عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
ما که از سوز تو در گریه زاریم چو شمع
خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع
پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی
شعله شوق تو از سر نگذاریم چو شمع
تاب هنگامه اغیار نداریم، که ما
کشته و سوخته خلوت یاریم چو شمع
هست چون آتش ما بر همه عالم روشن
سوز خود را بزبان بهر چه آریم چو شمع؟
ای نسیم سحر، از صبح وصالش خبری
تا همه خنده زنان جان بسپاریم چو شمع
ما که داریم دل و دیده پر از آتش و آب
چون نسوزیم و چرا اشک نباریم چو شمع؟
سوخت صد بار، هلالی، جگر ما شب هجر
ما جگر سوخته این شب تاریم چو شمع
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
مهوشان در نظر کج نظرانند، دریغ!
انجم انجمن بی بصرانند، دریغ!
از گرفتاری احباب ندارند خبر
خوبرویان جهان بیخبرانند، دریغ!
گلعذاران، که نمودند رخ از پرده ناز
چون صبا هم نفس پرده درانند، دریغ!
چشم ما پر در و لعلست، ولی سیمبران
چشم بر لعل و در بد گهرانند، دریغ!
ما نخواهیم بجز خیل بتان یار دگر
لیک این طایفه یار دگرانند، دریغ!
همچو عمر از صف عشاق روان میگذری
عاشقان عمر چنین میگذرانند، دریغ!
تازه شد داغ هلالی ز غم لاله رخان
همه داغ دل خونین جگرانند، دریغ!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
خوبان، اگر چه هر طرفی می کشند صف
تو در میان جان منی، جمله بر طرف
حالا بپای بوس خیالت مشرفم
گر دولت وصال تو یابم، زهی شرف!
دور از تو نوبهار جوانی بباد رفت
عمر چنان عزیز چرا شد چنین تلف؟
چشمت مرا نشانه پیکان غمزه ساخت
وه! چون کنم؟ که تیر بلا را شدم هدف
از دیده طفل اشک جدا شد، دریغ ازو
آه! آن در یتیم کجا رفت ازین صدف؟
ره میزنند و عربده آهنگ میکنند
با ما ببین که: در چه مقامند چنگ و دف؟
کوته مباد دست هلالی ز دامنت
کس دامن وصال ترا چون دهد ز کف؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
وه! که رفت آن شوخ و بر ما کرد بیداد از فراق
از فراق او بفریادیم، فریاد از فراق!
یار با اغیار و ما محروم، کی باشد روا؟
دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فراق
در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل ترست
هیچ کس را این چنین مشکل نیفتاد از فراق
آنکه روزم را سیه کرد از فراقت، همچو شب
روز او چون روزگار من سیه باد از فراق!
در بهار از نکهت گل بوی وصلت یافتم
وه! که می آید خزان و می دهد یاد از فراق
داد و فریاد هلالی گفته ای: از دست کیست؟
این تغافل چیست؟ فریاد از تو و داد از فراق!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
ای تو سرو چمن حسن و گل باغ جمال
جلوه حسن و جمالت همه در حد کمال
با چنین حسن ترا ماه فلک چون گویم؟
آفتابی، بتو، یارب، نرسد هیچ زوال!
کاتبان قلم صنع، که مشکین رقمند
صفحه روی تو آراسته اند از خط و خال
با تو خواهم که: صبا حال مرا عرضه دهد
لیکن آنجا که تویی باد صبا را چه مجال؟
بی تو هر شب منم و گوشه تنهایی خویش
پای در دامن غم، سر بگریبان ملال
وه! چه فرخنده شبی باشد و خرم روزی!
که فراق تو مبدل شده باشد بوصال
روی در روی تو آرم، همه وقت، از همه سو
چشم بر چشم تو باشم، همه جا، در همه حال
با تو از هر طرفی صد سخن آرم بمیان
هر جوابی که دهی، باز در آیم بسؤال
گفتگو چند؟ هلالی، دگر افسانه مخوان
تو کجا؟ وصل کجا؟ این چه خیالیست محال؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
نه رفیقی، که بود در پی غمخواری دل
نه طبیبی، که کند چاره بیماری دل
دل بیمار مرا، هر که گرفتار تو خواست
یارب، آزاد نگردد ز گرفتاری دل!
طاقت زاری دل نیست دگر، بهر خدا
گوش کن گفت مرا، گوش مکن زاری دل
چند خوانی دگران را بشراب و بکباب؟
حال خون خوردن من بین و جگر خواری دل
جان بکوی تو شد و ناله کنان باز آمد
که در آن کوی نگنجید ز بسیاری دل
دل براه غمت افتاد، خدا را، مددی
که درین راه ثوابست مددگاری دل
در وفای تو چنانم، که اگر خاک شوم
آید از تربت من بوی وفاداری دل
بر دل زار هلالی نکند غیر جفا
آه! تا چند توان کرد جفاگاری دل؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
نیست حد آن که گویم: بنده روی توام
دیگری گر بنده باشد، من سگ کوی توام
چشم شوخت ناوک اندازست و ابرویت کمان
کشته چشم تو و قربان ابروی توام
بر امید آنکه یک دشنام روزی بشنوم
سالها شد، جان من، کز جان دعاگوی توام
گر چه، ای بد خوی من، خوی تو عاشق کشتنست
ترک خوی خود مکن، من کشته خوی توام
گر دل من سدره و طوبی نجوید دور نیست
زانکه من در آرزوی سرو دلجوی توام
چند گویی: پای در دامن کش و این سو میا
پا کشیدن چون توان؟ چون دل کشد سوی توام
رنجه کردی ساعد و خون هلالی ریختی
تا قیامت شرمسار دست و بازوی توام
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
عجب شکسته دل و زار و ناتوان شده ام!
چنان که هجر تو میخواست، آنچنان شده ام
تو آفتابی و من ذره، ترک مهر مکن
که در هوای توام، گر بر آسمان شده ام
بگفتگوی تو افسانه گشته ام همه جا
بجستجوی تو آواره جهان شده ام
خدای را، دگر، ای باد، سوی من مگذر
که من بکوی کسی خاک آستان شده ام
چه گویم از تن بیمار و کنج محنت خویش؟
بتنگنای لحد مشت استخوان شده ام
دلم ز شادی عالم گرفته است ولی
غمی که از تو رسیده است شادمان شده ام
از آن شده است، هلالی، دلم شکاف شکاف
که ناوک غم و اندوه را نشان شده ام
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
روزی که در فراق جمال تو بوده ام
گریان در اشتیاق وصال تو بوده ام
هر سو که رفته ام بهوای تو رفته ام
هر جا که بوده ام بخیال تو بوده ام
هر گه شکر لبی بکسی کرد گفتگو
در حسرت جواب و سؤال تو بوده ام
جایی که داغ بر ورق لاله دیده ام
آنجا بیاد عارض و خال تو بوده ام
چون کرده ام نظاره قد بلند سرو
در آرزوی تازه نهال تو بوده ام
القصه، رخ نما، که هلالی صفت بسی
مشتاق آفتاب جمال تو بوده ام
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
هر شب بسر کوی تو از پای در افتم
وز شوق تو آهی زنم و بی خبر افتم
گر بار غم اینست، که من میکشم از تو
بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم
خواهم بزنی تیر و بتیغم بنوازی
تا در دم کشتن بتو نزدیکتر افتم
من بعد بر آنم که ببوی سر زلفت
برخیزم و دنبال نسیم سحر افتم
ای شیخ، بمحراب مرا سجده مفرما
بگذار، خدا را، که بر آن خاک در افتم
گمراهی من بین که: درین مرحله هر روز
از وادی مقصود بجای دگر افتم
سیلاب سرشک از مژه بگشای، هلالی
مپسند که: آغشته بخون جگر افتم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
اگر چون خاک پامالم کنی، خاک درت گردم
وگر چون گرد بر بادم دهی، گرد سرت گردم
کشی خنجر که: میسازم بدست خویش قربانت
چه لطفست این؟ که من قربان دست و خنجرت گردم
تو ماه کشور حسنی و شاه لشکر خوبان
گدای کشورت باشم، اسیر لشکرت گردم
پس از مردن چو در پرواز آید مرغ جان من
چو مرغان حرم بر گرد قصر و منظرت گردم
مگس وارم، بتلخی، چند رانی؟ سوی خویشم خوان
که بر گرد لب شیرین همچون شکرت گردم
هلالی را بهشیاری چه جای طعن؟ ای ساقی
بگردان ساغر می، تا هلاک ساغرت گردم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
عیدست، برون آی، که حیران تو گردم
قربان خودم ساز، که قربان تو گردم
خاکم برهت، جلوه کنان، رخش برانگیز
تا خیزم و گرد سر میدان تو گردم
جمعیت آسوده دلان از دل جمعست
جمعیت من آن که، پریشان تو گردم
زین گونه که از شادی وصلت خبری نیست
مشکل که خلاص از غم هجران تو گردم
من عاجزم از خدمت مهمان خیالت
این خود چه خیالست که مهمان تو گردم؟
تا یافتم از شادی وصل تو حیاتی
ترسم که: هلاک از غم هجران تو گردم
بر خاک درت من که و تشریف غلامی؟
ای کاش! توانم سگ دربان تو گردم
گفتی که: بجان بنده ما باش، هلالی
تا جان بودم بنده فرمان تو گردم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
کاشکی! خاک حریم حرمت می بودم
می خرامیدی و من در قدمت می بودم
بی غم عشق تو صد حیف ز عمری که گذشت!
پیش ازین، کاش! گرفتار غمت می بودم
گر بپرسیدن من لطف نمی فرمودی
هم چنان کشته تیغ دو دمت می بودم
گر بسر رشته مقصود رسیدی دستم
دست در سلسله خم بخمت می بودم
گر مرا حشمت کونین میسر می شد
هم چنان بنده خیل و حشمت می بودم
چون مریضی، که دلش مایل صحت باشد
عمرها طالب درد و المت می بودم
هر چه خواهی بکن، ای دوست، که من از دل و جان
آرزومند جفا و ستمت می بودم
تا تو یک ره بکرم سوی هلالی گذری
سالها چشم براه کرمت می بودم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
دو روز شد که ز درد فراق بیمارم
ازین دو روزه حیاتی که هست بیزارم
چو لاله سینه من چاک شد، بیا و ببین
که از تو بر دل پر خون چه داغها دارم؟
مرا ز گریه مکن منع، ساعتی بگذار
که زار زار بگریم، که عاشق زارم
رسید جان بلب و نیست غیر ازین هوسم
که آیم و بسگان در تو بسپارم
خلاصی من از آن قید زلف ممکن نیست
که در کمند بلای سیه گرفتارم
بجلوه گاه بتان می روم، سرشک فشان
بباغ سنگدلان تخم مهر می کارم
هلالی، از غم یارست روز من شب تار
چه شد که صبح شود یک نفس شب تارم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گله ای دارم و از یار ندارم
شادم که: غم یار ز خود بی خبرم کرد
باری، خبر از طعنه اغیار ندارم
گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گله اندک و بسیار ندارم
گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
بی قیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم بکسی کار ندارم
حال من دل خسته خرابست، هلالی
آزرده دلی دارم و غم خوار ندارم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
هر زمان بر صف خوبان بتماشا گذرم
چون رسم پیش تو نتوانم از آنجا گذرم
دارم آن سر که: بسودای تو بازم سر خویش
سر چه کار آید؟ اگر زین سر و سودا گذرم
زان خط سبز و لب لعل گذشتن نتوان
گر بصد مرتبه از خضر و مسیحا گذرم
هم نشینا، قدمی چند بمن همره شو
که برش طاقت آن نیست که تنها گذرم
قصر مقصود بلندست، خدایا، سببی
که ازین مرحله بر عالم بالا گذرم
رشته مهر تو گر دست دهد، همچو مسیح
پا بگردن نهم و از سر دنیا گذرم
من که امروز، هلالی، خوشم از دولت عشق
بهتر آنست کز اندیشه فردا گذرم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
بخاک من گذری کن، چو در وفای تو میرم
که زنده گردم و بار دگر برای تو میرم
نهادم از سر خود یک بیک هوی و هوس را
همین بود هوس من که: در هوای تو میرم
دل از جفای تو خون شد، روا مدار که عمری
دم از وفا زنم و آخر از جفای تو میرم
تویی که: جان جهانی فزاید از لب لعلت
منم که هر نفس از لعل جانفزای تو میرم
بحال مرگم و سوی تو آمدن نتوانم
تو بر سرم قدمی نه، که زیر پای تو میرم
رو، ای رقیب، ز کویش، که ترک جان نتوانی
تو جای خویش بمن ده، که من بجای تو میرم
مرا بخواری ازین در مران بسان هلالی
گذار، تا چو سگان بر در سرای تو میرم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
اگر خوانی درونم، بنده این خاندان باشم
وگر رانی برونم، چون سگان بر آستان باشم
ندانم بنده روی تو باشم یا سگ کویت؟
بهر نوعی که می خواهی، بگو، تا آن چنان باشم
چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت
ولی خواهم که از بهر سگانت استخوان باشم
چو از شوق تو یک شب خواب در چشمم نمی آید
اجازت ده که : شبها گرد کویت پاسبان باشم
غم هجر تو دارم، یک زمان از وصل شادم کن
چه باشد غم برآید، من زمانی شادمان باشم؟
قبای حسن پوشیدی، سمند ناز زین کردی
بنه پا در رکاب، ای عمر، تا من در عنان باشم
مرا گفتی: هلالی، در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
چو بخت نیست که شایسته وصال تو باشم
بصبر کوشم و خرسند با خیال تو باشم
بعشوه زلف گشودی، بچهره خال فزودی
اسیر زلف تو گردم، غلام خال تو باشم
کمال فضل بتحصیل عاشقیست، خوش آن دم
که در مطالعه صفحه جمال تو باشم
چو پایمال تو گشتم، سرم بلند شد، آری
چه سربلندی ازین به که پایمال تو باشم؟
خمیده باد قد من ز غصه همچو هلالی
اگر نه مایل ابروی چون هلال تو باشم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
تا عمر بود، در هوس روی تو باشم
در خاک شوم، خاک سر کوی تو باشم
فردای قیامت نروم جانب طوبی
در سایه سرو قد دلجوی تو باشم
خوش آنکه زبان از پی دشنام برآری
من دست برآورده، دعاگوی تو باشم
پهلوی تو پیوسته نشینند رقیبان
تا من نتوانم که بپهلوی تو باشم
از غمزه تو کاست تن من، که چو مویی
من موی شوم در خم گیسوی تو باشم
هر گه که از تو ناز بری دست بچوگان
خواهم همه تن سر شوم و گوی تو باشم
ای شاخ گل تازه، منم بلبل این باغ
معذورم، اگر شیفته روی تو باشم
روزی که فلک نام مرا خواند: هلالی
می خواست که من مایل ابروی تو باشم