عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
راه وفا پیش گیر، کان ز جفا خوش ترست
گر چه جفایت خوشست، لیک وفا خوش ترست
روی چو گل برگ تو از همه گلها فزون
کوی چو گلزار تو از همه جا خوش ترست
هجر بتان ناخوشست، سرزنش خلق نیز
دیدن روی رقیب از همه ناخوش ترست
بارخش، ای نقش بند، دعوی صورت مکن
صنعت خود را مبین، صنع خدا خوش ترست
کاش به راهت سرم سوده شود همچو خاک
زانکه چو من عاشقی بی سر و پا خوشترست
محتسب، از نقل و می منع هلالی مکن
کز ورع و زهد تو شیوه ی ما خوش ترست
گر چه جفایت خوشست، لیک وفا خوش ترست
روی چو گل برگ تو از همه گلها فزون
کوی چو گلزار تو از همه جا خوش ترست
هجر بتان ناخوشست، سرزنش خلق نیز
دیدن روی رقیب از همه ناخوش ترست
بارخش، ای نقش بند، دعوی صورت مکن
صنعت خود را مبین، صنع خدا خوش ترست
کاش به راهت سرم سوده شود همچو خاک
زانکه چو من عاشقی بی سر و پا خوشترست
محتسب، از نقل و می منع هلالی مکن
کز ورع و زهد تو شیوه ی ما خوش ترست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
جان من، الله الله! این چه تنست؟
نه تن تست، بلکه جان منست
این که گل در عرق نشست و گداخت
همه از انفعال آن بدنست
صد سخن گفتمت، بگو سخنی
کین همه از برای یک سخنست
هست دشنام تلخ تو شیرین
چون نباشد؟ کزان لب و دهنست
یک شب از در درآ، که ماه رخت
شمع بزم و چراغ انجمنست
پیش روی تو شمع در فانوس
هست آن مرده ای که در کفنست
کشتی و سوختی هلالی را
هر چه کردی به جای خویشتنست
نه تن تست، بلکه جان منست
این که گل در عرق نشست و گداخت
همه از انفعال آن بدنست
صد سخن گفتمت، بگو سخنی
کین همه از برای یک سخنست
هست دشنام تلخ تو شیرین
چون نباشد؟ کزان لب و دهنست
یک شب از در درآ، که ماه رخت
شمع بزم و چراغ انجمنست
پیش روی تو شمع در فانوس
هست آن مرده ای که در کفنست
کشتی و سوختی هلالی را
هر چه کردی به جای خویشتنست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
بهر که قصه ی دل گفته ام دلش خونست
توهم مپرس ز من، تا نگویمت چونست
منم، که درد من از هیچ بی دلی کم نیست
تویی، که ناز تو از هر چه گویم افزونست
مگو که: خواب اجل بست چشم مردم را
که چشم بندی آن نرگس پر افسونست
همای وصل تو پاینده باد بر سر من
که زیر سایه ی او طالعم همایونست
کنون که با توام، ای کاش دشمنان مرا
خبر دهند که لیلی به کام مجنونست
طبیب، گو: به علاج مریض عشق مکوش
که کار او دگر و حال او دگرگونست
هلالی، از دهن و قامتش حکایت کن
که این علامت ادراک طبع موزونست
توهم مپرس ز من، تا نگویمت چونست
منم، که درد من از هیچ بی دلی کم نیست
تویی، که ناز تو از هر چه گویم افزونست
مگو که: خواب اجل بست چشم مردم را
که چشم بندی آن نرگس پر افسونست
همای وصل تو پاینده باد بر سر من
که زیر سایه ی او طالعم همایونست
کنون که با توام، ای کاش دشمنان مرا
خبر دهند که لیلی به کام مجنونست
طبیب، گو: به علاج مریض عشق مکوش
که کار او دگر و حال او دگرگونست
هلالی، از دهن و قامتش حکایت کن
که این علامت ادراک طبع موزونست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
در دل بی خبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
خاک آدم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست
از جنون من و حسن تو سخن بسیارست
قصه ی ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند
کی گذاریم؟ که آن داغ کم از مرهم نیست
بس که سودای تو دارم غم خود نیست مرا
گر ازین پیش غمی بود کنون آن هم نیست
من که امروز هلاک دم جان بخش توام
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست
غنچه ی خرمی از خاک هلالی مطلب
که سر روضه ی او جای دل خرم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
خاک آدم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست
از جنون من و حسن تو سخن بسیارست
قصه ی ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند
کی گذاریم؟ که آن داغ کم از مرهم نیست
بس که سودای تو دارم غم خود نیست مرا
گر ازین پیش غمی بود کنون آن هم نیست
من که امروز هلاک دم جان بخش توام
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست
غنچه ی خرمی از خاک هلالی مطلب
که سر روضه ی او جای دل خرم نیست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
کدام جلوه، که در سر و سرفراز تو نیست؟
کدام فتنه، که در جلوه های ناز تو نیست؟
مکن به خاک درش، ای رقیب، عرض نیاز
که نازنین مرا حاجت نیاز تو نیست
دلا، به شام فراق از بلای حشر مپرس
که روز کوته او چون شب دراز تو نیست
ز سجده پیش رخش منع ما مکن، زاهد
نیاز اهل محبت کم از نماز تو نیست
به کوی عشق، هلالی، نساختی کاری
چه شد؟ مگر کرم دوست کارساز تو نیست؟
کدام فتنه، که در جلوه های ناز تو نیست؟
مکن به خاک درش، ای رقیب، عرض نیاز
که نازنین مرا حاجت نیاز تو نیست
دلا، به شام فراق از بلای حشر مپرس
که روز کوته او چون شب دراز تو نیست
ز سجده پیش رخش منع ما مکن، زاهد
نیاز اهل محبت کم از نماز تو نیست
به کوی عشق، هلالی، نساختی کاری
چه شد؟ مگر کرم دوست کارساز تو نیست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
دل چه باشد کز برای یار ازآن نتوان گذشت
یار اگر اینست، بالله می توان از جان گذشت
از خیال آن قد رعنا گذشتن مشکلست
راست می گویم، بلی، از راستی نتوان گذشت
جز به روز وصل عمر و زندگی حیفست حیف
حیف از آن عمری که بر من در شب هجران گذشت
یار بگذشت، از همه خندان و از من خشم ناک
عمر بر من مشکل و بر دیگران آسان گذشت
چون گذشت از دل خدنگش، گو: بیا، تیر اجل
هر چه آید بگذرد، چون هر چه آمد آن گذشت
پیش ازین گر جام عشرت داشتم، حالا چه سود؟
از فلک دور دگر خواهم، که آن دوران گذشت
خلق گویندم: هلالی، درد خود را چاره کن
کی توانم چاره ی دردی که از درمان گذشت؟
یار اگر اینست، بالله می توان از جان گذشت
از خیال آن قد رعنا گذشتن مشکلست
راست می گویم، بلی، از راستی نتوان گذشت
جز به روز وصل عمر و زندگی حیفست حیف
حیف از آن عمری که بر من در شب هجران گذشت
یار بگذشت، از همه خندان و از من خشم ناک
عمر بر من مشکل و بر دیگران آسان گذشت
چون گذشت از دل خدنگش، گو: بیا، تیر اجل
هر چه آید بگذرد، چون هر چه آمد آن گذشت
پیش ازین گر جام عشرت داشتم، حالا چه سود؟
از فلک دور دگر خواهم، که آن دوران گذشت
خلق گویندم: هلالی، درد خود را چاره کن
کی توانم چاره ی دردی که از درمان گذشت؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
مشتاق درد را بمداوا چه احتیاج؟
بیمار عشق را بمسیحا چه احتیاج؟
چون جلوه گاه سبزخطان شد مقام دل
ما را دگر بسبزه و صحرا چه احتیاج؟
تا کی بناز رفتن و گفتن که: جان بده؟
جان میدهم، بیا، بتقاضا چه احتیاج؟
چون ما فرح ز سایه قصر تو یافتیم
ما را بفیض عالم بالا چه احتیاج؟
واعظ، ملالت تو ببانگ بلند چیست؟
آهسته باش، اینهمه غوغا چه احتیاج؟
تا چند بهر سود و زیان درد سر کشیم؟
داریم یک سر، اینهمه سودا چه احتیاج؟
دور از تو خو گرفته هلالی بکنج غم
او را بگشت باغ و تماشا چه احتیاج؟
بیمار عشق را بمسیحا چه احتیاج؟
چون جلوه گاه سبزخطان شد مقام دل
ما را دگر بسبزه و صحرا چه احتیاج؟
تا کی بناز رفتن و گفتن که: جان بده؟
جان میدهم، بیا، بتقاضا چه احتیاج؟
چون ما فرح ز سایه قصر تو یافتیم
ما را بفیض عالم بالا چه احتیاج؟
واعظ، ملالت تو ببانگ بلند چیست؟
آهسته باش، اینهمه غوغا چه احتیاج؟
تا چند بهر سود و زیان درد سر کشیم؟
داریم یک سر، اینهمه سودا چه احتیاج؟
دور از تو خو گرفته هلالی بکنج غم
او را بگشت باغ و تماشا چه احتیاج؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
بدین هوس که: دمی سر نهم بپای قدح
هزار بار فزون خوانده ام دعای قدح
منم، که وقف خرابات کرده ام سر و زر
زر از برای شراب و سر از برای قدح
بزیر خون من و خون بها شراب بیار
بگیر جوهر جانم، بده بهای قدح
رسید موسم گشت چمن، بیا ساقی
که تازه شد هوس باده و هوای قدح
بیاد لعل تو تا کی لب قدح بوسم؟
خوش آنکه بوسه بر آن لب زنم بجای قدح
هلالی، از قدح می چه جای پرهیزست؟
بیا، که پیر مغان میزند صلای قدح
هزار بار فزون خوانده ام دعای قدح
منم، که وقف خرابات کرده ام سر و زر
زر از برای شراب و سر از برای قدح
بزیر خون من و خون بها شراب بیار
بگیر جوهر جانم، بده بهای قدح
رسید موسم گشت چمن، بیا ساقی
که تازه شد هوس باده و هوای قدح
بیاد لعل تو تا کی لب قدح بوسم؟
خوش آنکه بوسه بر آن لب زنم بجای قدح
هلالی، از قدح می چه جای پرهیزست؟
بیا، که پیر مغان میزند صلای قدح
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
خوشا کسی که درین عالم خراب آباد
اساس ظلم فگند و بنای داد نهاد
بیا، بیا، که از آن رفتگان بیاد آریم
که رفته اند و ازیشان کسی نیارد یاد
مکن اقامت و بنیاد خانمان مفگن
که دست حادثه خواهد فگندش از بنیاد
توانگری که در خیر بر فقیران بست
دری ز عالم بالا بروی او نگشاد
کسی که یافت بر احوال زیردستان دست
بظلم اگر نستاند، خداش خیر دهاد
صنوبرا، تو چه دل بسته ای بهر شاخی؟
چو سرو باش، که از بار دل شوی آزاد
چه خوش فتاد هلالی ببنده خانه عشق
برو غلامی این خاندان مبارک باد!
اساس ظلم فگند و بنای داد نهاد
بیا، بیا، که از آن رفتگان بیاد آریم
که رفته اند و ازیشان کسی نیارد یاد
مکن اقامت و بنیاد خانمان مفگن
که دست حادثه خواهد فگندش از بنیاد
توانگری که در خیر بر فقیران بست
دری ز عالم بالا بروی او نگشاد
کسی که یافت بر احوال زیردستان دست
بظلم اگر نستاند، خداش خیر دهاد
صنوبرا، تو چه دل بسته ای بهر شاخی؟
چو سرو باش، که از بار دل شوی آزاد
چه خوش فتاد هلالی ببنده خانه عشق
برو غلامی این خاندان مبارک باد!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
دوش با صد عیش بودی، هر شبت چون دوش باد
گر چو خونم با حریفان باده خوردی نوش باد
هر که جز کام تو جوید، باد، یارب! تلخ کام
هر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش باد
سرکشان را از رکابت باد طوق بندگی
حلقه نعل سمندت چرخ را در گوش باد
میگذشتی با لباس ناز و میگفتند خلق:
این قبای حسن دایم زیور آن دوش باد
گه گهی شبها در آغوش خودت بینم بخواب
دست من روزی ببیداری در آن آغوش باد
تا هلالی لعل میگون تو دید از هوش رفت
زین شراب لعل تا روز ابد مدهوش باد
گر چو خونم با حریفان باده خوردی نوش باد
هر که جز کام تو جوید، باد، یارب! تلخ کام
هر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش باد
سرکشان را از رکابت باد طوق بندگی
حلقه نعل سمندت چرخ را در گوش باد
میگذشتی با لباس ناز و میگفتند خلق:
این قبای حسن دایم زیور آن دوش باد
گه گهی شبها در آغوش خودت بینم بخواب
دست من روزی ببیداری در آن آغوش باد
تا هلالی لعل میگون تو دید از هوش رفت
زین شراب لعل تا روز ابد مدهوش باد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
روز عمرم چند، یارب! چون شب غم بگذرد؟
عمر من کم باد، تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم
گریه من بیند و خندان و خرم بگذرد
مرهمی نه بر دل افگار من، بهر خدا
پیش ازان روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
هر که از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
تا کنون عمر هلالی در غم رویت گذشت
عمر باقی مانده، یارب! هم درین غم بگذرد
عمر من کم باد، تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم
گریه من بیند و خندان و خرم بگذرد
مرهمی نه بر دل افگار من، بهر خدا
پیش ازان روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
هر که از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
تا کنون عمر هلالی در غم رویت گذشت
عمر باقی مانده، یارب! هم درین غم بگذرد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
افروخت رنگت از می و دلها کباب شد
روی تو ماه بود، کنون آفتاب شد
گفتم: به دور عشق تو سازم سرای عیش
غم خانه ای که داشتم آن هم خراب شد
این آه گرم بی سببی نیست دم بدم
یا سینه سوخت، یا دل سوزان کباب شد
ناصح زبان گشاد که تسکین دهد مرا
نام تو برد و موجب صد اضطراب شد
خوناب دیده این همه دانی که از کجاست؟
خونی که بود، در دل غمدیده، آب شد
هر جا که هست روی تو، در پیش چشم ماست
کس در میان ما نتواند حجاب شد
فارغ نشسته بود هلالی به کوی زهد
ناگه لب تو دید و خراب شراب شد
روی تو ماه بود، کنون آفتاب شد
گفتم: به دور عشق تو سازم سرای عیش
غم خانه ای که داشتم آن هم خراب شد
این آه گرم بی سببی نیست دم بدم
یا سینه سوخت، یا دل سوزان کباب شد
ناصح زبان گشاد که تسکین دهد مرا
نام تو برد و موجب صد اضطراب شد
خوناب دیده این همه دانی که از کجاست؟
خونی که بود، در دل غمدیده، آب شد
هر جا که هست روی تو، در پیش چشم ماست
کس در میان ما نتواند حجاب شد
فارغ نشسته بود هلالی به کوی زهد
ناگه لب تو دید و خراب شراب شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
باز عشق آمد و کار دل ازو مشکل شد
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
خواستم عشق بتان کم شود، افزون گردید
گفتم: آسان شود این کار، بسی مشکل شد
پای هر کس، که به سر منزل عشق تو رسید
آخرالامر سرش خاک همان منزل شد
اشک، چون راز دلم گفت، فتاد از نظرم
با وجودی که به صد خون جگر حاصل شد
آن سهی سرو، که میل دل ما جانب اوست
یارب! از بهر چه سوی دگران مایل شد؟
غم نبود آن که مرادی به تغافل میکشت
غم از آنست که امروز چرا غافل شد؟
شب وصل تو هلالی قدح از دست نداد
مگر از جام لبت بیخود و لایعقل شد؟
اهل عیشند، هلالی، همه رندان، لیکن
زان میان گوشه ی اندوه مرا منزل شد
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
خواستم عشق بتان کم شود، افزون گردید
گفتم: آسان شود این کار، بسی مشکل شد
پای هر کس، که به سر منزل عشق تو رسید
آخرالامر سرش خاک همان منزل شد
اشک، چون راز دلم گفت، فتاد از نظرم
با وجودی که به صد خون جگر حاصل شد
آن سهی سرو، که میل دل ما جانب اوست
یارب! از بهر چه سوی دگران مایل شد؟
غم نبود آن که مرادی به تغافل میکشت
غم از آنست که امروز چرا غافل شد؟
شب وصل تو هلالی قدح از دست نداد
مگر از جام لبت بیخود و لایعقل شد؟
اهل عیشند، هلالی، همه رندان، لیکن
زان میان گوشه ی اندوه مرا منزل شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
اگر سودای عشق اینست، من دیوانه خواهم شد
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من
خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
غم عشق تو را چون گنج در دل کرده ام پنهان
باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
شبی، کز روی آتشناک، مجلس را برافروزی
تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
مرا کنج صلاح و خرقه ی تقوی نمی زیبد
گریبان چاک و رسوا جانب می خانه خواهم شد
به دور آن لب میگون، مجو پیمان زهد از من
سر پیمان ندارم، بر سر پیمانه خواهم شد
هلالی، من نه آن رندم که از مستی شوم بیخود
اگر بیخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من
خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
غم عشق تو را چون گنج در دل کرده ام پنهان
باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
شبی، کز روی آتشناک، مجلس را برافروزی
تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
مرا کنج صلاح و خرقه ی تقوی نمی زیبد
گریبان چاک و رسوا جانب می خانه خواهم شد
به دور آن لب میگون، مجو پیمان زهد از من
سر پیمان ندارم، بر سر پیمانه خواهم شد
هلالی، من نه آن رندم که از مستی شوم بیخود
اگر بیخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
گل شکفت و شوق آن گل چهره از سر تازه شد
وای جان من! که بر دل داغ دیگر تازه شد
گرد آن رخسار گل گون خط ز نگاری دمید
همچو اطراف چمن، کز سبزه تر تازه شد
آمد از کویت نسیمی، غنچه دلها شکفت
گلشن جان زان نسیم روح پرور تازه شد
تا گذشتی همچو آب خضر بر طرف چمن
هر خس و خاشاک چون سرو و صنوبر تازه شد
توسنت بار دگر پا بر رخ زردم نهاد
دولت من بین! که بازم سکه زر تازه شد
زخمهای تیر مژگان سر بسر آورده بود
چون نمک پاشیدی از لبها، سراسر تازه شد
تازه شد جان هلالی، تا بخون عاشقان
رسم خونریزی از آن شوخ ستمگر تازه شد
وای جان من! که بر دل داغ دیگر تازه شد
گرد آن رخسار گل گون خط ز نگاری دمید
همچو اطراف چمن، کز سبزه تر تازه شد
آمد از کویت نسیمی، غنچه دلها شکفت
گلشن جان زان نسیم روح پرور تازه شد
تا گذشتی همچو آب خضر بر طرف چمن
هر خس و خاشاک چون سرو و صنوبر تازه شد
توسنت بار دگر پا بر رخ زردم نهاد
دولت من بین! که بازم سکه زر تازه شد
زخمهای تیر مژگان سر بسر آورده بود
چون نمک پاشیدی از لبها، سراسر تازه شد
تازه شد جان هلالی، تا بخون عاشقان
رسم خونریزی از آن شوخ ستمگر تازه شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
یارب! غم ما را که بعرض تو رساند؟
کانجا که تویی باد رسیدن نتواند
خاکم چو برد باد، پریشان شوم از غم
کز من بتو ناگاه غباری برساند
مشکل غم و دردیست که درد و غم ما را
بی غم نکند باور و بی درد نداند
خونین جگری، کز غم هجران تو گرید
از دیده بهر چشم زدن خون بچکاند
عالم همه غم دان و غم او مخور، ای دل
می خور، که ترا از غم عالم برهاند
مردم لب جو سرو نشانند و دل ما
خواهد که: ترا بیند و در دیده نشاند
من بنده ام، از بهر چه میرانی ازین در؟
کس بنده خود را ز در خویش نراند
خواهد که شد کشته بتیغ تو هلالی
نیکو هوسی دارد، اگر زنده بماند
کانجا که تویی باد رسیدن نتواند
خاکم چو برد باد، پریشان شوم از غم
کز من بتو ناگاه غباری برساند
مشکل غم و دردیست که درد و غم ما را
بی غم نکند باور و بی درد نداند
خونین جگری، کز غم هجران تو گرید
از دیده بهر چشم زدن خون بچکاند
عالم همه غم دان و غم او مخور، ای دل
می خور، که ترا از غم عالم برهاند
مردم لب جو سرو نشانند و دل ما
خواهد که: ترا بیند و در دیده نشاند
من بنده ام، از بهر چه میرانی ازین در؟
کس بنده خود را ز در خویش نراند
خواهد که شد کشته بتیغ تو هلالی
نیکو هوسی دارد، اگر زنده بماند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
عارضت هست بهشتی، که عیان ساخته اند
قامتت آب حیاتی، که روان ساخته اند
این چه گلزار جمالست، که بر قامت تو
از سمن عارض و از غنچه دهان ساخته اند؟
لبت، آیا چه شکر ریخت که گفتار ترا
همه شیرین سخنان ورد زبان ساخته اند؟
بر گل روی تو آن سبزه تر دانی چیست؟
فتنه هایی که نهان بود عیان ساخته اند
برگمانی دهنت ساخته اند اهل یقین
چون یقین نیست، ضرورت، بگمان ساخته اند
مکن، ای دل، هوس گوشه آن چشم، بترس
زان بلاها که در آن گوشه نهان ساخته اند
گر مرا نام و نشان نیست، هلالی، چه عجب؟
عاشقان را همه بی نام و نشان ساخته اند
قامتت آب حیاتی، که روان ساخته اند
این چه گلزار جمالست، که بر قامت تو
از سمن عارض و از غنچه دهان ساخته اند؟
لبت، آیا چه شکر ریخت که گفتار ترا
همه شیرین سخنان ورد زبان ساخته اند؟
بر گل روی تو آن سبزه تر دانی چیست؟
فتنه هایی که نهان بود عیان ساخته اند
برگمانی دهنت ساخته اند اهل یقین
چون یقین نیست، ضرورت، بگمان ساخته اند
مکن، ای دل، هوس گوشه آن چشم، بترس
زان بلاها که در آن گوشه نهان ساخته اند
گر مرا نام و نشان نیست، هلالی، چه عجب؟
عاشقان را همه بی نام و نشان ساخته اند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
جهان و هر چه درو هست پایدار نماند
بیار باده، که عالم بیک قرار نماند
غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل
که برگ ریز خزان آید و بهار نماند
تو مست باده نازی، ولی مناز، که آخر
ز مستییی ، که تو داری، بجز خمار نماند
بسی نماند که: خاکم ز تند باد فراقت
روان بگردد و زان گرد هم غبار نماند
برو ز هجر، هلالی، ز روزگار چه نالی؟
معینست که: این روز و روزگار نماند
بیار باده، که عالم بیک قرار نماند
غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل
که برگ ریز خزان آید و بهار نماند
تو مست باده نازی، ولی مناز، که آخر
ز مستییی ، که تو داری، بجز خمار نماند
بسی نماند که: خاکم ز تند باد فراقت
روان بگردد و زان گرد هم غبار نماند
برو ز هجر، هلالی، ز روزگار چه نالی؟
معینست که: این روز و روزگار نماند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷