عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
ای که می پرسی ز من کان ماه را منزل کجاست؟
منزل او در دلست، اما ندانم دل کجاست
جان پاکست آن پری رخسار، از سر تا قدم
ور نه شکلی این چنین در نقش آب و گل کجاست؟
ناصحا، عقل از مقیمان سر کویش مخواه
ما همه دیوانه ایم، این جا کسی عاقل کجاست؟
آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسی
آن جوان خوبرو و آن مرشد کامل کجاست؟
در شب وصل از فروغ ماه گردون فارغم
این چنین ماهی، که من دارم، در آن محفل کجاست؟
روزگاری شد که از فکر جهان در محنتم
یارب! آن روزی که بودم از جهان غافل کجاست؟
نیست لعل او برون از چشم گوهر بار من
آری، آری، گوهر مقصود بر ساحل کجاست؟
چون هلالی حاصل ما درد عشق آمد، بلی
عشقبازان را هوای زهد بی حاصل کجاست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
روز نوروزست، سرو گل عذار من کجاست؟
در چمن یاران همه جمعند یار من کجاست؟
مونسم جز آه و یارب نیست شب ها تا به روز
آه و یارب! مونس شب های تار من کجاست؟
گشته مردم، هر یکی، امروز، صید چابکی
چابک صید افکن مردم شکار من کجاست؟
نیست یک ساعت قرار این جان بی آرام را
یارب! آن آرام جان بی قرار من کجاست؟
سوخت از درد جدایی دل به امید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟
روزگاری شد که دور افتاده ام، آخر بپرس
کان سیه روز پریشان روزگار من کجاست؟
بود عمری بر سر کویت هلالی خاک ره
رفت بر باد و نگفتی خاکسار من کجاست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
ای باد صبح، منزل جانان من کجاست؟
من مردم از برای خدا، جان من کجاست؟
شب های هجر همچو منی کس غریب نیست
کس را تحمل شب هجران من کجاست؟
سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفت
گویی که بود در خم چوگان من کجاست؟
خوبان سمند ناز به میدان فکنده اند
چابک سوار عرصه ی میدان من کجاست؟
تا کی رقیب دست و گریبان شود به من؟
شوخی که می گرفت گریبان من کجاست؟
خوش آن که چون به سینه ز پیکان نشان نیافت
تیر دگر کشید که پیکان من کجاست؟
از نه فلک گذشت هلالی، فغان من
بنگر که من کجایم و افغان من کجاست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
عکس آن لبهای میگون در شراب افتاده است
حیرتی دارم که چون آتش در آب افتاده است
ظاهرست از حلق های زلف و ماه عارضت
در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است
چون طبیب عاشقانی، گه گه این دل خسته را
پرسشی میکن که بیمار و خراب افتاده است
بلبل افغان میکند هر لحظه بر شاخی دگر
جلوه ی گل دیده و در اضطراب افتاده است
چون هلالی را به خاک آستانش دید گفت:
این گدا را بین، که بس عالی جناب افتاده است
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
مه ز جور فلک دوتا شده است؟
یا ز مه پاره ای جدا شده است
دل ز دستم شد و نیامد باز
تا به دست که مبتلا شده است
زلف را بیش ازین به باد مده
که بسی فتنه در هوا شده است
نیست گل در چمن که بی رخ تو
غنچه را پیرهن قبا شده است
با هلالی چه دشمنیست تو را؟
شیوه ی دوستی کجا شده است؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
رفتست عزیز من و مکتوب نوشتست
یوسف خبر خویش به یعقوب نوشتست
شد نامه ی محبوب خط بندگی من
من بنده ی آن نامه که محبوب نوشتست
گفتست بخواند سنگ آن کوی سلامم
بنگر که سلامی به چه اسلوب نوشتست
باز این خط خوب و رقم تازه بلاییست
این تازه رقم را چه بلا خوب نوشتست؟
بر نامه سیاهی طلبد آیت رحمت
ما طالب آنیم که مطلوب نوشتست
بر صفحه ی رخسار تو آن خط دلاویز
یارب! قلم صنع چه مرغوب نوشتست؟
یاری که به من نامه نوشتست هلالی
عیسیست، شفانامه به ایوب نوشتست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
دارم شبی، که دوزخ از آن شب علامتست
از روز من مپرس، که آن خود قیامتست
یارب! ترحمی، که ز سنگ جفای چرخ
ما دل شکسته ایم و زهر سو ملامتست
بر آستان عشق سر ما بلند شد
وین سر بلندی از قد آن سروقامتست
رفتن ز کوی او کرمی بود از رقیب
این هم که رفت و باز نیامد کرامتست
ثابت قدم فتاده هلالی به راه عشق
او را درین طریق عجب استقامتست!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
ماه من، عیدست و شهری را نظر بر روی تست
روی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی تست
روشن آن چشمی که ماه عید بر روی تو دید
شادی آن کس که روز عید در پهلوی تست
می رود هر کس به طوف عید گاه از کوی تو
من ز کویت چون روم چون عید گاهم کوی تست
در صباح عید، اگر مشغول تکبیرند خلق
بر زبانم از سحر تا شام گفت و گوی تست
گر بیندازی خدنگی از کمان ابرویت
بر دل و بر سینه ی من منت ابروی تست
روز عید و مایل خوبان ز هر سو عالمی
میل من از جمله خوبان عالم سوی تست
هر کسی هندوی خود را شاد سازد روز عید
شاد کن مسکین هلالی را، که او هندوی تست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دلم به سینه ی سوزان مشوش افتادست
دل از کجا؟ که درین خانه آتش افتادست
خوشیم با غم عشقت، که وقت او خوش باد!
چه خوش غمیست! که ما را به او خوش افتادست
صفای باده و رخسار ساده هوشم برد
شراب و ساقی ما هر دو بی غش افتادست
به خط و خال رخ آراستی و حیرانم
که این صحیفه به غایت منقش افتادست
گهی که بر سر عشاق راند ابرش ناز
کدام سر، که نه در پای ابرش افتادست؟
به رسم تحفه کشم نقد عمر در پایش
ولی چه سود که آن سرو سرکش افتادست
گرفت نور تجلی شب هلالی را
که روی خوب تو در جلوه مهوش افتادست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
راه وفا پیش گیر، کان ز جفا خوش ترست
گر چه جفایت خوشست، لیک وفا خوش ترست
روی چو گل برگ تو از همه گلها فزون
کوی چو گلزار تو از همه جا خوش ترست
هجر بتان ناخوشست، سرزنش خلق نیز
دیدن روی رقیب از همه ناخوش ترست
بارخش، ای نقش بند، دعوی صورت مکن
صنعت خود را مبین، صنع خدا خوش ترست
کاش به راهت سرم سوده شود همچو خاک
زانکه چو من عاشقی بی سر و پا خوشترست
محتسب، از نقل و می منع هلالی مکن
کز ورع و زهد تو شیوه ی ما خوش ترست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
دل های مردمان به نشاط جهان خوشست
در دل مرا غمیست، که خاطر بآن خوشست
چون نیست خوشدل از تن زارم سگ درش
سگ بهتر از کسی، که باین استخوان خوشست
خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پریست ز مردم نهان خوشست
از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به درد من ناتوان خوشست
سلطان ملک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوشست
ناصح، عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوشست
بر آستان یار هلالی نهاد سر
او را سر نیاز برین آستان خوشست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
مرا ز عشق تو صد گونه محنت و المست
هزار محنت و با محنتی هزار غمست
اگر چه با من مسکین بسی جفا کردی
زیاده ساز جفا را، که این هنوز کمست
تویی حیات من و من ز فرقتت بیمار
بیا، که یک دو سه روزی حیات مغتنمست
بیا و بر سر بیمار خود دمی بنشین
مرو، که آنچه تمنای تست دم به دمست
کرم نمودی و بر جان من جفا کردی
ز جانب تو مرا هر چه می رسد کرمست
به زیر پای تو افتاد و خاک شد عاشق
اگر چه خاک شد، اما هنوز در قدمست
هلالی از سر کویت وداع کرد و برفت
تو زنده باش، که او را عزیمت عدمست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
جان من، الله الله! این چه تنست؟
نه تن تست، بلکه جان منست
این که گل در عرق نشست و گداخت
همه از انفعال آن بدنست
صد سخن گفتمت، بگو سخنی
کین همه از برای یک سخنست
هست دشنام تلخ تو شیرین
چون نباشد؟ کزان لب و دهنست
یک شب از در درآ، که ماه رخت
شمع بزم و چراغ انجمنست
پیش روی تو شمع در فانوس
هست آن مرده ای که در کفنست
کشتی و سوختی هلالی را
هر چه کردی به جای خویشتنست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
این همه لاله، که سر بر زده از خاک منست
پاره های جگر سوخته ی چاک منست
درد عشاق ز درمان کسی به نشود
خاصه دردی، که نصیب دل غمناک منست
استخوان های من از خاک درش بردارید
باغ فردوس چه جای خس و خاشاک منست؟
همه کسی را به جمالش نظری هست ولی
لایق چهره ی پاکش نظر پاک منست
باغبان، چند کند پیش من آزادی سرو؟
سرو آزاد غلام بت چالاک منست
دی شنیدم که یکی خون مسلمان می ریخت
اگر اینست، همان کافر بی باک منست
دوستان، گر سر درمان هلالی دارید؟
شربت زهر بیارید، که تریاک منست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
این چنین بی رحم و سنگین دل، که جانان منست
کی دل او سوزد از داغی، که بر جان منست؟
ناصحا، بیهوده میگویی که دل بردار ازو
من به فرمان دلم، کی دل به فرمان منست؟
در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب
زانکه هر دردی که از عشقست درمان منست
بیدلان را نیست غیر از جان سپردن مشکلی
آنچه ایشان راست مشکل، کار آسان منست
من که باشم، تا زنم لاف غلامی بر درش؟
بنده ی آنم که دولت خواه سلطان منست
آن که بر دامان چاکم طعنه می زد، گو بزن
کین چنین صد چاک دیگر در گریبان منست
هر چه می گوید هلالی در بیان زلف او
حسب حال تیره ی بخت پریشان منست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
نخل بالای تو سر تا به قدم شیرینست
این چه نخلست که هم نازک و هم شیرینست؟
بس که چون نیشکری نازک و شیرین و لطیف
بند بند تو، ز سر تا به قدم شیرینست
گر چه در عهد تو شیرین سخنان بسیارند
کس به شیرین سخنی مثل تو کم شیرینست
دم صبحست، بیا، تا قدح از کف ننهیم
که می تلخ درین یک دو سه دم شیرینست
تا نوشتست هلالی سخن لعل لبت
چون نی قند سراپای قلم شیرینست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
شیشه ی می دور ازآن لب های میگون می گریست
تا دل خود را دمی خالی کند، خون می گریست
دوش بر سوز دل من گریه ها می کرد شمع
چشم من آن گریه را می دید و افزون می گریست
آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون می گریست
سیل در هامون، صدا در کوه، میدانی چه بود؟
از غم من کوه می نالید و هامون می گریست
چیست دامان سپهر امروز پر خون از شفق؟
غالبا امشب ز درد عشق گردون می گریست
بر رخ زردم ببین خط های اشک سرخ را
این نشانی هاست کامشب چشم من خون می گریست
شب که می خواندی هلالی را و می راندی به ناز
در درون پیش تو می خندید و بیرون می گریست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
این تازه گل، که می رسد، از بوستان کیست؟
نخل کدام گلشن و سرو روان کیست؟
باز این نهال تازه، که سر می کشد به ناز
سرو کشیده قامت نازک میان کیست؟
ای دل، ز تیر ابروی پر فتنه اش منال
تو تیر را ببین و مگو کز کمان کیست؟
دشنام ها، که از تو رساندند قاصدان
دانستم از ادای سخن کز زبان کیست
گر افکنند پیش سگت بعد کشتنم
داند ز بوی درد که این استخوان کیست
افسانه شد حدیث من، آخر شبی بپرس
کین گفتگو، که می گذرد، داستان کیست؟
از آه گرم سوخت هلالی و کس نگفت
دودی که بر فلک شده از دودمان کیست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست
شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالیست!
هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمی
ما غریبیم و تو بی رحم، غریب احوالیست!
گر فتد مردم چشمم به رخت، روی مپوش
تو همان گیر که بر روی تو این هم خالیست
بر لب چشمه ی نوشین تو آن سبزه ی خط
شکرستان تو را طوطی فارغ بالیست
می روی تند که باز آیم و زارت بکشم
این نه تندیست، که در کشتن من اهمالیست
قرعه ی بندگی خویش به نامم زده ای
این سعادت عجبست! این چه مبارک فالیست!
ماه من سوی هلالی نظری کرد و گذشت
کوکب طالع او را نظر اقبالیست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
در دل بی خبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
خاک آدم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست
از جنون من و حسن تو سخن بسیارست
قصه ی ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند
کی گذاریم؟ که آن داغ کم از مرهم نیست
بس که سودای تو دارم غم خود نیست مرا
گر ازین پیش غمی بود کنون آن هم نیست
من که امروز هلاک دم جان بخش توام
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست
غنچه ی خرمی از خاک هلالی مطلب
که سر روضه ی او جای دل خرم نیست