عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
در مجلس اگر او نظری با دگری داشت
دانند حریفان که در آن هم نظری داشت
هر لاله، که با داغ دل از خاک برآمد
دیدم که: ز سودای تو پر خون جگری داشت
امروز سر زلف تو آشفته چرا بود؟
گویا ز پریشانی دل ها خبری داشت
فریاد! که رفت از سرم آن سرو، که عمری
من خاک رهش بودم و بر من گذری داشت
با جام و قدح عزم چمن کرد، چو نرگس
هر کس که درین روز به کف سیم و زری داشت
زین مرحله آهنگ عدم کرد هلالی
مانند غریبی، که هوای سفری داشت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
دل چه باشد کز برای یار ازآن نتوان گذشت
یار اگر اینست، بالله می توان از جان گذشت
از خیال آن قد رعنا گذشتن مشکلست
راست می گویم، بلی، از راستی نتوان گذشت
جز به روز وصل عمر و زندگی حیفست حیف
حیف از آن عمری که بر من در شب هجران گذشت
یار بگذشت، از همه خندان و از من خشم ناک
عمر بر من مشکل و بر دیگران آسان گذشت
چون گذشت از دل خدنگش، گو: بیا، تیر اجل
هر چه آید بگذرد، چون هر چه آمد آن گذشت
پیش ازین گر جام عشرت داشتم، حالا چه سود؟
از فلک دور دگر خواهم، که آن دوران گذشت
خلق گویندم: هلالی، درد خود را چاره کن
کی توانم چاره ی دردی که از درمان گذشت؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
روز من شب شد و آن ماه به راهی نگذشت
این چه عمریست که سالی شد و ماهی نگذشت؟
ذوق آن جلوه مرا کشت، که وی از سر ناز
آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت
عمر بگذشت و همان روز سیه در پیشست
در همه عمر چنین روز سیاهی نگذشت
قصه ی شهر دل و لشکر اندوه مپرس
که از آن عرصه به این ظلم سیاهی نگذشت
نگذشت آن مه و زارست هلالی به رهش
حال درویش خرابست که شاهی نگذشت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
کارم از دست شد و دل ز غمت زار افتاد
فکر دل کن، که مرا دست و دل از کار افتاد
بهتر آنست که چون گل نشوی همدم خار
چند روزی که گل حسن تو بی خار افتاد
میرود خون دل از دیده، ولی دل چه کند؟
که مرا این همه از دیده خونبار افتاد
تا ابد پشت بدیوار سلامت ننهد
دردمندی که در آن سایه دیوار افتاد
گر براه غمت افتاد هلالی غم نیست
در ره عشق ازین واقعه بسیار افتاد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
چو از داغ فراقت شعله حسرت بجان افتد
چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد
سجود آستانت چون میسر نیست میخواهم
که آنجا کشته گردم، تا سرم بر آستان افتد
نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم
کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
براهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی
که از چشمت نگاهی جانب این ناتوان افتد
تن زار مرا هر دم رقیب آزرده می سازد
چنین باشد، بلی، چون چشم سگ بر استخوان افتد
هلالی آن چنان در عاشقی رسوای عالم شد
که پیش از هر سخن افسانه او در میان افتد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
روز عمرم چند، یارب! چون شب غم بگذرد؟
عمر من کم باد، تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم
گریه من بیند و خندان و خرم بگذرد
مرهمی نه بر دل افگار من، بهر خدا
پیش ازان روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
هر که از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
تا کنون عمر هلالی در غم رویت گذشت
عمر باقی مانده، یارب! هم درین غم بگذرد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
شب هجران رسید و محنت بسیار پیدا شد
بیا ای بخت، کاری کن، که ما را کار پیدا شد
به کنج عافیت می خواستم کز فتنه بگریزم
بلای عشق ناگه از در و دیوار پیدا شد
جگر خونست، ازان این گریه خونین پدید آمد
دلم زارست، ازآن این ناله های زار پیدا شد
نمی خواهم که خورشید جمالش جلوه گر گردد
در آن منزل که روزی سایه ی اغیار پیدا شد
عزیزان را ز سودای کسی آشفته می بینم
مگر آن یوسف گم گشته در بازار پیدا شد؟
طبیبا، هر که را بیماری هجران فکند از پا
اجل پیش از تو بر بالین آن بیمار پیدا شد
به سویش بگذر، ای باد صبا وزمن بگو آنجا
که در هجرت هلالی را بلا بسیار پیدا شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
اگر سودای عشق اینست، من دیوانه خواهم شد
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من
خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
غم عشق تو را چون گنج در دل کرده ام پنهان
باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
شبی، کز روی آتشناک، مجلس را برافروزی
تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
مرا کنج صلاح و خرقه ی تقوی نمی زیبد
گریبان چاک و رسوا جانب می خانه خواهم شد
به دور آن لب میگون، مجو پیمان زهد از من
سر پیمان ندارم، بر سر پیمانه خواهم شد
هلالی، من نه آن رندم که از مستی شوم بیخود
اگر بیخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
غم بتان مخور، ای دل، که زار خواهی شد
اگر عزیز جهانی، تو خوار خواهی شد
اگر چو من هوس زلف یار خواهی کرد
ز عاشقان سیه روزگار خواهی شد
تو از طریقه یاری همیشه فارغ و من
نشسته ام بامیدی که یار خواهی شد
چو در وفای توام، بر دلم جفا مپسند
که پیش اهل وفا شرمسار خواهی شد
کنون بحسن تو کس نیست از هزار یکی
تو خود هنوز یکی از هزار خواهی شد
ز فکر کار جهان بار غم بسینه منه
وگرنه در سر این کار و بار خواهی شد
هلالی، از پی آن شهسوار تند مرو
که نارسیده بگردش غبار خواهی شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
آه و صد آه! که آن مه ز سفر دیر آمد
شمع خورشید جمالش بنظر دیر آمد
گفت: سوی تو بقاصد بفرستم خبری
وه! که قاصد نفرستاد و خبر دیر آمد
تو مدد گار شو، ای خضر، که آن آب حیات
سوی این سوخته تشنه جگر دیر آمد
نوبهار چمن عیش بدل شد بخزان
زانکه آن شاخ گل تازه و تر دیر آمد
مردم از شوق هم آغوشی آن سرو، دریغ!
کان نهال چمن حسن ببر دیر آمد
ای فلک، پرتو خورشید جهانتاب کجاست؟
کامشب از غصه بمردیم و سحر دیر آمد
یار تا رفت، هلالی، من ازین غم مردم
که: چرا عمر من خسته بسر دیر آمد؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
روز هجران تو، یارب! ز کجا پیش آمد؟
این چه روزیست که پیش من درویش آمد؟
آن بلایی که ز اندیشه آن میمردم
عاقبت پیش من عاقبت اندیش آمد
با قد همچو خدنگ از دل من بیرون آی
که مرا تیر بلا بر جگر ریش آمد
چشم بر هم مزن و هر طرف از ناز مبین
که بریش دلم از هر مژه صد نیش آمد
حال خود را چو بحال دگران سنجیدم
کمترین درد من از درد همه بیش آمد
روز بگذشت، هلالی، شب هجران برسید
وه! چه روز سیهست این که مرا پیش آمد!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
دلم رفت و جان حزین هم نماند
ز عمر اندکی ماند و این هم نماند
سرم خاک آن در شد و زود باشد
که گردش بروی زمین هم نماند
نشسته بخون مردم چشم، دانم
که در خانه مردم نشین هم نماند
چه هر دم بناز افگنی چین بر ابرو؟
مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
گر افتاده خاکساری بمیرد
سهی قامت نازنین هم نماند
هلالی، اگر نیست حالت چو اول
مخور غم، که آخر چنین هم نماند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
پیش از روزی، که خاک قالبم گل ساختند
بهر سلطان خیالت کشور دل ساختند
صد هزاران آفرین بر کلک نقاشان صنع
کز گل و آب این چنین شکل و شمایل ساختند
خوبرویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران، بغایت، کار مشکل ساختند
کار ما این بود کز خوبان نگه داریم دل
عاقبت ما را ز کار خویش غافل ساختند
آه! ازین حسرت که: هر جا خواستم بینم رخش
پیش چشم من هزاران پرده حایل ساختند
هر کجا رفتند خوبان، به شد از باغ بهشت
خاصه آن جایی که روزی چند منزل ساختند
می تپم، نی مرده و نی زنده، بر خاک درش
همچو آن مرغی، که او را نیم بسمل ساختند
منظر عیش هلالی از فلک بگذشته بود
خیل اندوه تو با خاکش مقابل ساختند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
با من اول آن همه رسم وفاداری چه بود؟
بعد ازان بی موجبی چندین جفاگاری چه بود؟
مرحمت بگذاشتی، تیغ جفا برداشتی
آن محبت ها کجا شد؟ این ستمگاری چه بود؟
مردم چشمم ز آزارت بخون آغشته شد
نور چشم من، بگو: کین مردم آزاری چه بود؟
من نمی گویم که: چندین دشمنی آخر چراست؟
لیک می پرسم که: اول آن همه یاری چه بود؟
زان دو گیسو، گر خدا قید گرفتاران نخواست
این همه ترتیب اسباب گرفتاری چه بود؟
گر نبود، ای شوخ، آهنگ دلازاری ترا
بی جهت با عاشقان آهنگ بیزاری چه بود؟
سوی خود خواندی هلالی را و راندی عاقبت
عزت او را بدل کردن باین خواری چه بود؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
بهر درد دل ما از تو دوایی نرسید
سعی بسیار نمودیم، بجایی نرسید
ما اسیران بتو هرگز ننمودیم وفا
که همان لحظه بما از تو جفایی نرسید
قامتم چنگ شد و لطف تو ننواخت مرا
بی نوایی ز تو هرگز بنوایی نرسید
با چنین قامت و بالا نرسیدی بکسی
کز تو بر سینه او تیر بلایی نرسید
دیده، گو: آن بده گلشن امید مرا
کز گل این چمنم بوی وفایی نرسید
حالتی نیست در آنکس، که بجان و دل او
فتنه جلوگر عشوه نمایی نرسید
گر هلالی بوصالت نرسد نیست عجب
هیچ گه منصب شاهی بگدایی نرسید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
ای بتان سنگدل، تا چند استغنا کنید؟
ما خود از فکر شما مردیم، فکر ما کنید
جان محزون در تنم امروز و فردا بیش نیست
فکر امروز من و اندیشه فردا کنید
مردم از این غصه، میخواهم که یار آگه شود
ای رقیبان، بر سر تابوت من غوغا کنید
چند با اغیار پردازید، ای سیمین بران
گاه گاهی هم بحال عاشقان پروا کنید
میکند سودای زلفش روز مسکینان سیاه
ای سیه روزان مسکین، ترک این سودا کنید
بسکه مخمورم، گرانی میکند دستار من
می فروشان، از سر من این بلا را وا کنید
عاشقیهای هلالی سر بشیدایی کشید
دوستان، فکری بحال عاشق شیدا کنید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
غم نیست، گر ز داغ تو می سوزدم جگر
داری هزار سوخته، من هم یکی دگر
یارب، چه کم شود ز تو، ای پادشاه حسن
گر سوی من بگوشه چشمی کنی نظر؟
در کوی تو سر آمد اهل وفا منم
از چشم التفات وفای مرا نگر
تا کی در آرزوی تو گردیم کو بکوی؟
تا کی بجستجوی تو گردیم در بدر؟
جان می کنیم و یار زما بی خبر هنوز
خواهیم مردن از غم او، تا شود خبر
در گوشه غمست هلالی بصد نیاز
گاهی ز چشم لطف برین گوشه بر نگر
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
وه! که بازم فلک انداخت به غوغای دگر
من به جای دگر افتادم و دل جای دگر
یک دو روز دگر، از لطف به بالین من آی
که من امروز دگر دارم و فردای دگر
غالبا تلخی جان کندن من خواست طبیب
که به جز صبر نفرمود مداوای دگر
پا نهم پیش، که نزدیک تو آیم، لیکن
از تحیر نتوانم که نهم پای دگر
با من آن کرد، بیک بار، تماشای رخت
که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر
اگر اینست پریشانی ذرات وجود
کاش! هر ذره شود خاک بصحرای دگر
پیش ازین داشت هلالی سر سودای کسی
دید چون زلف تو، افتاد به سودای دگر
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
با رخ زرد آمدم سوی درت، ای سروناز
یعنی آوردم بخاک درگهت روی نیاز
دولت حسن و جوانی یک دو روزی بیش نیست
در نیاز ما نگر، چندین بحسن خود مناز
عمر بگذشت و شب تاریک هجر آخر نشد
یا شبم کوتاه می بایست، یا عمرم دراز
تاب بیماری ندارم بیش ازینها، ای فلک
یا نسیم روح پرور، یا سموم جان گداز
مردم چشم هلالی پاک می بازد نظر
رو متاب، ای نازنین، از مردمان پاکباز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
از آن چه سود که نوروز شد جهان افروز؟
که بی تو روز و شب ما برابرست امروز
اگر بقصد دلم سوی تیغ دست بری
بپای خویشتن آید، چو مرغ دست آموز
دلم بذوق شکر خنده تو پر خون شد
کجاست غمزه خونریز و ناوک دلدوز؟
بدفع لشکر غم، صد سپه برانگیزم
ولی چه سود؟ که بختم نمی شود پیروز
بگریه گفتمش: ای مه، بعاشقان می ساز
بخنده گفت: هلالی، بداغ ما می سوز