عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۸
امروز ناز را به نیازم نظر نبود
زان شیوه‌های خاص یکی جلوه‌گر نبود
چشم از غرور اگر چه نمی‌گشت ملتفت
عجز نگاه حسرت من بی اثر نبود
بس شیوه‌های ناز که در پرده داشت حسن
اما تبسمی که شود پرده در نبود
آن خنده‌ها که غنچهٔ سیراب می‌نهفت
بیرون ز زیر پردهٔ گلبرگ تر نبود
من کشته کرشمه مژگان که بر جگر
خنجر زد آنچنان که نگه را خبر نبود
دل را که نومقید زندان حسرت است
جز عرض عشق هیچ گناه دگر نبود
وحشی نگفتمت که غرور آورد نیاز
این سرکشی و ناز چرا بیشتر نبود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۹
چو شمع شب همه شب سوز و گریه زانم بود
که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود
شد آتش جگرم پیش مردمان روشن
ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود
به التفات تو دارم امیدواریها
ولی ز خوی تو ایمن نمی‌توانم بود
ستم گذشته ز اندازه ورنه کی با تو
کدام روز دگر اینقدر فغانم بود
زبان خامهٔ من سوخت زین غزل وحشی
مگر زبانه‌ای از آتش نهانم بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۲
آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود
هر چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود
من چرا در عشق اندیشم ز سنگ طعن غیر
آنکه مجنون بود اینش در جهان سرکوب بود
چند گویی قصهٔ ایوب و صبر او بس است
بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود
بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ
در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود
من نمی‌دانم که این عشق و محبت از کجاست
اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود
این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر
پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود
وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت
یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۴
آن مستی تو دوش ز پیمانهٔ که بود
چندین شراب در خم و خمخانهٔ که بود
ای مرغ زود رام که آورد نقل و می
دام فریب آب که و دانهٔ که بود
روشن بسان آتش حسنت می که شد
شمعت زبانه کش پی پروانهٔ که بود
آوازه‌ات به مستی و رندی بلند شد
افشای آن ز نعرهٔ مستانهٔ که بود
وحشی چه پرسش است که شد با که آشنا
خود گو که او به غیر تو بیگانه که بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۶
با غیر دوش اینهمه گردیدنش چه بود
و ز زهر چشم جانب ما دیدنش چه بود
آن ناز چشم کرده سر صلح اگر نداشت
از دور ایستادن و خندیدنش چه بود
اظهار قرب اگر نه غرض بود غیر را
از من ره حریم تو پرسیدنش چه بود
گر وعدهٔ وصال نبودش به دیگران
بی وجه تند گشتن و رنجیدنش چه بود
وحشی اگر نبود زما یار ما به تنگ
بی موجبی به جنگ رسانیدنش چه بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۷
چون تو مستغنی ز دل بودی دل آرایی چه بود
بر دل و جان ناز را چندین تقاضایی چه بود
در تصرف چون نمی‌آورد حسنت ملک دل
این حشر بردن به اقلیم شکیبایی چه بود
مشکلی دارم بپرسم از تو ، یا از یارتو
جلوهٔ خوبی چه و منع تماشایی چه بود
بود چون در کیش خوبی عیب عاشق داشتن
جرم چشم ما چه باشد عرض زیبایی چه بود
گشته بودم مستعد عشق ، تقصیر از تو شد
آنچه باشد کم مرا زاسباب رسوایی چه بود
از پی رم کرده آهویی که پنداری‌پرید
کس نمی‌پرسد مراکاین دشت پیمایی چه بود
گر مرا می‌کرد بدخو همنشینیهای خاص
وحشی اکنون حال من در کنج تنهایی چه بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۸
چندین عنایت از پی چندین جفا چه بود
تغییر طور خویش چرا مدعا چه بود
ما کشتهٔ جفا نه برای وفا شدیم
سد جان فدای خنجر تو خونبها چه بود
بی شکوه و شکایت ما ترک جور چیست
دیدی چه ناصواب ، بفرما خطا چه بود
طبع تو هیچ خاطر ما در میان ندید
منع جفا و جور ز بهر خدا چه بود
چینندت این هوس ز کجا ای نهال لطف
بر ما ثمر فشانی شاخ وفا چه بود
با این غرور حسن که سد نخل سربلند
از پا فکند ، نرمی او با گیا چه بود
وحشی نیاز و عجز تواش داشت بر وفا
خود کرده‌ای چنین به خودش جرم ما چه بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۹
دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود
چشم پر عربده‌اش بر سر ناز آمده بود
چشمش از ظاهر حالم خبری می‌پرسید
غمزه‌اش نیز به جاسوسی راز آمده بود
بود هنگامهٔ من گرم چنان ز آتش شوق
که نگاهش به تماشای نیاز آمده بود
غیر داند که نگاهش چه بلا گرمی داشت
زانکه در بوتهٔ غیرت به گداز آمده بود
چه اداها که ندیدم چه نظرها که نکرد
بنده‌اش من که عجب بنده نواز آمده بود
آرزو بود که هر لحظه به سویت می‌تاخت
داشت می‌دانی و خوش در تک و تاز آمده بود
وحشی از بزم که این مایهٔ خوشحالی یافت
که سوی کلبهٔ ما با می و ساز آمده بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۰
زان عهد یاد باد که از ما به کین نبود
بودش گمان مهر وهنوزش یقین نبود
اقرار مهر کردم وگفتم وفاکنی
کشتی مرا قرار تو با من چنین نبود
انکار مهر سد ره سد تغافل است
اما چه سود چون دل ما پیش بین نبود
من خود گره به کار خود انداختم که تو
زین پیش با منت گرهی بر جبین نبود
افسانه‌ایست بودن شیرین به کوهکن
آن روز چشم فتنه مگر در کمین نبود
وحشی کسی که چشم وفا داشتم ازو
زود ازنظر فکند مرا چشم این نبود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۱
هر دلی کز عشق جان شعله اندوزش نبود
گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود
عشق را آماده بود اسباب و جان مستعد
کار چون افتاد با دل بخت فیروزش نبود
خرمن من بود و خرمن سوز شوخی بود نیز
گرمی خاصی که باشد شعله افروزش نبود
در کمان ناز آن تیری که من می‌خواستم
بود پر ، کش لیک پیکان جگر دوزش نبود
طاقت آوردیم چندین سال ازو بیگانگی
آشنایی شد ضرورت تاب یک روزش نبود
آنکه سد مرغ است در دامش اگر وحشی رمد
گو تصور کن که یک مرغ نو آموزش نبود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۲
یک ره سؤال کن گنه بی‌گناه خود
زین چشم پر تغافل اندک گناه خود
زان نیمه شب بترس که در تازد از جگر
تاکی عنان کشیده توان داشت آه خود
دادیم جان به راه تو ظالم چه می‌کنی
سر داده‌ای چه فتنهٔ چشم سیاه خود
بردی دل مرا و به حرمان بسوختی
او خود چه کرده بود بداند گناه خود
درد سرت مباد ز فریاد دادخواه
گو داد می‌زنید تو میران به راه خود
زان عهد یاد باد کز آسیب زهر چشم
می‌داشت نوشخند توام در پناه خود
من صید دیگری نشوم وحشی توام
اما تو هم برون مرو از صیدگاه خود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۳
مرا وصلی نمی‌باید من و هجر و ملال خود
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
ز من شرمنده‌ای از بسکه کردی جور می‌دانم
ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود
زبان خوبست اما بی‌زبانی چون زبان من
که گردد لال هرگه شرح باید کرد حال خود
کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو
قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود
چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه
به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود
نمی‌گفتم مشو پروانهٔ شمع رخش وحشی
چو نشنیدی نصیحت این زمان می‌سوز بال خود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۴
نیازی کز هوس خیزد کدامش آبرو باشد
نیاز بوالهوس همچون نماز بی‌وضو باشد
ز مستی آنکه می‌گوید اناالحق کی خبر دارد
که کرسی زیر پا، یا ریسمانش در گلو باشد
نهم در پای جان بندی که تا جاوید نگریزد
از آن کاکل که من دانم گرم یک تار مو باشد
به خون غلتیدم از عشق تو، صد چون من نگرداند
به یک پیمانه آن ساقی کش این می در سبو باشد
نه صلحت باعثی دارد نه خشمت موجبی، یارب
چه خواند این طبیعت را کسی وین خو چه خو باشد
بدین بی مهری ظاهر مشو نومید ازو وحشی
چه می‌دانی تو؟ شاید در ته خاطر نکو باشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۸
خرم دل آن کس که ز بستان تو آید
گل در بغل از گشت گلستان تو آید
ما با لب تفسیده ره بادیه رفتیم
خوش آنکه ز سرچشمهٔ حیوان تو آید
خوش می‌گذری غنچه گشای چمن کیست
این باد که از جنبش دامان تو آید
بر مائدهٔ خلد خورانم همه خونم
رشک مگسی کان ز سر خوان تو آید
گو ماتم خود دار و به نظاره قدم نه
آنکس که به راه سر میدان تو آید
سرلشکر هر فتنه که آید پی جانی
تازان ز ره عرصهٔ جولان تو آید
وحشی مرض عشق کشد چاره گران را
بیچاره طبیبی که به درمان تو آید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۹
نزدیک ما سگان درت جا نمی‌کنند
مردم چه احتراز که از ما نمی‌کنند
رسم کجاست این ، تو بگو در کدام ملک
دل می‌برند و چشم به بالا نمی‌کنند
رحمی نمی‌کنی، مگر این محرمان تو
اظهار حال ما به تو اصلا نمی‌کنند
لیلی تمام گوش و ندیمان بزم خاص
ذکر اسیر بادیه قطعا نمی‌کنند
این قرب و بعد چیست نه ما جمله عاشقیم
آنها چه کرده‌اند که اینها نمی‌کنند
عشق آن دقیقه نیست که از کس توان نهفت
مردم مگر نگاه به سیما نمی‌کنند
پند عبث بلاست بلی زیرکانه عشق
بیهوده جا به گوشهٔ صحرا نمی‌کنند
این طرفه بین که تشنه لبان را به قطره‌ای
سد احتیاج هست و تمنا نمی‌کنند
وحشی چه کرده‌ای تو که خاصان بزم او
هرگز عنایتی به تو پیدا نمی‌کنند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۰
گر دیده به دریوزهٔ دیدار نیاید
دل در نظر یار چنین خوار نیاید
ور دعوی جانبازی عشقی نکند دل
بر جان کسی اینهمه آزار نیاید
فرماندهی کشور جان کار بزرگیست
نو دولت حسنی، ز تو این کار نیاید
ندهد دل ما گوشهٔ هجر تو به صد وصل
عادت به قفس کرده به گلزار نیاید
با بوی بسازم که گل باغچه ی وصل
بیش از بغل و دامن اغیار نیاید
ناپخته ثمر اینهمه غوغای خریدار
نوباوه ی این باغ به بازار نیاید
بس ذوق که حاصل کند از زمزمهٔ عشق
از وحشی اگر یار مرا عار نیاید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۱
گر چه می‌دانم که می‌رنجی و مشکل می‌شود
گر نکوبی حلقه صد جا بر در دل می‌شود
همچو فانوسش کسی باید که دارد پاس حسن
زانکه لازم گشت و جایش شمع محفل می‌شود
یک رهش خاص از برای جان ما بیرون فرست
آن نگه کش تا به ما صد جای منزل می‌شود
رخنه بند دیده امید خواهد شد مکن
خاک کویت کز سرشک اشک ما گل می‌شود
آنچه کردی انفعالش عذر خواهد باک نیست
چشمها روزی اگر با هم مقابل می‌شود
دیده را خونبار خواهد کرد از دیدار زود
گر تغافل در میان زینگونه حایل می‌شود
دست بر هم سودنی دارد کزو خون می‌چکد
در کمین صید صیادی که غافل می‌شود
عشوه‌های چشم را کان غمزه می‌خوانند و ناز
من گرفتم سحر شد آخر نه باطل می‌شود
گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش ترا
کاب و رنگ صبحگاهش چاشت زایل می‌شود
دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست
می‌کنم یک هفته‌اش زنجیر و عاقل می‌شود
عشق و سودا چیست وحشی مایهٔ بی‌حاصلی
غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل می‌شود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۲
شهر، بیم است کزین حسن پرآشوب شود
اینقدر نیز نباید که کسی خوب شود
در زمینی که به این کوکبه شاهی گذرد
سر بسیار گدایان که لگد کوب شود
نشود هیچ کم از کوکبهٔ شاهی حسن
یوسف ار ملتفت سجدهٔ یعقوب شود
خاک بادا به سر آن مژهٔ گرد آلود
کش در آن کو نپسندند که جاروب شود
طلبش گر بکشند نیز مبارک طلبی‌ست
طالبی را که کسی مثل تو مطلوب شود
من خود این مطلب عالی ز خدا می‌طلبم
زین چه خوشتر که محب کشتهٔ محبوب شود
برو ای وحشی و بگذار صف آرایی صبر
شوق لشکر شکنی نیست که مغلوب شود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۴
این دل که دوستی به تو خون خواره می‌کند
خصمی به خود نه ، با من بیچاره می‌کند
بد خوییت به آخر دیدن گذاشته است
حالا نظر به خوبی رخساره می‌کند
این صید بی ملاحظه غافل از کمند
گردن دراز کرده چه نظاره می‌کند
این شیشهٔ ظریف که صد جا شکسته بیش
این اختلاط چیست که با خاره می‌کند
فردا نمایمش که سوی جیب جان رود
وحشی که جیب عاریتی پاره می‌کند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۹
بازم غم بیهوده به همخانگی آمد
عشق آمد و با نشئه ی دیوانگی آمد
ای عقل همانا که نداری خبر از عشق
بگریز که او دشمن فرزانگی آمد
خوش باشد اگر کنج غمت هست که این دل
با رخنهٔ دیرینه به ویرانگی آمد
دارد خبری آن نگه خاص که سویم
مخصوص به صد شیوهٔ بیگانگی آمد
ای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزان
مرغ دل وحشی که به پروانگی آمد