عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ای کعبه ی جان خاک سر کوی تو ما را
محراب دل اندر خم ابروی تو ما را
هر بار که پای از سر کوی تو کشم باز
پابست کند باز سر موی تو ما را
در راه تو خون دل عشاق سبیل است
گو چشم تو خون ریز به یرغوی تو ما را
جز نقش تو در دیده خیالی که در آید
از سر ببرد نرگس جادوی تو ما را
در مملکت حسن ز هر وجه که خوب است
در چشم نیاید به جز از روی تو ما را
زان روی که از سلسله ی اهل جنونیم
زنجیر کند حلقه ی گیسوی تو ما را
افتاده ی چشم سیهت ابن حسام است
زان روز که افتاده نظر سوی تو ما را
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
ای به سر کوی تو مسکن و مأوی مرا
خاک درت خوش‌تر از جنت اعلی مرا
روی توام در نظر فکر توام در ضمیر
بهتر از این چون بود صورت و معنی مرا
گوشه‌نشینان کنند دعوی هر قبله‌ای
قبلهٔ ابروی توست کعبه دعوی مرا
دانهٔ خال تو شد راهزن زهد من
عشق تو بر باد داد خرمن تقوی مرا
من که شدم کشتهٔ آن بت عیسی سرشت
بو که حیاتی دهد از دم عیسی مرا
خاطر مسکین به هجر چون ره تسکین برد
گر ندهد مژده‌ای وصل تسلی مرا
گر شود ابن حسام در غم عشقش تمام
بس بود این دولت از دنیی و عقبی مرا
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
ای غافل از بلای دل مبتلای ما
جز مبتلا کسی نرسد در بلای ما
ممکن نباشد از سر کوی تو رفتنم
آری مقیّدست به زلف تو پای ما
حجاج اگر به کعبه بیت الحرم روند
ابروی توست قبله حاجت روای ما
ما معتکف به کوی توایم از سر صفا
موقوف آنکه سعی کنی بر صفای ما
دانم که درد عشق نباشد دوا پذیر
زحمت مکش طبیب ز بهر دوای ما
روز ازل که شادی و غم قسم کرده اند
شادی جان ما که غم آمد عطای ما
ابن حسام را ز دعا وصل تست امید
یا رب قرین کنی به اجابت دعای ما
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
ای کعبه تحقیق سر کوی تو ما را
محراب دعا قبله ابروی تو ما را
آن زلف کمند افکن و آن غمزه خونریز
بستند و بکشتند به یرغوی تو ما را
هرچند ز بیراه به راه آوَرَدَم دل
از ره ببرد غمزه جادوی تو ما را
من معتقد پیر مغانم که در این راه
ارشاد طریقت بکند سوی تو ما را
از ظلمت گیسوی تو بیرون نتوان رفت
گر مشعله داری نکند روی تو ما را
دی چشم تو با غمزه به تاراج دل آمد
بردند سراسیمه به انجوی تو ما را
بر پای دل ابن حسام است کمندی
زان طرّه که بسته است به یک موی تو ما را
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
ای غمزه تیز کرده به قصد هلاک ما
بر باد داده آتش عشق تو خاک ما
صد دل فدای چاک گریبان و دامنت
آخر بپرس حال دل چاک چاک ما
آتش گرفت سینه ز سوز درون من
اندیشه کن ز سوز دل دردناک ما
همچون بنفشه سر بدر آرم به پای بوس
سرو تو گر کند گذری بر مغاک ما
ساقی بیار کوزه و پر کن که روزگار
روزی بود که کوزه بسازد ز خاک ما
ترسم که آه ابن حسام آتشین کند
آیینهٔ ضمیر مصفّای پاک ما
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
نَسیِم الوَرد یَذکُرنِی حَبِیب ِ
و یُحَیینی بصَوتِ العَندَلیبِ
طَبیبِ العِشقِ دَاوا کُل َّ داءٍ
فَکَیفَ و زادَنی دائی طَبِیبِ
یُفارقُنِی الرَّقِیبُ عَنِ الَّفیقِ
فَقارب بَینَنا یا ذالرَقِیبِ
لِیَومِ الهَجرِ لِی یَومٌ عَصِیبٌ
و إنَّی خِفتُ مِن یومٍ عَصِیِبِ
فُؤادٍ غابَ یا سلمایَ عَنِیّ
فإذ یَاتِیک أحسِن بالغَریبِ
نَصیبی بالهَوا نَصَب وداءٌ
أصَبنا ما أصَبنا یا نَصیبِ
ببعدِ الهَجرِ إنی إذ امُوتُ
فَقُربُالوَصلِ أرجُو عَنقَریبِ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
ای جمال تو مرا شمع شب افروز امشب
شمع گو مشعله داری ز تو آموز امشب
شمع را تاب تو چون نیست از آن می سوزد
گو چو پروانه درین سوز همی سوز امشب
امشب از شمع رخت مجلس ما روشن شد
شمع گو چهر دلفروز میفروز امشب
شبم از طلعت زیبای تو امشب روزست
کاش تا روز قیامت نشود روز امشب
پاره‌ای بردل صد پاره ما دوخت ز وصل
سوزن ناوک آن غمزه دلدوز امشب
لب لعل تو به کام دل من داد بداد
بر مراد دل از اینم شده پیروز امشب
شب اگر حادثه زاید چه عجب ابن حسام
به علی رغم جهان عیش بیندوز امشب
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
چو فیض ابر به نم لاله را کلاه بشست
بنفشه تازه شد و طرّه دوتاه بشست
کف سحاب چو سقّا گلاب زن برداشت
ز خاک غالیه گون چهره گیاه بشست
بیا بیا که گر از عشق توبه می کردم
به بوی زلف تو دل دست ازین گناه بشست
اگر به غیر تو چشم نظر سیه کردم
بیا که خاک درت چشم عذرخواه بشست
بر آستان تو چندان گریست ابن حسام
که آب دیدهٔ او نامه سیاه بشست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
خوشتر ز آستان تو ما را مقام نیست
کوی تو کم ز روضهٔ دارالسلام نیست
گفتم که خاک راه توام ملتفت نشد
بیچاره من که اینقدرم احترام نیست
گفتم بیا که از غم لعل تو سوختم
گفت این طمع به غیر تمنای خام نیست
آیینهٔ وجود که زنگار غم گرفت
ساقی صفاش جز به می لعل فام نیست
می ده که محتسب نکند منع شرب ما
آری به بزم ساقی ما می حرام نیست
صوفی که منع باده صافی همی کند
او را خبر ز لذت شرب مدام نیست
کردم به سرو نسبت قدش به غمزه گفت
ای بی بصر خموش که او را خرام نیست
اندوه یار و درد فراق و غم دیار
آخر ببین که بر دل ما زین کدام نیست
هستند بندگان و غلامان تو را بسی
یک بندهٔ مطیع چو ابن حسام نیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
حسنت که آفتاب تجلی از او گرفت
یک جلوه کرد و مملکت دل فرو گرفت
یک تار از آن دو سنبل پرچین به چین رسید
از زلف مشک بوی تو در مشک بو گرفت
دل اعتکاف کوی تو دارد بر او مگیر
مرغ حریم کعبه نباشد برو گرفت
این آهوی رمیده که اندر کمند تست
او را مران که با سگ کوی تو خو گرفت
گفتم سخن ز کوی تو گویم به خنده گفت
بگذار گفت و گو که جهان گفت و گو گرفت
مه با عذار یار برابر همی نمود
زلفش به شیوه شد طرف روی او گرفت
سر تا به پای هستی ابن حسام سوخت
آه این چه آتش است که ناگه درو گرفت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
سنبل تر دمیده بر گل دوست
بوی گل می‌دمد ز سنبل دوست
باد عنبر شمیم می‌گذرد
یافت بویی مگر ز کاکل دوست
هر تجمل که هست در خورشید
ذره ای نیست با تجمل دوست
به جفا از درش نخواهد رفت
دوستان را بود تحمّل دوست
هر کسی راه توشه‌ای بردند
ما برفتیم بر توکل دوست
قصهٔ زلف او دراز مکش
که درازست خود تطاول دوست
این رساله ز شعر ابن حسام
یاد می‌دار از ترسل دوست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
دلم فریفتهٔ آن شمایل عربیست
که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست
خیال لعل لبش در درون سینه من
چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبیست
بکشت فتنهٔ چشمش مرا و می‌بینم
که همچنان نظرش سوی من به بولعجبیست
مرید پیر مغانم که شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیست
مخار پای دل رهروان به خار جفا
که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبیست
مرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
که شوربختی مردم ز راه کم ادبیست
کجاست بانی قصر ارم که ترکیبش
به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبیست
ز جام لم یزلی جرعه‌ای به من دادند
مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبیست
مکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام
که عادت فلک دون پرست منقلبیست
برو به آب قناعت بشوی دست طمع
که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
ای خوش آن بلبل که گلزاریش هست
خرمّا آن دل که دلداریش هست
خرقه ناموس صوفی برکشید
زان که بر هر موی زنّاریش هست
یوسف حسن تو را در مصر دل
بر سر هر کو خریداریش هست
من نه تنها بسته زلف توام
صد چو من بسته به هر تاریش هست
نرگس مستت چه خوش منظر گلی ست
لیکن اندر هر مژه خاریش هست
بنده ام طوطی گفتار ترا
زانکه الحق طرفه گفتاریش هست
شاد و خندان می رود ابن حسام
غالبا امید دیداریش هست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
دلبری دارم که دل در بند زلف و خال اوست
عاشقانش را شراب از جام مالامال اوست
فتنه آن چشم فتانم که از هر گوشه ای
فتنه ای پر شیوه از دنباله دنبال اوست
حال وصف حسن او بالاترست از ممکنات
هرچه گوید عقل کل جزوی ز وصف الحال اوست
طفل ابجد خوان مکتب خانه اسرار عشق
نکته دان خرده بین رمز قیل و قال اوست
آن تجلی کز جلالت کوه را از جا ببرد
پرتوی از لمعه رخشنده اجلال اوست
دوست گو بنمای رو تا جان بر افشتانم برو
زانکه جان را وقت رحلت چشم استقبال اوست
روی دولت زان بدان خورشید روی آورده ام
کافتاب دولت اندر سایه اقبال اوست
هر کسی را چشم بر منظور و محبوبی دگر
زان میان ما را نظر بر ایلیا و آل اوست
سایه اندازد مگر بر من همایی کز شرف
طایر فرخنده اقبال زیر بال اوست
این مگس بر خوان انعامش کجا یارد نشست
کآسمان چون گرده ای بر سفره افضال اوست
خوش تواند خواند فردا نامه را ابن حسام
زان که نقش نام او بر نامه اعمال اوست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
بیا که بوی ریاحین دمید و گل بشکفت
صبا به زلف معنبر بساط سبزه برفت
به باغ نرگس مخمور جام جم برداشت
به بزم گاه چمن لاله پر ، پیاله گرفت
صبا به دست سحر گه به نوک نیزه خار
حریر گل بدرید و قبای غنچه بسفت
میان سبزه سیراب عکس لاله ببین
که لعل ناب چگونه است با زمرد جفت
شکفت گل ، می گلگون بده که موسم گل
حدیث توبه و تقوا حکایتی است شگفت
ز بلبلان چمن پرس نکته توحید
که آشکار شود بر تو راز های نهفت
خیال خواب برفت از دُماغ ابن حسام
که بلبل از هوس گل نمی تواند خفت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
خیال ابرویت ار سجده می کنم پیوست
خیال کج نرود طین سر خیال پرست
نظر به چشم تو گفتم مگر نظر دارم
خیال چشم تو بر گوشه نظر بنشست
سواد خامه پرگار گردش قمری
چو خورده دهنت نقطه خیال نبست
گرفت غالیه گون سنبل تو دامن گل
کشید زلف تو مه را چو ماهی اندر شست
کدام جان که ز داغ محبت تو نسوخت
کدام دل که به درد جراحت تو نخست
به ناز اگز بنشینی چو گل به پهلوی سرو
بود هر آینه در جنب اعتدال تو پست
ز دست رفتم و هیچم ز دست بر نامد
ز دست رفته خود را چرا نگیری دست
چو دست ها همه در دامن عنایت اوست
بدار دست ملامت ز دامن من مست
کنون که نرگس مخمور جام زر برداشت
بیار باده که ابن حسام توبه شکست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
مسلمانان دلی دارم جراحت
ندانم تا مرا زین دل چه راحت
لبم ریش دلم را تازه دارد
ز بس کان لب همی ریزد ملاحت
بیا کر حسرت لعل تو چشمم
میان موج خون دارد سیاحت
چو صبحت دوش دیدم بر سر بام
به شب پنداشتم الشَّمس لاحَت
سر زلف تو شام است و رخت صبح
مبارک باد شامت با صباحت
دگر بر هم نیارد دیده نرگس
که گل بیدار شد و الطَّیرُ ناحَت
لب ابن حسام از شوق آن لب
ز طوطی می برد گوی فصاحت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ما را به کوی وحدت تا با تو آشنائیست
از خاک آستانت در دیده روشنائیست
هم بی تو مستمندیم هم با تو دردمندیم
این عقد مشکل آمد وقت گره گشائیست
با محنت فراقت در انتظار وصلیم
با دولت وصالت اندیشه جدائیست
از عشوه های چشمش ای دل به گوشه بنشین
کاین شوخ فتنه انگیز در عین دلربائیست
در روی خوب رویان چون بنگری ببینی
آثار حسن معنی کآیینه خدائیست
زنهار تا نبندی دل در عروس دنیا
هر چند دلفروزیست کش پیشه بی وفائیست
ابن حسام عمری بر رهگذر کویت
بنشست و کس نگفتش کاین مبتلا کجائیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
ای روشنی دیده دعا می رسانمت
صد بندگی به دست صبا می رسانمت
احرام کعبه سر کوی تو بسته ام
وانگه تحیّتی به صفا می رسانمت
ای سرو ناز بر چمن باغ دل بمان
کز آب دیده نشو و نما می رسانمت
از آرزوی لعل تو خون می شود دلم
آخر نگفته ای که شفا می رسانمت
پنهان مدار ابن حسام از طبیب،درد
بر وعده ای که گفت دوا می رسانمت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
خط تو دایره ماهتاب را بگرفت
به باغ عارض تو سبزه آب را بگرفت
ستاره چشم سر طرّه قمر پوشید
به زیر سایه شب آفتاب را بگرفت
به شب ، جمال تو، گفتم ببینم اندر خواب
خیال روی تو در دیده خواب را بگرفت
دلم ز فتنه ی چشم تو گر چه بود خراب
غمت بیامد و ملک خراب را بگرفت
به رقص زهره به خنیاگری به چرخ آمد
به چنگ دوش چو زهره رباب را بگرفت
مقیم کوی تو شد دل چه بخت یار دلیست
که استانه ی دولت مآب را بگرفت
بس از خیال پرستی و مستی ابن حسام
که صبح شیب تو شام شباب را بگرفت