عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
بیا که بوی ریاحین دمید و گل بشکفت
صبا به زلف معنبر بساط سبزه برفت
به باغ نرگس مخمور جام جم برداشت
به بزم گاه چمن لاله پر ، پیاله گرفت
صبا به دست سحر گه به نوک نیزه خار
حریر گل بدرید و قبای غنچه بسفت
میان سبزه سیراب عکس لاله ببین
که لعل ناب چگونه است با زمرد جفت
شکفت گل ، می گلگون بده که موسم گل
حدیث توبه و تقوا حکایتی است شگفت
ز بلبلان چمن پرس نکته توحید
که آشکار شود بر تو راز های نهفت
خیال خواب برفت از دُماغ ابن حسام
که بلبل از هوس گل نمی تواند خفت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
مپیچ در سر زلفش که سر به سر سوداست
مرو به جانب کویش که در به در غوغاست
دلا ز عشوه چشمش به گوشه ای بنشین
که چشم فتنه کنش دیده ای که عین بلاست
هزار نقش خیال قدت بر آب زدم
بدان شمایل موزون یکی نیامد راست
به سان سرو سهی بر کنار چشمه آب
خیال قد تو در چشمه سار دیده ماست
ز بوی زلف تو در هر چمن که می پویم
نسیم غالیه گردان و باد مجمره ساست
به هر طرف که شود سنبل تو نافه گشای
سخن ز مشک نگویم که ان حدیث خطاست
رواست گر لب تو کام جان ابن حسام
روا کند که لبت جانفزای و کامرواست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
خط تو دایره ماهتاب را بگرفت
به باغ عارض تو سبزه آب را بگرفت
ستاره چشم سر طرّه قمر پوشید
به زیر سایه شب آفتاب را بگرفت
به شب ، جمال تو، گفتم ببینم اندر خواب
خیال روی تو در دیده خواب را بگرفت
دلم ز فتنه ی چشم تو گر چه بود خراب
غمت بیامد و ملک خراب را بگرفت
به رقص زهره به خنیاگری به چرخ آمد
به چنگ دوش چو زهره رباب را بگرفت
مقیم کوی تو شد دل چه بخت یار دلیست
که استانه ی دولت مآب را بگرفت
بس از خیال پرستی و مستی ابن حسام
که صبح شیب تو شام شباب را بگرفت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
بشکفت برچمن گل عذرا عذار سرخ
وز جرم لاله شد کمر کوهسار سرخ
همچون خط توشد طرف جویبار سبز
وزلاله صحن باغ چو رخسار یار سرخ
مطرب بساز پرده ی عشاق درحجاز
ساقی تو نیز عذر میاو و می آر سرخ
گردون نگر که دامن این هفت خوان کند
هرشب به خون دیده ی اسفندیار سرخ
عطف هلالی فلکی بین که کرده اند
ازخون خسروان فلک اقتدار سرخ
تاخون نکرد درجگر غنچه ی روزگار
گلگونه ی چمن نشد از روزگار سرخ
بررهگذار دیده زخون بسته ام دوجوی
ای بس که کرده ام رخ ازین رهگذار سرخ
ازحسرت لب تو کند دیده دم به دم
رخسار زردمن چون گل نوبهار سرخ
کام از لبت که وعده ی ابن حسام بود
چشمش نگر که چون شد از این انتظار سرخ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
بیا بیا که در این خطه ی خراب آباد
نگشت بی تو دمی این دل خراب آباد
گره زن آن زلف بنفشه بر لاله
که کار بسته ی من جز بدان گره نگشاد
چو لاله صرف مکن با پیاله حاصل عمر
که دور مایه ی جوراست و دهر بی بنیاد
به ناز خویش مبین در نیاز من بنگر
که روزگاربسی چون من و تو دارد یاد
نسیم عقده ی زلفت اگرچه خوشبویست
درو مپیچ که نتوان گره زدن در باد
فروغ لاله مگر عکس روی شیرین است
که گرد کوه برآمد به دیدن فرهاد
نشان همی دهد از خط و خدّ و بالایت
بنفشه و گل نسرین و قامت شمشاد
هزار دیده ی نرگس به قامتت نگران
زنار خویش توچون سرو از آن همه آزاد
ز زهد خشک ریائی دلم به تنگ آمد
«زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد»
به آشکار بده می به دست ابن حسام
«شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد»
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
گل به فصل بهار می خندد
سبزه بر مرغزار می خندد
غنچه ی دلگشای تنگ دهان
چون لب لعل یار می خندد
ابر بر لاله زار می گرید
لاله بر کوهسار می خندد
هرشکوفه که زینت چمن است
بر سر شاخسار می خندد
الفتی هست با بنفشه مرا
کوچو من سوگوار می خندد
لاله بر پای سرو چون منصور
مست در پای دار می خندد
وقت مردن چوشمع، ابن حسام
بادلی پر شرار می خندد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
هلال عید کزین طاق زرنگار برآید
به ابرویت نرسد گرهزار بار برآید
ز زلف بسته ی مشکین اگر گره بگشایی
از ان گشاد دلم را هزار کار برآید
چو سرو اگر بخرامی به ناز و رخ بنمایی
به باغ نارون ازخاک و گل زخار برآید
نقاب برشکن ای لاله زار باغ جوانی
به لاله زار گذر کن که لاله زار برآید
زخون دیده ی فرهاد کوهکن اثری بین
زلاله ها که بر اطراف کوهسار برآید
کمی به معرکه منصور گشت درصف عشاق
که مرد وار چو حلاج گرد دار برآید
بشوی ابن حسام از غبار سینه ی صافی
که عکس طلعت از آینه، بی غبار برآید
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
هرشب از طوفان چشم آب از سرما بگذرد
مردم چشمم ندانم چو ز دریا بگذرد
اشک خون آلوده ی من با شفق همدم شود
آه مینا گون من زین سقف مینا بگذرد
گر ندیدی زحمتی از خار مژگان پای دوست
دیده مفرش کردمی در راه تا وا بگذرد
هر شب از آشوب قدش صدبلابالا شود
برگذرگاهی اگر آن سرو بالا بگذرد
گل ز خجلت خوی کند، نرگس سراندازد به پیش
بر چمن گر قامت آن شوخ رعنا بگذرد
در دماغ باد ناید بوی ریحان بهشت
گر دمی بر طرف آن زلف سمن سا بگذرد
تلخی مردن نبیند آنکه وقت نزع روح
بر زبانش نام آن لعل شکرخا بگذرد
چون بنفشه سر برآرم پای بوسش را زخاک
سایه ی سَروش اگر بر تربت ما بگذرد
خانه ی صبر تو یغما گردد ای ابن حسام
گر خیالی بر دلت زان ترک یغما بگذرد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
می بیارید که ایام بهار است امروز
نرگس از ساغر زر جرعه گسار است امروز
دیدهٔ خوش نظر باغ خمار آلود است
قدح لاله پر از نوش گوار است امروز
هم نسیم چمن از باغ بُخور انگیز است
هم شمیم سحری مجمره دار است امروز
گل خوشبوی نشان می‌دهد از طلعت دوست
سرو دلجوی تو گویی قد یار است امروز
چمن از لاله و از سنبل تر پنداری
راست مانند رخ و زلف نگار است امروز
دی گذر کرد ندانیم به فردا که رسد
حیف از این لحظه که در عین گذار است امروز
در چنین فصل که گفتم سخن ابن حسام
از لب مطرب خوش لهجه به کار است امروز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
بیا به میکده بفروش خرقه ی ناموس
ریا و شمعه رها کن به زاهد سالوس
حریف مصطبه و ساغرم به بانگ بلند
به زیر پرده از این پس دگر نگویم کوس
فلک به دست ستم بین که زیر پای بکوفت
سر سریر فریدون و افسر کاووس
طبیب شهر علاج دام نمی داند
کزین معالجه دورست فهم جالینوس
نهال قد تو بر سرو می نماید ناز
گل عذار تو بر لاله می کند افسوس
به هر زمین که غباری ز موکبت برسد
دهم به وجه ارادت بر آن زمین صد بوس
کمال نظم تو ابن حسام تا چه کند
که پای بند غروری تو نیز چون طاووس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
ما را ازین چمن صنمی گلعذار بس
زیبا رخی چو لاله ازین نوبهار بس
مویی سیاه چون شب و رویی بسان روز
ما را ز دور گردش لبل و نهار بس
جام جهان نمای که دوران به جم سپرد
جان را ز جام او قدحی خوشگوار بس
یار ار به دست لطف شود دستگیر ما
ما را ز دست یار همین دستیار بس
انجا که عاشقان به تمنای خود رسند
ابن حسام را نظر لطف یار بس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
به وقت فصل بهار از چمن مکن اعراض
جهان ز لاله و گل بین به رنگ و بوی ریاض
میان حوضه ی چشمم ز خون برست گیاه
چنانکه لاله ی سیراب بر کنار حیاض
شمامه ی سر زلفت که شام رعناییست
چو باد صبح فرح بخش و داف الاَمراض
ز هر خیال و تصور که غیر دوست بود
ضمیر صافی ابن حسام شد مرتاض
مرا ز کعبه و بتخانه کوی اوست غرض
همین وسیله تمامم ز جملگی اعراض
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
حریف دلکش خوش طبع و ساقی گلرنگ
شراب و شاهد و شمع و شب و چغانه و چنگ
هوای معتدل نو بهار و موصم گل
طراوت چمن دلفریب و دلبر شنگ
نوای نغمه ی عشّاق و ساز پرده ی راست
مده به رغم مخالف چو می توان از چنگ
به صلح کوش که با روزگار عربده جوی
بسی به عربده رفتیم و بر نیامد جنگ
دلم چو شیشه شد و روزگار سنگین دل
کدام شیشه که نشکست روزگار به سنگ
غمت که جای نمی یافت در جهان فراخ
چگونه جای دهم در فضای سینه ی تنگ
گر آه غالیه گونم در آسمان گیرد
عذار آیینه ی اختران بگیرد زنگ
به وصل خویش برآر آرزوی ابن حسام
شتاب عمر گرانمایه بین چه جای درنگ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
ایا ز تاب جمال تو آفتاب خجل
ز عطر سنبل زلف تو مشک ناب خجل
ز دانه های دهان تو در دهانه ی لعل
در اندرون صدف لؤلؤ خوشاب خجل
نقاب چهره برافکن که پرده دار چمن
ز شرم حسن تو مانده است در نقاب خجل
اگر ز عارض گلگون عرق بیفشانی
ز رنگ و بوی تو گردد گل و گلاب خجل
ز حسن خود ورقی می نگاشت گل در باغ
رخ تو دید و بماند اندر آن کتاب خجل
من از شراب خجالت نمی برم ساقی
بده که کس نشد از کرده ی صواب خجل
مقال ابن حسام ار به تربت حافظ
برند گردد ازین شعر همچو آب خجل
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
ترا که گفت که بر برگ گل کلاله فکن
بنفشه تاب ده و بر رخ چو لاله فکن
به غمزه صید دل عاشقان کن و آنگه
بهانه بر نظر نرگس غزاله فکن
میار باده تلخم که عیش من تلخ است
ز لعل خویش می ناب در پیاله فکن
چو درد نامه عشاق خویشتن خوانی
کرشمه ای کن و چشمی برین رساله فکن
مقال ابن حسام آتشی دل آشوبست
ز دیده آب سرشکی بر بن مقاله فکن
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
بلبل از شاخ گل زند هوهو
نغمه کبک و بانگ تیهو هو
بگذر وقت گل به باغ بهار
بشنو از مرغزار آهو هو
در رخ و زلف آن نگار نگر
تا بگوین ترک و هندو هو
می نماید بعینه گویی
زان میان دو چشم جادو هو
چشم و ابرو و غمزه دلجویند
فَتحا شَیت لَن یَضلُّوا هو
بنگر ابن حسام از چپ و راست
بِشِنو ، دم به دم ز هر سو هو
ما هم او و او همه ماییم
هو و هوهو و هو و هوهو
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
مپیچ در سر زلف و بنفشه تاب مده
حجاب ظلمت شب را به آفتاب مده
دل خراب به چشم تو حال خود می گفت
به غمزه گفت که افسانه را به خواب مده
به روز گریه دلم را شکیب می فرمود
به هایهای بگفتم سخن به آب مده
چو ما ز لعل تو آب حیات می جوییم
بجانبی دگرم وعده سراب مده
شراب ناب به افسردگان بده ساقی
چو من به بوی تو مستم مرا شراب مده
صبا شمامه خاک دیار یار بیار
دگر مشام مرا زحمت گلاب مده
بپوش سرّ حقایق ز سفله ، ابن حسام
خراج گنج معانی به هر خراب مده
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
ای خلعت فاستقم ببالای تو راست
بر تارک تو تاج لعمرک زیباست
چون روی تو بر بام فلک مهر نیافت
چون قد تو بر طرف چمن سرو نخاست
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
خوش وقت بهار و سبزه و دامن کشت
با پسته دهن شکر لب حور سرشت
در باغ مراد ما چنین سرو نرست
بر خاک امید ما کس این دانه کشت
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
بلبل ز پی گل غزلی تر می گفت
باد سحر از نسیم عنبر می گفت
لاله صفت کلاه دارا می کرد
نرگس سخن از تاج سکندر می گفت