عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
تا ز خط عنبرین حسن تو شد بیش تر
عاشق روی توام بیشتر از پیش تر
ای بتو میل دلم هر نفسی بیشتر
خوبی تو هر زمان بیشتر از پیش تر
پرسش اگر میکنی عاشق درویش را
از همه عاشق ترم وز همه درویش تر
با غم ایوب نیست رنج مرا نسبتی
صبرم ازو کمترست، دردم ازو بیش تر
عشق تو اندیشه را سوخت، که رسوا شدم
ور نه کس از من نبود عاقبت اندیش تر
کیش بتان کافریست، مذهب ایشان ستم
و آن بت بد کیش من از همه بد کیش تر
غمزه زنان آمدی، سوی هلالی بناز
سینه او ریش بود، آه! که شد ریش تر
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
جامه گلگون، روی آتشناک از گل پاک تر
جامه آتشناک و رو از جامه آتشناک تر
تا چو گل نازک تنش را دیدم، از جیب قبا
سینه من چاک شد، چون دامن من چاک تر
حیف باشد آنکه: دوزم دیده بر دامان او
زانکه باشد دامنش از دیده من پاک تر
التماس قتل خود کردم، روان، برخاستی
الله، الله! برنخیزد سرو ازین چالاک تر
صد مسلمان از تو در فریاد و باکت هیچ نیست
این چه بی باکیست؟ ای از کافران بی باک تر!
گفته ای: از بهر پابوسم، هلالی، خاک شو
من خود اول خاک بودم، گشتم اکنون خاک تر
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
وه! که بازم فلک انداخت به غوغای دگر
من به جای دگر افتادم و دل جای دگر
یک دو روز دگر، از لطف به بالین من آی
که من امروز دگر دارم و فردای دگر
غالبا تلخی جان کندن من خواست طبیب
که به جز صبر نفرمود مداوای دگر
پا نهم پیش، که نزدیک تو آیم، لیکن
از تحیر نتوانم که نهم پای دگر
با من آن کرد، بیک بار، تماشای رخت
که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر
اگر اینست پریشانی ذرات وجود
کاش! هر ذره شود خاک بصحرای دگر
پیش ازین داشت هلالی سر سودای کسی
دید چون زلف تو، افتاد به سودای دگر
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
برو، ای نرگس رعنا، تو باین چشم مناز
ناز را چشم سیه باید و مژگان دراز
از گل و لاله چه حاصل؟ من و آن سرو که هست
همه شوخی و کرشمه، همه حسن و همه ناز
آتشین روی من آرایش بزمست امشب
برو، ای شمع، تو در گوشه خجلت بگداز
ای خوش آن دم، که تو از ناز، سوی من آیی!
خیزم و بر کف پای تو نهم روی نیاز
ای که مهمان منی، ساغر و مطرب مطلب
هم باین سوز دل و ناله جان سوز بساز
تو گل روی زمینی و مه اوج فلک
همه حیران جمالت ز نشیب و ز فراز
ای شه حسن، باحوال هلالی نظری
که منم بنده مسکین، تو شه بنده نواز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
قد تو عمر درازست و سرو گلشن ناز
بیا و سایه فگن بر سرم، چو عمر دراز
ز گریه، بی تو، مرا بسته بود راه نظر
تو آمدی و نظر می کنم بروی تو باز
چراغ عشرت من مرد و بر تو ظاهر نیست
بیا، که پیش تو، روشن کنم بسوز و گداز
ز آسمان و زمین فارغیم، در ره عشق
درین سفر چه تفاوت کند نشیب و فراز؟
بروی زرد هلالی ز روی ناز مبین
که از جهان بتو آورده است روی نیاز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
از آن چه سود که نوروز شد جهان افروز؟
که بی تو روز و شب ما برابرست امروز
اگر بقصد دلم سوی تیغ دست بری
بپای خویشتن آید، چو مرغ دست آموز
دلم بذوق شکر خنده تو پر خون شد
کجاست غمزه خونریز و ناوک دلدوز؟
بدفع لشکر غم، صد سپه برانگیزم
ولی چه سود؟ که بختم نمی شود پیروز
بگریه گفتمش: ای مه، بعاشقان می ساز
بخنده گفت: هلالی، بداغ ما می سوز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
برخیز طبیبا، که دل آزرده ام امروز
بگذار مرا، کز غم او مرده ام امروز
چون برگ خزان چهره من زرد شد از غم
کو آن گل سیراب؟ که پژمرده ام امروز
چون گوشه دامان من از خون شده رنگین
هر گوشه که دامان خود افشرده ام امروز
امروز مرا چون فلک آورد بافغان
من نیز فغان را بفلک برده ام امروز
ای قبله مقصود، ز من روی مگردان
کز هر دو جهان رو بتو آورده ام امروز
بگذار، هلالی، که بصد درد بنالم
کز جور فلک تیر جفا خورده ام امروز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
عمر رفت و از تو ما را صد پریشانی هنوز
وه! چه عمرست این؟ که حال ما نمیدانی هنوز
یک نظر دیدیم دیدارت وزان عمری گذشت
دیدها بر هم نمی آید ز حیرانی هنوز
چیست چندین التفات آشکارا با رقیب؟
جانب ما یک نظر نا کرده پنهانی هنوز
در صف طاعت نشستم، روی دل سوی بتان
کافری صد بار بهتر زین مسلمانی هنوز
پیش ازین، روزی، هلالی ترک خوبان کرده بود
میکند خود را ملامت از پشیمانی هنوز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
کام از آن لب مشکل و ما را غم کامست و بس
کار ناکامان همین اندیشه خامست و بس
با همه کس زان لب جان بخش می گویی سخن
آنچه از لعلت نصیب ماست دشنامست و بس
هر سهی سروی لباس ناز را شایسته نیست
این قبا بر قد آن سرو گل اندامست و بس
مست عشقم، روز و شب، ناخورده می، نادیده کام
خلق پندارند مستی از می و جامست و بس
ننگ می آید، هلالی، خلق را از نام من
گوییا ننگ همه عالم درین نامست و بس
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
یار من با دگران یار شد، افسوس افسوس!
رفت و هم صحبت اغیار شد، افسوس افسوس!
سالها عهد وفا بست، ولی آخر کار
عهد بشکست و جفاگار شد، افسوس افسوس!
آنکه چون روز شب عیشم ازو روشن بود
رفت و روزم چو شب تار شد، افسوس افسوس!
آنکه هم راحت جان بود و هم آسایش دل
قصد جان کرد و دلازار شد، افسوس افسوس!
گفتم: ای دل، بکمند سر زلفش نروی
عاقبت رفت و گرفتار شد، افسوس افسوس!
آن همه گوهر دانش که بچنگ آوردم
ناگه از دست بیکبار شد، افسوس افسوس!
مدتی داشت هلالی ز بتان عزت وصل
عزتی داشت، ولی خوار شد، افسوس افسوس!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
دردمندم، گر مرا درمان نباشد، گو: مباش
دردمندان ترا گر جان نباشد، گو: مباش
گر غریبی بر سر کویت بمیرد، گو: بمیر
ور گدایی بر در سلطان نباشد، گو: مباش
چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم
بعد ازین این قصه گر پنهان نباشد، گو: مباش
عاشق دیوانه ام، سامان کار از من مجوی
عاشق دیوانه را سامان نباشد، گو: مباش
در بتان دل بسته ام، دیگر مرا با دین چکار؟
بت پرستم، گر مرا ایمان نباشد، گو، مباش
گر هلالی از سر کویت بزاری رفت، رفت
این چنین خاری درین بستان نباشد، گو: مباش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
آه! از آن شوخ، که تا سر نشود خاک درش
بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش
ای که از عاشق خود دیر خبر می پرسی
زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش
آه سرد از دل پر درد کشیدم سحری
غافلان نام نهادند: نسیم سحرش
من که رشک آیدم از خال سیه بر لب او
چون پسندم که نشیند مگسی بر شکرش؟
همچو فرهاد بهر کوه که بردم غم خویش
زیر آن بار گران سنگ شکستم کمرش
زاهد از عشق بتان خواست مرا توبه دهد
مدعی بین، که خدا عقل نداد اینقدرش
گر دلم زار شد از عشق بتان، غم مخورید
بگذارید، که می خواهم ازین زار ترش
لاله بر خاک شهید تو جگر گوشه ماست
که برآورده بداغ دل خونین جگرش
منظر چشم هلالی وطنش باد، که هست
میل هم صحبتی مردم صاحب نظرش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
آه! از آن ماه مسافر، که نیامد خبرش
او سفر کرده و ما در خطریم از سفرش
رفتم و گریه کنان روز وداعش دیدم
ای خوش آن روز که باز آید و بینم دگرش
دیر می آید و جان منتظر مقدم اوست
مردم از شوق، خدایا، برسان زود ترش
می پرد مرغ هوا جانب او فارغ بال
کاش می بود من دلشده را بال و پرش!
گر چه امروز مرا کشت و نیامد بسرم
کاش فردا بسر خاک من افتد گذرش!
در فراقت ز هلالی اثری بیش نماند
زود باشد که بیایی و نیابی اثرش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
زبان او، که ندیدم ز تنگی دهنش
امید هست که بینم به کام خویشتنش
چه نازکیست، تعالی الله! آن سهی قد را؟
که از گل و سمن آزرده می شود بدنش
هزار تازه گل از بوستان دمید ولی
یکی ز روی لطافت نمی رسد به تنش
سزد که جامه ی جان را قبا کند از شوق
هزار یوسف مصری به بوی پیرهنش
تبارک الله! ازین سبزه ای که تازه دمید!
به دامن سمن و بر کنار یاسمنش
برادران، به سگ کوی یار اگر برسید
تحیتی برسانید از زبان منش
هلالی از لب جانان عجب حدیثی گفت!
که تازه شد همه جان ها ز لذت سخنش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
گر گذر افتد، چو باد صبح، بر خاک منش
همچو گرد از خاک برخیزم، بگیرم دامنش
در هوایش گر رود ذرات خاک من به باد
از هوا داری در آیم ذره وار از روزنش
آن پری رو را چه لایق کلبه ی تاریک دل؟
مردم چشمست، بنشانم به چشم روشنش
گر شبی لطف تنش بر پیرهن ظاهر شود
از خوشی دیگر نگنجد در قبا پیراهنش
از لطافت دم مزن، ای گل، بآن نازک بدن
زانکه گردم می زنی آزرده می گردد تنش
تا به گردن غرق خونم، دیده بر راه امید
گر به خون ریزم نیاید، خون من در گردنش
خاک شد مسکین هلالی در ره آن شهسوار
تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
روزی که بر لب آید جانم در آرزویش
جان را بدو سپارم، تن را به خاک کویش
چون از وصال آن گل دیدم که: نیست رنگی
آخر به صد ضرورت قانع شدم به بویش
خورشید روی او را نسبت به ماه کردم
زین کار نامناسب شرمنده ام ز رویش
مسکین دل از ملامت آواره ی جهان شد
ای باد، اگر ببینی، از ما سلام گویش
دهقان ز جوی تاکم سیراب ساخت، یارب
از آب زندگانی خالی مباد جویش
از جستجوی وصلش منعم مکن، هلالی
گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
کار من فریاد و افغانست، دور از یار خویش
مردمان در کار من حیران و من در کار خویش
ای طبیب دردمندان، این تغافل تا به کی؟
گاه گاهی می توانی پرسیدن از بیمار خویش
گرد کویت بیش ازین عشاق مسکین را مسوز
دود دل ها را نگه کن بر در و دیوار خویش
چند بهر قتل من آزرده سازی خویش را؟
رحم فرما، بگذر از قتل من و آزار خویش
تا هلالی را بسوز عشق پیدا شد سری
می گدازد همچو شمع از آه آتشبار خویش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
ای شاه حسن، جور مکن بر گدای خویش
ما بنده توایم، بترس از خدای خویش
خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش:
هجر از برای غیر و وصال از براه خویش
گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار
جایی نرفته است که آید بجای خویش
ای من گدای کوی تو، گر نیست و رحمتی
باری، نظر دریغ مدار از گدای خویش
صد بار آشنا شده ای با من و هنوز
بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش
زاهد، برو، که هست مرا با بتان شهر
آن حالتی که نیست ترا با خدای خویش
حیفست بر جفا که باغیار می کنی
بهر خدا، که حیف مکن بر جفای خویش
قدر جفای تست فزون از وفای ما
پیش جفای تو خجلم از وفای خویش
گم شد دلم، بآه و فغان دیگرش مجوی
پیدا مساز درد سری از برای خویش
چون خاک پای تست هلالی بصد نیاز
ای سرو ناز، سرمکش از خاک پای خویش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
ای کجی آموخته پیوسته از ابروی خویش
راستی هم یادگیر از قامت دلجوی خویش
کعبه ما کوی تست، از کوی خود ما را مران
قبله ما روی تست، از ما مگردان روی خویش
سر ببالین فراغت هر کسی شب تا بروز
ما و غمهای تو و سر بر سر زانوی خویش
شب چو بر خاک درت پهلو نهادم گفت دل:
من ز پهلوی تو در عیشم، تو از پهلوی خویش
چون هلالی را فلک سرگشته میدارد چنین
بیجهت مینالد از ماه هلال ابروی خویش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
ترک یاری کردی، از وصل تو یاران را چه حظ؟
دشمن احباب گشتی، دوستداران را چه حظ؟
چون ندارد وعده وصل تو امکان وفا
غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ؟
چشم من، کز گریه نابیناست، چون بیند رخت؟
از تماشای چمن ابر بهاران را چه حظ؟
درد بی درمان خوبان چون نمی گیرد قرار
دردمندان را چه حاصل، بیقراران را چه حظ؟
آن سوار از خاک ما تا کی برانگیزد غبار؟
از غبار انگیختن، یارب، سواران را چه حظ؟
میدهد خاک رهش خاصیت آب حیات
ور نه زین گرد مذلت خاکساران را چه حظ؟
یارب از قتل هلالی چیست مقصود بتان؟
از هلاک عندلیبان گلعذاران را چه حظ؟