عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
محبان را نصیب است از حبیبان
من حسرت کش از حسرت نصیبان
فغان کان گلبن سرکش ندارد
سری با ناله‌های عندلیبان
مرا گویند از آن رو دیده بربند
که فارغ باشی از پند ادیبان
دلی می‌باید از آهن کسی را
که بر بندد نظر زین دل فریبان
به چشم خود اگر بینی اجل را
از آن خوش تر که دیدار رقیبان
نمی‌ماند شکیبم در محبت
چو می‌میرد یکی از ناشکیبان
کشد سر در گریبان ماه و خورشید
چو بگشایی ز هم چاک گریبان
فروزان طلعت صبح سعادت
معنبر طرات شام غریبان
فروغی را به درد عشق کشتی
خلاصش کردی از ناز طبیبان
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن
چندین هزار احسنت می‌بایدت کشیدن
روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش
سهل است در محبت پیراهنی دریدن
سر حلقهٔ سلامت در دام او فتادن
سرمایهٔ ندامت از بام او پریدن
پیمانهٔ حیاتم پر شد فغان که نتوان
پیمان ازو گرفتن، پیوند از او بریدن
آهوی چشمش آخر رامم نشد به افسون
یارب به دو که آموخت این شیوه رمیدن
دانی که از تفسیر دوستی چیست
از جان خود گذشتن، در خون خود تپیدن
قاصد رسید و مردم از رشک خود که نتوان
پیغام آشنا را از دیگری شنیدن
هیچ از تو حاصلم نیست دردا که عین خار است
در پای گل نشستن، وان گه گلی نچیدن
آسایشی ز کوشش در عاشقی ندیدیم
تا کی توان فروغی دنبال دل دویدن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
غافل گذشتی از دل امیدوار من
رسوای اگر چنین گذرد روزگار من
امشب به بزم خندهٔ بی اختیار تو
افزون نمود گریه بی اختیار من
من نیستم حریف تو با صدهزار دل
کز یک کرشمه می‌شکنی صدهزار من
یک عمر را به روزه بسر برده‌ام مگر
روزی لبت رسد به لب روزه‌دار من
در زلف بی قرار تو باشد قرار دل
بر یک قرار نیست دل بی قرار من
کشتی مرا و تا سر خاکم نیامدی
آه از سیاه‌بختی خاک مزار من
گویند از آن نگاه نهانی چه دیده‌ای
پیداست آن چه دیده‌ام از خاک زار من
بخت سیاه بین که دو چشمم سفید شد
در کار گریه‌ای که نیامد به کار من
روز و شبی که مایهٔ چندین عقوبت است
روز قیامت است و شب انتظار من
سر تا قدم کرشمه و ناز است و دلبری
شاهین تیز پنجهٔ عاشق شکار من
آن بختم از کجاست فروغی که روزگار
روزی کند نشیمن او در کنار من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر بالین من
تلخ شد کام حسود از مردن شیرین من
او پی جور و جفا، من بر سر مهر و وفا
من به فکر مهر او، او در خیال کین من
دلبری رسم وی و عاشق کشی قانون وی
عاشقی کیش من و حسرت کشی آیین من
کاش آن دیر آشنا با خنجر آید بر سرم
تا مگر از دل برآید حسرت دیرین من
تنگ شکر تلخ کام از خندهٔ شیرین او
گلبن تر سرخ روی از گریهٔ رنگین من
چون ز صحن گلستان گلهای رنگین می‌دهد
تازه می‌گردد جراحات دل خونین من
دوش بوسیدم لب نوشین آن مه را به خواب
خواب شیرین چیست تعبیر شب دوشین من
گفتم از نیش جدایی جان من بر لب رسید
گفت سهل است ار شبی بوسی لب نوشین من
گفتم آهنگ جنون دارد دلم، خندید و گفت
بایدش زنجیر کرد از طرهٔ مشکین من
گر فروغی دیدن خوبان نبودی در نظر
هیچ عالم را ندیدی چشم عالم بین من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
تنگ شد از غم دل جای به من
یک دل و این همه غم وای به من
قتلم امروز نشد تا چه کند
حسرت وعده فردای به من
نقد جان دادم و یک بوسه نداد
آب لب لعل شکرخای به من
در محبت چه تطاول که نکرد
آن سر زلف چلیپای به من
نیست روزی که بلایی نرسد
زان قد و قامت و بالای به من
نفسی نیست که آتش نزند
شعلهٔ عشق سراپای به من
در گذرگاه وی از کثرت خلق
بسته شد راه تماشای به من
در غم عشق فروغی نرسید
شادی از گلشن صحرای به من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
دامن کشان شبی به کنارم نیامدی
کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی
در پیش زلف خم به خمت عقده‌های دل
گفتم که مو به مو بشمارم نیامدی
در کارگاه دیده نگارا ز روی تو
گفتم نگارها به نگارم نیامدی
گفتی چون جان رسد به لبت خواهم آمدن
بر لب رسید جان فگارم نیامدی
شب شد ز تار طرهٔ تو روز روشنم
روزی به دیدن شب تارم نیامدی
با جان نازنین به کمین گاهت آمدم
با تیر دل نشین به شکارم نیامدی
خمرم تمام گشت و خمارم ز حد گذشت
با جام می به دفع خمارم نیامدی
اشکم نگارخانهٔ چین ساخت خانه را
هرگز به سیر نقش و نگارم نیامدی
تنها در انتظارم هلاکم نساختی
بعد از هلاک هم به مزارم نیامدی
تا در میانه بود وجودم ندیدمت
تا از میان نرفت غبارم نیامدی
گر گنج دست می‌دهد از رنج پس چرا
یک بار در یمین و یسارم نیامدی
تا با خبر نکردمت از عدل شهریار
بهر تسلی دل زارم نیامدی
کشورگشای ناصردین شه که تیغ او
گفتا به چرخ هیچ به کارم نیامدی
دوش از فروغ چشم فروغی به راه تو
یک دل شدم از جان بسپارم نیامدی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
سر راهش افتادم از ناتوانی
وزین ضعف کردم بسی کامرانی
کسی کاو به دل ناوکش خورد گفتا
که شوخی ندیدم بدین شخ کمانی
ز چشمی است چشم امیدم که هرگز
به کس ننگرد از ره سرگرانی
زبان از شکایت بر دوست بستم
ز بس یافتم لذت بی‌زبانی
نشان خواهی از وی، ز خود بی‌نشان شو
که من زو نشان جستم از بی‌نشانی
کسی داند احوال پیران عشقش
که پیرانه سر کرده باشد جوانی
به هجران مرا سهل شد دادن جان
که سخت است دوری ز یاران جانی
دریغا که از ماه رویان ندیدم
به جز بی وفایی و نامهربانی
شنیدن توان نغمهٔ ارغنون را
چو ساقی دهد بادهٔ ارغوانی
من و زخم کاری، تو و دل شکاری
من و جان سپاری، تو و جان ستانی
تو و عشوه کردن، من و دل سپردن
تو و جان گرفتن، من و جان فشانی
بکش خنجر کین به جان فروغی
به طوری که خواهی، به طرزی که دانی
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
تا دل به برم هوای دل‌بر دارد
افسانهٔ عشق دل‌بر از بر دارد
دل رفت ز بر چو رفت دلبر آری
دل از دل‌بر چگونه دل بر دارد
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
بگذار که خویش را به زاری بکشم
مپسند که بار شرمساری بکشم
چون دوست به مرگ من به هر حال خوش است
من نیز به مرگ خود به هر حال خوشم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا
غم همنشین من شد و من همنشین غم
تا خود چه ها رسد ز چنین همنشین مرا
زینسان که آتش دل من شعله می زند
تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا
ای دوستان نمی دهد آن زلف بی قرار
تا یک زمان قرار بود بر زمین مرا
از دور دیدمش خردم گفت دور از او
دیوانه می کند خرد دوربین مرا
گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی
خورشید بنده گردد و مه خوشه‌چین مرا
تا چون عبید بر سر کویش مجاورم
هیچ التفات نیست به خلد برین مرا
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا
من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا
منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا
صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا
گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا
حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت
چه چاره سازم از این پس چو چاره‌ساز برفت
سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست
نموده روی به بیچارگان و باز برفت
به گریه چشمهٔ چشم بریخت چندان خون
که کهنه خرقهٔ سالوسم از نماز برفت
جز از خیال قد و زلف یار و قصهٔ شوق
دگر ز خاطرم اندیشهٔ دراز برفت
ز منع خلق از این بیش محترز بودم
کنون حدیث من از حد احتراز برفت
دریغ و درد که در هجر یار و غصهٔ دهر
برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت
عبید چون جرست ناله سود می‌نکند
چو کاروان جرس جمله بی جواز برفت
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
سر نخوانیم که سودا زدهٔ موئی نیست
آدمی نیست که مجنون پری‌روئی نیست
هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل
که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست
قبله‌ام روی بتانست و وطن کوی مغان
به از این قبله‌ام و خوشتر از این کوئی نیست
کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد
عجب از معتکف گوشهٔ ابروئی نیست
میتوان دامن وصلت به کف آورد ولی
ای دریغا که مرا قوت بازوئی نیست
هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد
زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست
سر موئی نتوان یافت بر اعضای عبید
که در او ناوکی از غمزهٔ جادوئی نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود
دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود
جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده
دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود
میدید شمع در من و میسوخت تا به روز
زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود
از دیده‌ام خیال تو محروم گشت باز
کاطراف خانه‌اش همه دریا گرفته بود
میخواست خرمی که کند در دلم وطن
تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود
صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد
گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود
مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک
او را غریب دیده و تنها گرفته بود
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
دردا که درد ما به دوایی نمی رسد
وین کار ما به برگ و نوایی نمی رسد
در کاروان غم چو جرس ناله میکنم
در گوش ما چو بانگ درایی نمی رسد
راهی که میرویم به پایان نمی‌بریم
جهدی که می کنیم به جایی نمی رسد
این پای خسته جز ره حرمان نمی رود
وین دست بسته جز به دعایی نمی رسد
بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس
ممکن نمی شود که بلایی نمی رسد
هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق
از خوان پادشاه صلایی نمی رسد
گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید
سلطانی این چنین به گدایی نمی رسد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
دلم ز عشق تبرا نمی‌تواند کرد
صبوری از رخ زیبا نمی‌تواند کرد
غم از درون دل من برون نمی‌آید
که ترک مسکن و ماوی نمی‌تواند کرد
به روی خوب مرا دیده روشنست ولی
به هیچ وجه مهیا نمی‌تواند کرد
برفت دوش خیالش ز چشم من چه کند
مقام بر لب دریا نمی‌تواند کرد
به صبر کام توان یافتن ولیک چه سود
چو صبر در دل ما جا نمی‌تواند کرد
عبید گه گهی از بهر مصلحت میگفت
که توبه می کند اما نمی‌تواند کرد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
دلم زین بیش غوغا بر نتابد
سرم زین بیش سودا بر نتابد
ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست
غمی کان سنگ خارا بر نتابد
غمت را گو بدار از جان ما دست
که این ویرانه یغما بر نتابد
بیا امشب مگو فردا که اینکار
دگر امروز و فردا بر نتابد
سرت در پای اندازیم چون زلف
اگر زلفت سر از پا بر نتابد
عبید از درد کی یابد رهائی
چو درد دل مداوا بر نتابد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
وداع کعبهٔ جان چون توان کرد
فراقش بر دل آسان چون توان کرد
طبیبم میرود من درد خود را
نمیدانم که درمان چون توان کرد
مرا عهدیست کاندر پاش میرم
خلاف عهد و پیمان چون توان کرد
به کفر زلفش ایمان هرکه آورد
دگر بارش مسلمان چون توان کرد
مرا گویند پنهان دار رازش
غم عشقست پنهان چون توان کرد
گرفتم راز دل بتوان نهفتن
دوای چشم گریان چون توان کرد
عبید از عشق اگر دیوانه گردد
بدین جرمش به زندان چون توان کرد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد
عاشق دلشده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد
مبتلائیست که امید خلاصش نبود
هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد
تا دم بازپسین غرقهٔ دریای غمش
مدعی باشد اگر چشم به ساحل دارد
هرکه خواهد که کند از تو مرادی حاصل
حاصل آنست که اندیشهٔ باطل دارد
میکشد ساعد سیمین تو ما را و عبید
میل بوسیدن سرپنجهٔ قاتل دارد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
باز ترک عهد و پیمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود
دشمنانم بد همی گفتند و او
گوش با گفتار ایشان کرده بود
زلف مشکینش پریشان گشته بود
بس که خاطرها پریشان کرده بود
تا شنیدم آتشی در من فتاد
آنکه بی ما عزم بستان کرده بود
نالهٔ دلسوز ما چون گوش کرد
رحمتی در کار یاران کرده بود
گفت با بیچارگان صلحی کنیم
بخت ما بازش پشیمان کرده بود
خاطرش ناگه برنجید از عبید
بی‌گناهی کان مسلمان کرده بود