عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
یار، چون در جام می بیند، رخ گل فام را
عکس رویش چشمه ی خورشید سازد جام را
جام می بر دست من نه، نام نیک از من مجوی
نیک نامی خود چه کار آید من بد نام را؟
ساقیا، جام و قدح را صبح و شام از کف منه
کین چنین خورشید و ماهی نیست صبح و شام را
فتنه انگیزست دوران، جام می در گردش آر
تا نبینم فتنه های گردش ایام را
از خدا خواهد هلالی دم به دم جام نشاط
کو حریفی، تا به ساقی گوید این پیغام را؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
بی تو، چندان که محنتست مرا
با تو چندان محبتست مرا
مردم و سوی من نمی نگری
بنگر کین چه حسرتست مرا
رخ نهفتی، ولی بدیده دل
در جمال تو حیرتست مرا
نسبت من چه می کنی برقیب؟
با رقیبان چه نسبتست مرا؟
خوار شد بر درت هلالی و گفت:
این نه خواریست، عزتست مرا
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
شوق درون بسوی دری می کشد مرا
من خود نمیروم، دگری میکشد مرا
با آن مدد که جذبه عشق قوی کند
دیگر بجای پر خطری میکشد مرا
تهمت کش صلاحم وزین لعبتان مدام
خاطر بلعب عشوه گری میکشد مرا
صد میل آتشین بگناه نگاه گرم
در دیده تیزی نظری میکشد مرا
خاکم مگر بجانب خود میکشد؟ که دل
بیخود بخاک رهگذری میکشد مرا
من آنقدر، که هست توان، پای میکشم
امداد دوست هم قدری میکشد مرا
از بار غم، چو یکشبه ماهی، بزیر کوه
شکل هلالی کمری میکشد مرا
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
زان پیشتر که عقل شود رهنمون مرا
عشق تو ره نمود به کوی جنون مرا
هم سینه شد پر آتش و هم دیده شد پر آب
در آب و آتشست درون و برون مرا
شوخی که بود مردن من کام او کجاست؟
تا بر مراد خویش ببیند کنون مرا
خاک درت ز قتل من آغشته شد به خون
آخر فکند عشق تو در خاک و خون مرا
چشمت، که صبر و هوش هلالی به غمزه برد
خواهد فسانه ساختن از یک فسون مرا
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
گه نمک ریزد به خم، گه بشکند پیمانه را
محتسب تا چند در شور آورد می خانه را؟
هر کجا شب ها ز سوز خویش گفتم شمه ای
شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را
قصه ی پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست
پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟
کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
از هلالی دیگر، ای ناصح، خردمندی مجوی
بیش ازین تکلیف هشیاری مکن دیوانه را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
ای شوخ، مکش عاشق خونین جگری را
شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را
خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد
زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را
زین پیر فلک هیچ کسی یاد ندارد
ای تازه جوان، همچو تو زیبا پسری را
روزی که در وصل به رویم بگشایی
از عالم بالا بگشایند دری را
سر خاک شد از سجده ی آن کافر بد کیش
تا چند پرستم ز خدا بی خبری را؟
از گوشه ی می خانه برون آی، هلالی
شاید که ببینیم بت جلوه گری را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
دیدیم ز یاران وفادار بسی را
لیکن چو سگان تو ندیدیم کسی را
قطع هوس و ترک هوی کن، که درین راه
چندان اثری نیست هوی و هوسی را
فریاد! که فریاد کشیدیم و ندیدیم
در بادیه ی عشق تو فریادرسی را
تا از لب شیرین مگسان کام گرفتند
گیرند به از خیل ملایک مگسی را
گر از نظر افتاد رقیبت عجبی نیست
در دیده ی خود ره نتوان داد خسی را
پیش سگش این آه و فغان چیست هلالی؟
از خود مکن آزرده چنین هم نفسی را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
من و بیداری شب ها و شب تا روز یارب ها
نبیند هیچ کس در خواب، یارب! این چنین شب ها
گشادی تا لب شیرین به دشنام دعا گویان
دعا می گویم و دشنام می خواهم از آن لب ها
خدا را! جان من، بر خاک مشتاقان گذاری کن
که در خاک از تمنای تو شد فرسوده قالب ها
سیه روزان هجران را چه حاصل بی تو از خوبان؟
که روز تیره را خورشید می باید، نه کوکب ها
معلم، غالبا، امروز درس عشق می گوید
که در فریاد می بینیم طفلان را به مکتب ها
شود گر اهل مذهب را خبر از مشرب رندان
بگردانند مذهب ها، بیاموزند مشرب ها
هلالی، با قد چون حلقه، باشد خاک میدانت
کسی نشناسد او را از نشان نعل مرکب ها
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ز آب چشم من گل شد، به راه عشق، منزل ها
ندانم تا چه گل ها بشکفد آخر ازین گل ها؟
شکستی عهد و بر دل های مسکین سوختی داغی
زهی داغی که تا روز قیامت ماند بر دل ها!
من از خوبان بسی غم های مشکل دیده ام، لیکن
غم هجران بود مشکل ترین جمله مشکل ها
سزد گر بر سر تابوت ما گریند در کویش
چرا کز منزل مقصود بر بستیم محمل ها
ز طوفان سرشک خود به گردابی گرفتارم
که عمر نوح اگر یابم نبینم روی ساحل ها
چو آن مه یار اغیارست گرد او مگرد، ای دل
چرا پروانه باید شد برای شمع محفل ها؟
هلالی چون حریف بزم رندان شد بخوان، مطرب:
«الا یا ایها الساقی، ادر کاسا ونا ولها»
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
گل رویت عرق کرد از می ناب
ز شبنم تازه شد گل برگ سیراب
به ناز آن چشم را از خواب مگشای
همان بهتر که باشد فتنه در خواب
تعالی الله! چه حسنست اینکه هر روز
دهد سر پنجه ی خورشید را تاب؟
ز پا افتادم، آخر دست من گیر
همین گویم: مرا دریاب، دریاب
چو در سر میل ابروی تو دارم
سر ما کی فرود آید به محراب؟
بهاران از در می خانه مگذر
عجب فصلیست، جهد کرده دریاب
هلالی، می به روی ماه رویان
خوش آید، خاصه در شب های مهتاب
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
ای سر زلف تو کمند حیات
نیست ز قید تو امید نجات
آب حیاتی تو و خط بر لبت
سبزه تر بر لب آب حیات
شور من از خنده شیرین تست
ریش دلم را نمکست این نبات
خاطر عاشق ز جهان فارغست
مست ندارد خبر از کاینات
تازه براتیست خط سبز تو
به ز شب قدر بود این برات
داد هلالی بوفای تو جان
جان دگر یافت ولی از وفات
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
چیست پیراهن آن دلبر شیرین حرکات؟
همچو سرچشمه خضرست و بدن آب حیات
این چه قدست و چه رفتار و چه شیرین حرکات؟
گوییا موج زنان می گذرد آب حیات
گر بیاد لب او زهر دهندم که: بنوش
تلخی زهر ز هر در دهدم ذوق نبات
این چه ماهیست که در کلبه تاریک منست؟
آب حیوان نتوان یافت چنین در ظلمات
بسکه از ناله دلم دوش قیامت می کرد
عرصه کوی ترا ساخت زمین عرصات
چند گویی ز سر ناز که: جان ده بوفا؟
جان من، کار دگر نیست مرا غیر وفات
رحم بر عاشق درویش ندارند بتان
وه! که در مذهب این سنگدلان نیست زکات!
ماند بیچاره هلالی بکمند تو اسیر
این محالست که او را بود امکان نجات
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
وه! چه عمرست که در هجر تو بردم عاقبت؟
جان شیرین را بصد تلخی سپردم عاقبت
گر شکایت داشتی از ناله و درد سری
رفتم و درد سر از کوی تو بردم عاقبت
بر لب آمد جان و در دل حسرت تیغت بماند
تشنه لب جان دادم و آبی نخوردم عاقبت
بسکه آمد، چون قلم، بر فرق من تیغ جفا
نام خود از تخته هستی ستردم عاقبت
گشتم از خیل سگان او، بحمدالله، که من
در حساب مردمان خود را شمردم عاقبت
ای که میگویی: هلالی، حاصل عمر تو چیست؟
سالها جان کندم، از هجران بمردم عاقبت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
ما عاشقیم و بی سر و سامان و می پرست
قانع بهر چه باشد و فارغ ز هر چه هست
ای رند جرعه نوش، تو و محنت خمار
ما و نشاط مستی عشق از می الست
دی آن سوار شوخ کمر بست و جلوه کرد
در صورتی که هر که بدیدش کمر ببست
هر کس که دل بدست بتی داد همچو من
سنگی گرفت و شیشه ناموس را شکست
دلها که می بری، همه پامال می کنی
کاری نمی کنی که: دلی آوری بدست
چون ابر دید اشک من از شرم آب شد
چون برق دید آه من از انفعال جست
آخر چو ره نیافت هلالی ببزم وصل
محروم از جمال تو در گوشه ای نشست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
ای که می پرسی ز من کان ماه را منزل کجاست؟
منزل او در دلست، اما ندانم دل کجاست
جان پاکست آن پری رخسار، از سر تا قدم
ور نه شکلی این چنین در نقش آب و گل کجاست؟
ناصحا، عقل از مقیمان سر کویش مخواه
ما همه دیوانه ایم، این جا کسی عاقل کجاست؟
آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسی
آن جوان خوبرو و آن مرشد کامل کجاست؟
در شب وصل از فروغ ماه گردون فارغم
این چنین ماهی، که من دارم، در آن محفل کجاست؟
روزگاری شد که از فکر جهان در محنتم
یارب! آن روزی که بودم از جهان غافل کجاست؟
نیست لعل او برون از چشم گوهر بار من
آری، آری، گوهر مقصود بر ساحل کجاست؟
چون هلالی حاصل ما درد عشق آمد، بلی
عشقبازان را هوای زهد بی حاصل کجاست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
ز باغ عمر عجب سرو قامتی برخاست
بگو که در همه عالم قیامتی برخاست
سمند عشق به هر منزلی که جولان کرد
غبار فتنه ز گرد ملامتی برخاست
مقیم کوی تو چون در حریم کعبه نشست
به آه حسرت و اشک ندامتی برخاست
دلم به راه ملامت فتاد و این عجبست
عجب تر آن که ز کوی سلامتی برخاست
به راه عشق هلالی فتاده بود ز پا
سمند مقدم صاحب کرامتی برخاست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
هر آتشین گلی، که بر اطراف خاک ماست
از آتش دل و جگر چاک چاک ماست
دامن کشان ز خاک شهیدان گذشته ای
گردی که دامن تو گرفتست، خاک ماست
ساقی برو که باده ی گل رنگ بی لبش
گر آب زندگیست که زهر هلاک ماست
پاکست همچو دامن گل چشم ما ولی
دامان یار پاک تر از چشم پاک ماست
دهقان سالخورده، که پاینده باد، گفت:
آنست آب خضر، که در جوی تاک ماست
درمان دل مجوی هلالی که درد عشق
خاص از برای جان و دل دردناک ماست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
عکس آن لبهای میگون در شراب افتاده است
حیرتی دارم که چون آتش در آب افتاده است
ظاهرست از حلق های زلف و ماه عارضت
در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است
چون طبیب عاشقانی، گه گه این دل خسته را
پرسشی میکن که بیمار و خراب افتاده است
بلبل افغان میکند هر لحظه بر شاخی دگر
جلوه ی گل دیده و در اضطراب افتاده است
چون هلالی را به خاک آستانش دید گفت:
این گدا را بین، که بس عالی جناب افتاده است
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
رفتست عزیز من و مکتوب نوشتست
یوسف خبر خویش به یعقوب نوشتست
شد نامه ی محبوب خط بندگی من
من بنده ی آن نامه که محبوب نوشتست
گفتست بخواند سنگ آن کوی سلامم
بنگر که سلامی به چه اسلوب نوشتست
باز این خط خوب و رقم تازه بلاییست
این تازه رقم را چه بلا خوب نوشتست؟
بر نامه سیاهی طلبد آیت رحمت
ما طالب آنیم که مطلوب نوشتست
بر صفحه ی رخسار تو آن خط دلاویز
یارب! قلم صنع چه مرغوب نوشتست؟
یاری که به من نامه نوشتست هلالی
عیسیست، شفانامه به ایوب نوشتست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دلم به سینه ی سوزان مشوش افتادست
دل از کجا؟ که درین خانه آتش افتادست
خوشیم با غم عشقت، که وقت او خوش باد!
چه خوش غمیست! که ما را به او خوش افتادست
صفای باده و رخسار ساده هوشم برد
شراب و ساقی ما هر دو بی غش افتادست
به خط و خال رخ آراستی و حیرانم
که این صحیفه به غایت منقش افتادست
گهی که بر سر عشاق راند ابرش ناز
کدام سر، که نه در پای ابرش افتادست؟
به رسم تحفه کشم نقد عمر در پایش
ولی چه سود که آن سرو سرکش افتادست
گرفت نور تجلی شب هلالی را
که روی خوب تو در جلوه مهوش افتادست