عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
زان پیشتر که جانان ناگه ز در درآید
از شادی وصالش، ترسم که: جان برآید
ناصح به صبر ما را بسیار خواند، لیکن
ما عاشقیم و از ما این کار کمتر آید
ای ترک شوخ، باری، در سر چه فتنه داری؟
کز شوخی تو هردم صد فتنه بر سر آید
جز عکس خود، که بینی، ز آیینه گاه گاهی
مثل تو دیگری کو، تا در برابر آید؟
گفتی که: با تو یارم، آه! این دروغ گفتی
ور زانکه راست باشد کی از تو باور آید؟
بر گِرد شمع رویت پروانه شد هلالی
یک بار، گر برانی، صد بار دیگر آید
از شادی وصالش، ترسم که: جان برآید
ناصح به صبر ما را بسیار خواند، لیکن
ما عاشقیم و از ما این کار کمتر آید
ای ترک شوخ، باری، در سر چه فتنه داری؟
کز شوخی تو هردم صد فتنه بر سر آید
جز عکس خود، که بینی، ز آیینه گاه گاهی
مثل تو دیگری کو، تا در برابر آید؟
گفتی که: با تو یارم، آه! این دروغ گفتی
ور زانکه راست باشد کی از تو باور آید؟
بر گِرد شمع رویت پروانه شد هلالی
یک بار، گر برانی، صد بار دیگر آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
اگر چون تو سروی ز جایی برآید
شود رستخیز و بلایی برآید
خدا را، لب خود بدشنام بگشا
که از هر زبانی دعایی برآید
تو سلطان حسنی و عالم گدایت
چنان کن که کار گدایی برآید
چه کم گردد، آخر، ز جاه و جلالت
اگر حاجت بینوایی برآید؟
مزن تیر جور و حذر کن ز آهی
که از سینه مبتلایی برآید
مرا می کشد انتظار قدومت
چه باشد که آواز پایی برآید؟
هلالی ازین شب خلاصی ندارد
مگر آفتابی ز جایی برآید
شود رستخیز و بلایی برآید
خدا را، لب خود بدشنام بگشا
که از هر زبانی دعایی برآید
تو سلطان حسنی و عالم گدایت
چنان کن که کار گدایی برآید
چه کم گردد، آخر، ز جاه و جلالت
اگر حاجت بینوایی برآید؟
مزن تیر جور و حذر کن ز آهی
که از سینه مبتلایی برآید
مرا می کشد انتظار قدومت
چه باشد که آواز پایی برآید؟
هلالی ازین شب خلاصی ندارد
مگر آفتابی ز جایی برآید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
دلا، گر عاشقی، بنشین، که جانانت برون آید
بر آن در منتظر میباش، تا جانت برون آید
اگر صد سال آب از گریه بر آتش زند چشمم
هنوز از سینه من سوز هجرانت برون آید
ز تاب آتش می، چون عرق ریزد گل رویت
زلال رحمت از چاه زنخدانت برون آید
چه بینم آفتابی را، که از جیب فلک سر زد؟
خوش آن ماهی، که هر صبح، از گریبانت برون آید
سوار خاک میدان توام، آهسته جولان کن
نمیخواهم که گردی هم ز میدانت برون آید
هلالی، خواستی کز ضعف تن افغان کنی اما
تو آن قوت کجا داری، که افغانت برون آید؟
بر آن در منتظر میباش، تا جانت برون آید
اگر صد سال آب از گریه بر آتش زند چشمم
هنوز از سینه من سوز هجرانت برون آید
ز تاب آتش می، چون عرق ریزد گل رویت
زلال رحمت از چاه زنخدانت برون آید
چه بینم آفتابی را، که از جیب فلک سر زد؟
خوش آن ماهی، که هر صبح، از گریبانت برون آید
سوار خاک میدان توام، آهسته جولان کن
نمیخواهم که گردی هم ز میدانت برون آید
هلالی، خواستی کز ضعف تن افغان کنی اما
تو آن قوت کجا داری، که افغانت برون آید؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
غمی، کز درد عشقت، بر دل ناشاد می آید
اگر با کوه گویم، سنگ در فریاد می آید
دلم، روزی که طرح عشق می انداخت، دانستم
که: گر سازم بنای صبر بی بنیاد می آید
نمی دانم چه بی رحمیست آن سلطان خوبان را
که هر گه داد خواهم بر سر بیداد می آید
رقیبا، گر ترا اندیشه ما نیست معذوری
کجا بیدرد را از دردمندان یاد می آید؟
طفیل بندگان، من هم قبول افتاده ام، گویا
که از هر جانب آواز مبارک باد می آید
عجب خاک فرحناکست کوی می فروشان را!
که هر کس میرود غمگین، همان دم شاد می آید
چه نسبت با رقیب سنگدل مسکین هلالی را؟
نمی آید ز خسرو آنچه از فرهاد می آید
اگر با کوه گویم، سنگ در فریاد می آید
دلم، روزی که طرح عشق می انداخت، دانستم
که: گر سازم بنای صبر بی بنیاد می آید
نمی دانم چه بی رحمیست آن سلطان خوبان را
که هر گه داد خواهم بر سر بیداد می آید
رقیبا، گر ترا اندیشه ما نیست معذوری
کجا بیدرد را از دردمندان یاد می آید؟
طفیل بندگان، من هم قبول افتاده ام، گویا
که از هر جانب آواز مبارک باد می آید
عجب خاک فرحناکست کوی می فروشان را!
که هر کس میرود غمگین، همان دم شاد می آید
چه نسبت با رقیب سنگدل مسکین هلالی را؟
نمی آید ز خسرو آنچه از فرهاد می آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
دم آخر، که مرا عمر به سر می آید
گر تو آیی به سرم، عمر دگر می آید
گر نگریم، جگر از درد تو خون می بندد
ور بگریم، ز درون خون جگر می آید
منم آن کوه غم و درد، که سیلاب سرشک
هر دم از دامن من تا به کمر می آید
چون کنم از تو فراموش؟ که روزی صد بار
جلوه حسن تو در پیش نظر می آید
در قفای سپر سینه به جانست دلم
که چرا تیر تو اول به سپر می آید؟
سبزه نو رسته بود خوب ولی خوبترست
سبزه خط تو، هر چند که بر می آید
شب ز فریاد هلالی سگت افغان برداشت
کین چه غوغاست که شب تا به سحر می آید؟
گر تو آیی به سرم، عمر دگر می آید
گر نگریم، جگر از درد تو خون می بندد
ور بگریم، ز درون خون جگر می آید
منم آن کوه غم و درد، که سیلاب سرشک
هر دم از دامن من تا به کمر می آید
چون کنم از تو فراموش؟ که روزی صد بار
جلوه حسن تو در پیش نظر می آید
در قفای سپر سینه به جانست دلم
که چرا تیر تو اول به سپر می آید؟
سبزه نو رسته بود خوب ولی خوبترست
سبزه خط تو، هر چند که بر می آید
شب ز فریاد هلالی سگت افغان برداشت
کین چه غوغاست که شب تا به سحر می آید؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
مرا، چون دیگران، یاد گل و گلشن نمی آید
بغیر از عاشقی کار دگر از من نمی آید
هوس دارم که: دوزم چاک دل از تار گیسویش
ولی چندان گره دارد، که در سوزن نمی آید
تعجب چیست گر من در وصالش فارغم از گل؟
کسی را پیش یوسف یاد پیراهن نمی آید
منور شد بتشریف قدومش خانه چشمم
بلی، جز مردمی از دیده روشن نمی آید
تو بدخویی، که داری قصد جان عاشقان، ور نه
کسی را از برای عاشقی کشتن نمی آید
بجای خاک پایش توتیا جستم، ندانستم
که: کار سرمه از خاکستر گلخن نمی آید
هلالی اشک می بارد، برو دامن کشان مگذر
تعلل چیست؟ چون گردی بران دامن نمی آید
بغیر از عاشقی کار دگر از من نمی آید
هوس دارم که: دوزم چاک دل از تار گیسویش
ولی چندان گره دارد، که در سوزن نمی آید
تعجب چیست گر من در وصالش فارغم از گل؟
کسی را پیش یوسف یاد پیراهن نمی آید
منور شد بتشریف قدومش خانه چشمم
بلی، جز مردمی از دیده روشن نمی آید
تو بدخویی، که داری قصد جان عاشقان، ور نه
کسی را از برای عاشقی کشتن نمی آید
بجای خاک پایش توتیا جستم، ندانستم
که: کار سرمه از خاکستر گلخن نمی آید
هلالی اشک می بارد، برو دامن کشان مگذر
تعلل چیست؟ چون گردی بران دامن نمی آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
هر دم از چشم تو دل را نظری می باید
صد نظر دید و هنوزش دگری می باید
آن قدر سرکشی و ناز، که باید، داری
شیوه مهر و وفا هم قدری می باید
هر چه در عالم خوبیست از آن خوب تری
نتوان گفت کزان خوب تری می باید
بامید نظری در گذرت خاک شدیم
از تو بر ما نظری و گذری می باید
گفتی: از وصل خبر یافته ای، خوش دل باش
خبری هست ولیکن اثری می باید
بقدم طی نشود راه بیابان فراق
قطع این مرحله را بال و پری می باید
در ره عشق، هلالی، خبر از خویش مپرس
که درین راه ز خود بی خبری می باید
صد نظر دید و هنوزش دگری می باید
آن قدر سرکشی و ناز، که باید، داری
شیوه مهر و وفا هم قدری می باید
هر چه در عالم خوبیست از آن خوب تری
نتوان گفت کزان خوب تری می باید
بامید نظری در گذرت خاک شدیم
از تو بر ما نظری و گذری می باید
گفتی: از وصل خبر یافته ای، خوش دل باش
خبری هست ولیکن اثری می باید
بقدم طی نشود راه بیابان فراق
قطع این مرحله را بال و پری می باید
در ره عشق، هلالی، خبر از خویش مپرس
که درین راه ز خود بی خبری می باید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
آخر از غیب دری بر رخ ما بگشاید
دیگران گر نگشایند، خدا بگشاید
دلبران، کار من از جور شما مشکل شد
مگر این کار هم از لطف شما بگشاید
بر دل از هیچ طرف باد نشاطی نوزید
یارب! این غنچه پژمرده کجا بگشاید؟
نگشاید دل ما، تا نگشایی خم زلف
زلف خود را بگشا، تا دل ما بگشاید
باشد آسایش آن سیم تن آسایش جان
جان بیاساید، اگر بند قبا بگشاید
میکشم آه که: بگشا رخ گلگون، لیکن
این گلی نیست که از باد صبا بگشاید
تا بدشنام هلالی بگشایی لب خویش
هر سحر، گریه کنان، دست دعا بگشاید
دیگران گر نگشایند، خدا بگشاید
دلبران، کار من از جور شما مشکل شد
مگر این کار هم از لطف شما بگشاید
بر دل از هیچ طرف باد نشاطی نوزید
یارب! این غنچه پژمرده کجا بگشاید؟
نگشاید دل ما، تا نگشایی خم زلف
زلف خود را بگشا، تا دل ما بگشاید
باشد آسایش آن سیم تن آسایش جان
جان بیاساید، اگر بند قبا بگشاید
میکشم آه که: بگشا رخ گلگون، لیکن
این گلی نیست که از باد صبا بگشاید
تا بدشنام هلالی بگشایی لب خویش
هر سحر، گریه کنان، دست دعا بگشاید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
ای کسانی که بخاک قدمش جا دارید
گاه گاه از من محروم شده یاد آرید
تا کی از حسرت او خیزم و بر خاک افتم؟
وقت آنست که از خاک مرا بردارید
گر ز نزدیک نخواهد که ببینم رویش
باری، از دور بنظاره او بگذارید
بی شمارند صف جمع غلامان در پیش
بنده را در صف آن جمع یکی بشمارید
گرد آن کوی سگانند بسی، بهر خدا
که مرا نیز در آن کوی سگی پندارید
بعد مردن سر من در سر کویش فگنید
ور توانید بخاک قدمش بسپارید
تا کی، ای سنگدلان، مرگ هلالی طلبید؟
مرد بیچاره، شما نیز همین انگارید
گاه گاه از من محروم شده یاد آرید
تا کی از حسرت او خیزم و بر خاک افتم؟
وقت آنست که از خاک مرا بردارید
گر ز نزدیک نخواهد که ببینم رویش
باری، از دور بنظاره او بگذارید
بی شمارند صف جمع غلامان در پیش
بنده را در صف آن جمع یکی بشمارید
گرد آن کوی سگانند بسی، بهر خدا
که مرا نیز در آن کوی سگی پندارید
بعد مردن سر من در سر کویش فگنید
ور توانید بخاک قدمش بسپارید
تا کی، ای سنگدلان، مرگ هلالی طلبید؟
مرد بیچاره، شما نیز همین انگارید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
آن کمر بستن و خنجر زدنش را نگرید
طرف دامن بمیان بر زدنش را نگرید
خلعت حسن و کمر ترکش نازش بینید
عقد دستار بسر بر زدنش را نگرید
جانب گریه من چون نگرد از سر ناز
خنده بر جانب دیگر زدنش را نگرید
شوخ من مست شد و ساغر می زد بسرم
شوخی و مستی و ساغر زدنش را نگرید
ناگه آن شوخ درون آمد و سر زد همه را
مست در مجلس ما سر زدنش را نگرید
چون بدان قامت رعنا کند آهنگ چمن
طعنه بر سرو و صنوبر زدنش را نگرید
منکر آه جهان سوز هلالی مشوید
هر دم آتش بجهان در زدنش را نگرید
طرف دامن بمیان بر زدنش را نگرید
خلعت حسن و کمر ترکش نازش بینید
عقد دستار بسر بر زدنش را نگرید
جانب گریه من چون نگرد از سر ناز
خنده بر جانب دیگر زدنش را نگرید
شوخ من مست شد و ساغر می زد بسرم
شوخی و مستی و ساغر زدنش را نگرید
ناگه آن شوخ درون آمد و سر زد همه را
مست در مجلس ما سر زدنش را نگرید
چون بدان قامت رعنا کند آهنگ چمن
طعنه بر سرو و صنوبر زدنش را نگرید
منکر آه جهان سوز هلالی مشوید
هر دم آتش بجهان در زدنش را نگرید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
دل بدرد آمد و این درد بدرمان نرسید
سر درین کار شد و کار بسامان نرسید
آن جفا پیشه، که بر ناله من رحم نکرد
کافری بود، بفریاد مسلمان نرسید
کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش بسلطان نرسید
وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز بمیدان نرسید
تو چه دانی که: چه حالست مرا در ره عشق؟
چون ترا گردی ازین راه بدامان نرسید
عاقبت دست بدامان رقیب تو زدم
چه کنم؟ دست من او را بگریبان نرسید
عمرها خواست، هلالی، که بخوبان برسد
مرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید
سر درین کار شد و کار بسامان نرسید
آن جفا پیشه، که بر ناله من رحم نکرد
کافری بود، بفریاد مسلمان نرسید
کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش بسلطان نرسید
وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز بمیدان نرسید
تو چه دانی که: چه حالست مرا در ره عشق؟
چون ترا گردی ازین راه بدامان نرسید
عاقبت دست بدامان رقیب تو زدم
چه کنم؟ دست من او را بگریبان نرسید
عمرها خواست، هلالی، که بخوبان برسد
مرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
بهر درد دل ما از تو دوایی نرسید
سعی بسیار نمودیم، بجایی نرسید
ما اسیران بتو هرگز ننمودیم وفا
که همان لحظه بما از تو جفایی نرسید
قامتم چنگ شد و لطف تو ننواخت مرا
بی نوایی ز تو هرگز بنوایی نرسید
با چنین قامت و بالا نرسیدی بکسی
کز تو بر سینه او تیر بلایی نرسید
دیده، گو: آن بده گلشن امید مرا
کز گل این چمنم بوی وفایی نرسید
حالتی نیست در آنکس، که بجان و دل او
فتنه جلوگر عشوه نمایی نرسید
گر هلالی بوصالت نرسد نیست عجب
هیچ گه منصب شاهی بگدایی نرسید
سعی بسیار نمودیم، بجایی نرسید
ما اسیران بتو هرگز ننمودیم وفا
که همان لحظه بما از تو جفایی نرسید
قامتم چنگ شد و لطف تو ننواخت مرا
بی نوایی ز تو هرگز بنوایی نرسید
با چنین قامت و بالا نرسیدی بکسی
کز تو بر سینه او تیر بلایی نرسید
دیده، گو: آن بده گلشن امید مرا
کز گل این چمنم بوی وفایی نرسید
حالتی نیست در آنکس، که بجان و دل او
فتنه جلوگر عشوه نمایی نرسید
گر هلالی بوصالت نرسد نیست عجب
هیچ گه منصب شاهی بگدایی نرسید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
وه! که سودای تو آخر سر بشیدایی کشید
قصه عشق نهان ما برسوایی کشید
آخر، ای جان، روزی از حال دل زارم بپرس
تا بگویم: آنچه در شبهای تنهایی کشید
میکشند از داغ سودایت خردمندان شهر
آنچه مجنون بیابان گرد صحرایی کشید
حال ما و فتنه چشم تو میداند که چیست؟
هر که روزی غارت ترکان یغمایی کشید
بنده آن سرو آزادم، که بر رخسار گل
خال رعنایی نهاد و خط زیبایی کشید
طاقت هجران ندارد ناز پرورد وصال
داغ و درد عشق را نتوان برعنایی کشید
صبر فرمودن هلالی را مفرما، ای طبیب
زانکه نتوان بیش ازین رنج شکیبایی کشید
قصه عشق نهان ما برسوایی کشید
آخر، ای جان، روزی از حال دل زارم بپرس
تا بگویم: آنچه در شبهای تنهایی کشید
میکشند از داغ سودایت خردمندان شهر
آنچه مجنون بیابان گرد صحرایی کشید
حال ما و فتنه چشم تو میداند که چیست؟
هر که روزی غارت ترکان یغمایی کشید
بنده آن سرو آزادم، که بر رخسار گل
خال رعنایی نهاد و خط زیبایی کشید
طاقت هجران ندارد ناز پرورد وصال
داغ و درد عشق را نتوان برعنایی کشید
صبر فرمودن هلالی را مفرما، ای طبیب
زانکه نتوان بیش ازین رنج شکیبایی کشید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
ای بتان سنگدل، تا چند استغنا کنید؟
ما خود از فکر شما مردیم، فکر ما کنید
جان محزون در تنم امروز و فردا بیش نیست
فکر امروز من و اندیشه فردا کنید
مردم از این غصه، میخواهم که یار آگه شود
ای رقیبان، بر سر تابوت من غوغا کنید
چند با اغیار پردازید، ای سیمین بران
گاه گاهی هم بحال عاشقان پروا کنید
میکند سودای زلفش روز مسکینان سیاه
ای سیه روزان مسکین، ترک این سودا کنید
بسکه مخمورم، گرانی میکند دستار من
می فروشان، از سر من این بلا را وا کنید
عاشقیهای هلالی سر بشیدایی کشید
دوستان، فکری بحال عاشق شیدا کنید
ما خود از فکر شما مردیم، فکر ما کنید
جان محزون در تنم امروز و فردا بیش نیست
فکر امروز من و اندیشه فردا کنید
مردم از این غصه، میخواهم که یار آگه شود
ای رقیبان، بر سر تابوت من غوغا کنید
چند با اغیار پردازید، ای سیمین بران
گاه گاهی هم بحال عاشقان پروا کنید
میکند سودای زلفش روز مسکینان سیاه
ای سیه روزان مسکین، ترک این سودا کنید
بسکه مخمورم، گرانی میکند دستار من
می فروشان، از سر من این بلا را وا کنید
عاشقیهای هلالی سر بشیدایی کشید
دوستان، فکری بحال عاشق شیدا کنید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
دوستان، امشب دوای درد محزونم کنید
بر سرم افسانه ای خوانید و افسونم کنید
نیست اندوه مرا با درد مجنون نسبتی
می شوم دیوانه گر نسبت بمجنونم کنید
لاله گون شد خرقه صد چاکم از خوناب اشک
شرح این صورت بشوخ جامه گلگونم کنید
شهسوار من بصحرا رفته و من مانده ام
زین گناه از شهر می خواهم که بیرونم کنید
وصف قدش را بمیزان خرد سنجیده ام
آفرین بر اعتدال طبع موزونم کنید
چشم پر خونم ببینید و مپرسید از دلم
حالت دل را قیاس از چشم پر خونم کنید
چون هلالی، دوش بر خاک درش جا کرده ام
شاید ار امروز جا بر اوج گردونم کنید
بر سرم افسانه ای خوانید و افسونم کنید
نیست اندوه مرا با درد مجنون نسبتی
می شوم دیوانه گر نسبت بمجنونم کنید
لاله گون شد خرقه صد چاکم از خوناب اشک
شرح این صورت بشوخ جامه گلگونم کنید
شهسوار من بصحرا رفته و من مانده ام
زین گناه از شهر می خواهم که بیرونم کنید
وصف قدش را بمیزان خرد سنجیده ام
آفرین بر اعتدال طبع موزونم کنید
چشم پر خونم ببینید و مپرسید از دلم
حالت دل را قیاس از چشم پر خونم کنید
چون هلالی، دوش بر خاک درش جا کرده ام
شاید ار امروز جا بر اوج گردونم کنید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
می نویسم سخن از آتش دل بر کاغذ
جای آنست اگر شعله زند در کاغذ
چون قلم سوختی از آتش دل نامه من
اگر از آب دو چشمم نشدی تر کاغذ
سخن لعل تو خواهیم که در زر گیریم
کاش سازند دگر از ورق زر کاغذ
خط مشکین ورق روی ترا زیبد و بس
قابل آیت رحمت نبود هر کاغذ
شرح بی مهری آن ماه بپایان نرسد
فی المثل گر شود افلاک سراسر کاغذ
مردم از غم که: چرا نامه نوشتی برقیب؟
نشدی، کاش! درین شهر میسر کاغذ
تا هلالی صفت ماه جمال تو نوشت
گشت، چون صفحه خورشید، منور کاغذ
جای آنست اگر شعله زند در کاغذ
چون قلم سوختی از آتش دل نامه من
اگر از آب دو چشمم نشدی تر کاغذ
سخن لعل تو خواهیم که در زر گیریم
کاش سازند دگر از ورق زر کاغذ
خط مشکین ورق روی ترا زیبد و بس
قابل آیت رحمت نبود هر کاغذ
شرح بی مهری آن ماه بپایان نرسد
فی المثل گر شود افلاک سراسر کاغذ
مردم از غم که: چرا نامه نوشتی برقیب؟
نشدی، کاش! درین شهر میسر کاغذ
تا هلالی صفت ماه جمال تو نوشت
گشت، چون صفحه خورشید، منور کاغذ
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
غم نیست، گر ز داغ تو می سوزدم جگر
داری هزار سوخته، من هم یکی دگر
یارب، چه کم شود ز تو، ای پادشاه حسن
گر سوی من بگوشه چشمی کنی نظر؟
در کوی تو سر آمد اهل وفا منم
از چشم التفات وفای مرا نگر
تا کی در آرزوی تو گردیم کو بکوی؟
تا کی بجستجوی تو گردیم در بدر؟
جان می کنیم و یار زما بی خبر هنوز
خواهیم مردن از غم او، تا شود خبر
در گوشه غمست هلالی بصد نیاز
گاهی ز چشم لطف برین گوشه بر نگر
داری هزار سوخته، من هم یکی دگر
یارب، چه کم شود ز تو، ای پادشاه حسن
گر سوی من بگوشه چشمی کنی نظر؟
در کوی تو سر آمد اهل وفا منم
از چشم التفات وفای مرا نگر
تا کی در آرزوی تو گردیم کو بکوی؟
تا کی بجستجوی تو گردیم در بدر؟
جان می کنیم و یار زما بی خبر هنوز
خواهیم مردن از غم او، تا شود خبر
در گوشه غمست هلالی بصد نیاز
گاهی ز چشم لطف برین گوشه بر نگر
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
ای بخوبی از همه خوبان عالم خوب تر
شیوه حسن و جمالت هر یک از هم خوب تر
آدمی، گر یوسف مصرست، مانند تو نیست
ای تو از مجموع فرزندان عالم خوب تر
رنگت از می حالتی دارد، که از گل خوشترست
و آن عرق بر عارض پاکت ز شبنم خوب تر
خوب تر شد روی گلگونت، بدور خط سبز
آری، آری، باغ باشد سبز و خرم خوب تر
ملک جان، تسلیم سلطان خیالش شد، که هست
کشور ما بر چنین شاهی مسلم خوب تر
کاسه کاسه با سگانت می خورم خون جگر
زآنکه می خوبست و با یاران همدم خوب تر
تشنه لب بوسد هلالی خاک آن در، ز آنکه هست
خاک پای پاک آن کو ز آب زمزم خوب تر
شیوه حسن و جمالت هر یک از هم خوب تر
آدمی، گر یوسف مصرست، مانند تو نیست
ای تو از مجموع فرزندان عالم خوب تر
رنگت از می حالتی دارد، که از گل خوشترست
و آن عرق بر عارض پاکت ز شبنم خوب تر
خوب تر شد روی گلگونت، بدور خط سبز
آری، آری، باغ باشد سبز و خرم خوب تر
ملک جان، تسلیم سلطان خیالش شد، که هست
کشور ما بر چنین شاهی مسلم خوب تر
کاسه کاسه با سگانت می خورم خون جگر
زآنکه می خوبست و با یاران همدم خوب تر
تشنه لب بوسد هلالی خاک آن در، ز آنکه هست
خاک پای پاک آن کو ز آب زمزم خوب تر
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
ای قامتت ز سرو سهی سرفرازتر
لعلت، ز هر چه شرح دهم، دلنوازتر
از بهر آنکه با تو شبی آورم بروز
خواهم شبی ز روز قیامت درازتر
جان از تب فراق تو در یک نفس گداخت
هرگز تبی نبود ازین جانگدازتر
من در رهت نهاده بیاری سر نیاز
تو هر زمان زیاری من بی نیازتر
درباختیم دنیی و عقبی بعشق پاک
در کوی عشق نیست ز ما پاکبازتر
دردا! که باز کار هلالی ز دست رفت
کارش بساز، ای ز همه کارسازتر
لعلت، ز هر چه شرح دهم، دلنوازتر
از بهر آنکه با تو شبی آورم بروز
خواهم شبی ز روز قیامت درازتر
جان از تب فراق تو در یک نفس گداخت
هرگز تبی نبود ازین جانگدازتر
من در رهت نهاده بیاری سر نیاز
تو هر زمان زیاری من بی نیازتر
درباختیم دنیی و عقبی بعشق پاک
در کوی عشق نیست ز ما پاکبازتر
دردا! که باز کار هلالی ز دست رفت
کارش بساز، ای ز همه کارسازتر