عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
عشق مستت و عقل مخمور است
عقل از ذوق عاشقان دور است
دیدهٔ مردم است از او روشن
نظری کن ببین که منظور است
نقد گنج وی است در دل ما
گنج ویران به کُنج ویران است
شد دو عالم به نور او روشن
روشن این چشم ما از آن نور است
ذره ذره چو نور می نگرم
آفتابی به ماه مستور است
زاهدار ذوق ما نمی یابد
هیچ عیبش مکن که معذور است
عشق بازی و رندی سید
در خرابات نیک مشهور است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
عشق مست است و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
دل ما گنجخانهٔ عشق است
گنجخانه به کُنج معمور است
نظری کن که نزد اهل نظر
هر که او ناظر است منظور است
نور چشم است در نظر پیدا
دیده ای کو ندید بی نور است
زاهد ار ذوق ما نمی داند
هیچ عیبش مکن که معذور است
آفتاب ار به نور پیدا شد
سید ما به نور مستور است
نعمت الله به رندی و مستی
در همه کاینات مشهور است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
عشق مستست و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
شادمانی جاودان دارد
به غم عشق هر که مسرور است
دل ما جان خود به جانان داد
ز آن حیاتی که یافت مغرور است
جام گیتی نما چو می بینیم
در نظر ناظر است و منظور است
نور چشم است اگر نظر داری
آفتابی به ماه مستور است
زاهد ار ذوق ما نمی داند
عیب زاهد مکن که معذور است
نعمت الله رند سرمست است
در خرابات نیک مشهور است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
عقل از ما کنار کرد و برفت
گو برو زانکه در میان عشق است
عشق بخشد حیات جاویدان
حاصل عمر جاودان عشق است
عالم از نور عشق شد روشن
نظری کن که این و آن عشق است
دل عاقل به عقل مشغول است
مونس جان عاشقان عشق است
خوش بهشتی است مجلس سید
در چنین جنتی چنان عشق است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دل مسند پادشاه عشق است
دل خلوت بارگاه عشق است
سلطان عشق است در ولایت
باقی همه کس سپاه عشق است
عشقست پناه و پشت عالم
عالم همه در پناه عشق است
در مذهب عشق می حلالست
ما را چه گنه گناه عشق است
ای عقل ز مملکت برون شو
کاین ملک از آن شاه عشق است
از ترک دو کون خوش کلاهی
بر دوز که آن کلاه عشق است
راهی که به حق توان رسیدن
ای سید بنده راه عشق است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
دم مزن ای دل که آن سر نازک است
نازک است این سرو ساتر نازک است
نقطه ای در دایره دوری نمود
دایره در دور و دائر نازک است
چشم ما روشن به نور روی اوست
این چنین منظور و ناظر نازک است
ماه پیدا گشت و پنهان آفتاب
غایتی در عین حاضر نازک است
جام ما باشد حباب آب می
نازکش گفتم که این سر نازک است
جام پیدا باده پنهان دور نیست
جام باطن باده ظاهر نازک است
نازکانه خاطر سید بجوی
زانکه سرمست است و خاطر نازکست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
دردمندیم و دوا درد دل است
درد دل درمان دوای مشکل است
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
خوش دلارامی که ما را در دلست
عاقل ار پندی به عاشق می دهد
وعظ او نزدیک ما بی حاصل است
حق پرست و ترک باطل را بگو
هرچه غیر حق بود او باطل است
حال ما از زاهد رعنا مپرس
زآنکه او از بحر ما در ساحل است
آفتابی می نماید مه به ما
گرچه در ظاهر حجابی حایل است
نعمت الله از منازل درگذشت
هشت منزل نزد او یک منزل است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
رند سرمست فارغ البال است
بی غم از قال و ایمن از حال است
نی که موجود ثانیش خوانند
بر الف نزد عارفان دال است
سر فدا کن چه قدر زر باشد
خرقه چو بود که مال پامال است
خواجه گر راه میکده گم کرد
مرد هادی نگر که او ضال است
هرچه بر عقل مشکلست ای یار
حلَش از عشق جو گر اشکال است
عشق مشاطه ایست تا دانی
بلکه صاحب تمیز و دلال است
عقل کل در بیان سید ما
دم فرو بسته گوئیا لال است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
گر جفا می کند وفا آنست
ور فنا می دهد بقا آنست
نور چشم است و در نظر داریم
نظری کن ببین بیا آنست
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
دردمندی تو را دوا آنست
قدمی تو در آ درین دریا
طلبش کن که آشنا آنست
هر که غیری ز شاه ما جوید
نزد یاران ما گدا آنست
به خرابات هر که فانی شد
رند سرمست بینوا آنست
هر که گردد غلام سید ما
سید ملک دو سرا آنست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
نعمت الله میر مستان است
در خرابات میر مستان است
در گلستان عشق رندانه
گوئیا چون هزاردستان است
عقل از اینجا برفت و عشق آمد
موسم ذوق می پرستان است
عهد بستیم با سر زلفش
دل اگر بشکند شکست آنست
در عدم خوش به تخت بنشستیم
نزد اهل نظر نشست آنست
چون ز هستی خویش نیست شدیم
هستی اوست هرچه هست آنست
دامن سید است در دستم
جاودان بنده را به دست آنست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
همه عالم تن است و او جان است
شاه تبریز و میر او جان است
کنج دل شد به گنج او معمور
ورنه بی گنج کنج ویرانست
عقل کل در جمال حضرت او
همچو من واله است و حیران است
زلف او مو به مو پریشان شد
حال جمعی از آن پریشان است
جام گیتی نمای دیدهٔ من
روشن از نور روی جانان است
هرچه بینی به دیدهٔ معنی
نظری کن که عین این آن است
بزم عشقست و عاشقان سرمست
نعمت الله میر مستان است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
بندگی کن که کار نیک آن است
این چنین کار کار نیکان است
دل ما دلبری که می بیند
جان به او می دهد که جانان است
آفتابی به مه شده پیدا
گرچه او هم به ماه پنهان است
موج و بحر و حباب و قطرهٔ آب
نزد ما هر چهار یکسان است
کنج دل گنجخانهٔ عشق است
خانه بی گنج کُنج ویران است
زاهدان را مجال کی باشد
در مقامی که جای رندان است
بندهٔ سید خرابات است
نعمت الله که میر مستان است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
نعمت الله حریف مستان است
عاشق روی می پرستان است
در خرابات مست لایعقل
ساقی بزم باده نوشان است
والهٔ زلف روی محبوب است
فارغ از جمع و از پریشان است
نوبت زهد و زاهدی بگذشت
دولت عشق و دور رندان است
نوش کن جام می که نوشت باد
گر هوایت به آب حیوان است
در دلم درد و در سرم سودا
باده درجام و عشق در جان است
هرکجا ساغری که می یابی
نعمت الله همدم آن است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
نعمت الله میر رندان است
طلبش کن که پیر رندان است
بزم عشق است عاشقان سرمست
ساقی ما امیر مستان است
دل ما گنجخانهٔ عشق است
جای آن گنج کنج ویران است
سخن ما به ذوق دریابد
هرکه واقف ز ذوق یاران است
همه عشق است غیر او خود نیست
جان فدایش کنم که جانان است
عالم از آفتاب حضرت او
به مثل همچو ماه تابان است
نور چشم است و در نظر پیداست
نظری کن ببین که این آن است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
میر میخانهٔ ما سید سرمستان است
رنداگر می طلبی ساقی سرمستان است
نور چشم است و به نورش همه را می بینم
آفتابی است که در دور قمر تابان است
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
تو مپندار که او از نظرم پنهان است
گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او
بخر ای جان عزیزم که نگو ارزان است
گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش
زانکه گنجینهٔ او کنج دل ویران است
دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم
من دوا را چه کنم درد دلم درمان است
رند مستی به تو گر روی نماید روزی
نعمت الله طلب از وی که مرا جانان است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
عالم بدن است و عشق جان است
جان است که در بدن روان است
عشقست که عاشق است و معشوق
عشق است که عین این و آن است
عشق است که نور دیدهٔ ماست
چون نور به چشم ما عیان است
بنشسته به تخت دل چو شاهی
عشق است که پادشه نشان است
عشق است که زنده دل از آنیم
عشق است که جان جاودان است
عاشق چو غلام و عشق سلطان
عشق است که شاه عاشقان است
عشق است که عقل بندهٔ اوست
عشق است که سید زمان است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
جانست که در بدن روانست
عالم بدن است و عشق جانست
تن زنده به جان و جان به جانان
دریاب که قول عاشقانست
با صورت و معنئی که او راست
چه جای معانی و بیانست
عشقست که عاشقان و معشوق
عشق ار داری همین همانست
خورشید به ماه رو نموده
هر ذره که بینی آن چنانست
در آینهٔ وجود عالم
آن نور به چشم ما عیانست
سید شاه است و بنده بنده
او سید پادشه نشانست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
مقصود توئی نه این نه آنست
وین قول همه محققانست
از مذهب و دین ما چه پرسی
آنست که رای ما برآنست
ساقی قدحی به عاشقان ده
زان باده که از برای جانست
جان گر چه گدای کوی عشقست
سلطان جهان گدای جانست
در نه قدم و ز سر میندیش
چون خلوت دل سرای جانست
صد جان به فدای عشق جانان
گرچه دو جهان فدای جانست
جائی که مقام سید ماست
ای راحت جان چه جای جانست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
عالم بدنست و عشق جانست
جانست که در بدن روانست
عشقست که عاشقست و معشوق
عشقست که عین این و آنست
عشقست که نور دیدهٔ ماست
چون نور به چشم ما عیانست
بنشسته به تخت دل چو شاهی
عشقست که پادشه نشانست
عشقست که زنده دل از آنیم
عشقست که جان جاودانست
عاشق چو غلام و عشق سلطان
عشقست که شاه عاشقانست
عشقست که عقل بندهٔ اوست
عشقست که سید زمانست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
عشق جانان من غذای من است
این چنین خوش غذا برای منست
هر کسی را غذا بود چیزی
نعمت الله من غذای من است
با تو گویم غذای من چه بود
این غذا دیدن خدای من است
عقل بیگانه شد ز ما و برفت
شاه عشق آمد آشنای من است
گر کسی در هوای جنت هست
جنت و حور در هوای من است
دنیی و آخرت بود دو سرا
دو سرای چنین نه جای من است
وصل و هجران که عاشقان گویند
از فنای من و بقای من است
نور من عالمی منور کرد
این همه روشن از ضیای من است
من دعاگوی نعمت اللهم
این چنین خوش دعا دعای من است