ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
آن دل که هوس داشت اسیر همه کس اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۱
ساقی قدحی که سوز داغم نرود محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ایضا فی مدحه
بحمدالله که قیوم توانا طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۸۹
مشت خسم، ولی چو نشینم به آن بهار فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
در نصیحت
تا کی، ای مست خواب غفلت و جهل عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۴
منصور مغربی که در فقه نامی داشت و از عالم بی نشانی نشانی گفت روزی به قبیلۀ رسیدم از قبایل عرب جوانی باخدی مقمّر و خطی معنبر مرا دعوت کرد چون مائده حاضر کردند جوان بسوی خیمه نگاه کرد و نعرۀ بزد و بیهوش شد و زبانش از گفت خاموش شد چون بهوشباز آمد در خروش آمد از حال او پرسیدم گفتند در آن خیمه معشوق اوست درین حال غبار دامن او گریبان جانش گرفته است و بسوی عالم بیخودی میکشد بدید بیهوش شد و چنین خاموش شد گفت از کمال مرحمت بر در خیمۀ دلربای جان افزای او گذر کردم و گفتم بحرمت آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خسته ضربت فراق را شربت وصل چشانی و آن بیمار علت بیمرادی را بمراد رسانی از ورای حجاب جوابداد و گفت یا سَلیمَ الْقَلبِ هُوَ لایُطیقُ شُهودَ غُبارِ ذَیْلی فَکَیْفَ یُطیقُ صُحْبَتی اوئی او طاقت دیدن غباری از دامن من نمیدارد او را طاقت جمال من کی بود. میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
مه پیش رخت به عذرخواهی آید نصرالله منشی : باب الملک والطائر فنزة
بخش ۴
ملک گفت: اگر آن از جهت تو بر سبیل ابتدا رفتی تحرز نیکو نمودی، ولکن چون بر سبیل قصاص و جزا کاری پیوستی، و قضیت معدلت همین است، مانع ثقت و موجب نفرت چیست؟ فنزه گفت: موضع خشم در ضمایر موجع است و محل حقد در دلها مولم، وا گر بخلاف این چیزی شنوده شود اعتماد را نشاید، که زبان در این معانی از مضمون عقیدت، عبارت راست نکند و بیان در این سفارت حق امانت نگزارد، اما دلها یک دیگر را شاهد عدل و گواه بحق است و از یکی بر دیگری دلیل توان گرفت، و دل تو در آنچه میگویی موافق زبان نیست، و من صعوبت صولت ترا نیکو شناسم و در هیچ وقت از باس تو ایمن نتوانم بود. نصرالله منشی : باب الملک والطائر فنزة
بخش ۲ - حکایت مرغ پادشاه
آوردهاند که ملکی بود او را ابن مدین خواندندی، مرغی داشت فنزه نام با حسی سلیم و نطق دل گشای، در گوشک ملک بیضه نهاد و بچه بیرون آورد. ملک فرمود تا او را بسرای حرم بردند و مثال داد تا د رتعهد او و فرخ او مبالغت نمایند. آن پادشاه را پسری آمد که انوار رشد و نجابت در ناصیه او تابان بود و شعاع اقبال و سعادت بر صفحات حال وی درفشان. نصرالله منشی : باب السنور و الجرذ
بخش ۳
دیگر روز موش از سوراخ بیرون آمد و گربه را از دور بدید، کراهیت داشت که نزدیک او رود. گربه آواز داد که: تحرز چرا مینمایی؟ قداستکرمت فارتبط. در این فرصت نفیس ذخیرتی بدست آوردی و برای فرزندان واعقاب دوستی کار آمده الفغدی. نصرالله منشی : باب السنور و الجرذ
بخش ۱ - باب گربه و موش
رای گفت شنودم مثل آن کس که بی فکرت و رویت خود را در دریای حیرت و ندامت افگند و بسته دام غرامت و پشیمانی گردانید. اکنون بازگوید داستان آنکه دشمنان انبوه از چپ و راست و پس و پیش او درآیند چنانکه در چنگال هلاک و قبضه تلف افتد، پس مخرج خویش در ملاطفت و موالات ایشان بیند و جمال حال خود لطیف گرداند و بسلامت بجهد و عهد با دشمن بوفا رساند. و اگر این باب میسر نشود گرد ملاطفت چگونه درآید و صلح بچه طریق التماس نماید؟ نصرالله منشی : باب الزاهد وابن عرس
بخش ۱ - باب زاهد و راسو
رای گفت برهمن را: شنودم داستان کسی که برمراد خود قادر گردد و در حفظ ان اهمال نماید، تا در سوز ندامت افتاد و بغرامت و موونت ماخوذ گردد. اکنون بیان کند مثل آنکه در امضای عزایم تعجیل روا دارد و از فواید تدبر و تفکر غافل باشد، عاقبت کار و ووخامت عمل او کجا رسد. برهمن گفت: نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۸
آوردهاند که پیری رد ماری اثر کرد و ضعف شامل بدو راه یافت چنانکه از شکار بازماند، و در کار خویش متحیر گشت، که نه بی قوت زندگانی صورت میبست و نه بی قوت شکار کردن ممکن میشد. اندیشید که جوانی را بازنتوان آورد و کاشکی پیری پایدارستی. نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۳ - حکایت درودگر و زن خیانتکارش
بشهر سرندیب درودگری زنی داشت نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۲ - حکایت زاهد و دزد و دیو
زاهدی از مریدی گاوی دوشاستد و سوی خانه میبرد. دزدی آن بدید در عقب او نشست تا گاو ببرد. دیوی در صورت آدمی با او هم راه شد. دزد ازو پرسید که: تو کیستی؟ گفت: دیو، بر اثر اطن زاهد میروی تا فرصتی یابم. و او را بکشم، تو هم حال خود بازگوی. گفت:من مرد عیار پیشه ام، میاندیشم که گاو زاهد بدزدم. پس هر دو بمرافقت یک دیگر در عقب زاهد بزاویه او رفتند. شبانگاهی آنجا رسیدند. زاهد د رخانه رفت و گاو را ببست و تیمار علف بداشت و باستراحتی پرداخت. دزد اندیشید که: اگر دیو پیش از بردن ممکن نگردد. و دیو گفت: اگر دزد گائو بیرون برد و درها باز شود زاهد از خوابدرآید، کشتن صورت نبندد. دزد را گفت: مهلتی ده تا من نخست مرد را بکشم، وانگاه تو گاو ببر. دزد جواب داد که: توقف از جهت تو اولی تر تا من گاو بیرون برم، پس او را هلاک کنی. این خلاف میان ایشان قایم گشت و بمجادله کشید. و دزد زاهد را آواز داد که: اینجا دیویست و ترا بخواهد کشت. و دیو هم بانگ کرد که: دزد گاو میببرد. زاهد بیدار شد و مردمان درآمدند و ایشان هر دو بگریختند و نفس و مال زاهد بسبب خلاف دشمنان مسلم ماند. قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴
به هر دستی جدا پیمانهای دارد گل رعنا مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱۵
ای ترک چرا به زلف چون هندوئی حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۸ - حکایت زاهد و گوسفند و طراران
زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید. در راه طایفه ای طراران بدیدند، طمع دربستند و با یک دیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند، پس یک تن به پیش او درآمد و گفت: ای شیخ، این سگ کجا میبری؟ دیگری گفت: شیخ عزیمت شکار میدارد که سگ در دست گرفته است. سوم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوت اهل صلاح است، اما زاهد نمی نماید، که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسیب او صیانت واجب بینند، از این نسق هر چیز میگفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را دران متهم گردانید و گفت که: شاید بود که فروشنده این جادو بوده ست و چشم بندی کرده. در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد. قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵۶ - مخاطب رقیمه معلوم نیست
مرحبا ای عشق خوش سودای ما
شمارهٔ ۱۰۰
آن دل که هوس داشت اسیر همه کس اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۱
ساقی قدحی که سوز داغم نرود محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ایضا فی مدحه
بحمدالله که قیوم توانا طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۸۹
مشت خسم، ولی چو نشینم به آن بهار فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
در نصیحت
تا کی، ای مست خواب غفلت و جهل عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۴
منصور مغربی که در فقه نامی داشت و از عالم بی نشانی نشانی گفت روزی به قبیلۀ رسیدم از قبایل عرب جوانی باخدی مقمّر و خطی معنبر مرا دعوت کرد چون مائده حاضر کردند جوان بسوی خیمه نگاه کرد و نعرۀ بزد و بیهوش شد و زبانش از گفت خاموش شد چون بهوشباز آمد در خروش آمد از حال او پرسیدم گفتند در آن خیمه معشوق اوست درین حال غبار دامن او گریبان جانش گرفته است و بسوی عالم بیخودی میکشد بدید بیهوش شد و چنین خاموش شد گفت از کمال مرحمت بر در خیمۀ دلربای جان افزای او گذر کردم و گفتم بحرمت آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خسته ضربت فراق را شربت وصل چشانی و آن بیمار علت بیمرادی را بمراد رسانی از ورای حجاب جوابداد و گفت یا سَلیمَ الْقَلبِ هُوَ لایُطیقُ شُهودَ غُبارِ ذَیْلی فَکَیْفَ یُطیقُ صُحْبَتی اوئی او طاقت دیدن غباری از دامن من نمیدارد او را طاقت جمال من کی بود. میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
مه پیش رخت به عذرخواهی آید نصرالله منشی : باب الملک والطائر فنزة
بخش ۴
ملک گفت: اگر آن از جهت تو بر سبیل ابتدا رفتی تحرز نیکو نمودی، ولکن چون بر سبیل قصاص و جزا کاری پیوستی، و قضیت معدلت همین است، مانع ثقت و موجب نفرت چیست؟ فنزه گفت: موضع خشم در ضمایر موجع است و محل حقد در دلها مولم، وا گر بخلاف این چیزی شنوده شود اعتماد را نشاید، که زبان در این معانی از مضمون عقیدت، عبارت راست نکند و بیان در این سفارت حق امانت نگزارد، اما دلها یک دیگر را شاهد عدل و گواه بحق است و از یکی بر دیگری دلیل توان گرفت، و دل تو در آنچه میگویی موافق زبان نیست، و من صعوبت صولت ترا نیکو شناسم و در هیچ وقت از باس تو ایمن نتوانم بود. نصرالله منشی : باب الملک والطائر فنزة
بخش ۲ - حکایت مرغ پادشاه
آوردهاند که ملکی بود او را ابن مدین خواندندی، مرغی داشت فنزه نام با حسی سلیم و نطق دل گشای، در گوشک ملک بیضه نهاد و بچه بیرون آورد. ملک فرمود تا او را بسرای حرم بردند و مثال داد تا د رتعهد او و فرخ او مبالغت نمایند. آن پادشاه را پسری آمد که انوار رشد و نجابت در ناصیه او تابان بود و شعاع اقبال و سعادت بر صفحات حال وی درفشان. نصرالله منشی : باب السنور و الجرذ
بخش ۳
دیگر روز موش از سوراخ بیرون آمد و گربه را از دور بدید، کراهیت داشت که نزدیک او رود. گربه آواز داد که: تحرز چرا مینمایی؟ قداستکرمت فارتبط. در این فرصت نفیس ذخیرتی بدست آوردی و برای فرزندان واعقاب دوستی کار آمده الفغدی. نصرالله منشی : باب السنور و الجرذ
بخش ۱ - باب گربه و موش
رای گفت شنودم مثل آن کس که بی فکرت و رویت خود را در دریای حیرت و ندامت افگند و بسته دام غرامت و پشیمانی گردانید. اکنون بازگوید داستان آنکه دشمنان انبوه از چپ و راست و پس و پیش او درآیند چنانکه در چنگال هلاک و قبضه تلف افتد، پس مخرج خویش در ملاطفت و موالات ایشان بیند و جمال حال خود لطیف گرداند و بسلامت بجهد و عهد با دشمن بوفا رساند. و اگر این باب میسر نشود گرد ملاطفت چگونه درآید و صلح بچه طریق التماس نماید؟ نصرالله منشی : باب الزاهد وابن عرس
بخش ۱ - باب زاهد و راسو
رای گفت برهمن را: شنودم داستان کسی که برمراد خود قادر گردد و در حفظ ان اهمال نماید، تا در سوز ندامت افتاد و بغرامت و موونت ماخوذ گردد. اکنون بیان کند مثل آنکه در امضای عزایم تعجیل روا دارد و از فواید تدبر و تفکر غافل باشد، عاقبت کار و ووخامت عمل او کجا رسد. برهمن گفت: نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۸
آوردهاند که پیری رد ماری اثر کرد و ضعف شامل بدو راه یافت چنانکه از شکار بازماند، و در کار خویش متحیر گشت، که نه بی قوت زندگانی صورت میبست و نه بی قوت شکار کردن ممکن میشد. اندیشید که جوانی را بازنتوان آورد و کاشکی پیری پایدارستی. نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۳ - حکایت درودگر و زن خیانتکارش
بشهر سرندیب درودگری زنی داشت نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۲ - حکایت زاهد و دزد و دیو
زاهدی از مریدی گاوی دوشاستد و سوی خانه میبرد. دزدی آن بدید در عقب او نشست تا گاو ببرد. دیوی در صورت آدمی با او هم راه شد. دزد ازو پرسید که: تو کیستی؟ گفت: دیو، بر اثر اطن زاهد میروی تا فرصتی یابم. و او را بکشم، تو هم حال خود بازگوی. گفت:من مرد عیار پیشه ام، میاندیشم که گاو زاهد بدزدم. پس هر دو بمرافقت یک دیگر در عقب زاهد بزاویه او رفتند. شبانگاهی آنجا رسیدند. زاهد د رخانه رفت و گاو را ببست و تیمار علف بداشت و باستراحتی پرداخت. دزد اندیشید که: اگر دیو پیش از بردن ممکن نگردد. و دیو گفت: اگر دزد گائو بیرون برد و درها باز شود زاهد از خوابدرآید، کشتن صورت نبندد. دزد را گفت: مهلتی ده تا من نخست مرد را بکشم، وانگاه تو گاو ببر. دزد جواب داد که: توقف از جهت تو اولی تر تا من گاو بیرون برم، پس او را هلاک کنی. این خلاف میان ایشان قایم گشت و بمجادله کشید. و دزد زاهد را آواز داد که: اینجا دیویست و ترا بخواهد کشت. و دیو هم بانگ کرد که: دزد گاو میببرد. زاهد بیدار شد و مردمان درآمدند و ایشان هر دو بگریختند و نفس و مال زاهد بسبب خلاف دشمنان مسلم ماند. قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴
به هر دستی جدا پیمانهای دارد گل رعنا مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱۵
ای ترک چرا به زلف چون هندوئی حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۸ - حکایت زاهد و گوسفند و طراران
زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید. در راه طایفه ای طراران بدیدند، طمع دربستند و با یک دیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند، پس یک تن به پیش او درآمد و گفت: ای شیخ، این سگ کجا میبری؟ دیگری گفت: شیخ عزیمت شکار میدارد که سگ در دست گرفته است. سوم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوت اهل صلاح است، اما زاهد نمی نماید، که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسیب او صیانت واجب بینند، از این نسق هر چیز میگفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را دران متهم گردانید و گفت که: شاید بود که فروشنده این جادو بوده ست و چشم بندی کرده. در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد. قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵۶ - مخاطب رقیمه معلوم نیست
مرحبا ای عشق خوش سودای ما