عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۰
مرا با خار غم بگذار و گشت باغ و گلشن کن
پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن
تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه
مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن
مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر
مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن
چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو
هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن
ببین وحشی که چون سویت به زهر چشم میبیند
ترا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن
پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن
تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه
مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن
مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر
مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن
چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو
هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن
ببین وحشی که چون سویت به زهر چشم میبیند
ترا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۱
اینچنین گر جانب اغیار خواهی داشتن
بعد ازین خوش عاشق بسیار خواهی داشتن
یک خریدار دگر ماندست و گر اینست وضع
بیش ازین هم گرمی بازار خواهی داشتن
بندهٔ بسیار خواهی داشت در فرمان خویش
گر چنین پروای خدمتکار خواهی داشتن
باغبانا خار در راه تماشاچی منه
دایم این گلها مگر بر بار خواهی داشتن
ضبط خود کن وحشی این گستاخ گویی تابه کی
باز میدانم که با او کار خواهی داشتن
بعد ازین خوش عاشق بسیار خواهی داشتن
یک خریدار دگر ماندست و گر اینست وضع
بیش ازین هم گرمی بازار خواهی داشتن
بندهٔ بسیار خواهی داشت در فرمان خویش
گر چنین پروای خدمتکار خواهی داشتن
باغبانا خار در راه تماشاچی منه
دایم این گلها مگر بر بار خواهی داشتن
ضبط خود کن وحشی این گستاخ گویی تابه کی
باز میدانم که با او کار خواهی داشتن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۲
شد صرف عمرم در وفا بیداد جانان همچنان
جان باختم در دوستی او دشمن جان همچنان
هر کس که آمد غیر ما در بزم وصلش یافت جا
ما بر سر راه فنا با خاک یکسان همچنان
عمریست کز پیش نظر بگذشت آن بیدادگر
ما بر سر آن رهگذر افتاده حیران همچنان
حالم مپرس ای همنشین بی طرهٔ آن نازنین
آشفته بودم پیش ازین هستم پریشان همچنان
وحشی بسی شب تا سحر بودم پریشان، دیده تر
باقیست آن سوز جگر وان چشم گریان همچنان
جان باختم در دوستی او دشمن جان همچنان
هر کس که آمد غیر ما در بزم وصلش یافت جا
ما بر سر راه فنا با خاک یکسان همچنان
عمریست کز پیش نظر بگذشت آن بیدادگر
ما بر سر آن رهگذر افتاده حیران همچنان
حالم مپرس ای همنشین بی طرهٔ آن نازنین
آشفته بودم پیش ازین هستم پریشان همچنان
وحشی بسی شب تا سحر بودم پریشان، دیده تر
باقیست آن سوز جگر وان چشم گریان همچنان
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۳
تغافلها زد اما شد نگاهی عذر خواه من
که سد ره گشت بر گرد سر چشمش نگاه من
مرا چشم تو افکند از نظر اما نمیپرسی
که جاسوس نگاه او چه میخواهد ز راه من
برای حرمت خاک درت این چشم میدارم
که گرد آلوده هر پایی نگردد سجده گاه من
به کشت دیگران چون باری ای ابر حیا خواهم
که گاهی قطرهای ضایع شود هم بر گیاه من
رقیبا پر دلیری بر سر آن کوی و میترسم
که تیغی در غلافست این طرف یعنی که آه من
کمان شوق پر زور است و تیر انداز دیوانه
خدنگی گر نشیند بر کسی نبود گناه من
خطر بسیار دارد مدعی خود نیز میداند
اگر وحشی نیندیشد ز خشم پادشاه من
که سد ره گشت بر گرد سر چشمش نگاه من
مرا چشم تو افکند از نظر اما نمیپرسی
که جاسوس نگاه او چه میخواهد ز راه من
برای حرمت خاک درت این چشم میدارم
که گرد آلوده هر پایی نگردد سجده گاه من
به کشت دیگران چون باری ای ابر حیا خواهم
که گاهی قطرهای ضایع شود هم بر گیاه من
رقیبا پر دلیری بر سر آن کوی و میترسم
که تیغی در غلافست این طرف یعنی که آه من
کمان شوق پر زور است و تیر انداز دیوانه
خدنگی گر نشیند بر کسی نبود گناه من
خطر بسیار دارد مدعی خود نیز میداند
اگر وحشی نیندیشد ز خشم پادشاه من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۴
چه کم میگردد از حشمت بلاگردان نازم کن
نگاهی چند نازآلوده در کار نیازم کن
درخت میوهای داری صلای میوهای می زن
ولی اندیشه از گستاخی دست درازم کن
به دیوانش مرا کاری فتاد ای لطف پنهانی
یکی زان شیوههای پیش خدمت کار سازم کن
برون آور ز جیبت آن عنایتها که میدانی
کلیدی وز در زندان غم این قفل بازم کن
به هیچم میتوان کردن تسلی گر دلت خواهد
نمیگویم که خاص از شیوههای دلنوازم کن
حجابست اینکه خالی میکند پهلوی ما از تو
به یک جانب فکن این شرم، و رفع احترازم کن
ز من برخاست تکلیف از جنون عشق بت وحشی
ببر دیوانگی از طبع و تکلیف نمازم کن
نگاهی چند نازآلوده در کار نیازم کن
درخت میوهای داری صلای میوهای می زن
ولی اندیشه از گستاخی دست درازم کن
به دیوانش مرا کاری فتاد ای لطف پنهانی
یکی زان شیوههای پیش خدمت کار سازم کن
برون آور ز جیبت آن عنایتها که میدانی
کلیدی وز در زندان غم این قفل بازم کن
به هیچم میتوان کردن تسلی گر دلت خواهد
نمیگویم که خاص از شیوههای دلنوازم کن
حجابست اینکه خالی میکند پهلوی ما از تو
به یک جانب فکن این شرم، و رفع احترازم کن
ز من برخاست تکلیف از جنون عشق بت وحشی
ببر دیوانگی از طبع و تکلیف نمازم کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۵
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بییارترم من
بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکار ترم من
وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بییارترم من
بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکار ترم من
وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۶
آمدم سر تا قدم در بند سودا همچنان
طوق در گردن همان زنجیر در پا همچنان
رفته بودم ز آتش امید در دل شعلهها
آمدم دل گرم از سوز تمنا همچنان
یار خسرو گشت شیرین و برید از کوهکن
کوهکن ره میبرد در کوه خارا همچنان
پیش لیلی کیست تاگوید ز استیلای عشق
بازگشت از کعبه مجنون رند و رسوا همچنان
رو به شهر و ملک خویش آورد هر آوارهای
وحشی بی خان و مان در کوه و صحرا همچنان
طوق در گردن همان زنجیر در پا همچنان
رفته بودم ز آتش امید در دل شعلهها
آمدم دل گرم از سوز تمنا همچنان
یار خسرو گشت شیرین و برید از کوهکن
کوهکن ره میبرد در کوه خارا همچنان
پیش لیلی کیست تاگوید ز استیلای عشق
بازگشت از کعبه مجنون رند و رسوا همچنان
رو به شهر و ملک خویش آورد هر آوارهای
وحشی بی خان و مان در کوه و صحرا همچنان
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۷
ای اجل از قید زندان غمم آزاد کن
سعی دارد محنت هجران تو هم امداد کن
عیش خسرو چیست با شیرین به طرف جوی شیر
رحم گو بر جان محنت دیدهٔ فرهاد کن
ناقهٔ لیلی به سرعت رفت و از آشفتگی
راه گم کردست مجنون ای جرس فریاد کن
ای که یک دم فارغ از یاد رقیبان نیستی
هیچ عیبی نیست ما را نیز گاهی یاد کن
غافلی وحشی ز ترک چشم تیر انداز او
تیر جست ای صید غافل چشم بر صیاد کن
سعی دارد محنت هجران تو هم امداد کن
عیش خسرو چیست با شیرین به طرف جوی شیر
رحم گو بر جان محنت دیدهٔ فرهاد کن
ناقهٔ لیلی به سرعت رفت و از آشفتگی
راه گم کردست مجنون ای جرس فریاد کن
ای که یک دم فارغ از یاد رقیبان نیستی
هیچ عیبی نیست ما را نیز گاهی یاد کن
غافلی وحشی ز ترک چشم تیر انداز او
تیر جست ای صید غافل چشم بر صیاد کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۰
ما را میازار اینهمه چندین جفا بر ما مکن
آغاز عشق است ای پسر اینها مکن اینها مکن
ول یاری بدان رسمیست خوبان را کهن
ای از همه بی رحم تر رسم نوی پیدا مکن
گاهی نگاهی میکنی آن هم به چندین خشم و ناز
گو کارها یکباره شو این چشم هم بالا مکن
مشهور شهری گشتهای وحشی چه رسواییست این
چندین به کوی او مرو خود را دگر رسوا مکن
آغاز عشق است ای پسر اینها مکن اینها مکن
ول یاری بدان رسمیست خوبان را کهن
ای از همه بی رحم تر رسم نوی پیدا مکن
گاهی نگاهی میکنی آن هم به چندین خشم و ناز
گو کارها یکباره شو این چشم هم بالا مکن
مشهور شهری گشتهای وحشی چه رسواییست این
چندین به کوی او مرو خود را دگر رسوا مکن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۱
زینسان که تند میگذرد خوشخرام من
کی ملتفت شود به جواب سلام من
گفتم بگو از آن لب شیرین حکایتی
صد تلخ گفت دلبر شیرین کلام من
آن شمع گر ز سوز دل من خبر نداشت
بهر چه برفروخت چو بشنید نام من
کامی نیافتم ز لب او به بوسه ای
هر گز نبود آن لب شیرین به کام من
وحشی غزال من که به من آرمیده بود
وحشی چنان نشد که شود باز رام من
کی ملتفت شود به جواب سلام من
گفتم بگو از آن لب شیرین حکایتی
صد تلخ گفت دلبر شیرین کلام من
آن شمع گر ز سوز دل من خبر نداشت
بهر چه برفروخت چو بشنید نام من
کامی نیافتم ز لب او به بوسه ای
هر گز نبود آن لب شیرین به کام من
وحشی غزال من که به من آرمیده بود
وحشی چنان نشد که شود باز رام من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۲
به دست آور بتی جان بخش و عیش جاودانی کن
حیات خضر خواهی فکر آب زندگانی کن
ز اهل نشأه حرفی یاد دارم جان من بشنو
نشین با شیشه همزانو و می را یار جانی کن
دل مینای میباید که باشد صاف با رندان
دگر هرکس که باشد گو چو ساغر سرگرانی کن
به آواز دف و نی خاکبوس دیر میگوید
بیا خاک در میخانه باش و کامرانی کن
ز رنگ آمیزی دوران مشو غافل ز من بشنو
می رنگین به جام انداز و عارض ارغوانی کن
نصیحت گوش کن وحشی که از غم پیر گردیدی
صراحی گیر و ساغر خواه و خطی از جوانی کن
حیات خضر خواهی فکر آب زندگانی کن
ز اهل نشأه حرفی یاد دارم جان من بشنو
نشین با شیشه همزانو و می را یار جانی کن
دل مینای میباید که باشد صاف با رندان
دگر هرکس که باشد گو چو ساغر سرگرانی کن
به آواز دف و نی خاکبوس دیر میگوید
بیا خاک در میخانه باش و کامرانی کن
ز رنگ آمیزی دوران مشو غافل ز من بشنو
می رنگین به جام انداز و عارض ارغوانی کن
نصیحت گوش کن وحشی که از غم پیر گردیدی
صراحی گیر و ساغر خواه و خطی از جوانی کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۳
گهی از بزم بر میخیز و طرف بام جا میکن
زکات بزم عشرت عشوهای در کار ما میکن
قصوری نیست در بیگانگی اما نه هر وقتی
نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا میکن
نگه خوبست مستغنی زد اما آن نه در هر جا
بود جایی که باید گفت چشمی بر قفا میکن
چو داری غمزه را بگذار تا عالم زند بر هم
نگه گو باش شرم آلود و اظهار حیا میکن
تو زخم ناز بر جان میزن و میآزما بازو
دهان پر تبسم گو علاج خونبها میکن
سر و جانست در راهت نه آخر سنگ خاکست این
به استغنات میرم گه نگاهی زیر پا میکن
تغافل رطل پر کردهست وحشی ظرف میباید
نگاهی جانب این کاسهٔ مرد آزما میکن
زکات بزم عشرت عشوهای در کار ما میکن
قصوری نیست در بیگانگی اما نه هر وقتی
نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا میکن
نگه خوبست مستغنی زد اما آن نه در هر جا
بود جایی که باید گفت چشمی بر قفا میکن
چو داری غمزه را بگذار تا عالم زند بر هم
نگه گو باش شرم آلود و اظهار حیا میکن
تو زخم ناز بر جان میزن و میآزما بازو
دهان پر تبسم گو علاج خونبها میکن
سر و جانست در راهت نه آخر سنگ خاکست این
به استغنات میرم گه نگاهی زیر پا میکن
تغافل رطل پر کردهست وحشی ظرف میباید
نگاهی جانب این کاسهٔ مرد آزما میکن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۵
ز کویت رخت بربستم نگاهی زاد راهم کن
به تقصیر عنایت یک تبسم عذر خواهم کن
ره آوارگی در پیش و از پی دیدهٔ حسرت
وداعی نام نه این را و چشمی بر نگاهم کن
ز کوی او که کار پاسبان کعبه میکردم
خدایا بی ضرورت گر روم سنگ سیاهم کن
بخوان ای عشق افسونی و آن افسون بدم بر من
مرا بال و پری ده مرغ آن پرواز گاهم کن
به کنعانم مبر ای بخت من یوسف نمیخواهم
ببرآنجا که کوی اوست در زندان و چاهم کن
ز سد فرسنگ از پشت حریفان جسته پیکانم
مرو نزدیک او وحشی حذر از تیر آهم کن
به تقصیر عنایت یک تبسم عذر خواهم کن
ره آوارگی در پیش و از پی دیدهٔ حسرت
وداعی نام نه این را و چشمی بر نگاهم کن
ز کوی او که کار پاسبان کعبه میکردم
خدایا بی ضرورت گر روم سنگ سیاهم کن
بخوان ای عشق افسونی و آن افسون بدم بر من
مرا بال و پری ده مرغ آن پرواز گاهم کن
به کنعانم مبر ای بخت من یوسف نمیخواهم
ببرآنجا که کوی اوست در زندان و چاهم کن
ز سد فرسنگ از پشت حریفان جسته پیکانم
مرو نزدیک او وحشی حذر از تیر آهم کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۶
ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن
آنچه او در کار من کردست در کارش مکن
هندوی چشم تو شد میبین خریدارانهاش
اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن
گر چه تو سلطان حسنی دارد او هم کشوری
شوکت حسنش مبر بیقدر و مقدارش مکن
انتقام از من کشد مپسند بر من اینستم
رخصت نظارهاش ده منع دیدارش مکن
جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست
هم قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن
این چه گستاخیست وحشی تا چه باشد حکم ناز
التماس لطف با او کردن از یارش مکن
آنچه او در کار من کردست در کارش مکن
هندوی چشم تو شد میبین خریدارانهاش
اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن
گر چه تو سلطان حسنی دارد او هم کشوری
شوکت حسنش مبر بیقدر و مقدارش مکن
انتقام از من کشد مپسند بر من اینستم
رخصت نظارهاش ده منع دیدارش مکن
جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست
هم قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن
این چه گستاخیست وحشی تا چه باشد حکم ناز
التماس لطف با او کردن از یارش مکن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۷
تو پاک دامن نوگلی من بلبل نالان تو
پاک از همه آلایشی عشق من و دامان تو
زینسان متاز ای سنگدل ترسم بلغزد توسنت
کز خون ناحق کشتگان گل شد سر میدان تو
از جا بجنبد لشکری کز فتنه عالم پرشود
گر غمزه را فرمان دهد جنبیدن مژگان تو
تو خوش بیا جولان کنان گو جان ما بر باد رو
ای خاک جان عالمی در عرصه جولان تو
سهلست قتل عالمی بنشین تو و نظاره کن
کز عهد میآید برون یک دیدن پنهان تو
بردل اگر خنجر خورد بر دیده گر نشتر خلد
آگه نگردم بسکه شد چشم و دلم حیران تو
وحشی چه پرهیزی برو خود را بزن بر تیغ او
آخر تو را چون میکشد این درد بی درمان تو
پاک از همه آلایشی عشق من و دامان تو
زینسان متاز ای سنگدل ترسم بلغزد توسنت
کز خون ناحق کشتگان گل شد سر میدان تو
از جا بجنبد لشکری کز فتنه عالم پرشود
گر غمزه را فرمان دهد جنبیدن مژگان تو
تو خوش بیا جولان کنان گو جان ما بر باد رو
ای خاک جان عالمی در عرصه جولان تو
سهلست قتل عالمی بنشین تو و نظاره کن
کز عهد میآید برون یک دیدن پنهان تو
بردل اگر خنجر خورد بر دیده گر نشتر خلد
آگه نگردم بسکه شد چشم و دلم حیران تو
وحشی چه پرهیزی برو خود را بزن بر تیغ او
آخر تو را چون میکشد این درد بی درمان تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۸
دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو
اگر با من رفیقی میروم آمادهٔ ره شو
سبک باش ای صباح روز عشرت بس گران خیزی
تو هم از حد درازی ای شب اندوه کوته شو
هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک مارا
چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحر گه شو
ز سیمای قصب درماهتاب افتاده جانها را
برآی ابر مشکین سایه پوش طلعت مه شو
بهشتی هست نام آن مقام عشق و حیرانی
ولی تا عقل هست آنجا نشاید رفت آگه شو
قبول ورد مردم از تک و پوی عبث خیزد
نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو
هوای طبع تشویشات دارد خوش بیا وحشی
به اطمینان خاطر گوشهای بنشین مرفه شو
اگر با من رفیقی میروم آمادهٔ ره شو
سبک باش ای صباح روز عشرت بس گران خیزی
تو هم از حد درازی ای شب اندوه کوته شو
هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک مارا
چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحر گه شو
ز سیمای قصب درماهتاب افتاده جانها را
برآی ابر مشکین سایه پوش طلعت مه شو
بهشتی هست نام آن مقام عشق و حیرانی
ولی تا عقل هست آنجا نشاید رفت آگه شو
قبول ورد مردم از تک و پوی عبث خیزد
نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو
هوای طبع تشویشات دارد خوش بیا وحشی
به اطمینان خاطر گوشهای بنشین مرفه شو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۹
آمده نو به شحنگی در دلم آرزوی تو
منصب پاسبانیم داده به گرد کوی تو
چیست اشاره چون زیم حکم چه میکند بگو
در بد و نیک عشق من رد و قبول خوی تو
پای فرشته چون مگس برده فرو در انگبین
خنده که شهد ریخته در ره گفت وگوی تو
زان خم زلف میکشد منت بند جادوان
گردن جان من که شد طوق پرست موی تو
میگذری و داشته دست نیاز پیش رو
چشم گدا نگاه من فاتحه خوان روی تو
صاف سر خم ترا نیست قرابه کش بسی
راضیم ار به من رسد درد ته سبوی تو
وحشی اگر نه رشک زد دست نگار خویشتن
گریه که میکند گره در گذر گلوی تو
منصب پاسبانیم داده به گرد کوی تو
چیست اشاره چون زیم حکم چه میکند بگو
در بد و نیک عشق من رد و قبول خوی تو
پای فرشته چون مگس برده فرو در انگبین
خنده که شهد ریخته در ره گفت وگوی تو
زان خم زلف میکشد منت بند جادوان
گردن جان من که شد طوق پرست موی تو
میگذری و داشته دست نیاز پیش رو
چشم گدا نگاه من فاتحه خوان روی تو
صاف سر خم ترا نیست قرابه کش بسی
راضیم ار به من رسد درد ته سبوی تو
وحشی اگر نه رشک زد دست نگار خویشتن
گریه که میکند گره در گذر گلوی تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۰
یک بار نباشد که نیازردهام از تو
در حیرتم از خود که چه خوش کردهام از تو
خواهم که حریفی چو تو خوبت بچشاند
ته ماندهٔ این رطل که من خوردهام از تو
این میوه که آلوده به زهرم لب و دندان
نوباوهٔ شاخیست که پروردهام از تو
سد پردهٔ خون گشت بر عقدهٔ غم خشک
دل مردهتر از غنچهٔ پژمردهام از تو
چون وحشی اگر عمر بود بر تو فشاندم
جانی که به نزدیک لب آوردهام از تو
در حیرتم از خود که چه خوش کردهام از تو
خواهم که حریفی چو تو خوبت بچشاند
ته ماندهٔ این رطل که من خوردهام از تو
این میوه که آلوده به زهرم لب و دندان
نوباوهٔ شاخیست که پروردهام از تو
سد پردهٔ خون گشت بر عقدهٔ غم خشک
دل مردهتر از غنچهٔ پژمردهام از تو
چون وحشی اگر عمر بود بر تو فشاندم
جانی که به نزدیک لب آوردهام از تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۱
ترسم جنون غالب شود طغیان کند سودای تو
طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرمای تو
میآیی و میافکند چاکم به جیب عافیت
شاخ گلی دامن کشان یعنی قد رعنای تو
وقتی نگاهی رسم بود از چشم سنگین دل بتان
آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغنای تو
فرسوده سرها در رهت در هر سری صد آرزو
وان آرزوها خاک شد یک یک به زیر پای تو
وحشی ببین اندوه دل وز سخت جانی دم مزن
کز هم بپاشد کوه را اندوه جان فرسای تو
طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرمای تو
میآیی و میافکند چاکم به جیب عافیت
شاخ گلی دامن کشان یعنی قد رعنای تو
وقتی نگاهی رسم بود از چشم سنگین دل بتان
آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغنای تو
فرسوده سرها در رهت در هر سری صد آرزو
وان آرزوها خاک شد یک یک به زیر پای تو
وحشی ببین اندوه دل وز سخت جانی دم مزن
کز هم بپاشد کوه را اندوه جان فرسای تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۳
میان مردمانم خوار کردی عزت من کو
سگ کوی تو بودم روزگاری حرمت من کو
به صد جان میخرم گردی، که خیزد از سر راهت
ندارم قدر خاک راه پیشت ، قیمت من کو
به داغم هر زمان دردی فزاید محرم بزمت
کسی کو با تو گوید درد و داغ حسرت من کو
چو خواهد بیگناهی را کشد احوال من پرسد
که آن بیخانمان پیدا نشد در صحبت من کو
مگو در بزم او دایم به عیش و عشرتی وحشی
کدامین عیش و عشرت ، مردم از غم ، عشرت من کو
سگ کوی تو بودم روزگاری حرمت من کو
به صد جان میخرم گردی، که خیزد از سر راهت
ندارم قدر خاک راه پیشت ، قیمت من کو
به داغم هر زمان دردی فزاید محرم بزمت
کسی کو با تو گوید درد و داغ حسرت من کو
چو خواهد بیگناهی را کشد احوال من پرسد
که آن بیخانمان پیدا نشد در صحبت من کو
مگو در بزم او دایم به عیش و عشرتی وحشی
کدامین عیش و عشرت ، مردم از غم ، عشرت من کو