عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۶
مرا هر دم همیگویی که برگو قطعهیی شیرین
به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من بنشین
زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه
برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت از او میتین
تو بوسهی عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی
که هر جزوت شدهست ای دل چو لب نالان و بوسه چین
چو تلقین گفت پیغامبر شهیدان ره حق را
تو هم مر کشته خود را بیا برخوان یکی تلقین
به تلقین گر کنی نیت بپرد مرده در ساعت
کفن گردد برو اطلس ز گورش بردمد نسرین
بکن پی مرکب تن را دلا چون تو نیاسایی
چه آسایی از آن مرکب که لنگ است او ز علیین؟
بکن پی اشتری را کو نیاید در پیات هرگز
به خارستان همیگردد که خار افتاد او را تین
چو او را پی کنی در دم چو کشتی ره رود بیپا
ز موج بحر بیپایان نبرد بادبان دین
به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من بنشین
زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه
برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت از او میتین
تو بوسهی عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی
که هر جزوت شدهست ای دل چو لب نالان و بوسه چین
چو تلقین گفت پیغامبر شهیدان ره حق را
تو هم مر کشته خود را بیا برخوان یکی تلقین
به تلقین گر کنی نیت بپرد مرده در ساعت
کفن گردد برو اطلس ز گورش بردمد نسرین
بکن پی مرکب تن را دلا چون تو نیاسایی
چه آسایی از آن مرکب که لنگ است او ز علیین؟
بکن پی اشتری را کو نیاید در پیات هرگز
به خارستان همیگردد که خار افتاد او را تین
چو او را پی کنی در دم چو کشتی ره رود بیپا
ز موج بحر بیپایان نبرد بادبان دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۸
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان
شود دل خصم جان من کند هجران سزای من
سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان؟
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من؟
یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای من
چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی
یکی دردی گران خواری که کامل شد صفای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان
شود دل خصم جان من کند هجران سزای من
سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان؟
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من؟
یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای من
چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی
یکی دردی گران خواری که کامل شد صفای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۹
منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین
دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین
چو آتشهای عشق او ز عرش و فرش بگذشته ست
درین آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین
در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگها لیکن
شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین
چو دیگی پخت عقل من چشیدم بود ناپخته
زدم آن دیک در رویش ز بهر جوش شمس الدین
درین خانهی تنم بینی یکی را دست بر سر زن
یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش شمس الدین
زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد
زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدین
دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین
چو آتشهای عشق او ز عرش و فرش بگذشته ست
درین آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین
در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگها لیکن
شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین
چو دیگی پخت عقل من چشیدم بود ناپخته
زدم آن دیک در رویش ز بهر جوش شمس الدین
درین خانهی تنم بینی یکی را دست بر سر زن
یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش شمس الدین
زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد
زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۰
الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین؟
کسی کز نام او بر بحر بیکشتی عبر یابی
چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین
کرامتها که مردان از تفاخر یاد آن آرند
به ذات حق کزان دارد هماره عار شمس الدین
یکی غاری است کندر وی ز سر سرها وحی است
برون غار حق حارس درون غار شمس الدین
ز جسم و روحها بگذر حجاب عشق هم بردر
دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین
ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف
و طرفی جنة الاسرار من انوار شمس الدین
قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من
از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین
ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او
ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین
بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد
به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین
به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او
مپندار از سر نخوت تویی بس زار شمس الدین
به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت
وگرنه خود که یارد آن که باشد یار شمس الدین
زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده میکردم
که آن روزی که میگفتم بد این جا پار شمس الدین
خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی
مگر از لطف بیپایان وز هنجار شمس الدین
شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز
مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین
عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او؟
شوم مست و همیگویم که من خمار شمس الدین
که بخت من چنان خفتهست که بیداری ندارد رو
مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین
نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم
ز لوح سرها واقف وزان هشیار شمس الدین
بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید
ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین
یکی جوبار روحانی است که جانها جان از او یابند
شده حاکم به کلیه بران جوبار شمس الدین
سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم
علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین
و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه
و احیی الروح مجا نا لمن ادرار شمس الدین
فروحی خط اقرارا برق الف اقرار
و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین
هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا
علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین
ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما
فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین؟
کسی کز نام او بر بحر بیکشتی عبر یابی
چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین
کرامتها که مردان از تفاخر یاد آن آرند
به ذات حق کزان دارد هماره عار شمس الدین
یکی غاری است کندر وی ز سر سرها وحی است
برون غار حق حارس درون غار شمس الدین
ز جسم و روحها بگذر حجاب عشق هم بردر
دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین
ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف
و طرفی جنة الاسرار من انوار شمس الدین
قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من
از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین
ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او
ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین
بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد
به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین
به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او
مپندار از سر نخوت تویی بس زار شمس الدین
به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت
وگرنه خود که یارد آن که باشد یار شمس الدین
زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده میکردم
که آن روزی که میگفتم بد این جا پار شمس الدین
خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی
مگر از لطف بیپایان وز هنجار شمس الدین
شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز
مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین
عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او؟
شوم مست و همیگویم که من خمار شمس الدین
که بخت من چنان خفتهست که بیداری ندارد رو
مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین
نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم
ز لوح سرها واقف وزان هشیار شمس الدین
بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید
ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین
یکی جوبار روحانی است که جانها جان از او یابند
شده حاکم به کلیه بران جوبار شمس الدین
سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم
علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین
و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه
و احیی الروح مجا نا لمن ادرار شمس الدین
فروحی خط اقرارا برق الف اقرار
و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین
هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا
علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین
ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما
فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۱
ای قاعدۀ مستان در همدگر افتادن
استیزه گری کردن در شور و شر افتادن
عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است
گویم که چه باشد عشق در کان زر افتادن
زر خود چه بود؟ عاشق سلطان سلاطین است
ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن
درویش به دلق اندر وندر بغلش گوهر
او ننگ چرا دارد از در به در افتادن؟
مست آمد دوش آن مه افکنده کمر در ره
آگه نبد از مستی او از کمر افتادن
گفتم که دلا برجه می بر کف جان برنه
کافتاد چنین وقتی وقت است درافتادن
با بلبل بستانی هم دست شدن دستی
با طوطی روحانی اندر شکر افتادن
من بیدل و دل داده در راه تو افتاده
والله که نمیدانم جای دگر افتادن
گر جام تو بشکستم مستم صنما مستم
مستم مهل از دستم وندر خطر افتادن
این قاعده نوزاد است وین رسم نو افتادهست
شیشه شکنی کردن در شیشه گر افتادن
استیزه گری کردن در شور و شر افتادن
عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است
گویم که چه باشد عشق در کان زر افتادن
زر خود چه بود؟ عاشق سلطان سلاطین است
ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن
درویش به دلق اندر وندر بغلش گوهر
او ننگ چرا دارد از در به در افتادن؟
مست آمد دوش آن مه افکنده کمر در ره
آگه نبد از مستی او از کمر افتادن
گفتم که دلا برجه می بر کف جان برنه
کافتاد چنین وقتی وقت است درافتادن
با بلبل بستانی هم دست شدن دستی
با طوطی روحانی اندر شکر افتادن
من بیدل و دل داده در راه تو افتاده
والله که نمیدانم جای دگر افتادن
گر جام تو بشکستم مستم صنما مستم
مستم مهل از دستم وندر خطر افتادن
این قاعده نوزاد است وین رسم نو افتادهست
شیشه شکنی کردن در شیشه گر افتادن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۲
چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن
صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما کن
عیسی چو تویی ما را همکاسه مریم کن
طنبور دل ما را هم ناله سرنا کن
دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری
وان خون دل زر را در ساغر صهبا کن
جمعیت رندان را بر شاهد نقدی زن
ور زهد سخن گوید تو وعده به فردا کن
دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی
زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن
دیدم ز تو من نقشی بر کالبدی بسته
جان گفت علی الله گو دل گفت علالا کن
زان روز من مسکین بیعقل شدم بیدین
زان زلف خوش مشکین ما را تو چلیپا کن
زنار ببند ای دل در دیر بکن منزل
زان راهب پرحاصل یک بوسه تقاضا کن
در چهره مخدومی شمس الحق تبریزی
گر رغبت ما بینی این قصه غرا کن
صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما کن
عیسی چو تویی ما را همکاسه مریم کن
طنبور دل ما را هم ناله سرنا کن
دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری
وان خون دل زر را در ساغر صهبا کن
جمعیت رندان را بر شاهد نقدی زن
ور زهد سخن گوید تو وعده به فردا کن
دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی
زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن
دیدم ز تو من نقشی بر کالبدی بسته
جان گفت علی الله گو دل گفت علالا کن
زان روز من مسکین بیعقل شدم بیدین
زان زلف خوش مشکین ما را تو چلیپا کن
زنار ببند ای دل در دیر بکن منزل
زان راهب پرحاصل یک بوسه تقاضا کن
در چهره مخدومی شمس الحق تبریزی
گر رغبت ما بینی این قصه غرا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۴
در پردۀ دل بنگر صد دختر آبستان
زان گنجگه دلها زان سجده گه مستان
بشنو چه به اسرارم میآید از آن طارم
یک دم که از این سو آ یک دم که قدح بستان
در عربده افتاده از عشق چنین خوبان
هم لشکر ترکستان هم لشکر هندستان
از عقل بپرسیدم کاین شهره بتان چونند؟
گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان
در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی
آیند و روند اینها در هر چمن و بستان
زان گنجگه دلها زان سجده گه مستان
بشنو چه به اسرارم میآید از آن طارم
یک دم که از این سو آ یک دم که قدح بستان
در عربده افتاده از عشق چنین خوبان
هم لشکر ترکستان هم لشکر هندستان
از عقل بپرسیدم کاین شهره بتان چونند؟
گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان
در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی
آیند و روند اینها در هر چمن و بستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۷
ای جانک من چونی؟ یک بوسه به چند ای جان؟
یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان
ای جانک خندانم من خوی تو میدانم
تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان
من مرد خریدارم من میل شکر دارم
ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان
بر نام و نشان او رفتم به دکان او
گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان
هر چند که عیاری پرحیله و طراری
این محنت و بیماری بر من مپسند ای جان
از بهر دل ما را در رقص درآ یارا
وز ناز چنین میکن آن زلف کمند ای جان
ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان
بنمای که دل بندان چون بوسه دهند ای جان
من بنده برین مفرش میسوزم من خوش خوش
میرقصم در آتش مانند سپند ای جان
یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان
ای جانک خندانم من خوی تو میدانم
تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان
من مرد خریدارم من میل شکر دارم
ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان
بر نام و نشان او رفتم به دکان او
گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان
هر چند که عیاری پرحیله و طراری
این محنت و بیماری بر من مپسند ای جان
از بهر دل ما را در رقص درآ یارا
وز ناز چنین میکن آن زلف کمند ای جان
ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان
بنمای که دل بندان چون بوسه دهند ای جان
من بنده برین مفرش میسوزم من خوش خوش
میرقصم در آتش مانند سپند ای جان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۹
رو مذهب عاشق را برعکس روشها دان
کز یار دروغیها از صدق به و احسان
حال است محال او مزد است وبال او
عدل است همه ظلمش داد است ازو بهتان
نرم است درشت او کعبهست کنشت او
خاری که خلد دلبر خوش تر ز گل و ریحان
آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه
وان دم که ملول آید خوش بوس و کنار است آن
وان دم که تو را گوید والله ز تو بیزارم
آن آب خضر باشد از چشمهگه حیوان
وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری
بیگانگیاش خویشی در مذهب بیخویشان
کفرش همه ایمان شد سنگش همه مرجان شد
بخلش همه احسان شد جرمش همگی غفران
گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری
من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان
زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم
بردار دل روشن باقیش فرو میخوان
شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی
گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان
کز یار دروغیها از صدق به و احسان
حال است محال او مزد است وبال او
عدل است همه ظلمش داد است ازو بهتان
نرم است درشت او کعبهست کنشت او
خاری که خلد دلبر خوش تر ز گل و ریحان
آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه
وان دم که ملول آید خوش بوس و کنار است آن
وان دم که تو را گوید والله ز تو بیزارم
آن آب خضر باشد از چشمهگه حیوان
وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری
بیگانگیاش خویشی در مذهب بیخویشان
کفرش همه ایمان شد سنگش همه مرجان شد
بخلش همه احسان شد جرمش همگی غفران
گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری
من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان
زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم
بردار دل روشن باقیش فرو میخوان
شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی
گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۷
ای دل چو نمیگردد در شرح زبان من
وان حرف نمیگنجد در صحن بیان من
میگردد تن در کد بر جای زبان خود
در پرده آن مطرب کو زد ضربان من
هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی
هم جان و جهان حیران در جان و جهان من
از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد
وان لعل شده حیران در عزت کان من
ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی؟
چون در سر زلف او گشتهست مکان من
جان دوش مر آن مه را میگفت دلم خستی
پیکان پر از خون بین ای سخته کمان من
گفتا که شکار من جز شیر کجا باشد؟
جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من؟
جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم
باقی قماشت کو؟ ای دلق کشان من
شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر
و افزوده ز هر دوری از وی دوران من
وان حرف نمیگنجد در صحن بیان من
میگردد تن در کد بر جای زبان خود
در پرده آن مطرب کو زد ضربان من
هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی
هم جان و جهان حیران در جان و جهان من
از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد
وان لعل شده حیران در عزت کان من
ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی؟
چون در سر زلف او گشتهست مکان من
جان دوش مر آن مه را میگفت دلم خستی
پیکان پر از خون بین ای سخته کمان من
گفتا که شکار من جز شیر کجا باشد؟
جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من؟
جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم
باقی قماشت کو؟ ای دلق کشان من
شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر
و افزوده ز هر دوری از وی دوران من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
من گوش کشان گشتم از لیلی و از مجنون
آن میکشدم زان سو وین میکشدم زین سون
یک گوش به دست این یک گوش به دست آن
این میکشدم بالا وان میکشدم هامون
از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من
می گردم و مینالم چون چنبره گردون
آن لحظه که بیهوشم ز ایشان برهد گوشم
میغلطم چون شاهان در اطلس و در اکسون
من عاشق آن روزم میدرم و میدوزم
بر خرقه بیچونی میزن تگلی بیچون
آن میکشدم زان سو وین میکشدم زین سون
یک گوش به دست این یک گوش به دست آن
این میکشدم بالا وان میکشدم هامون
از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من
می گردم و مینالم چون چنبره گردون
آن لحظه که بیهوشم ز ایشان برهد گوشم
میغلطم چون شاهان در اطلس و در اکسون
من عاشق آن روزم میدرم و میدوزم
بر خرقه بیچونی میزن تگلی بیچون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۹
آرایش باغ آمد این روی چه روی است این
مستی دماغ آمد این بوی چه بوی است این
این خانه جنات است یا کوی خرابات است
یا رب که چه خانهست این یا رب که چه کوی است این
در دل صفت کوثر جویی ز می احمر
دل پر شده از دلبر یا رب که چه جوی است این
ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته
تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی است این
جانها که به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد
در عشق شراب است آن در عشق سبوی است این
مستی دماغ آمد این بوی چه بوی است این
این خانه جنات است یا کوی خرابات است
یا رب که چه خانهست این یا رب که چه کوی است این
در دل صفت کوثر جویی ز می احمر
دل پر شده از دلبر یا رب که چه جوی است این
ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته
تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی است این
جانها که به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد
در عشق شراب است آن در عشق سبوی است این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۰
در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین
با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین
خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته
اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین
یاران بشوریده با جان بسوزیده
بگشاده دل و دیده در شاهد بیکابین
چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد
چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشکین
شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی
در دیده هر هستی از دیده زنگی بین
آن چرخ فرومانده کابش بنگرداند
این چرخ چه میداند کز چیست ورا تسکین؟
می گردد آن مسکین نی مهر درو نی کین
که کندن آن فرهاد از چیست؟ جز از شیرین؟
شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را
آن خسرو زنگی را کارد حشری بر چین
شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی
تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین
با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین
خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته
اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین
یاران بشوریده با جان بسوزیده
بگشاده دل و دیده در شاهد بیکابین
چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد
چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشکین
شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی
در دیده هر هستی از دیده زنگی بین
آن چرخ فرومانده کابش بنگرداند
این چرخ چه میداند کز چیست ورا تسکین؟
می گردد آن مسکین نی مهر درو نی کین
که کندن آن فرهاد از چیست؟ جز از شیرین؟
شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را
آن خسرو زنگی را کارد حشری بر چین
شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی
تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۱
از چشمۀ جان ره شد در خانۀ هر مسکین
ماننده کاریزی بیتیشه و بیمیتین
دل روی سوی جان کرد کی عاشق و ای پردرد
بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین
ای خواجه سودایی میباش تو صحرایی
در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین
چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم
وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین
چون دیده دل از غم پرخاک شود ای عم
تبریز کجا یابی با حضرت شمس الدین
ماننده کاریزی بیتیشه و بیمیتین
دل روی سوی جان کرد کی عاشق و ای پردرد
بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین
ای خواجه سودایی میباش تو صحرایی
در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین
چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم
وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین
چون دیده دل از غم پرخاک شود ای عم
تبریز کجا یابی با حضرت شمس الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۲
آن کس که تو را بیند وان گه نظرش بر تن
زآیینه ندیدهست او الا سیهی آهن
از آب حیات تو دور است به ذات تو
کز کبر برآید او بالا مثل روغن
پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد
از لذت آن بوسه ای روت مه روشن
گفتم به دلم چونی؟ گفتا که در افزونی
زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن
در سینه خیال او وانگاه غم و غصه؟
در آب حیات او وان گه خطر مردن؟
زآیینه ندیدهست او الا سیهی آهن
از آب حیات تو دور است به ذات تو
کز کبر برآید او بالا مثل روغن
پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد
از لذت آن بوسه ای روت مه روشن
گفتم به دلم چونی؟ گفتا که در افزونی
زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن
در سینه خیال او وانگاه غم و غصه؟
در آب حیات او وان گه خطر مردن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۳
بی او نتوان رفتن بیاو نتوان گفتن
بی او نتوان شستن بیاو نتوان خفتن
ای حلقه زن این در در باز نتان کردن
زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی گردن
گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد
او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد؟
چون مرغ دل او پرد زین گنبد بیروزن
این باید و آن باید از شرک خفی زاید
آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن
آن باید کو آرد او جمله گهر بارد
یا رب که چهها دارد آن ساقی شیرین فن
دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه
او خواجه و من بنده پستی بود و روغن
بی او نتوان شستن بیاو نتوان خفتن
ای حلقه زن این در در باز نتان کردن
زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی گردن
گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد
او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد؟
چون مرغ دل او پرد زین گنبد بیروزن
این باید و آن باید از شرک خفی زاید
آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن
آن باید کو آرد او جمله گهر بارد
یا رب که چهها دارد آن ساقی شیرین فن
دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه
او خواجه و من بنده پستی بود و روغن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۴
آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن
سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان
ای دوست خمارم را از لعل لبت بشکن
ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری؟
من بنده ظلم تو از بیخ و بنم برکن
هم پرده من میدر هم خون دلم میخور
آخر نه تویی با من؟ شاباش زهی ای من
از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود
جز عفو و کرم نبود بر مست چنین مسکن
از معدن خویش ای جان بخرام درین میدان
رونق نبود زر را تا باشد درمعدن
با لعل چو تو کانی غمگین نشود جانی
در گور و کفن ناید تا باشد جان در تن
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن
سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان
ای دوست خمارم را از لعل لبت بشکن
ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری؟
من بنده ظلم تو از بیخ و بنم برکن
هم پرده من میدر هم خون دلم میخور
آخر نه تویی با من؟ شاباش زهی ای من
از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود
جز عفو و کرم نبود بر مست چنین مسکن
از معدن خویش ای جان بخرام درین میدان
رونق نبود زر را تا باشد درمعدن
با لعل چو تو کانی غمگین نشود جانی
در گور و کفن ناید تا باشد جان در تن