عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
نمی توان بتو شرح بلای هجران کرد
فتاده ام ببلایی، که شرح نتوان کرد
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل
که مرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد
خیال کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟
کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟
جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزه او هر چه کرد پنهان کرد
نیافت لذت ارباب ذوق، بی دردی
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد
هلالی، از دل مجروح من چه می پرسی؟
خرابه ای که تو دیدی فراق ویران کرد
فتاده ام ببلایی، که شرح نتوان کرد
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل
که مرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد
خیال کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟
کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟
جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزه او هر چه کرد پنهان کرد
نیافت لذت ارباب ذوق، بی دردی
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد
هلالی، از دل مجروح من چه می پرسی؟
خرابه ای که تو دیدی فراق ویران کرد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
بناز می رود و سوی کس نمی نگرد
هزار آه کشم، یک نفس نمی نگرد
گهی بپس روم و گه سر رهش گیرم
ولی چه فایده؟ چون پیش و پس نمی نگرد
چو غمزه اش ره دین زد چه سود ناله جان؟
که راهزن بفغان جرس نمی نگرد
کسی که در هوس روی ماه رخساریست
در آفتاب ز روی هوس نمی نگرد
دلم بسینه صد چاک مشکل آید باز
که مرغ رفته بسوی قفس نمی نگرد
خطاست پیش رخش سوی نو خطان دیدن
کسی بموسم گل خار و خس نمی نگرد
گذشت و سوی هلالی ندید و رحم نکرد
چه طالعست که هرگز بکس نمی نگرد؟
هزار آه کشم، یک نفس نمی نگرد
گهی بپس روم و گه سر رهش گیرم
ولی چه فایده؟ چون پیش و پس نمی نگرد
چو غمزه اش ره دین زد چه سود ناله جان؟
که راهزن بفغان جرس نمی نگرد
کسی که در هوس روی ماه رخساریست
در آفتاب ز روی هوس نمی نگرد
دلم بسینه صد چاک مشکل آید باز
که مرغ رفته بسوی قفس نمی نگرد
خطاست پیش رخش سوی نو خطان دیدن
کسی بموسم گل خار و خس نمی نگرد
گذشت و سوی هلالی ندید و رحم نکرد
چه طالعست که هرگز بکس نمی نگرد؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
باغ عیش من بجای گل همه خار آورد
آری، این نخلی که من دارم، همین بار آورد
کوه از سیل سرشکم در صدا آید، بلی
گریه من سنگ را در ناله زار آورد
عالمی در گریه است از ناله جانسوز من
نوحه ای کز درد خیزد گریه بسیار آورد
گر دل آزرده را جز داغ او مرهم نهم
بر دل آن مرهم شود داغی که آزار آورد
هر که ابروی تو دید و مایل محراب شد
زود باشد کز خجالت رو بدیوار آورد
تا ز خورشید جمالت گرم شد بازار حسن
هر دم این دیوانه را سودا ببازار آورد
پای بر فرق هلالی نه، که بهر مقدمت
هر زمان صد گوهر از چشم گهر بار آورد
آری، این نخلی که من دارم، همین بار آورد
کوه از سیل سرشکم در صدا آید، بلی
گریه من سنگ را در ناله زار آورد
عالمی در گریه است از ناله جانسوز من
نوحه ای کز درد خیزد گریه بسیار آورد
گر دل آزرده را جز داغ او مرهم نهم
بر دل آن مرهم شود داغی که آزار آورد
هر که ابروی تو دید و مایل محراب شد
زود باشد کز خجالت رو بدیوار آورد
تا ز خورشید جمالت گرم شد بازار حسن
هر دم این دیوانه را سودا ببازار آورد
پای بر فرق هلالی نه، که بهر مقدمت
هر زمان صد گوهر از چشم گهر بار آورد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
تا کی آن شوخ نظر بر دگری اندازد؟
کاشکی جانب ما هم نظری اندازد
آه از آن خنجر مژگان، که به هر چشم زدن
چاکها در دل خونین جگری اندازد
بخت بد گر نرساند خبر وصل تو را
باری از مرگ رقیبان خبری اندازد
ای خوش آن عاشق پر ذوق، که از غایت شوق
دست در گردن زرین کمری اندازد
سر گرانست هلالی، قدح باده بیار
تا شود مست و به پای تو سری اندازد
کاشکی جانب ما هم نظری اندازد
آه از آن خنجر مژگان، که به هر چشم زدن
چاکها در دل خونین جگری اندازد
بخت بد گر نرساند خبر وصل تو را
باری از مرگ رقیبان خبری اندازد
ای خوش آن عاشق پر ذوق، که از غایت شوق
دست در گردن زرین کمری اندازد
سر گرانست هلالی، قدح باده بیار
تا شود مست و به پای تو سری اندازد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
یار، هر چند که رعنا و سهی قد باشد
گر به عشاق نکویی بکند بد باشد
مقصد اهل نظر خاک در تست، بلی
چون تو مقصود شوی کوی تو مقصد باشد
آنکه در حسن بود یکصد خوبان جهان
حسن خلقی اگرش هست یکی صد باشد
الف قد تو پیش همه مقبول افتاد
این نه حرفیست که بر روی قلم رد باشد
موی ژولیده ی من بین و وفا کن، ور نه
سبزه بینی که مرا بر سر مرقد باشد
گفتمش دل به خم زلف تو در قید بماند
گفت: دیوانه همان به که مقید باشد
حد کس نیست، هلالی، که شود همره ما
زانکه این مرحله را محنت بی حد باشد
گر به عشاق نکویی بکند بد باشد
مقصد اهل نظر خاک در تست، بلی
چون تو مقصود شوی کوی تو مقصد باشد
آنکه در حسن بود یکصد خوبان جهان
حسن خلقی اگرش هست یکی صد باشد
الف قد تو پیش همه مقبول افتاد
این نه حرفیست که بر روی قلم رد باشد
موی ژولیده ی من بین و وفا کن، ور نه
سبزه بینی که مرا بر سر مرقد باشد
گفتمش دل به خم زلف تو در قید بماند
گفت: دیوانه همان به که مقید باشد
حد کس نیست، هلالی، که شود همره ما
زانکه این مرحله را محنت بی حد باشد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
می خواهم و کنجی که به جز یار نباشد
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا حبیبست به پهلوی رقیبست
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
بر من که گرفتار توام رحم مفرمای
رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانه ی ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیبست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بی یار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا حبیبست به پهلوی رقیبست
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
بر من که گرفتار توام رحم مفرمای
رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانه ی ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیبست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بی یار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
افروخت رنگت از می و دلها کباب شد
روی تو ماه بود، کنون آفتاب شد
گفتم: به دور عشق تو سازم سرای عیش
غم خانه ای که داشتم آن هم خراب شد
این آه گرم بی سببی نیست دم بدم
یا سینه سوخت، یا دل سوزان کباب شد
ناصح زبان گشاد که تسکین دهد مرا
نام تو برد و موجب صد اضطراب شد
خوناب دیده این همه دانی که از کجاست؟
خونی که بود، در دل غمدیده، آب شد
هر جا که هست روی تو، در پیش چشم ماست
کس در میان ما نتواند حجاب شد
فارغ نشسته بود هلالی به کوی زهد
ناگه لب تو دید و خراب شراب شد
روی تو ماه بود، کنون آفتاب شد
گفتم: به دور عشق تو سازم سرای عیش
غم خانه ای که داشتم آن هم خراب شد
این آه گرم بی سببی نیست دم بدم
یا سینه سوخت، یا دل سوزان کباب شد
ناصح زبان گشاد که تسکین دهد مرا
نام تو برد و موجب صد اضطراب شد
خوناب دیده این همه دانی که از کجاست؟
خونی که بود، در دل غمدیده، آب شد
هر جا که هست روی تو، در پیش چشم ماست
کس در میان ما نتواند حجاب شد
فارغ نشسته بود هلالی به کوی زهد
ناگه لب تو دید و خراب شراب شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
گر برون می آید آن بی رحم، زارم می کشد
ور نمی آید، به درد انتظارم می کشد
گر، معاذ الله، نباشد دولت دیدار او
محنت هجران باندک روزگارم می کشد
ای که گویی: بر سر آن کوی خواهی کشته شد
راضیم، بالله، اگر دانم که یارم می کشد
هر گه امسالش عتاب آلوده می بینم به خود
یاد آن مسکین نوازیهای پارم می کشد
چون برون آید، کله کج کرده، دامن بر زده
دیدن جولان آن چابک سوارم می کشد
ساقیا، امشب که مستم لطف کن خونم بریز
ور نه، چون فردا شود، رنج خمارم می کشد
زیر بار غم، هلالی، کار من جان کندنست
وه! که آخر محنت این کار و بارم می کشد
ور نمی آید، به درد انتظارم می کشد
گر، معاذ الله، نباشد دولت دیدار او
محنت هجران باندک روزگارم می کشد
ای که گویی: بر سر آن کوی خواهی کشته شد
راضیم، بالله، اگر دانم که یارم می کشد
هر گه امسالش عتاب آلوده می بینم به خود
یاد آن مسکین نوازیهای پارم می کشد
چون برون آید، کله کج کرده، دامن بر زده
دیدن جولان آن چابک سوارم می کشد
ساقیا، امشب که مستم لطف کن خونم بریز
ور نه، چون فردا شود، رنج خمارم می کشد
زیر بار غم، هلالی، کار من جان کندنست
وه! که آخر محنت این کار و بارم می کشد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
زان دل به جانب سگ کوی تو می کشد
کو دامنم گرفته، به سوی تو می کشد
دانی چرا به دامنت آویخته دلم؟
خود را باین بهانه به کوی تو می کشد
صاحبدلی، که یافت سر رشته ی مراد
سر رشته اش به حلقه ی موی تو می کشد
فارغ ز بوی غالیه جعد سنبلم
خاطر به جعد غالیه بوی تو می کشد
ای ترک مست، این همه سنگ جفا مزن
بر دل شکسته ای، که سبوی تو می کشد
بر عاشقان بلاست جفای تو و دلم
چندین بلا ز تندی خوی تو می کشد
دور از رخت کشید هلالی هزار آه
آه! این چهاست کز غم روی تو می کشد؟
کو دامنم گرفته، به سوی تو می کشد
دانی چرا به دامنت آویخته دلم؟
خود را باین بهانه به کوی تو می کشد
صاحبدلی، که یافت سر رشته ی مراد
سر رشته اش به حلقه ی موی تو می کشد
فارغ ز بوی غالیه جعد سنبلم
خاطر به جعد غالیه بوی تو می کشد
ای ترک مست، این همه سنگ جفا مزن
بر دل شکسته ای، که سبوی تو می کشد
بر عاشقان بلاست جفای تو و دلم
چندین بلا ز تندی خوی تو می کشد
دور از رخت کشید هلالی هزار آه
آه! این چهاست کز غم روی تو می کشد؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
از حال و دل و دیده مپرسید که چون شد؟
خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد
ما بی خبران، چون خبر از خویش نداریم
حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟
دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری
بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت
بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد
کردیم بامید وفا صبر، ولیکن
هر چند که کردیم جفای تو فزون شد
هر قصر امیدی، که برافراخته بودیم
از سیل فراق تو بیک بار نگون شد
در عشق تو گویند: بشد کار هلالی
کاری که مراد دل او بود کنون شد
خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد
ما بی خبران، چون خبر از خویش نداریم
حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟
دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری
بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت
بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد
کردیم بامید وفا صبر، ولیکن
هر چند که کردیم جفای تو فزون شد
هر قصر امیدی، که برافراخته بودیم
از سیل فراق تو بیک بار نگون شد
در عشق تو گویند: بشد کار هلالی
کاری که مراد دل او بود کنون شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
تا سلسله زلف تو زنجیر جنون شد
وابستگی این دل دیوانه فزون شد
شرمنده شد از عکس جمالت مه و خورشید
وز عارض گل رنگ تو دل غنچه خون شد
خون شد دل من، دم بدم، از فرقت دلبر
زان رو ز ره دیده خونبار برون شد
آنجا، که صبا را گذری نیست، که گوید:
حال دل این خسته، بدلدار، که چون شد؟
هر چند قدت، راست، هلالی، چو الف بود
از بار غم دوست، بیک بار، چو نون شد
وابستگی این دل دیوانه فزون شد
شرمنده شد از عکس جمالت مه و خورشید
وز عارض گل رنگ تو دل غنچه خون شد
خون شد دل من، دم بدم، از فرقت دلبر
زان رو ز ره دیده خونبار برون شد
آنجا، که صبا را گذری نیست، که گوید:
حال دل این خسته، بدلدار، که چون شد؟
هر چند قدت، راست، هلالی، چو الف بود
از بار غم دوست، بیک بار، چو نون شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
گل شکفت و شوق آن گل چهره از سر تازه شد
وای جان من! که بر دل داغ دیگر تازه شد
گرد آن رخسار گل گون خط ز نگاری دمید
همچو اطراف چمن، کز سبزه تر تازه شد
آمد از کویت نسیمی، غنچه دلها شکفت
گلشن جان زان نسیم روح پرور تازه شد
تا گذشتی همچو آب خضر بر طرف چمن
هر خس و خاشاک چون سرو و صنوبر تازه شد
توسنت بار دگر پا بر رخ زردم نهاد
دولت من بین! که بازم سکه زر تازه شد
زخمهای تیر مژگان سر بسر آورده بود
چون نمک پاشیدی از لبها، سراسر تازه شد
تازه شد جان هلالی، تا بخون عاشقان
رسم خونریزی از آن شوخ ستمگر تازه شد
وای جان من! که بر دل داغ دیگر تازه شد
گرد آن رخسار گل گون خط ز نگاری دمید
همچو اطراف چمن، کز سبزه تر تازه شد
آمد از کویت نسیمی، غنچه دلها شکفت
گلشن جان زان نسیم روح پرور تازه شد
تا گذشتی همچو آب خضر بر طرف چمن
هر خس و خاشاک چون سرو و صنوبر تازه شد
توسنت بار دگر پا بر رخ زردم نهاد
دولت من بین! که بازم سکه زر تازه شد
زخمهای تیر مژگان سر بسر آورده بود
چون نمک پاشیدی از لبها، سراسر تازه شد
تازه شد جان هلالی، تا بخون عاشقان
رسم خونریزی از آن شوخ ستمگر تازه شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
غم بتان مخور، ای دل، که زار خواهی شد
اگر عزیز جهانی، تو خوار خواهی شد
اگر چو من هوس زلف یار خواهی کرد
ز عاشقان سیه روزگار خواهی شد
تو از طریقه یاری همیشه فارغ و من
نشسته ام بامیدی که یار خواهی شد
چو در وفای توام، بر دلم جفا مپسند
که پیش اهل وفا شرمسار خواهی شد
کنون بحسن تو کس نیست از هزار یکی
تو خود هنوز یکی از هزار خواهی شد
ز فکر کار جهان بار غم بسینه منه
وگرنه در سر این کار و بار خواهی شد
هلالی، از پی آن شهسوار تند مرو
که نارسیده بگردش غبار خواهی شد
اگر عزیز جهانی، تو خوار خواهی شد
اگر چو من هوس زلف یار خواهی کرد
ز عاشقان سیه روزگار خواهی شد
تو از طریقه یاری همیشه فارغ و من
نشسته ام بامیدی که یار خواهی شد
چو در وفای توام، بر دلم جفا مپسند
که پیش اهل وفا شرمسار خواهی شد
کنون بحسن تو کس نیست از هزار یکی
تو خود هنوز یکی از هزار خواهی شد
ز فکر کار جهان بار غم بسینه منه
وگرنه در سر این کار و بار خواهی شد
هلالی، از پی آن شهسوار تند مرو
که نارسیده بگردش غبار خواهی شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
آه و صد آه! که آن مه ز سفر دیر آمد
شمع خورشید جمالش بنظر دیر آمد
گفت: سوی تو بقاصد بفرستم خبری
وه! که قاصد نفرستاد و خبر دیر آمد
تو مدد گار شو، ای خضر، که آن آب حیات
سوی این سوخته تشنه جگر دیر آمد
نوبهار چمن عیش بدل شد بخزان
زانکه آن شاخ گل تازه و تر دیر آمد
مردم از شوق هم آغوشی آن سرو، دریغ!
کان نهال چمن حسن ببر دیر آمد
ای فلک، پرتو خورشید جهانتاب کجاست؟
کامشب از غصه بمردیم و سحر دیر آمد
یار تا رفت، هلالی، من ازین غم مردم
که: چرا عمر من خسته بسر دیر آمد؟
شمع خورشید جمالش بنظر دیر آمد
گفت: سوی تو بقاصد بفرستم خبری
وه! که قاصد نفرستاد و خبر دیر آمد
تو مدد گار شو، ای خضر، که آن آب حیات
سوی این سوخته تشنه جگر دیر آمد
نوبهار چمن عیش بدل شد بخزان
زانکه آن شاخ گل تازه و تر دیر آمد
مردم از شوق هم آغوشی آن سرو، دریغ!
کان نهال چمن حسن ببر دیر آمد
ای فلک، پرتو خورشید جهانتاب کجاست؟
کامشب از غصه بمردیم و سحر دیر آمد
یار تا رفت، هلالی، من ازین غم مردم
که: چرا عمر من خسته بسر دیر آمد؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
روز هجران تو، یارب! ز کجا پیش آمد؟
این چه روزیست که پیش من درویش آمد؟
آن بلایی که ز اندیشه آن میمردم
عاقبت پیش من عاقبت اندیش آمد
با قد همچو خدنگ از دل من بیرون آی
که مرا تیر بلا بر جگر ریش آمد
چشم بر هم مزن و هر طرف از ناز مبین
که بریش دلم از هر مژه صد نیش آمد
حال خود را چو بحال دگران سنجیدم
کمترین درد من از درد همه بیش آمد
روز بگذشت، هلالی، شب هجران برسید
وه! چه روز سیهست این که مرا پیش آمد!
این چه روزیست که پیش من درویش آمد؟
آن بلایی که ز اندیشه آن میمردم
عاقبت پیش من عاقبت اندیش آمد
با قد همچو خدنگ از دل من بیرون آی
که مرا تیر بلا بر جگر ریش آمد
چشم بر هم مزن و هر طرف از ناز مبین
که بریش دلم از هر مژه صد نیش آمد
حال خود را چو بحال دگران سنجیدم
کمترین درد من از درد همه بیش آمد
روز بگذشت، هلالی، شب هجران برسید
وه! چه روز سیهست این که مرا پیش آمد!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
دلم، پیش لبت، با جان شیرین در فغان آمد
خدا را، چاره دل کن، که این مسکین بجان آمد
بیا، ای سرو، گلزار جوانی را غنیمت دان
که خواهد نوبهار حسن را روزی خزان آمد
ببزم دیگران، دامن کشان، تا کی توان رفتن؟
بسوی عاشقان هم گاه گاهی میتوان آمد
حیاتی یافتم از وعده قتلش، بحمد الله!
که ما را هر چه در دل بود او را بر زبان آمد
سر زلفت ز بالا بر زمین افتاد و خوشحالم
که بهر خاکساران آیتی از آسمان آمد
ملولم از غم دوران، سبک دوشی کن، ای ساقی
ببر این کوه محنت را، که بر دلها گران آمد
کمند زلف لیلی میکشد از ذوق مجنون را
که از شهر عدم بیخود بصحرای جهان آمد
بامیدی که در پای سگانت جان برافشاند
هلالی، نقد جان در آستین، بر آستان آمد
خدا را، چاره دل کن، که این مسکین بجان آمد
بیا، ای سرو، گلزار جوانی را غنیمت دان
که خواهد نوبهار حسن را روزی خزان آمد
ببزم دیگران، دامن کشان، تا کی توان رفتن؟
بسوی عاشقان هم گاه گاهی میتوان آمد
حیاتی یافتم از وعده قتلش، بحمد الله!
که ما را هر چه در دل بود او را بر زبان آمد
سر زلفت ز بالا بر زمین افتاد و خوشحالم
که بهر خاکساران آیتی از آسمان آمد
ملولم از غم دوران، سبک دوشی کن، ای ساقی
ببر این کوه محنت را، که بر دلها گران آمد
کمند زلف لیلی میکشد از ذوق مجنون را
که از شهر عدم بیخود بصحرای جهان آمد
بامیدی که در پای سگانت جان برافشاند
هلالی، نقد جان در آستین، بر آستان آمد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
نگسلد رشته جان من از آن سرو بلند
این چه نخلیست که دارد برگ جان پیوند؟
آه! از آن چشم، که چون سوی من افگند نگاه
چاکها در دلم از خنجر مژگان افگند
گر دهم جان بوفایش نپسندد هرگز
آه! از آن شوخ جفا پیشه دشوار پسند!
گر نگیرد ز سر لطف و کرم دست مرا
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
منم از چشم تو قانع بنگاهی گاهی
وز تمنای میانت بخیالی خرسند
صد رهم بینی و نادیده کنی، آه ز تو!
حال من دیدن و این گونه تغافل تا چند؟
مهر رخسار تو، چون ذره، پریشانم ساخت
شوق خال تو مرا سوخت بر آتش چو سپند
شب هجر تو، هلالی، ز خراش دل خویش
چاک زد سینه، بنوعی که دل از خود بر کند
این چه نخلیست که دارد برگ جان پیوند؟
آه! از آن چشم، که چون سوی من افگند نگاه
چاکها در دلم از خنجر مژگان افگند
گر دهم جان بوفایش نپسندد هرگز
آه! از آن شوخ جفا پیشه دشوار پسند!
گر نگیرد ز سر لطف و کرم دست مرا
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
منم از چشم تو قانع بنگاهی گاهی
وز تمنای میانت بخیالی خرسند
صد رهم بینی و نادیده کنی، آه ز تو!
حال من دیدن و این گونه تغافل تا چند؟
مهر رخسار تو، چون ذره، پریشانم ساخت
شوق خال تو مرا سوخت بر آتش چو سپند
شب هجر تو، هلالی، ز خراش دل خویش
چاک زد سینه، بنوعی که دل از خود بر کند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
عارضت هست بهشتی، که عیان ساخته اند
قامتت آب حیاتی، که روان ساخته اند
این چه گلزار جمالست، که بر قامت تو
از سمن عارض و از غنچه دهان ساخته اند؟
لبت، آیا چه شکر ریخت که گفتار ترا
همه شیرین سخنان ورد زبان ساخته اند؟
بر گل روی تو آن سبزه تر دانی چیست؟
فتنه هایی که نهان بود عیان ساخته اند
برگمانی دهنت ساخته اند اهل یقین
چون یقین نیست، ضرورت، بگمان ساخته اند
مکن، ای دل، هوس گوشه آن چشم، بترس
زان بلاها که در آن گوشه نهان ساخته اند
گر مرا نام و نشان نیست، هلالی، چه عجب؟
عاشقان را همه بی نام و نشان ساخته اند
قامتت آب حیاتی، که روان ساخته اند
این چه گلزار جمالست، که بر قامت تو
از سمن عارض و از غنچه دهان ساخته اند؟
لبت، آیا چه شکر ریخت که گفتار ترا
همه شیرین سخنان ورد زبان ساخته اند؟
بر گل روی تو آن سبزه تر دانی چیست؟
فتنه هایی که نهان بود عیان ساخته اند
برگمانی دهنت ساخته اند اهل یقین
چون یقین نیست، ضرورت، بگمان ساخته اند
مکن، ای دل، هوس گوشه آن چشم، بترس
زان بلاها که در آن گوشه نهان ساخته اند
گر مرا نام و نشان نیست، هلالی، چه عجب؟
عاشقان را همه بی نام و نشان ساخته اند