عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
در آفتاب رخش آب باده تاب انداخت
چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟
هنوز جلوه آن گنج حسن پنهان بود
که عشق فتنه درین عالم خراب انداخت
قضا نگر که: چو پیمانه ساخت از گل من
مرا بیاد لبش باز در شراب انداخت
فسانه دگران گوش کرد در شب وصل
ولی بنوبت من خویش را بخواب انداخت
بیا و یک نفس آرام جان شو، از ره لطف
که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت
ز بهر آنکه دل از دام زلف او نرهد
بهر خمی گره افگند و پیچ و تاب انداخت
ندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجر
بلای عشق تو او را درین عذاب انداخت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
ز باغ عمر عجب سرو قامتی برخاست
بگو که در همه عالم قیامتی برخاست
سمند عشق به هر منزلی که جولان کرد
غبار فتنه ز گرد ملامتی برخاست
مقیم کوی تو چون در حریم کعبه نشست
به آه حسرت و اشک ندامتی برخاست
دلم به راه ملامت فتاد و این عجبست
عجب تر آن که ز کوی سلامتی برخاست
به راه عشق هلالی فتاده بود ز پا
سمند مقدم صاحب کرامتی برخاست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
هر آتشین گلی، که بر اطراف خاک ماست
از آتش دل و جگر چاک چاک ماست
دامن کشان ز خاک شهیدان گذشته ای
گردی که دامن تو گرفتست، خاک ماست
ساقی برو که باده ی گل رنگ بی لبش
گر آب زندگیست که زهر هلاک ماست
پاکست همچو دامن گل چشم ما ولی
دامان یار پاک تر از چشم پاک ماست
دهقان سالخورده، که پاینده باد، گفت:
آنست آب خضر، که در جوی تاک ماست
درمان دل مجوی هلالی که درد عشق
خاص از برای جان و دل دردناک ماست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
عشق بازی چه بلا فکر خطایی بودست!
عشق خود عشق نبودست، بلایی بودست
کاش بینند بی خبران حسن تو را
تا بدانند که ما را چه خدایی بودست
در دیاری که گل روی تو را پروردند
خوش بهاری و فرح بخش هوایی بودست!
عهد کردی که وفا پیشه کنی، جهد بکن
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست
باغ فردوس زمینست که آن جا روزی
سرو گل پیرهنی، تنگ قبایی بودست
بعد مردن به سر تربت من بنویسید
کین عجب سوخته ی بی سرو پایی بودست!
چاره ی درد هلالیست بلای غم عشق
عشق را درد مگویی، که بلایی بودست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
بهر که قصه ی دل گفته ام دلش خونست
توهم مپرس ز من، تا نگویمت چونست
منم، که درد من از هیچ بی دلی کم نیست
تویی، که ناز تو از هر چه گویم افزونست
مگو که: خواب اجل بست چشم مردم را
که چشم بندی آن نرگس پر افسونست
همای وصل تو پاینده باد بر سر من
که زیر سایه ی او طالعم همایونست
کنون که با توام، ای کاش دشمنان مرا
خبر دهند که لیلی به کام مجنونست
طبیب، گو: به علاج مریض عشق مکوش
که کار او دگر و حال او دگرگونست
هلالی، از دهن و قامتش حکایت کن
که این علامت ادراک طبع موزونست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
برخیز، تا نهیم سر خود به پای دوست
جان را فدا کنیم، که صد جان فدای دوست
در دوستی ملاحظه ی مرگ و زیست نیست
دشمن به از کسی، که نمیرد برای دوست
حاشا! که غیر دوست کند جا به چشم من
دیدن نمی توان دگری را به جای دوست
از دوست، هر جفا که رسد، جای منتست
زیرا که نیست هیچ وفا چون جفای دوست
با دوست آشنا شده، بیگانه ام ز خلق
تا آشنای من نشود آشنای دوست
در حلقه ی سگان درش می روم، که باز
احباب صف زنند به گرد سرای دوست
دست دعا گشاد هلالی به درگهت
یعنی به دست نیست مرا جز دعای دوست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
گفتی: بگو که در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال تست، تو را در خیال چیست؟
جانم به لب رسید، چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم، سؤال چیست؟
بی ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟
گفتم: همیشه فکر وصال تو می کنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
دردا! که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست؟
چون حل نمی شود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده ی قیل و قال چیست؟
ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
من با تو یک دلم، سخن و قول من یکیست
اینست قول من که شنیدی، سخن یکیست
بگداختم، چنان که اگر سر برم به جیب
کس پی نمی برد که درین پیرهن یکیست
خواهم به صد هزار زبان وصف او کنم
لیکن مقصرم، که زبان در دهن یکیست
ماه مرا به زهره جبینان چه نسبتست؟
ایشان چو انجمند و مه انجمن یکیست
صد بار از تو شوکت خوبان شکست یافت
خسرو هزار خسرو لشکر شکن یکیست
بر خاستست نقش دویی از میان ما
ما از کمال عشق دو جانیم و تن یکیست
در درگهت رقیب و هلالی برابرند
طوطی درین دیار چرا با زغن یکیست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
دگرم بسته ی آن زلف سیه نتوان داشت
آن چنانم که به زنجیر نگه نتوان داشت
تاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مرا
روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت
تا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟
این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت
دیده بر بستم و نومید نشستم، چه کنم؟
بیش ازین دیده به امید به ره نتوان داشت
با وجود رخ او دیدن گل کی زیباست؟
پیش خورشید نظر جانب مه نتوان داشت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
در مجلس اگر او نظری با دگری داشت
دانند حریفان که در آن هم نظری داشت
هر لاله، که با داغ دل از خاک برآمد
دیدم که: ز سودای تو پر خون جگری داشت
امروز سر زلف تو آشفته چرا بود؟
گویا ز پریشانی دل ها خبری داشت
فریاد! که رفت از سرم آن سرو، که عمری
من خاک رهش بودم و بر من گذری داشت
با جام و قدح عزم چمن کرد، چو نرگس
هر کس که درین روز به کف سیم و زری داشت
زین مرحله آهنگ عدم کرد هلالی
مانند غریبی، که هوای سفری داشت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
دل چه باشد کز برای یار ازآن نتوان گذشت
یار اگر اینست، بالله می توان از جان گذشت
از خیال آن قد رعنا گذشتن مشکلست
راست می گویم، بلی، از راستی نتوان گذشت
جز به روز وصل عمر و زندگی حیفست حیف
حیف از آن عمری که بر من در شب هجران گذشت
یار بگذشت، از همه خندان و از من خشم ناک
عمر بر من مشکل و بر دیگران آسان گذشت
چون گذشت از دل خدنگش، گو: بیا، تیر اجل
هر چه آید بگذرد، چون هر چه آمد آن گذشت
پیش ازین گر جام عشرت داشتم، حالا چه سود؟
از فلک دور دگر خواهم، که آن دوران گذشت
خلق گویندم: هلالی، درد خود را چاره کن
کی توانم چاره ی دردی که از درمان گذشت؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
خدا را، تند سوی من مبین، چون بنگرم سویت
تغافل کن زمانی، تا ببینم یک زمان رویت
ز خاک کوی من، گفتی: برو، یا خاک شو اینجا
چو آخر خاک خواهم شد من و خاک سر کویت
تنم زارست و جان محزون، جگر پر درد و دل پر خون
ترحم کن، که دیگر نیست تاب تندی از خویت
بصد تیغ ستم کشتی مرا، عذر تو چون خواهم؟
کرمها میکنی، صد آفرین بر دست و بازویت
پس از عمری اگر یک لحظه پهلوی تو بنشینم
رقیب اندر میان آید، که دور افتم ز پهلویت
میانت یکسر مویست و جان در اشتیاق او
بیا، ای جان مشتاقان فدای هر سر مویت
هلالی را نگشتی، گر سجود از دیدنت مانع
سرش در سجده بودی، تا قیامت، پیش ابرویت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
مشتاق درد را بمداوا چه احتیاج؟
بیمار عشق را بمسیحا چه احتیاج؟
چون جلوه گاه سبزخطان شد مقام دل
ما را دگر بسبزه و صحرا چه احتیاج؟
تا کی بناز رفتن و گفتن که: جان بده؟
جان میدهم، بیا، بتقاضا چه احتیاج؟
چون ما فرح ز سایه قصر تو یافتیم
ما را بفیض عالم بالا چه احتیاج؟
واعظ، ملالت تو ببانگ بلند چیست؟
آهسته باش، اینهمه غوغا چه احتیاج؟
تا چند بهر سود و زیان درد سر کشیم؟
داریم یک سر، اینهمه سودا چه احتیاج؟
دور از تو خو گرفته هلالی بکنج غم
او را بگشت باغ و تماشا چه احتیاج؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
کارم از دست شد و دل ز غمت زار افتاد
فکر دل کن، که مرا دست و دل از کار افتاد
بهتر آنست که چون گل نشوی همدم خار
چند روزی که گل حسن تو بی خار افتاد
میرود خون دل از دیده، ولی دل چه کند؟
که مرا این همه از دیده خونبار افتاد
تا ابد پشت بدیوار سلامت ننهد
دردمندی که در آن سایه دیوار افتاد
گر براه غمت افتاد هلالی غم نیست
در ره عشق ازین واقعه بسیار افتاد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
چو از داغ فراقت شعله حسرت بجان افتد
چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد
سجود آستانت چون میسر نیست میخواهم
که آنجا کشته گردم، تا سرم بر آستان افتد
نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم
کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
براهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی
که از چشمت نگاهی جانب این ناتوان افتد
تن زار مرا هر دم رقیب آزرده می سازد
چنین باشد، بلی، چون چشم سگ بر استخوان افتد
هلالی آن چنان در عاشقی رسوای عالم شد
که پیش از هر سخن افسانه او در میان افتد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
روز عمرم چند، یارب! چون شب غم بگذرد؟
عمر من کم باد، تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم
گریه من بیند و خندان و خرم بگذرد
مرهمی نه بر دل افگار من، بهر خدا
پیش ازان روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
هر که از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
تا کنون عمر هلالی در غم رویت گذشت
عمر باقی مانده، یارب! هم درین غم بگذرد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
شمع، دوش از ناله من گریه بسیار کرد
غالبا سوز دل من در دل او کار کرد
حال دل می داند آن شوخ و تغافل می کند
این سزای آنکه سر عشق را اظهار کرد
ناله من این همه زان ماه خوش رفتار نیست
هر چه با من کرد دور چرخ کج رفتار کرد
عاشقان زین پیش دایم عزتی می داشتند
محنت عشقش عزیزان جهان را خوار کرد
عشق آسان می نمود اول بامید وصال
نا امیدیهای هجرانش چنین دشوار کرد
در بلای عشق کی خوانم دعای عافیت؟
کز دعاهای چنین می باید استغفار کرد
فی المثل گر خاک خواهد شد رقیب سنگدل
خواهد از خاکش فلک راه مرا دیوار کرد
گاه گاهی گر هلالی را بپرسی دور نیست
زانکه آن بیچاره را این آرزو بیمار کرد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
مسکین طبیب، چاره دردم خیال کرد
بیچاره را ببین: چه خیال محال کرد؟
کی می رسد خیال طبیبان بدرد من؟
دردم بدان رسید که نتوان خیال کرد
دارد هزار تفرقه دل در شب فراق
کو آن فراغتی که بروز وصال کرد؟
گل پیش عارض تو شد از انفعال سرخ
آن خنده ای که کردهم از انفعال کرد
سنگین دلی، که اسب جفا تاخت بر سرم
موری ضعیف را بستم پایمال کرد
سلطان وقت شد ز گدایان کوی عشق
درویش میل سلطنت بی زوال کرد
گفتی: که حلقه ساخت، هلالی، قد ترا
آن کس که ابروان ترا چون هلال کرد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
من عاشق و دیوانه و مستم، چه توان کرد؟
می خواره و معشوق پرستم، چه توان کرد؟
گر ساغر سی روزه کشیدم، چه توان گفت؟
ور توبه چل ساله شکستم، چه توان کرد؟
گویند که: رندی و خراباتی و بد نام
آری، بخدا، این همه هستم، چه توان کرد؟
من رسته ام از قید خرد، هیچ مگویید
ور زانکه ازین قید نرستم، چه توان کرد؟
برخاستم از صومعه زهد و سلامت
در کوی خرابات نشستم، چه توان کرد؟
عهدم همه با پیر مغانست، هلالی
گر با دگری عهد نبستم، چه توان کرد؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
بناز می رود و سوی کس نمی نگرد
هزار آه کشم، یک نفس نمی نگرد
گهی بپس روم و گه سر رهش گیرم
ولی چه فایده؟ چون پیش و پس نمی نگرد
چو غمزه اش ره دین زد چه سود ناله جان؟
که راهزن بفغان جرس نمی نگرد
کسی که در هوس روی ماه رخساریست
در آفتاب ز روی هوس نمی نگرد
دلم بسینه صد چاک مشکل آید باز
که مرغ رفته بسوی قفس نمی نگرد
خطاست پیش رخش سوی نو خطان دیدن
کسی بموسم گل خار و خس نمی نگرد
گذشت و سوی هلالی ندید و رحم نکرد
چه طالعست که هرگز بکس نمی نگرد؟