عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۵
تکیه کردم بر وفای او، غلط کردم، غلط
باختم جان در هوای او، غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او، فعلی عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او، غلط کردم، غلط
دل به داغش مبتلا کردم، خطا کردم، خطا
سوختم خود را برای او، غلط کردم، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش، بد بود، بد
جان که دادم در هوای او، غلط کردم، غلط
همچو وحشی رفت جانم در هوایش، حیف، حیف
خو گرفتم با جفای او، غلط کردم، غلط
باختم جان در هوای او، غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او، فعلی عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او، غلط کردم، غلط
دل به داغش مبتلا کردم، خطا کردم، خطا
سوختم خود را برای او، غلط کردم، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش، بد بود، بد
جان که دادم در هوای او، غلط کردم، غلط
همچو وحشی رفت جانم در هوایش، حیف، حیف
خو گرفتم با جفای او، غلط کردم، غلط
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۶
بی رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ
از چنان جانی که باشد بی رخ جانان چه حظ
دیگر از شهرم چه خوشحالی چو آن مه پاره رفت
چون ز کنعان رفت یوسف دیگر از کنعان چه حظ
ناامید از خدمت او جان چه کار آید مرا
جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ
جانب بستان چه میخوانی مرا ای باغبان
با من آن گلپیرهن چون نیست در بستان چه حظ
دل به تنگ آمد مرا وحشی نمیخواهم جهان
از جهان بی او مرا در گوشهٔ حرمان چه حظ
از چنان جانی که باشد بی رخ جانان چه حظ
دیگر از شهرم چه خوشحالی چو آن مه پاره رفت
چون ز کنعان رفت یوسف دیگر از کنعان چه حظ
ناامید از خدمت او جان چه کار آید مرا
جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ
جانب بستان چه میخوانی مرا ای باغبان
با من آن گلپیرهن چون نیست در بستان چه حظ
دل به تنگ آمد مرا وحشی نمیخواهم جهان
از جهان بی او مرا در گوشهٔ حرمان چه حظ
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۷
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ
قدر یاران وفادار ندانست دریغ
درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس
یار حال من بیمار ندانست دریغ
یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف
قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ
زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات
مردم و حال مرا یار ندانست دریغ
وحشی آن عربده جو کشت به خواری ما را
قدر عشاق جگرخوار ندانست دریغ
قدر یاران وفادار ندانست دریغ
درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس
یار حال من بیمار ندانست دریغ
یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف
قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ
زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات
مردم و حال مرا یار ندانست دریغ
وحشی آن عربده جو کشت به خواری ما را
قدر عشاق جگرخوار ندانست دریغ
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۸
به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ
ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ
بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود
ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ
سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی
چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ
کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده
سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ
عجب مرغی نه جایی در قفس نی از قفس بیرون
ز دام و دانه و پروازگاه و آشیان فارغ
برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی
که آنجا میتوان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ
به شکلی بند و خرسندی به نامی تابه کی وحشی
بیا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ
ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ
بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود
ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ
سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی
چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ
کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده
سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ
عجب مرغی نه جایی در قفس نی از قفس بیرون
ز دام و دانه و پروازگاه و آشیان فارغ
برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی
که آنجا میتوان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ
به شکلی بند و خرسندی به نامی تابه کی وحشی
بیا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۰
مستغنی است از همه عالم گدای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق
آنها که نام آب بقا وضع کردهاند
گفتند نکتهای ز دوام و بقای عشق
گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم
آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق
پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق
اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه
زینها بسیست تا چه بود اقتضای عشق
وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار
یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق
آنها که نام آب بقا وضع کردهاند
گفتند نکتهای ز دوام و بقای عشق
گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم
آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق
پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق
اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه
زینها بسیست تا چه بود اقتضای عشق
وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار
یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۱
مده از خنده فریب و مزن از غمزه خدنگ
رو که ما را به تو من بعد نه صلح است و نه جنگ
غمزه گو ناوک خود بیهده زن پس مفکن
که دل و جان دگر ساختم از آهن و سنگ
عذرم این بس اگر از کوی تو رفتم که نماند
نام نیکی که توانم بدلش ساخت به ننگ
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
که دو روزیست وفاداری یاران دو رنگ
آه حسرت نه به آیینه وحشی آن کرد
که توان بردنش از صیقل ابروی تو زنگ
رو که ما را به تو من بعد نه صلح است و نه جنگ
غمزه گو ناوک خود بیهده زن پس مفکن
که دل و جان دگر ساختم از آهن و سنگ
عذرم این بس اگر از کوی تو رفتم که نماند
نام نیکی که توانم بدلش ساخت به ننگ
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
که دو روزیست وفاداری یاران دو رنگ
آه حسرت نه به آیینه وحشی آن کرد
که توان بردنش از صیقل ابروی تو زنگ
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۲
تو زمن پرس قدر روز وصال
تشنه داند که چیست آب زلال
ذوق آن جستن از قفس ناگاه
من شناسم نه مرغ فارغ بال
میتوان مرد بهر آن هجران
کش وصال تو باشد از دنبال
این منم، این منم به خدمت تو
ای خوشم حال و ای خوشم احوال
این تویی، این تویی برابر من
ای خوشم بخت و ای خوشم اقبال
وحشی اسباب خوشدلی همه هست
ای دریغا دو جام مالامال
تشنه داند که چیست آب زلال
ذوق آن جستن از قفس ناگاه
من شناسم نه مرغ فارغ بال
میتوان مرد بهر آن هجران
کش وصال تو باشد از دنبال
این منم، این منم به خدمت تو
ای خوشم حال و ای خوشم احوال
این تویی، این تویی برابر من
ای خوشم بخت و ای خوشم اقبال
وحشی اسباب خوشدلی همه هست
ای دریغا دو جام مالامال
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۴
دل باز رست از تو ،ز بند زمانه هم
در هم شکست بند و در بند خانه هم
برخاست باد شرطه و زورق درست ماند
از موج خیز رستم و دیدم کرانه هم
آن مرغ جغد شیوه که سوی تو میپرید
بال و پرش بسوختم و آشیانه هم
گر دیگر از پی تو دوم داد من بده
مهمیز کن سمند و بزن تازیانه هم
وحشی چرا به ننگ نمیری که پیش او
از غیر کمتری ، ز سگ آستانه هم
در هم شکست بند و در بند خانه هم
برخاست باد شرطه و زورق درست ماند
از موج خیز رستم و دیدم کرانه هم
آن مرغ جغد شیوه که سوی تو میپرید
بال و پرش بسوختم و آشیانه هم
گر دیگر از پی تو دوم داد من بده
مهمیز کن سمند و بزن تازیانه هم
وحشی چرا به ننگ نمیری که پیش او
از غیر کمتری ، ز سگ آستانه هم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۵
تا چند به غمخانهٔ حسرت بنشینم
وقتست که با یار به عشرت بنشینم
بی طاقتیم در ره او میرود از حد
کو صبر که در گوشهٔ طاقت بنشینم
تا چند روم از پی او بند کنیدم
باشد که زمانی به فراغت بنشینم
داغ تو مرا شمع صفت سوخت کجایی
مگذار که با اشک ندامت بنشینم
پامال شدم چند چو وحشی به ره غم
از دست تو بر خاک مذلت بنشینم
وقتست که با یار به عشرت بنشینم
بی طاقتیم در ره او میرود از حد
کو صبر که در گوشهٔ طاقت بنشینم
تا چند روم از پی او بند کنیدم
باشد که زمانی به فراغت بنشینم
داغ تو مرا شمع صفت سوخت کجایی
مگذار که با اشک ندامت بنشینم
پامال شدم چند چو وحشی به ره غم
از دست تو بر خاک مذلت بنشینم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۷
هر خون که تو دادی چو می ناب کشیدیم
زهر تو به سد رغبت جلاب کشیدیم
این باب محبت همه اشکال دقیقست
ما زحمت بسیار در این باب کشیدیم
دوش از طرف بام کسی پرتو مه تافت
از ظلمت شب رخت به مهتاب کشیدیم
گر آهن بگداخته در بوتهٔ ما ریخت
گشتیم سراپا لب و چون آب کشیدیم
هر چند خسک بود از او در ته پهلو
در بستر از او محنت سنجاب کشیدیم
ای دیده به خوابی تو که با اینهمه تشویش
از غفلت این بخت گران خواب کشیدیم
وحشی نپسندند به پیمانهٔ دشمن
آن زهر که ما از کف احباب کشیدیم
زهر تو به سد رغبت جلاب کشیدیم
این باب محبت همه اشکال دقیقست
ما زحمت بسیار در این باب کشیدیم
دوش از طرف بام کسی پرتو مه تافت
از ظلمت شب رخت به مهتاب کشیدیم
گر آهن بگداخته در بوتهٔ ما ریخت
گشتیم سراپا لب و چون آب کشیدیم
هر چند خسک بود از او در ته پهلو
در بستر از او محنت سنجاب کشیدیم
ای دیده به خوابی تو که با اینهمه تشویش
از غفلت این بخت گران خواب کشیدیم
وحشی نپسندند به پیمانهٔ دشمن
آن زهر که ما از کف احباب کشیدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۸
سحر کجاست که فراش جلوهگاه توام
نشسته بر سر ره دیدهبان راه توام
هنوز خفته چو بخت منند خلق که من
برون دویده ز شوق رخ چو ماه توام
من آن گدای حریصم که صبح نیست هنوز
که ایستاده به دریوزه نگاه توام
مرا تو اول شب راندهای به خواری ومن
سحر خود آمدهام باز و عذر خواه توام
تو بیگناه کشی کن که ایستاده به عذر
به روز عرض جزا حایل گناه توام
اگر به کشتن وحشی گواه میطلبی
مرا طلب به گواهی که من گواه توام
نشسته بر سر ره دیدهبان راه توام
هنوز خفته چو بخت منند خلق که من
برون دویده ز شوق رخ چو ماه توام
من آن گدای حریصم که صبح نیست هنوز
که ایستاده به دریوزه نگاه توام
مرا تو اول شب راندهای به خواری ومن
سحر خود آمدهام باز و عذر خواه توام
تو بیگناه کشی کن که ایستاده به عذر
به روز عرض جزا حایل گناه توام
اگر به کشتن وحشی گواه میطلبی
مرا طلب به گواهی که من گواه توام
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۹
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۲
نیستیم از دوریت با داغ حرمان نیستیم
دل پشیمان است لیکن ما پشیمان نیستیم
گر چه از دل میرود عشق به جان آمیخته
با وجود این وداع صعب گریان نیستیم
گو جراحت کهنه شو ما از علاج آسودهایم
درد گو ما را بکش در فکر درمان نیستیم
آنچه مارا خوار میکرد آن محبت بود و رفت
گو به چشم آن مبین مارا که ما آن نیستیم
ما سپر انداختیم اینک حریف عشق نیست
طبل برگشتن بزن ما مرد میدان نیستیم
یوسف دیگر به دست آریم وحشی قحط نیست
ما مگر درمصر یعنی شهر کاشان نیستیم
دل پشیمان است لیکن ما پشیمان نیستیم
گر چه از دل میرود عشق به جان آمیخته
با وجود این وداع صعب گریان نیستیم
گو جراحت کهنه شو ما از علاج آسودهایم
درد گو ما را بکش در فکر درمان نیستیم
آنچه مارا خوار میکرد آن محبت بود و رفت
گو به چشم آن مبین مارا که ما آن نیستیم
ما سپر انداختیم اینک حریف عشق نیست
طبل برگشتن بزن ما مرد میدان نیستیم
یوسف دیگر به دست آریم وحشی قحط نیست
ما مگر درمصر یعنی شهر کاشان نیستیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۳
به آنکه بر سرلطفی مکش ز منت خویشم
سگ وفای خود و بندهٔ محبت خویشم
سزای خدمت شایسته است لطف چه منت
ز خدمتم خجل و حقگزار خدمت خویشم
عنایت تو به پاداش صبردارم و طاقت
به شکر صبر خود و ذکر خیرطاقت خویشم
پلنگ خوی غزالی که میرمد ز فرشته
چگونه ساختمش رام صید قدرت خویشم
به کام شیر درون رفتن و به کام رسیدن
کراست زهره و یارا غلام جرأت خویشم
چه خوش گزیدهامت از بساط حسن فروشان
نه عاشق تو که من عاشق بصیرت خویشم
مرا رسد که چو وحشی چنین دلیر درآیم
که خوانده لطف تو در سایهٔ حمایت خویشم
سگ وفای خود و بندهٔ محبت خویشم
سزای خدمت شایسته است لطف چه منت
ز خدمتم خجل و حقگزار خدمت خویشم
عنایت تو به پاداش صبردارم و طاقت
به شکر صبر خود و ذکر خیرطاقت خویشم
پلنگ خوی غزالی که میرمد ز فرشته
چگونه ساختمش رام صید قدرت خویشم
به کام شیر درون رفتن و به کام رسیدن
کراست زهره و یارا غلام جرأت خویشم
چه خوش گزیدهامت از بساط حسن فروشان
نه عاشق تو که من عاشق بصیرت خویشم
مرا رسد که چو وحشی چنین دلیر درآیم
که خوانده لطف تو در سایهٔ حمایت خویشم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۴
شد وقت آن دیگر که من ترک شکیبایی کنم
ناموس را یک سو نهم بنیاد رسوایی کنم
چندی بکوشم در وفا کز من نپوشد راز خود
هم محرم مجلس شوم هم باده پیمایی کنم
گر خواهیم در بند غم پای وفا در سلسله
کردم میان خاک و خون زنجیر فرسایی کنم
تو خفته و من هر شبی در خلوت جان آرمت
دل را نگهبانی دهم خود را تماشایی کنم
گفتم که خود رایی مکن گفت اینچنین باشد ولی
وحشی کجا شیدا شود گر ترک خود رایی کنم
ناموس را یک سو نهم بنیاد رسوایی کنم
چندی بکوشم در وفا کز من نپوشد راز خود
هم محرم مجلس شوم هم باده پیمایی کنم
گر خواهیم در بند غم پای وفا در سلسله
کردم میان خاک و خون زنجیر فرسایی کنم
تو خفته و من هر شبی در خلوت جان آرمت
دل را نگهبانی دهم خود را تماشایی کنم
گفتم که خود رایی مکن گفت اینچنین باشد ولی
وحشی کجا شیدا شود گر ترک خود رایی کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۶
بخت آن کو که کشم رخش و سوارش سازم
دل جنیبت کش و جان غاشیهدارش سازم
خواهم این سینه پر از جوهر جانهای نفیس
که به دامان وفا کرده نثارش سازم
نفس گرم نگر فیض اثر بین که اگر
بگمارم به خزان رشک بهارش سازم
کیست بدخواه تو ای همت پاکان با تو
که به یک آه سحر بهر تو کارش سازم
باغبان چمن حسن توام گو دگران
گل نچینند که من با خس و خارش سازم
وحشی این دل که عزیزست به هر جا که رود
چندش آرم به سر کویی و خوارش سازم
دل جنیبت کش و جان غاشیهدارش سازم
خواهم این سینه پر از جوهر جانهای نفیس
که به دامان وفا کرده نثارش سازم
نفس گرم نگر فیض اثر بین که اگر
بگمارم به خزان رشک بهارش سازم
کیست بدخواه تو ای همت پاکان با تو
که به یک آه سحر بهر تو کارش سازم
باغبان چمن حسن توام گو دگران
گل نچینند که من با خس و خارش سازم
وحشی این دل که عزیزست به هر جا که رود
چندش آرم به سر کویی و خوارش سازم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۷
دو هفته رفت که ننواختی به نیم نگاهم
هنوز وقت نیامد که بگذری ز گناهم
کرشمهای که نکاهد ز حسن اگر بنوازی
به لطف گاه به گاه و نگاه ماه به ماهم
میان ما و تو سد گونه خشم شد همه بیجا
چنین مکن که مرا عیب میکنند و ترا هم
کدام ملک به توفان دهم کدام بسوزم
که فرق تا به قدم سیل اشک و شعلهٔ آهم
فتادهام به رهت چشم و گوش گشته سراپا
بیا که گوش به آواز پا و چشم به راهم
مکن که عیب کنندت ز چون منی چو گریزی
که نیکنامی جاوید از برای تو خواهم
چو وحشی از چمن وصل رستم اول وآخر
سموم بادیهٔ هجر ، زرد کرد گیاهم
هنوز وقت نیامد که بگذری ز گناهم
کرشمهای که نکاهد ز حسن اگر بنوازی
به لطف گاه به گاه و نگاه ماه به ماهم
میان ما و تو سد گونه خشم شد همه بیجا
چنین مکن که مرا عیب میکنند و ترا هم
کدام ملک به توفان دهم کدام بسوزم
که فرق تا به قدم سیل اشک و شعلهٔ آهم
فتادهام به رهت چشم و گوش گشته سراپا
بیا که گوش به آواز پا و چشم به راهم
مکن که عیب کنندت ز چون منی چو گریزی
که نیکنامی جاوید از برای تو خواهم
چو وحشی از چمن وصل رستم اول وآخر
سموم بادیهٔ هجر ، زرد کرد گیاهم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۸
مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
شراب لطف پر در جام میریزی و میترسم
که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم
به مجلس میروم اندیشناک ای عشق آتش دم
بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم
ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خندهها کردم
معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم
تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده
که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم
عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و میترسم
که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم
دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی
که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
شراب لطف پر در جام میریزی و میترسم
که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم
به مجلس میروم اندیشناک ای عشق آتش دم
بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم
ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خندهها کردم
معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم
تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده
که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم
عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و میترسم
که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم
دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی
که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۹
آمدم از سرنو بر سر پیوند قدیم
نو شد آن سلسله ی کهنه و آن بند قدیم
آمدم من به سر گریهٔ خود به که تو نیز
بر سر ناز خود آیی و شکرخند قدیم
به وفای تو که تا روز قیامت باقیست
عهد دیرین به قرار خود و سوگند قدیم
نخل تو یک دو ثمر داشت به خامی افتاد
من و پروردن آن نخل برومند قدیم
بهر آن حلقه به گوشیم که بودیم ای باد
برسان بندگی ما به خداوند قدیم
خلوتی خواهم و در بسته ویک محرم راز
که گشایم سر راز و گلهای چند قدیم
وحشی آن سلسله نو کرد که آیند ز نو
پندگویان قدیمی به سر پند قدیم
نو شد آن سلسله ی کهنه و آن بند قدیم
آمدم من به سر گریهٔ خود به که تو نیز
بر سر ناز خود آیی و شکرخند قدیم
به وفای تو که تا روز قیامت باقیست
عهد دیرین به قرار خود و سوگند قدیم
نخل تو یک دو ثمر داشت به خامی افتاد
من و پروردن آن نخل برومند قدیم
بهر آن حلقه به گوشیم که بودیم ای باد
برسان بندگی ما به خداوند قدیم
خلوتی خواهم و در بسته ویک محرم راز
که گشایم سر راز و گلهای چند قدیم
وحشی آن سلسله نو کرد که آیند ز نو
پندگویان قدیمی به سر پند قدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۰
میتوانم که لب از آب خضر تر نکنم
میرم از تشنگی و چشم به کوثر نکنم
شوق یوسف اگرم ثانی یعقوب کند
دارم آن تاب کز او دیده منور نکنم
آن قوی حوصله بازم که اگر حسرت صید
چنگ در جان زندم میل کبوتر نکنم
دارم آن صبر که با چاشنی ذوق مگس
بر لب تنگ شکر دست به شکر نکنم
در جنت بگشا بر رخم ای خازن خلد
که دماغ از گل باغ تو معطر نکنم
حلهٔ نور اگرم حور به اکراه دهد
پیشش اندازم و نستانم و در بر نکنم
وحشی آزردگیی داری و از من داری
من چه کردم که غلط بود که دیگر نکنم؟
میرم از تشنگی و چشم به کوثر نکنم
شوق یوسف اگرم ثانی یعقوب کند
دارم آن تاب کز او دیده منور نکنم
آن قوی حوصله بازم که اگر حسرت صید
چنگ در جان زندم میل کبوتر نکنم
دارم آن صبر که با چاشنی ذوق مگس
بر لب تنگ شکر دست به شکر نکنم
در جنت بگشا بر رخم ای خازن خلد
که دماغ از گل باغ تو معطر نکنم
حلهٔ نور اگرم حور به اکراه دهد
پیشش اندازم و نستانم و در بر نکنم
وحشی آزردگیی داری و از من داری
من چه کردم که غلط بود که دیگر نکنم؟