عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
دل من چون مرغ بسمل، دمی آرمیده باشد
که به خاک و خون به راهش، دو سه دم تپیده باشد
ز ستمگری پیشمان شده و در اضطرابم
که ز کرده‌ها مبادا المی کشیده باشد
چو رسد رقیب غمگین، ز پی تسلّی خود
دهم این قرار با خود که ترا ندیده باشد
چو رقیب دید سویم، به دلم فتاد آتش
که به خاطرش مبادا مه من رسیده باشد
چو رسد رقیب خوشدل، شود اضطرابم افزون
که مگر ز مرگ میلی، خبری شنیده باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گر بشنوم که سوی رقیبان روی دگر
جایی روم که نام مرا نشنوی دگر
دیدی که شد به رغم تو از دیگری رقیب
امروز اگر زمن نشوی، کی شوی دگر؟
سر داده‌ای کهن سگ زنجیر خویش را
دلبسته کدام اسیر نوی دگر؟
با الفت چنان، گنهم آن قدر نبود
کز من جدا شوی و به من نگروی دگر
میلی ز اشک خود، طمع بهره‌ای مدار
تخمی که کشته‌ای به زمین، ندروی دگر
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
با آنکه هر زمان شوم از غصه زارتر
گردم زمان زمان به تو امّیدوارتر
چون بیندم زگریه ی مستانه شرمسار
در خنده می‌شود که شوم شرمسارتر
رنجاندم ز وعده خلافی، ولی چه سود
از رنجشی ز وعده او بی‌مدارتر
با شوخی ای چنین، که نگیری دمی قرار
در دل گذر مکن که شود بی‌قرارتر
تا ذوق خواری از دگران بیشتر برم
از من کسی مباد به کوی تو خوارتر
غم نامه‌ام به غیر نمایی به این غرض
کز ناامیدی‌ام شود امیدوارتر
بی‌اعتبار پیش تو خلقی به جرم عشق
بیچاره میلی از همه بی‌اعتبارتر
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
جان نداده‌ست برت عاشق بیمار هنوز
باش یک دم که نگردیده سبکبار هنوز
نیم بسمل شدم از آهوی صیدافکن تو
چه کند تا به من آن غمزه ی خونخوار هنوز
ریختی خون من و سوی تو نگشایم چشم
دارم از خوی تو اندیشه ی بسیار هنوز
غیر را یافتم افسرده و از ساده دلی
راز خود گفتم و او بوده گرفتار هنوز
منفعل نیست ز همراهی میلی، گویا
نیست از عاشقی‌اش یار خبردار هنوز
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
بیا و تازه خدنگی برین خراب انداز
مرا به خاک و دلم را در اضطراب انداز
دلم که پیشتر از لطف گرم بود، اکنون
به انتقام درو آتش عتاب انداز
مرا ز لذت نظاره تا کنی محروم
به یک سوال در اندیشه جواب انداز
ز بهر دعوی خون، کشتگان چو شمع شوند
بیا و تفرقه در مجمع حساب انداز
بود اگر هوس سرفرازی‌ات میلی
سری به پای شهنشاه کامیاب انداز
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
جان رفت و سینه تیر غمت را نشان هنوز
دل شاهباز عشق ترا آشیان هنوز
در زیر خاک، دل به همین خوش کنم که هست
از خون من نشانه بر آن آستان هنوز
دانسته‌ای که مهر تو با جان نمی‌رود
کز خاک کشتگان گذری سرگران هنوز
راز نهانی‌ام شده افسانه در جهان
وین طرفه‌تر که می‌کنم از خود نهان هنوز
این غم کجا برم که به من از جفای تو
شد غیر مهربان و تو نامهربان هنوز
یارب کجا پیاله لبریز داده‌اند
کز باده آستین تو دارد نشان هنوز
میلی درین خیال که بردارد از تو دل
تو دل ازو گرفته و در قصد جان هنوز
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
درین غمم که مباد از نگاه دم بدمش
به آشنایی پنهان کنند متّهمش
ز نامه حالت عاشق نمی‌توان دانست
که غیر نام تو بیرون نیاید از قلمش
ز دردمندی من، غیر شاد و من خوشدل
که در نیافته بی درد لذت المش
رسیده خواری‌ام آنجا که بی تو هم از رشک
به پیش غیر توانم فتاد در قدمش
نیاردم به نظر از غرور و پندارد
که می‌روم به سر راه انتظار کمش
به این غرض ز ستم ناله می‌کند میلی
که یار بشنود و یاد آرد از ستمش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
هر لحظه مرا ذوق محبّت برد از هوش
شبها که کنم با غم او دست در آغوش
یک دم نتوانم به خیال تو به سر برد
زان رو که چو یاد تو کنم، می‌روم از هوش
دارم به رهت چشم، اجل زودتر امشب
خواهم نکنی از من دلخسته فراموش
کس راز شهیدان تو نشنید، که بودند
از حیرت نظّاره دیدار تو خاموش
دلسوزی میلی نکند کس دم مردن
جز داغ غمش کز غم او گشته سیه‌پوش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
به خون چهره می‌شویم و می‌روم
دعای تو می‌گویم و می‌روم
دل من به دنبال و رو درقفا
ره هجر می‌پویم و می‌روم
وداع تو ناکرده، هر سو ترا
به صد دیده می‌جویم و می‌روم
گرفتم مگر ماتم خویشتن؟
که چون ابر، می‌مویم و می‌روم
چو گل چند روزی به صد خون دل
درین باغ می‌رویم و می‌روم
ز کوی تو چون میلی از رشک غیر
به خود مرگ می‌گویم و می‌روم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
ز من در شکوه آن شوخ بلا بوده‌ست، دانستم
رقیبان را سر جنگ از کجا بوده‌ست، دانستم
به مجلس صحبت او با رقیبان گرم بود امشب
به ایشان پیش ازین هم آشنا بوده‌ست، دانستم
در آغاز محبّت چند روزی کز وی آسودم
فریبش مانع جور و جفا بوده‌ست، دانستم
رقیبان در تماشا بوده‌اند از دور و من غافل
تغافلهای امروز از کجا بوده‌ست، دانستم
نشد تغییر در اطوار آن غیر آشنا پیدا
قبول التماسم از حیا بوده‌ست، دانستم
رقیبان حیله‌گر، او ساده دل، من تهمت آلوده
زمن بیگانه تا غایت چرا بوده‌ست، دانستم
به مجلس بازآمد یار بعد از رفتن میلی
ازآن رفتن چه او را مدّعا بوده‌ست، دانستم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
رفتم کز التفات تو کامی نداشتم
در نامه وصال تو نامی نداشتم
صد بار بازگشتم ازان کوی و هیچ بار
خرسندی جواب سلامی نداشتم
ناکامی‌ام چرا ز تو نومید کرده است
چون من امیدواری کامی نداشتم
ظاهر نکرده‌ام به تو وارستگی هنوز
چون بر خود اعتماد تمامی نداشتم
نومیدی از تغافل قاصد مرا فزود
با آنکه انتظار پیامی نداشتم
چون میلی رمیده دل، از صیدگاه وصل
هرگز به دست، آهوی رامی نداشتم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
گرم آمدم سوی تو و افسرده می‌روم
یعنی که زنده آمدم و مرده می‌روم
از باغ عشق، من که گیاه محبّتم
در خشکسال تفرقه پژمرده می‌روم
بیرحمی‌ات اجازت یک مردمی نداد
هر چند یافتی که دل آزرده می‌روم
خوشدل به بزم او بنشین مدّعی، که من
هر جا غمی‌ست همره خود برده می‌روم
روز شمار، دست من و دامنت که من
خود را ز اهل بزم تو نشمرده می‌روم
بادا بقای او، که چو میلی من از جهان
زهر فنا زجام اجل خورده می‌روم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
بس که هر لحظه فریبی به زبان دگرم
هر چه گویی، فکند دل به گمان دگرم
وه که هر چند مرا برد غم از حال به حال
کرد سودای تو رسوا به نشان دگرم
هوس آمدنش برده قرار از من زار
هر زمان وعده نماید به زمان دگرم
پا نهد هجر چنان بر سر خاکم که مگر
هر زمان دسترسی هست به جان دگرم
از جهان با کفن غرقه به خون خواهم رفت
تا کند عشق تو رسوای جهان دگرم
بهر خرسندی میلیّ و نرنجیدن غیر
سخنی گفت نگاهش به زبان دگرم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
شب به مستی گله چندان ز عتابش کردم
که بر افروخته از جام حجابش کردم
منفعل گشتم ازو، گرچه نمی‌گفت جواب
بس که از پرسش بسیار، غذابش کردم
از دلم رفت برون رشک سوال دگران
هر گه اندیشه ز تلخیّ جوابش کردم
دوش همخانه شد از ناله زارم بیدار
گرچه صد بار ز افسانه به خوابش کردم
خانه صبر چنان سست بنا شد میلی
که به یک دم ز نَمِ گریه خرابش کردم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ترسم گر از محبّت خویشش خبر کنم
با خویش سرگرانی او بیشتر کنم
بی طاقتی و شوق ببین، کز برم هنوز
نگذشته، روی بر سر ره دگر کنم
ترسم زبی وفایی خود منفل شوی
گر از امیدواری خویشت خبر کنم
رسوایی‌ام رسیده به جایی که از حجاب
دیگر ز پیش او نتوانم گذر کنم
میلی ز شرم عشق بجانم که سوی او
با شوق این چنین نتوانم نظر کنم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دوش مستی را هم‌آغوش جنون می‌ساختم
بهر خود اسباب رسوایی فزون می‌ساختم
ز آتش می صحبت ما با رقیبان گرم بود
هر زمان افسرده‌ای را گرمخون می‌ساختم
بس که می‌دیدم ز مستی گوش بر حرف خودش
هر دم اظهار محبت را فزون می‌ساختم
گر خبر می‌داشتم از تلخکامیهای بزم
با خمار آلودگیهای برون می‌ساختم
تا شدم افسرده میلی، حیرتی دارم که من
با چنان سوزی تمام عمر چون می‌ساختم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
چون نظر در خواب بر خورشید رخسارش کنم
هر دم از تاب نگاه گرم، بیدارش کنم
او به رغم من نمی‌آید برون، وز اضطراب
هر زمان از انتظار خود خبردارش کنم
آفتاب شوق را چون از وصال آید زوال
گرمتر در آشناییهای اغیارش کنم
طفل من محجوب و من بدنام و خلقی طعنه‌زن
سادگی بنگر که می‌خواهم به خود یارش کنم
آنکه بدمستی به میلی کرد و می با غیر خورد
جای آن دارد اگر صد طعنه در کارش کنم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
هلاک جان خود زان غمزه خونخوار فهمیدم
به جانم کار دارد، از هوای کار فهمیدم
خراب مجلس دوشم، که از اغیار در مستی
شکایت گونه‌ای کردی که صد آزار فهمیدم
گمان وعده دیدار او با کس نمی‌بردم
ز تاب انتظار آوردن اغیار فهمیدم
چنان امیدواری پشتگرمم داشت در بزمش
که صد عذر صریحم گفت و من دشوار فهمیدم
نگاهی کردی و انداختی در بیم و امیدم
چه بود این حرف کز وی مدعا بسیار فهمیدم
ز بدخویی چه کردی با دل آزرده میلی
که امشب داشت آزاری که بی‌اظهار فهمیدم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گر از نوروز، نوشد ماتمم،‌ خاطر مجوییدم
درین ماتم، به مرگ نو، مبارکباد گوییدم
چنان زین گلشن بی‌برگ، بوی مرگ می‌آید
که هر گل با زبان حال می‌‌گوید: مبوییدم
چو با صد آرزو در سینه، جان دادم به ناکامی
دل پر حسرتم را یاد آرید و بموییدم
هم‌آغوش است یاد آن قد و رخسار در خاکم
پی افشای راز ای سرو و گل،‌ از گل مروییدم
کس از بانگ جرسهای دل، آگاهی نمی‌یابد
ره سخت طلب هرچند می‌گوید بپوییدم
مرا هم پوشش نوروز، رنگ‌آمیز می‌باید
شهید تیغ عشقم، خاک و خون از تن مشوییدم
ز شوق روی او گر همچو گل از گل برآرم سر
ز من بوی محبت خواهد آمد گر ببوییدم
ز دلسوزی گر از بهر مبارکباد نوروزی
مرا خواهید، بر درگاه شاهین‌شاه جوییدم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
آگه از لذت غم تا من دیوانه شدم
آشنا با غم او، وز همه بیگانه شدم
تا کسی منع من از رفتن کویش نکند
شادمانم که به دیوانگی افسانه شدم
جا ندارد به دلم آرزوی وصل دگر
که لبالب ز می عشق چو پیمانه شدم
نشدم با خبر از لذت خنجر زدنش
بس که بیهوش ازان وضع یتیمانه شدم