عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
نیست غم، گر شد گریبان من از غم چاک جاک
سینه ام چاکست، از چاک گریبان خود چه باک؟
می کشی بر غیر تیغ و می کشی از غیرتم
از هلاک دیگران بگذر، که خواهم شد هلاک
نیست جان را با تن پاک تو اصلا نسبتی
این تن پاک تو صد ره پاک تر از جان پاک
خاک آدم را، از آن گل کرد، استاد ازل
تا چنین نازک نهالی بر دمد ز آن آب و خاک
ای که از ما فارغی، گویا نمی دانی که ما
دردمندانیم و آه ما بغایت دردناک
می پرستان را ز می هر دم حیاتی دیگرست
آب حیوان ریخت، گویا، باغبان در جوی تاک
گر هلالی چند روزی در لباس زهد بود
باز در کوی خراباتست مست و جامه چاک
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
هر شب بسر کوی تو از پای در افتم
وز شوق تو آهی زنم و بی خبر افتم
گر بار غم اینست، که من میکشم از تو
بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم
خواهم بزنی تیر و بتیغم بنوازی
تا در دم کشتن بتو نزدیکتر افتم
من بعد بر آنم که ببوی سر زلفت
برخیزم و دنبال نسیم سحر افتم
ای شیخ، بمحراب مرا سجده مفرما
بگذار، خدا را، که بر آن خاک در افتم
گمراهی من بین که: درین مرحله هر روز
از وادی مقصود بجای دگر افتم
سیلاب سرشک از مژه بگشای، هلالی
مپسند که: آغشته بخون جگر افتم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
براهت بینم و از بیخودی بر رهگذر غلتم
بهر جا پا نهی، از شوق پا بوست بسر غلتم
بهر پهلو، که می افتم، بپهلوی سگت شبها
نمیخواهم کز آن پهلو بپهلوی دگر غلتم
بدان در وقت بسمل از تو میخواهم چنان زخمی
که عمری نیم بسمل باشم و بر خاک در غلتم
بامیدی که روزی بر سرم آید سگ کویت
در آن کو هر شبی تا روز در خون جگر غلتم
چنان زار و ضعیفم در هوای سرو بالایی
که همچون خار و خاشاک از دم باد سحر غلتم
نمیخواهم که از بزم وصال او روم بیرون
کرم کن، ساقیا، جامی که آنجا بی خبر غلتم
هلالی، چون مرا در کوی آن مه ناتوان بینی
بگیر از دستم و بگذار تا بار دگر غلتم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
اگر چون خاک پامالم کنی، خاک درت گردم
وگر چون گرد بر بادم دهی، گرد سرت گردم
کشی خنجر که: میسازم بدست خویش قربانت
چه لطفست این؟ که من قربان دست و خنجرت گردم
تو ماه کشور حسنی و شاه لشکر خوبان
گدای کشورت باشم، اسیر لشکرت گردم
پس از مردن چو در پرواز آید مرغ جان من
چو مرغان حرم بر گرد قصر و منظرت گردم
مگس وارم، بتلخی، چند رانی؟ سوی خویشم خوان
که بر گرد لب شیرین همچون شکرت گردم
هلالی را بهشیاری چه جای طعن؟ ای ساقی
بگردان ساغر می، تا هلاک ساغرت گردم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ز پیر میکده عمری در التماس شدم
که خاک درگه دیر فلک اساس شدم
غم مرا بغم دیگران قیاس مکن
که من نشانه غمهای بی قیاس شدم
مرا ز حسن تو صنع خدای ظاهر شد
ترا شناختم، آنگه خداشناس شدم
سپاس عید بود پاس نقل و باده و جام
هزار شکر که مشغول این سپاس شدم!
پلاس فقر، هلالی، لباس فخر منست
من از برای تفاخر درین لباس شدم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گله ای دارم و از یار ندارم
شادم که: غم یار ز خود بی خبرم کرد
باری، خبر از طعنه اغیار ندارم
گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گله اندک و بسیار ندارم
گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
بی قیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم بکسی کار ندارم
حال من دل خسته خرابست، هلالی
آزرده دلی دارم و غم خوار ندارم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
عمر رفته است و کنون آفت جانی دارم
گشته ام پیر، ولی عشق جوانی دارم
چاره ساز دل و جان همه بیمارانی
چاره ای ساز، که من هم دل و جانی دارم
کاش! چون لاله، دل تنگ مرا بشکافی
تا بدانی که چه سان داغ نهانی دارم؟
بر همه خلق یقین شد که: وفا نیست ترا
لیک من از طمع خویش گمانی دارم
بنده ام خواندی و داغم چو سگان بنهادی
زین سبب در همه جا نام و نشانی دارم
ملک عشق تو جهانیست که پایانش نیست
من درین ملکم و غوغای جهانی دارم
جان من، شرح المهای هلالی بشنو
که درین واقعه جانسوز بیانی دارم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
هر زمان بر صف خوبان بتماشا گذرم
چون رسم پیش تو نتوانم از آنجا گذرم
دارم آن سر که: بسودای تو بازم سر خویش
سر چه کار آید؟ اگر زین سر و سودا گذرم
زان خط سبز و لب لعل گذشتن نتوان
گر بصد مرتبه از خضر و مسیحا گذرم
هم نشینا، قدمی چند بمن همره شو
که برش طاقت آن نیست که تنها گذرم
قصر مقصود بلندست، خدایا، سببی
که ازین مرحله بر عالم بالا گذرم
رشته مهر تو گر دست دهد، همچو مسیح
پا بگردن نهم و از سر دنیا گذرم
من که امروز، هلالی، خوشم از دولت عشق
بهتر آنست کز اندیشه فردا گذرم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
مگو افسانه مجنون، چو من در انجمن باشم
ازو، باری، چرا گوید کسی؟ جایی که من باشم
کسی افسانه درد مرا جز من نمی داند
از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم
رو، ای زاهد، که من کاری ندارم غیر می خوردن
مرا بگذار، تا مشغول کار خویشتن باشم
جدا، زان سرو قد، گر جانب بستان روم روزی
بیاد قد او در سایه سرو چمن باشم
چسان رازی کنم پنهان؟ که از صد پرده ظاهر شد
مگر وقتی نهان ماند که در زیر کفن باشم
مرا جان کوه اندوهست و من جان می کنم، آری
ترا چون لعل شیرینست، من هم کوهکن باشم
هلالی، چون نمی پرسد مرا یاری و غم خواری
من مسکین غریبم، گر چه دایم در وطن باشم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: بچشم!
گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: بچشم!
گفت: یار از غیر ما پوشان نظر، گفتم: بچشم!
وانگهی دزدیده در ما می نگر، گفتم: بچشم!
گفت: با ما دوستی می کن بدل، گفتم: بجان!
گفت: راه عشق ما می رو بسر، گفتم: بچشم!
گفت: با چشمت بگو تا: در میان مردمان
سوی ما هردم نیندازد نظر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر با ما سخن داری، بچشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی بخاک رهگذر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهد دلت زین لعل میگون خنده ای
گریها می کن بصد خون جگر، گفتم: بچشم!
گفت: جای من کجا لایق بود؟ گفتم: بدل
گفت: میخواهم جزین جای دگر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره می شمر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر دارد، هلالی، چشم گریانت غبار
کحل بینایی بکش زین خاک در، گفتم: بچشم!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
گر بخاکم گذرد یوسف گل پیرهنم
بوی پیراهن یوسف شنوند از کفنم
بفراق تو گرفتار ترم روز بروز
کس باین روز گرفتار مبادا که منم!
کوه غم گشتم و هر لحظه کنم سینه خویش
طرفه حالیست که هم کوهم و هم کوه کنم!
لب ببستم ز سخن، ای گل خندان، که مباد
مردمان بوی تو یابند ز رنگ سخنم
هر کسی در چمنی هم نفس سیم تنی
من و کنج غم و در سینه همان سیم تنم
نکنم یاد بهار و نروم سوی چمن
چه کنم؟ دل نگشاید ز بهار و چمنم
گر دلم رفت، هلالی، گله از دوست خطاست
دل چه باشد؟ که اگر جان برود دم نزنم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
هر شبی گویم که: فردا ترک این سودا کنم
باز چون فردا شود امروز را فردا کنم
چون مرا سودایت از روز نخستین در سرست
پس همان بهتر که آخر سر درین سودا کنم
ای خوشا! کز بیخودیها سر نهم بر پای او
بعد از آن از شرم نتوانم که سر بالا کنم
ای که میگویی: دل گم گشته خود را بجوی
من که خود گم گشته ام او را کجا پیدا کنم؟
بس که خوارم، از سگانت شرم می آید مرا
چند خود را در میان مردمان رسوا کنم؟
من کیم تا از غلامان تو گویم خویش را؟
من چه سگ باشم که در خیل سگانت جا کنم؟
عاشق مستم، هلالی، مجلس رندان کجاست؟
تا دل و جان را فدای ساقی زیبا کنم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
خود را نشان ناوک بد خوی خود کنم
رویش، بدین بهانه، مگر سوی خود کنم
هر موی من هزار زبان باد در غمش
تا من حکایت از غم یک موی خود کنم
تا در حریم کوی تو پهلو نهاده ام
هر دم هزار عیش ز پهلوی خود کنم
شبها، که سر گران شوم از ساغر فراق
بالین خود هم از سر زانوی خود کنم
آیینه وار خاک شدم از غبار غیر
باشد که روی او طرف روی خود کنم
امشب ز وصف غیر، هلالی، خموش باش
تا من سخن ز ماه سخن گوی خود کنم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
دل را ز چاک سینه توانم برون کنم
غم را ز دل برون نتوان کرد، چون کنم؟
خواهم ز دل برون کنم این درد را ولی
در جان درون شود اگر از دل برون کنم
هر محنت از تو موجب چندین محبتست
محنت زیاده کن، که محبت فزون کنم
دل جانب تو آمد و خون کردمش ز رشک
از من عجب مدار که از رشک خون کنم
از رشک خون غیر، که بر دامنت رسد
هر دم ز گریه دامن خود لاله گون کنم
کارم، شبی که بی تو بدیوانگی کشد
افسانه تو گویم و خود را فسون کنم
دیوانه شد هلالی و زنجیرش آرزوست
گیسوی او کجاست؟ که رفع جنون کنم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
آنکه از درد دل خود بفغانست منم
وانکه از زندگی خویش بجانست منم
آنکه هر روز دل از مهر بتان بردارد
چون شود روز دگر باز همانست منم
آنکه در حسن کنون شهره شهرست تویی
وانکه در عشق تو رسوای جهانست منم
آنکه در صومعه چل سال شب آورد بروز
وین زمان معتکف دیر مغانست منم
در غمت گر چه بیک بار پریشان شده دل
آنکه صد بار پریشان تر از آنست منم
عاشقان همه نامی و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشانست منم
عاقبت همچو هلالی شدم افسانه دهر
آنکه هر جا سخنش ورد زبانست منم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
کدام صبح سعادت بود مبارک ازینم؟
که در برابرت آیم، صباح روی تو بینم
زهی مراد! که عاشق هلاک روی تو گردد
مراد من همه اینست، من هلاک همینم
گهی که سر بنهم بر زمین بپیش سگانت
چنان خوشم که: مگر پادشاه روی زمینم
رو، ای صبا، تو کجا آمدی؟ که از سر آن کو
نشان پای سگش می رسد بنقش جبینم
اگر طبیب نهد گوش بر شکاف دل من
هنوز بشنود از ضعف نالهای حزینم
کرم نمودی و گفتی: گدای ماست هلالی
بلی، تو شاه بتانی و من گدای کمینم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
من سگ یارم و آن نیست که بیگانه شوم
لیک می ترسم از آن روز که دیوانه شوم
ای فلک، شمع شب افروز مرا سوی من آر
تا بگرد سر او گردم و پروانه شوم
من همان روز که افسون تو دیدم گفتم
که: ببیداری شبهای غم افسانه شوم
از در خانقه و مدرسه کارم نگشود
بعد ازین خاک نشین در می خانه شوم
در سرم هست که: چون خاک شود قالب من
بهوای لب میگون تو پیمانه شوم
نرگس مست ترا خواب صبوح این همه چیست؟
خیز، تا کشته آن نرگس مستانه شوم
بی مه خویش، هلالی، چه کنم عالم را؟
گنج چون نیست، چرا ساکن ویرانه شوم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
ای که از خوبان مراد ما تویی مقصود هم
چون تویی هرگز نبودست و نخواهد بود هم
تا بسودای تو افتادیم در بازار عشق
از زیان هر دو عالم فارغیم، از سود هم
بس که بخت بد مرا سرگشته دارد چون فلک
از فلک ناشادم و از بخت ناخشنود هم
گرد راهش گر برویم گل نخواهد کرد عشق
چشم من گریان چرا شد، چهره گردآلوده هم؟
آخر، ای آرام جانها، رحمتی فرما که من
سینه مجروح دارم، جان غم فرسود هم
سوز خود را چون نهان دارم؟ کزان رخسار و زلف
در دل افتاد آتش و از جان برآمد دود هم
چون دل زار هلالی بی تو افغان برکشید
چنگ بر درد دلش در ناله آمد، عود هم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
هر خوبییی، که از همه خوبان شنیده ایم
امروز در شمایل خوب تو دیده ایم
مشکل حکایتیست، که از ماجرای عشق
حرفی نگفته ایم و سخن ها شنیده ایم
ما را براه عشق تو آرام و خواب نیست
از بیخودیست گر نفسی آرمیده ایم
هر کس گرفت کام دل از میوه نشاط
ما خود ز باغ عشق گلی هم نچیده ایم
رندیم و می کشیم و همینست کار ما
عمری سبوی مجلس رندان کشیده ایم
جایی رسیده ایم که از خود گذشته ایم
از خود گذشته ایم و بجایی رسیده ایم
هرگز بجانب مه نو راست ننگریم
کز شوق ابرویت چو هلالی خمیده ایم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
روز عیدست، سر راهگذاری گیریم
ماهرویی بکف آریم و کناری گیریم
شاهدان دست بخون دل ما کرده نگار
ما درین غم که: کجا دست نگاری گیریم؟
گرد خواهیم شد و دامن آن یار گرفت
تا باین شیوه مگر دامن یاری گیریم
بی قراریم و بمنزلگه وصل آمده ایم
آه! اگر چرخ نخواهد که قراری گیریم
ما بجان صید سواران کمان ابروییم
کشته گردیم که: فتراک سواری گیریم
عاشقانیم و ز کار همه عالم فارغ
ما نه آنیم که هرگز پی کاری گیریم
عید شد، خیز، هلالی، که بعشرتگه باغ
جام گلگون ز کف لاله عذاری گیریم