عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۰
رفتیم و با غمت دل پر خون گذاشتیم
جان را به صیدگاه تو در خون گذاشتیم
رفتیم و دل رمیده و شبدیز غیر را
با شوق بی عنانی گلگون گذاشتیم
رفتیم و توبه کرده ز میخانهٔ مراد
میل قدح به آن لب میگون گذاشتیم
رفتیم و در زمانه ز غمنامه های تو
نشنودهٔ غم تو به مجنون گذاشتیم
رفتیم و انتقام ستم های غیر را
با عادت طبیعت گردون گذاشتیم
رفتیم عرفی از چمن وصل ناامید
در دل هوای آن قد موزون گذاشتیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۳
از بس که روی گرم به هر سو گذاشتیم
صد داغ شعله خیز در آن کو گذاشتیم
از شرم ناکسی نگشودیم دیده را
الماس فتنه در ته پهلو گذاشتیم
هر گوهری که دل ز تعلق گرفته بود
در دامن کرشمهٔ دلجو گذاشتیم
ما بر فریب چشم غزالانه باختیم
مجنون بازمانده به آهو گذاشتیم
امروز در زیارت دار است امنیت
آن سر که بر سر زانو گذاشتیم
یک باره کرد خوب-خرابی مزاج دل
دست از عمارت دل بدخو گذاشتیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۴
از مردن دشوار من است آن مژه پر نم
ای جانِ به لب آمده گو یک نگهی کم
لطفی تو گرم چاره ندارد عجبی نیست
بسمل شده را به نشود زخم به مرهم
تا فاش نسازم بر بیگانه غم او
تحقیق خصوصیت من کرده به محرم
ای اهل بهشت این همه حسرت به غم چیست
بر من که رسانم به شما لذت این غم
هر گام که می زد کسی از عشق تو ناکام
یاران مرا تازه شود شیوهٔ ماتم
داغی بنهم بر دل و آن داغ که باشد
لب تشنهٔ الماس تر و تشنهٔ مرهم
یا رب به جهانی که رود ننگ نباشد
عرفی چو برد مایهٔ درد تو ز عالم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۷
حال ما بنگر که آهوی حرم گم کرده ایم
رهبر امید را در هر قدم گم کرده ایم
می شود اسباب غم اسباب افزون، گر چه ما
مایهٔ افزایش اسباب غم گم کرده ایم
چون ترنم های مرغان بهشتی نشنوم
ما که دور افتادهٔ باغ ارم گم کرده ایم
طعنه کم تر زن حرم جویان ره گم کرده را
این ملامت بس که ما راه حرم گم کرده ایم
پیر ما از بستن زنار لاف کفر زد
کز عبادت ما در دیر و حرم گم کرده ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴۱
وقت آن است که افیون به شراب اندازیم
دو جهان را به یکی جرعه خراب اندازیم
دلم از صوت تذروان بهشتی نگشود
گوش بر نالهٔ مرغان کباب اندازیم
ای که بر زشتی من خنده زنی، باش که من
بخرم دستی و از چهره نقاب اندازیم
گل فشانند به بستر همه چون عرفی و من
مشت خس چینم و در جامهٔ خواب اندازیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴۲
چند از این ششدر غم فال گشادی بزنیم
به کمان آمده عنقا که مرادی بزنیم
چند از این شیشه بگیریم و بریزیم به کام
یک دو جامی به کف خویش نژادی بزنیم
در نیارد که دمی غاشیهٔ غم نکند
سر دهیم این دل و با یک دل شادی بزنیم
بر دل صد ورق از یاس ببندیم گره
بگشاییم دل و فال مرادی بزنیم
عرفی از مردهٔ آلوده پریشان شده ایم
دست در دامن پاکیزاده نهادی بزنیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴۹
ما دل به جان خریده و بر باد داده ایم
مرغ حرم گرفته به صیاد داده ایم
سهل است با قفس، دل اگر رفت به سوی دوست
ما مرغ کشته ایم که بر باد داده ایم
سرمایهٔ متاع محبت به دست ماست
این مشتهر به گوش نفریاد داده ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۶
چه غم ز رفتن این است، می کشد اینم
که غم تو به بازیچه می برد دینم
فروغ آیینه ام بی چراغ مجلس نیست
کجاست سرمه کش دیدهٔ خدا بینم
امام شهر که مستم ندیده، حیران بود
بیا بگو به تماشا، کنون که رنگینم
ز من فراغت فردوس دور باد که من
بساط ماتمیان بر فراغ می چینم
ز نور ناصیهٔ من صباح می تابد
شبی که دختر زر بود شمع بالینم
چکد ز هر سر مویم هزار چشمهٔ زهر
از آن به چشم دل اهل درد شیرینم
هزار غم سر غم کرده ام ولی در دل
غم تو ریشه فرو کرد، می کشد اینم
روم به میکده، عرفی، که بشکنم توبه
مباد محتسب از دل بیرون کند کینم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۵
با دل چو گویم حرف او، طوفان فریادش کنم
تاب نفاقم نیست هم، کز دل نهان یادش کنم
شیرین به خسرو بست دل، عشق از ره ناموس گفت
آن به که زخم تیشه ای در کار فرهادش کنم
از رنگ و بو دورم ولی، در روضه بهر باغبان
با یاسمن ورزم ادب، تعظیم شمشادش کنم
هر کس به دل دستی زند تا یابد آسایش ز غم
من دست غم بر دل نهم کز راحت آزادش کنم
از بهر افسون دلم، عیسی نه ای آگه، که من
این مشت خاک سوخته، در دامن بادش کنم
بیم است که از باران شید، از هم بریزد صومعه
از خشت خم وز درد می، تعمیر بنیادش کنم
ز آمیزش غم با دلت، خوش می گذارد بی غمی
عرفی بمیر از ذوق غم، تا زین خبر شادش کنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۸
هرگز گله از دوست به محرم نفروشم
گر مشتریم دوست شود هم نفروشم
از شورش غم با در و دیوار به حرفم
رفت آن که به آسوده دلان غم نفروشم
هرگز نگشایم در دکان غم دل
وانگه که دکان باز کنم کم نفروشم
زان اهل نفاقم نپسندند که هرگز
قول غلط و فعل مسلم نفروشم
عرفی دل آباد به یک جو نخرد عشق
من هم دل ویران به دو عالم نفروشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۴
دردا که فاش در غم جانانه سوختیم
در داغ و درد محرم و بیگانه سوختیم
گو شمع برفروز به بزم طرب که ما
بیرون در ز غیرت پروانه سوختیم
با خون صد شهید مقابل نهاده اند
عمری که ما به آتش افسانه سوختیم
کس راه گم نکرد که خضر رهی نیافت
ما در میان کعبه و بتخانه سوختیم
زان تشنه مانده ایم که از گرمی نفس
در دست صبر جرعه و پیمانه سوختیم
یاران همیشه در طرب و ما تمام عمر
کنج غمی گرفته و غریبانه سوختیم
یک بار دل ز ما، صنم آشنا نبرد
دایم به داغ مردم بیگانه سوختیم
نگشاید ار ز بستن زنار عقده ات
دانی که از چه سبحهٔ صد دانه سوختیم
عرفی به غیر شعلهٔ داغ جگر نبود
شمعی که ما به گوشهٔ کاشانه سوختیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۰
کو عشق که در غمزدگی نام برآرم
دستی به سزای دل خود کام برآرم
بد خوی شوم روزی و این جان غم اندیش
از غمکدهٔ سینهٔ بد نام برآرم
سررشتهٔ زنار جهانی به کف آمد
یک رشته گر از پردهٔ اسلام برآرم
گر روشنی راز برون افکنم از دل
گلبانگ ان الحق ز در و بام برآرم
معشوق وفادشمن و عیب است که در عشق
ناباخته هستی به وفا نام برآرم
از دام غم آزاد مشو کز دل عرفی
اهوی حرم نیست که از دام برآرم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۴
خانه زاد محنتیم، آسودگی کم دیده ایم
آن چه از غیز زخم بیند، باز مرهم دیده ایم
هر که از آیینه ای بیند جمال کار خویش
ما فروغ کار در پیشانی غم دیده ایم
تا رضا در دیدهٔ ما کحل همت کرده است
طیلسان بخل را بر فرق حاتم دیده ایم
طعن بی توفیقی، ای زهاد، بر رندان بس است
چرب دستی های توفیق شما هم دیده ایم
مطلب از عشق است، برهان حکیمان کوته است
ای بسا بونصر و افلاتون که ملزم دیده ایم
دیده ام از نظم عرفی فیض اعجاز مسیح
طبع معنی زاش هم بر قلب مریم دیده ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۷
چه دور است این که نفع از گردش گردون نمی بینم
غم لیلی نمی یابم، دلی مجنون نمی بینم
رواج بی غمی ها بین که با آن مردم آزاری
چه محنت ها که می دیدم ز دهر، اکنون نمی بینم
به هر گامی شهید غمزهٔ زین پیش می دیدم
در این عهد استخوان زاغ در هامون نمی بینم
مگو درمان درد از دست دل بگذار و راحت، من
کدامین راحتی زین درد روز افزون نمی بینم
مگر راه خیال غمزه ات بر سینه ها بستی
که بر خاک شهیدان چشم های خون نمی بینم
نمی رنجم اگر حق وفای من نمی دانی
که با این حسنت از حسن آفرین ممنون نمی بینم
مکن آغاز صلح آنگیختن، عرفی، تحمل کن
که رنگ آشتی با آن رخ گلگون نمی بینم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۱
چون زخم تازه دوخته ز خون لبالبم
ای وای اگر به شکوهٔ او آشنا لبم
بی دردی آورد همه قول و طرب، مسیح
گاهی به حال دل می گشا لبم
بستی لبم به شکوه و ذوق ادب شناخت
هر موی من ادا کند این شکوه با لبم
بگذشت عمر و گفت و شنو با تو رو نداد
ای بی نصیب گوشم و ای بی نوا لبم
صد بار لب گشودم و بر کس نریختم
آن ها که موج می زند از سینه تا لبم
لب وعده کرده بود که گوید غمم به دوست
وقت است اگر به وعده نماید وفا لبم
در دل گذشت یار و فرو ریختم بدان
پیغام ها که داشت نهان از صبا لبم
اقرار کن که سنگ دلم بعد از آن اگر
لب وا کنم به شکوه، به دندان بخا لبم
عرفی به ترهات زن آتش که جاودان
ماند گرسنه گوشم و باشد گدا لبم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۲
ما جام درد با دف و نی کم کشیده ایم
دایم قدح نهفته ز محرم کشیده ایم
دامن ز جام می مکش ای محتسب که ما
جام و سبو ز چشمهٔ زمزم کشیده ایم
دانسته ایم تلخی عیش گذشته را
تا خویش را به حلقهٔ ماتم کشیده ایم
ناسور گشته زخم و نمک را چه می کنیم
ما انتقام خویش ز مرهم کشیده ایم
ای آسمان مناز به بیداد خود که دوش
آهی برای مردم عالم کشیده ایم
ما داده ایم شیوهٔ غم بی شکی قرار
عرفی چه ها ز مردم بی غم کشیده ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۹
منم که پارهٔ غم در دهان غم دارم
به زیر ناصیه صد داستان غم دارم
دلی که زخم پذیری کند نمی دانم
وگر نه تیر نفس در کمان غم دارم
از آن به تیغ غم آیم که در دکانچهٔ عشق
هزار قافله عشرت زیان غم دارم
چه شد که جان به غمت داده ام به گفتهٔ عشق
اگر غمت بگریزد ضمان غم دارم
گر از بهشت شود معصیت عنان تابم
هزار شکر که صد بوستان غم دارم
از آن دیار عدم شد مسخرم، عرفی
که صد سپاه بلا در عنان غم دارم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۱
دلی داریم و ما جمعی پریشان از غم اوییم
که می میرد برای درد و ما در ماتم اوییم
به این آمیزش و این محرمی گر تو به دیداری
مکن بیگانگی غم، که ما هم محرم اوییم
اگر با مرد غم باشیم، تاب آریم این غم را
که ناشایسته ای چند، آرزومند غم اوییم
بجو فرزانه ای عرفی، که گوید حالت عشقت
که ما دیوانه کان هرزه گرد عالم اوییم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۲
باز می خواهم که شوخ دل ربایی خوش کنم
وز برای چهره سودن، خاک پایی خوش کنم
باز می خواهم که چون بلبل ز شوق نو گلی
از ترنم های درد افزا نوایی خوش کنم
باز می خواهم که دل در دست و جان در آستین
در میان دلبران افتم، بلایی خوش کنم
باز می خواهم که بنشینم به راه وعده ای
خاطر خود را به هر آواز پایی خوش کنم
باز می خواهم که در راه وفا یک دل شوم
تا به کی هر دم دل خود را ز جایی خوش کنم
باز می خواهم که بر خیزم ز بزم عافیت
همچو عرفی گوشهٔ محنت سرایی خوش کنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۶
چند از این بند غمت فال گشادی بزنیم
به کمان آمده عنقای مرادی بزنیم
چند خوش شیشه بگیریم و بریزیم به جام
یک دو جامی ز کف حور نژادی بزنیم
من ازین سوی و تو زان سوی، تو می گویم دل
دست در دامن کسری زده، دادی بزنیم
بر دل صد ورق از یاس نبندیم گره
بگشاییم دل و فال مرادی بزنیم
عرفی از مردم آلوده پریشان شده ام
دست در دامن پاکیزه نهادی بزنیم