عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
فصل نوروز است و خلقی سوی صحرا میروند
بی نصیب آنانکه در می قول مطرب نشنوند
رخ نمودی، مردمان را چشم بر ابروی تست
عید شد، باریک بینان دیده بر ماه نوند
من که در شبهای محنت سوختم، زانم چه سود
کاین بتان خورشید رخسارند یا مه پرتوند
میرود خلقی باستقبال، کامد گل بباغ
تو بمان باقی، کزین بسیار آیند و روند
پند گویان شاهی درمانده را دل میدهند
حال او دانند اگر روزی چنین بیدل شوند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
بزنجیر زلفت دل ماست در بند
ز سر رشته عقل بگسسته پیوند
رقیبا، مران از در دوست ما را
که بینند سگ را بروی خداوند
به توبه مکن دعوت ای شیخ ما را
که ما اول از عهد خوردیم سوگند
شناسیم قدر سگان درش را
که ما هم در آن کو دویدیم یکچند
رقیب ستمکاره بر جان شاهی
جفا می پسندد، خدایا تو مپسند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خوبرویان چو خدنگ نظری بگشایند
بسر هر مژه خون از جگری بگشایند
پرده دار حرم از دردکشان فارغ و ما
چشم بنهاده که از غیب دری بگشایند
نا امیدی بر ارباب طریقت کفر است
گر دری بسته شد ای دل، دگری بگشایند
گر نه از نسخه حسنت ورقی میطلبند
دفتر گل ز چه رو هر سحری بگشایند؟
شاهی اندیشه آن زلف مکن بیش، که آن
نیست رازی که به هر بیخبری بگشایند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
بتان که شیوه جور و ستیز میجویند
ز بهر کشتن ما تیغ تیز میجویند
دلی که میشود از درد عشق سرگردان
در آن دو سلسله مشکبیز میجویند
چو تو کرشمه کنان میرسی، دگر خوبان
ز شرم روی تو راه گریز میجویند
کسان که طره شمشاد میزنند گره
هلاک فاخته صبح خیز میجویند
به تیغ هجر تو شاهی نه آن شهید بلاست
که خون او بگه رستخیز میجویند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
شبی که کوی تو ما را مقام خواهد بود
زمانه تابع و گردون بکام خواهد بود
زوال دولت پیر مغان مجو ای شیخ
که ظل عالی او مستدام خواهد بود
همه بضاعت خود عرضه میکنند آنجا
قبول حضرت او تا کدام خواهد بود
کنون که جان جهانی، کرشمه ای میکن
مگو که دولت خوبی مدام خواهد بود
سریر سلطنت ار جا دهند شاهی را
سگان آن سر کو را غلام خواهد بود
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
آن یار خشم رفته که با ما بجنگ بود
دی سنبلش ز تاب می آشفته رنگ بود
ای واعظ، ار حدیث تو ننشست در ضمیر
عیبم مکن، که گوش بر آواز چنگ بود
عمری چو خاک، بر سر کویت شدم مقیم
آخر ز رهگذار تو بادم بچنگ بود
فرهاد را ز میوه شیرین، حلاوتی
روزی نشد که لایق دیوانه سنگ بود
تیغ از چه بود بر صف دلها کشیدنت؟
با لشکر شکسته چه حاجت به جنگ بود؟
شاهی سیاه نامه شد و رند و عشقباز
بگذاشت نام زهد ریایی، که ننگ بود
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
سوی باغ آن سرو بالا میرود
باز کار فتنه بالا میرود
جان من، هر گه که جایی میروی
عاشقان را دل به صد جا میرود
چون دلم خون میکنی بشتاب از آنک
روزگار از پهلوی ما میرود
هست گلگون سرشکم گرم رو
در پیت میرانمش تا میرود
گفتمش جان داد شاهی بی تو، گفت:
بحث در خضر و مسیحا میرود
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
دل که پیش تو راز میگوید
غم دیرینه باز میگوید
عقل سودای زلف خوبان را
فکر دور و دراز میگوید
مگر استاد جور پیشه ترا
همه تعلیم ناز میگوید
شمع میگوید از رخت سخنی
سخن جانگداز میگوید
گفت شاهی به گوش جان بشنو
که ز روی نیاز میگوید
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ای فتنه را دو نرگس شوخ تو رازدار
من بهر محنتم، دگران را بنازدار
جانا تو نازنینی و خلقی نیازمند
چشمی بناز جانب اهل نیاز دار
از نقش کائنات مبین جز خیال دوست
یعنی ز غیر، دیده غیرت فرازدار
تر شد بساط هر چمن از گریه های ابر
با غنچه گو که لب به شکر خنده بازدار
شاهی، به جد جهد چو کاری نساختی
بنشین و دیده بر کرم کارساز دار
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
سرو ما را هر زمان دل میکشد سوی دگر
چون گل رعنا که دارد هر طرف روی دگر
هر که دارد روی دل در قبله دیدار او
سهو باشد سجده در محراب ابروی دگر
در طریق دوستی، ثابت قدم چون خاک باش
چون صبا تا چند هر دم بر سر کوی دگر
جان بیمار مرا تاب شکیبایی نماند
ای طبیب، ار عاقلی، جز صبر داروی دگر
پند گویا، بیش از اینم در صف طاعت مخوان
زشت باشد روی در محراب و دل سوی دگر
موسم نوروز و من در کنج تنهایی اسیر
هر کسی در سایه سرو و لب جوی دگر
گر دل شاهی به دشنامی بجوئی دور نیست
زانکه همچون او نمی بینم دعا گوی دگر
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
ای دوست، شبی به کوی ما باش
درد دل ریش را دوا باش
ایام وصال، خوش زمانی است
گو محنت هجر در قفا باش
دادم دل و جان به عذرخواهی
بر خاک درش، نگفت شاباش
ای زاهد شهر، ما و کویش
جنات نعیم گو ترا باش
شاهی، همه عمر می کشیدی
روزی دو سه نیز پارسا باش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
هر که کوی تو ساخت مسکن خویش
خون خود میکند بگردن خویش
دانه خال پیش رخ بنمای
تا گل آتش زند به خرمن خویش
شمع، پروانه را بسوخت، ولیک
زود بریان شود به روغن خویش
تا گل از باد صبح بوی تو یافت
جامه ها پاره کرد بر تن خویش
گر دلم چاک دامن افتاده است
خوشم از چشم پاکدامن خویش
هست شاهی ز آستان تو دور
مرغ آواره از نشیمن خویش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
پرده بگشا ز روی چون مه خویش
که بجانم ز بخت گمره خویش
میکشد سرو، پیش بالایت
شرمساری ز قد کوته خویش
مینوازم چو چنگ در بر خود
که فراموش میکنم ره خویش
واعظا، ما و ناله دف و نی
تو و گفتار ناموجه خویش
شاهی از بندگان تست، از او
وامگیر التفات گه گه خویش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
کنون که موسم عیش است و باده گلرنگ
چو عندلیب غزلخوان به باغ کن آهنگ
زمان سرخوشی آمد، پیاله پر میدار
که لاله ساغر خالی همی زند بر سنگ
ز عشق گفتمت ای دل، که خون شوی آخر
به روزگار سخنهای من بر آرد رنگ
اگر بباغ روم بی تو، گوشه ای گیرم
چو غنچه سر بگریبان کشیده با دل تنگ
روان با خبران پایمال حادثه شد
هنوز غمزه خونریز یار بر سر جنگ
رفیق می نپذیرد نیاز من از عار
فرشته می ننویسد گناه من از ننگ
دو روزه مهلت باقی به عیش ده شاهی
چو عمر بی لب ساغر گذشت و گیسوی چنگ
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
هر زمان از بیخودی خواهم که آن رو بنگرم
چون رسم نزدیک نتوانم که آنسو بنگرم
در سجود افتم چو بینم قبله دیدار او
رخ نهم بر خاک کان محراب ابرو بنگرم
هر کجا روی نکو یابم نشان، آنجا روم
وندر آن صورت ترا بینم، چو نیکو بنگرم
آنکه پهلو میزند ابروی او با ماه نو
تا کیش با دیگران پهلو به پهلو بنگرم
حد شاهی نیست بر خاک درش ره یافتن
من همان بهتر که از دور آن سر کو بنگرم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
هر شب از مستی بسوی خانه ره گم میکنم
نقد هستی وقف بر خمخانه و خم میکنم
هر شب از سوز درون بر حال بیماری خود
گاه میگریم چو شمع و گه تبسم میکنم
میکنم هر لحظه در پیش سگانت جای خویش
خودنمائی بین که من در پیش مردم میکنم
خواهم اندر پایت افتم، دامنت گیرم بدست
چون ترا دیدم، ز شادی دست و پا گم میکنم
گفته ای: شاهی، بر این در کیست با چندین فغان
داد خواهم، بر در سلطان تظلم میکنم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تو شهریار جهان، ما غریب شهر توایم
وطن گذاشته، بیخانمان ز بهر توایم
دوای دل نشود نوش جام جم ما را
که ناز پرور پیمانه های زهر توایم
ز لطف بر سر ما دست رحمتی می نه
که پایمال حوادث ز تاب قهر توایم
چو لاله، داغ دل از نوبهار عارض تو
چو غنچه، خون جگر از لعل نوش بهر توایم
شد از وفای تو مشهور عالمی شاهی
بس است شهرت ما، کز سگان شهر توایم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
ما دل به چین زلف دلارام بسته ایم
در باده لبش طمع خام بسته ایم
آخر توان به کعبه کویش طواف کرد
چون عزم جزم کرده و احرام بسته ایم
دعوی زهد کرده به دوران حسن او
تهمت نگر که بر دل بدنام بسته ایم
ای مرغ بوستان، تو و نوروز و نوبهار
پرواز ما مجوی، که در دام بسته ایم
گفتی: چراست شاهی از این آستانه دور
ما دیده از رخ تو بناکام بسته ایم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
دلا ز عشق بتان چند یار غم باشیم
کجاست می که دمی غمگسار هم باشیم
به سوز عشق تو گشتیم سر بلند، آری
سگ توئیم، به داغ تو محترم باشیم
چو عاشقان به وفا جان کشند در پایت
امید هست که ما نیز در قدم باشیم
ز تاب حادثه چون بگلسد کمند حیات
هنوز بسته آن زلف خم بخم باشیم
چو هست کعبه مقصود کوی او، شاهی
روا مدار که محروم از آن حرم باشیم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
ای باد، پرده زان گل نو رسته باز کن
گو بر فروز لاله، رخ و غنچه، ناز کن
باد بهار داغ کهن تازه میکند
مطرب، همان ترانه دلسوز ساز کن
در پرده نوش جنس مروق، که پیر کار
با هیچکس نگفت که افشای راز کن
ای جام باده بر کف و ایمن ز محتسب
مناع خیر میگذرد، در فراز کن
زاهد که بر خرابی ما رشک میبرد
یارب ز گنج عافیتش بی نیاز کن
ای از می فریب، چو نرگس به خواب ناز
بگذشت روزگار خوشی، چشم باز کن
شاهی، چو پیر میکده میخواندت به عیش
خوش مرشدیست، دست ارادت دراز کن