عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
کسی چو نیست که پیش تو عذر ما خواهد
تو در گذار که عذر تو را خدا خواهد
لبت خرید به بوسی مرا و جان طلبید
ضرور هر که خَرَد بنده آشنا خواهد
اگر چه هرچه ز من خواست می برد چشمت
هنوز تا دل بی رحم تو چه ها خواهد
به باد صبح بگو تا نسیم زلف تو را
به طالبی برساند که از هوا خواهد
کسی به کوی محبّت قدم تواند زد
که دست از همه وا دارد و تو را خواهد
بدین امید خیالی ملازم همه جاست
که جان دهد به هوای تو هرکجا خواهد
تو در گذار که عذر تو را خدا خواهد
لبت خرید به بوسی مرا و جان طلبید
ضرور هر که خَرَد بنده آشنا خواهد
اگر چه هرچه ز من خواست می برد چشمت
هنوز تا دل بی رحم تو چه ها خواهد
به باد صبح بگو تا نسیم زلف تو را
به طالبی برساند که از هوا خواهد
کسی به کوی محبّت قدم تواند زد
که دست از همه وا دارد و تو را خواهد
بدین امید خیالی ملازم همه جاست
که جان دهد به هوای تو هرکجا خواهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کسی کآشفتهٔ سودای آن زنجیر مو آمد
به هرجا رفت چون مجنون نمون شهر و کو آمد
به باغ از نکهت زلفت شبی سنبل صلا درداد
صبا عمری در این سودا برفت و مشگبو آمد
به اشک این بود دی عهدم که ننهد پا به روی من
ز عین بیرهی عهدم دگر کرد و به رو آمد
مرا حاصل همین بس از سرشک خویش ای مردم
که بار دیگر آب رفتهٔ بختم به جو آمد
پس از چندین سخن رمزی ز می گفتم به مخموران
صراحی را ز گفتارم همی در دل فرو آمد
اگرچه رفت بر باطل خیالی حاصل عمرت
چه غم چون در دل شیدا خیال روی او آمد
به هرجا رفت چون مجنون نمون شهر و کو آمد
به باغ از نکهت زلفت شبی سنبل صلا درداد
صبا عمری در این سودا برفت و مشگبو آمد
به اشک این بود دی عهدم که ننهد پا به روی من
ز عین بیرهی عهدم دگر کرد و به رو آمد
مرا حاصل همین بس از سرشک خویش ای مردم
که بار دیگر آب رفتهٔ بختم به جو آمد
پس از چندین سخن رمزی ز می گفتم به مخموران
صراحی را ز گفتارم همی در دل فرو آمد
اگرچه رفت بر باطل خیالی حاصل عمرت
چه غم چون در دل شیدا خیال روی او آمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
کسی که نسبت قدّت به سرو ناز کند
چگونه باز به روی تو دیده باز کند
چه جای سرو که شمشاد باغ جنّت را
نمی رسد که به قدّ تو پا دراز کند
مپوش دیده ز رویم که بخت برگردد
ز هر که بر رخ درویش در فراز کند
تویی که چشم تو را نیست رسم مردمی یی
به غیر از این که به اهل نیاز ناز کند
گمان مبر که به کامی رسد ز نوش لبت
دلی که از الم نیش احتراز کند
امید هست که در باغ جان خیالی را
هوای سرو بلند تو سرفراز کند
چگونه باز به روی تو دیده باز کند
چه جای سرو که شمشاد باغ جنّت را
نمی رسد که به قدّ تو پا دراز کند
مپوش دیده ز رویم که بخت برگردد
ز هر که بر رخ درویش در فراز کند
تویی که چشم تو را نیست رسم مردمی یی
به غیر از این که به اهل نیاز ناز کند
گمان مبر که به کامی رسد ز نوش لبت
دلی که از الم نیش احتراز کند
امید هست که در باغ جان خیالی را
هوای سرو بلند تو سرفراز کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
کمند زلف توام پای بند سودا کرد
به عهد سروِ قدت فتنه دست بالا کرد
به اهل حسن طریق جفا و شوخی داد
همان که محنت و غم را نصیبهٔ ما کرد
ز بس که گفت به مردم سرشک راز دلم
ببین که آخر کارش خدا چه رسوا کرد
اگر چه چشمهٔ خضر از نظر نهان شده بود
ولی به خنده دهان تو باز پیدا کرد
لب تو کرد به یک بوسه با خیالیِ خویش
به مرده آنچه خواص دم مسیحا کرد
به عهد سروِ قدت فتنه دست بالا کرد
به اهل حسن طریق جفا و شوخی داد
همان که محنت و غم را نصیبهٔ ما کرد
ز بس که گفت به مردم سرشک راز دلم
ببین که آخر کارش خدا چه رسوا کرد
اگر چه چشمهٔ خضر از نظر نهان شده بود
ولی به خنده دهان تو باز پیدا کرد
لب تو کرد به یک بوسه با خیالیِ خویش
به مرده آنچه خواص دم مسیحا کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
کنون چو در طلبش اشک رو به ره دارد
چگونه عقل رمیده عنان نگه دارد
گشاد روی تو درهای رحمت است و خطت
به نام طالع من نامهٔ سیه دارد
چه طرفه هندوی شوخی ست چشم او یا رب
که مست و گوشهٔ محراب خوابگه دارد
به زیر زلفِ سیه آفتاب روی تو را
همان صفاست که در شب چراغ مه دارد
بهانهٔ کرمت طاعتی ست هر کس را
ولیک بنده خیالی همین گنه دارد
چگونه عقل رمیده عنان نگه دارد
گشاد روی تو درهای رحمت است و خطت
به نام طالع من نامهٔ سیه دارد
چه طرفه هندوی شوخی ست چشم او یا رب
که مست و گوشهٔ محراب خوابگه دارد
به زیر زلفِ سیه آفتاب روی تو را
همان صفاست که در شب چراغ مه دارد
بهانهٔ کرمت طاعتی ست هر کس را
ولیک بنده خیالی همین گنه دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
گر بعد اجل دردِ تو با خویش توان برد
خواهیم سبک درد سر خود ز جهان برد
در حلقهٔ دیوانه وشان عقل نمی رفت
زنجیر سر زلف تواش موی کشان برد
تا زلف تو چوگان معنبر به کف آورد
بند کمرت گوی لطافت ز میان برد
سرچشمهٔ حیوان به هزار آب دهن شست
و آنگاه حدیث لب لعلت به زبان برد
گفتم که خیالی چو به زاری ز جهان رفت
در سینه غمت برد، به خود گفت که جان برد
خواهیم سبک درد سر خود ز جهان برد
در حلقهٔ دیوانه وشان عقل نمی رفت
زنجیر سر زلف تواش موی کشان برد
تا زلف تو چوگان معنبر به کف آورد
بند کمرت گوی لطافت ز میان برد
سرچشمهٔ حیوان به هزار آب دهن شست
و آنگاه حدیث لب لعلت به زبان برد
گفتم که خیالی چو به زاری ز جهان رفت
در سینه غمت برد، به خود گفت که جان برد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
گر تیغ زند یار نخواهیم حذر کرد
کز دوست به تیغی نتوان قطع نظر کرد
هر تیر بلایی که رسید از طرف یار
جان پیش ستاد و همه را سینه سپر کرد
گر یارِ مرا باز هوای دگری نیست
بی جرم چرا از من بیچاره دگر کرد
تا گشت مقیم حرم دل غم عشقت
جان از وطن خویش روان عزم سفر کرد
عمری شد و هرگز نشنیدم که خیالی
بی غصّه شبی را به خیال تو سحر کرد
کز دوست به تیغی نتوان قطع نظر کرد
هر تیر بلایی که رسید از طرف یار
جان پیش ستاد و همه را سینه سپر کرد
گر یارِ مرا باز هوای دگری نیست
بی جرم چرا از من بیچاره دگر کرد
تا گشت مقیم حرم دل غم عشقت
جان از وطن خویش روان عزم سفر کرد
عمری شد و هرگز نشنیدم که خیالی
بی غصّه شبی را به خیال تو سحر کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
گرچه هر دم سیل اشک ما به دریا می رود
خوشدلم از جانب او هرچه بر ما می رود
گفتمش ای دیده این گوهر فشانی تا به کی
گفت می رانیم در ایّام او تا می رود
سرو قدّا بر حذر باش و خرامان کم خرام
کز غمت فریاد مشتاقان به بالا می رود
باغبانا صحبت گل را غنیمت دان که او
بعد سالی آمده ست امروز و فدا می رود
با تو از هستی خیالی را سری مانده ست و بس
و آن هم از دست غمت یک روز در پا می رود
خوشدلم از جانب او هرچه بر ما می رود
گفتمش ای دیده این گوهر فشانی تا به کی
گفت می رانیم در ایّام او تا می رود
سرو قدّا بر حذر باش و خرامان کم خرام
کز غمت فریاد مشتاقان به بالا می رود
باغبانا صحبت گل را غنیمت دان که او
بعد سالی آمده ست امروز و فدا می رود
با تو از هستی خیالی را سری مانده ست و بس
و آن هم از دست غمت یک روز در پا می رود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
گر ز بالای تو هر ساعت بلا باید کشید
به ز ناز سرو کز باد هوا باید کشید
با وجود قامتت سوسن ز رعنائی و لطف
گر کند دعوی زبانش از قفا باید کشید
ما اگر مشگ ختا گفتیم زلفت را به سهو
تو کریمی عفو بر فکر خطا باید کشید
گر بپرسند از پریشان حالی ما روز حشر
سر چو زلفت از خجالت زیر پا باید کشید
تا خیال قدّ و رخسارش خیالی در دل است
منّت شمشاد و ناز گل چرا باید کشید
به ز ناز سرو کز باد هوا باید کشید
با وجود قامتت سوسن ز رعنائی و لطف
گر کند دعوی زبانش از قفا باید کشید
ما اگر مشگ ختا گفتیم زلفت را به سهو
تو کریمی عفو بر فکر خطا باید کشید
گر بپرسند از پریشان حالی ما روز حشر
سر چو زلفت از خجالت زیر پا باید کشید
تا خیال قدّ و رخسارش خیالی در دل است
منّت شمشاد و ناز گل چرا باید کشید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
گر شبی ماه رخت پرده ز رو برگیرد
شمع از حسرت آن سوختن از سر گیرد
سوخت سر تا قدمم بهر تو چون شمع و هنوز
با تو سوز دل ما هیچ نمی درگیرد
آن زمان چهرهٔ مقصود توان دید که عشق
پردهٔ هستیِ ما را ز میان برگیرد
ای ملامتگر مستان خرابات تو نیز
باش تا یار شود ساقی و ساغر گیرد
در ازل با تو خیالی چو دم از رندی زد
حیف باشد که کنون شیوهٔ دیگر گیرد
شمع از حسرت آن سوختن از سر گیرد
سوخت سر تا قدمم بهر تو چون شمع و هنوز
با تو سوز دل ما هیچ نمی درگیرد
آن زمان چهرهٔ مقصود توان دید که عشق
پردهٔ هستیِ ما را ز میان برگیرد
ای ملامتگر مستان خرابات تو نیز
باش تا یار شود ساقی و ساغر گیرد
در ازل با تو خیالی چو دم از رندی زد
حیف باشد که کنون شیوهٔ دیگر گیرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
گر قدح با لب میگون تو لافی دارد
زو نرنجی که به غایت دل صافی دارد
سینه از زخم فراق تو چنان شد نی را
که به هر جا که نهی دست شکافی دارد
چشم فتّان تو پیوسته ز ابرو و مژه
صف کشیده ست و به عشّاق مصافی دارد
محرم کوی تو محروم ز دیدار چراست
چون به گرد حرمِ کعبه طوافی دارد
گر کسی پیش خیالی کند اظهار سخن
هیچ کس را سخنی نیست که لافی دارد
زو نرنجی که به غایت دل صافی دارد
سینه از زخم فراق تو چنان شد نی را
که به هر جا که نهی دست شکافی دارد
چشم فتّان تو پیوسته ز ابرو و مژه
صف کشیده ست و به عشّاق مصافی دارد
محرم کوی تو محروم ز دیدار چراست
چون به گرد حرمِ کعبه طوافی دارد
گر کسی پیش خیالی کند اظهار سخن
هیچ کس را سخنی نیست که لافی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
گر نه با من سر زلفت به جفا پیدا شد
در سرم این همه سودا زکجا پیدا شد
تا نهان شد ز نظر صورت روی تو مرا
بر رخ از دیده چه گویم که چه ها پیدا شد
آبم از روی ببرد اشک و نمی دانم چیست
غرض او، که بدین وجه به ما پیدا شد
با وجود خط و خال تو دل سوخته را
هوس مشگ ز سودای خطا پیدا شد
گر نشد ماه نو از ابروی شوخ تو خجل
به چه معنی ز نظر خم زد و ناپیدا شد
عاقبت تا چه شود حال خیالی به رقیب
این چنین کآن سگ بدخوبه گدا پیدا شد
در سرم این همه سودا زکجا پیدا شد
تا نهان شد ز نظر صورت روی تو مرا
بر رخ از دیده چه گویم که چه ها پیدا شد
آبم از روی ببرد اشک و نمی دانم چیست
غرض او، که بدین وجه به ما پیدا شد
با وجود خط و خال تو دل سوخته را
هوس مشگ ز سودای خطا پیدا شد
گر نشد ماه نو از ابروی شوخ تو خجل
به چه معنی ز نظر خم زد و ناپیدا شد
عاقبت تا چه شود حال خیالی به رقیب
این چنین کآن سگ بدخوبه گدا پیدا شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
گر ندیدی کز سرای دیده ام خون می چکد
ساعتی بنشین در او تا بنگری چون می چکد
لاله می روید به یاد روی لیلی تا به حشر
از زمین، هرجا که آب چشم مجنون می چکد
می کشد هردم به قصد خون مردم تیغ تاز
ترک چشمت کز سر شمشیر او خون می چکد
شبنمی باشد که از برگ گل افتد بر زمین
قطره های خون کز آن رخسار گلگون می چکد
دم به دم از روچه می رانی خیالی اشک را
او بر آب از خانهٔ مردم چو بیرون می چکد
ساعتی بنشین در او تا بنگری چون می چکد
لاله می روید به یاد روی لیلی تا به حشر
از زمین، هرجا که آب چشم مجنون می چکد
می کشد هردم به قصد خون مردم تیغ تاز
ترک چشمت کز سر شمشیر او خون می چکد
شبنمی باشد که از برگ گل افتد بر زمین
قطره های خون کز آن رخسار گلگون می چکد
دم به دم از روچه می رانی خیالی اشک را
او بر آب از خانهٔ مردم چو بیرون می چکد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گر همچونی دم می زنم از سوز دل خون می رود
ور خامشم در چنگ دل کارم به قانون می رود
دل از سر دیوانگی شد در پی مقصود و من
حیران که آن بی دست و پادوراست ره چون می رود
تا از سر زلفت صبا بوی وفاداری شنید
مستانه می آید در آن زنجیر و مجنون می رود
از درّ وصلت کآن گهر در قعر عمان غم است
چون یاد می آرد دلم از دیده جیحون می رود
افسانه خوانم چون مرا از زلف آزاری رسد
زخم چنان ماری اگر دانم به افسون می رود
گر نه خیالش در درون آمد خیالی از چه رو
نقش خیال دیگری از دیده بیرون می رود
ور خامشم در چنگ دل کارم به قانون می رود
دل از سر دیوانگی شد در پی مقصود و من
حیران که آن بی دست و پادوراست ره چون می رود
تا از سر زلفت صبا بوی وفاداری شنید
مستانه می آید در آن زنجیر و مجنون می رود
از درّ وصلت کآن گهر در قعر عمان غم است
چون یاد می آرد دلم از دیده جیحون می رود
افسانه خوانم چون مرا از زلف آزاری رسد
زخم چنان ماری اگر دانم به افسون می رود
گر نه خیالش در درون آمد خیالی از چه رو
نقش خیال دیگری از دیده بیرون می رود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گل جامه دران بار دگر سر به در آورد
وز حال رفیقان گذشته خبر آورد
رخسارهٔ سروی و خط سبز نگاری ست
هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد
ساقی قدح بادهٔ گلرنگ به چرخ آر
چون گُل خبر از نغمهٔ مرغ سحر آورد
هر گوهر اشکی که دلم داشت نهانی
چشمم چو تو را دید روان در نظر آورد
از عمر خیالی به جز این بهره ندارد
کاندر قدم یار گرامی به سر آورد
وز حال رفیقان گذشته خبر آورد
رخسارهٔ سروی و خط سبز نگاری ست
هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد
ساقی قدح بادهٔ گلرنگ به چرخ آر
چون گُل خبر از نغمهٔ مرغ سحر آورد
هر گوهر اشکی که دلم داشت نهانی
چشمم چو تو را دید روان در نظر آورد
از عمر خیالی به جز این بهره ندارد
کاندر قدم یار گرامی به سر آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گهی به پای تو جانم سرِ نیاز کشید
که دست از هوس کار غیر باز کشید
دلم ز شیوهٔ چشمت ندید مردمی ئی
به غیر از این که نیازی نمود و ناز کشید
متاع قلب مرا زآن نفس رواجی نیست
که سوز عشق تو در بوتهٔ گداز کشید
غرض زیارت سر منزل حقیقت بود
ریاضتی که دلم در ره مجاز کشید
خموش باش خیالیّ و قصّه کوته کن
که از فسانهٔ زلفش سخن دراز کشید
که دست از هوس کار غیر باز کشید
دلم ز شیوهٔ چشمت ندید مردمی ئی
به غیر از این که نیازی نمود و ناز کشید
متاع قلب مرا زآن نفس رواجی نیست
که سوز عشق تو در بوتهٔ گداز کشید
غرض زیارت سر منزل حقیقت بود
ریاضتی که دلم در ره مجاز کشید
خموش باش خیالیّ و قصّه کوته کن
که از فسانهٔ زلفش سخن دراز کشید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
گوهر اشکم که راز دل هویدا می کند
ز آن نشد پنهان که بازش دیده پیدا می کند
اشک اگر بی وجه ریزد آبروی ما رواست
چون به رو می آید آخر آنچه با ما می کند
نافه گر برد از خطت عطری به صد خون جگر
رو سیاهی بین که چونش باز رسوا می کند
ختم شد بر دیده طرز راست بینیّ و هنوز
جان به فکر سرو قدّت کار بالا می کند
عقل از سرّ دهانت ذرّه یی آگه نشد
گر چه عمری شد که فکر این معمّا می کند
خیال سروِ بالایت خیالی را مدام
عندلیب جان هوای باغ و صحرا می کند
ز آن نشد پنهان که بازش دیده پیدا می کند
اشک اگر بی وجه ریزد آبروی ما رواست
چون به رو می آید آخر آنچه با ما می کند
نافه گر برد از خطت عطری به صد خون جگر
رو سیاهی بین که چونش باز رسوا می کند
ختم شد بر دیده طرز راست بینیّ و هنوز
جان به فکر سرو قدّت کار بالا می کند
عقل از سرّ دهانت ذرّه یی آگه نشد
گر چه عمری شد که فکر این معمّا می کند
خیال سروِ بالایت خیالی را مدام
عندلیب جان هوای باغ و صحرا می کند