عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
تا مرا تعلیم عشق او نواپرداز کرد
هر سر مو کز تنم سر زد، صدای ساز کرد
مدعای عندلیب ما نمی دانیم چیست
در گلستانی که مرغ بیضه هم پرواز کرد
گرم عاشق پروری کرد از وفا او را دلم
قمری ما سرو را آخر کبوترباز کرد
باغبان! فکر نسیمی کن برای این چمن
غنچه را بلبل به ناخن چند خواهد باز کرد؟
بی تکلف من نمی رفتم به بزم او سلیم
سرمه ی چشم پر افسونش مرا آواز کرد
هر سر مو کز تنم سر زد، صدای ساز کرد
مدعای عندلیب ما نمی دانیم چیست
در گلستانی که مرغ بیضه هم پرواز کرد
گرم عاشق پروری کرد از وفا او را دلم
قمری ما سرو را آخر کبوترباز کرد
باغبان! فکر نسیمی کن برای این چمن
غنچه را بلبل به ناخن چند خواهد باز کرد؟
بی تکلف من نمی رفتم به بزم او سلیم
سرمه ی چشم پر افسونش مرا آواز کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
اسیر عشق تو سود و زیان چه می داند
گل چراغ، بهار و خزان چه می داند
اگر ز لطف، تو فکری به حال من نکنی
علاج درد مرا آسمان چه می داند
قدم به ره چو نهد طالب تو، ننشیند
چو سیل بادیه نقل مکان چه می داند
مزن چو ناخن مطرب به پیش خر طنبور
نوای سوختگان را جهان چه می داند
سلیم گفتم دارم به طره ات سخنی
به خنده گفت که هندو زبان چه می داند
گل چراغ، بهار و خزان چه می داند
اگر ز لطف، تو فکری به حال من نکنی
علاج درد مرا آسمان چه می داند
قدم به ره چو نهد طالب تو، ننشیند
چو سیل بادیه نقل مکان چه می داند
مزن چو ناخن مطرب به پیش خر طنبور
نوای سوختگان را جهان چه می داند
سلیم گفتم دارم به طره ات سخنی
به خنده گفت که هندو زبان چه می داند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
از نفس آنچه دلم دید، ز زنجیر ندید
گریه را چون سخن عشق گلوگیر ندید
چون صبا پای سبک نه، که درین ره مجنون
آنچه از نقش قدم دید ز زنجیر ندید
پیش ما رسم تواضع ز تواضع خیزد
خم نشد گردن ما تا خم شمشیر ندید!
تا خیال تو به جاسوسی دل ها برخاست
هیچ کس را بجز از من ز تو دلگیر ندید
کرده معشوق خود آن را، عجبی نیست اگر
روی نان را به همه عمر، گدا سیر ندید
غافل از جلوه ی سبزان نتوان بود سلیم
آنچه در هند دلم دید، به کشمیر ندید
گریه را چون سخن عشق گلوگیر ندید
چون صبا پای سبک نه، که درین ره مجنون
آنچه از نقش قدم دید ز زنجیر ندید
پیش ما رسم تواضع ز تواضع خیزد
خم نشد گردن ما تا خم شمشیر ندید!
تا خیال تو به جاسوسی دل ها برخاست
هیچ کس را بجز از من ز تو دلگیر ندید
کرده معشوق خود آن را، عجبی نیست اگر
روی نان را به همه عمر، گدا سیر ندید
غافل از جلوه ی سبزان نتوان بود سلیم
آنچه در هند دلم دید، به کشمیر ندید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
رسید آن مست و از گردن صراحی در بغل دارد
سوار است و گلستان را سمندش بر کفل دارد
ز دست چشم مست او عجب گر جان توان بردن
که مژگانی به خونریزی چو شمشیر اجل دارد
مرا از اهل مجلس رشک بر فانوس می آید
که هر شب تا به وقت صبح، شمعی در بغل دارد
اگر از می خمی یا شیشه ای یابد چه خواهد شد
دماغ ما که از پیمانه ای بیم خلل دارد
به مخموران ز جام عشرت خود جرعه ای افشان
بنازم آن حریفی را که نقش او شتل دارد
مرا لب تشنه مردن در ره آوارگی خوشتر
که موج آب حیوان نقشی از طول امل دارد
می دولت همه از ساقی ایام می گیرند
سر اسلام خان این نشأه از فیض ازل دارد
چه صرفه می برد دشمن اگر با او در افتاده ست
که آب تیغ او با جوهر آتش جدل دارد
عجب نبود اگر بر حسن لیلی دامن افشاند
که طبع او چو حرف خود عروسی در بغل دارد
اگر صحرا ز همواری چو خلق عارفان باشد
ز خیل و اسب، راه لشکرش کوه و کتل دارد
ز خوان او که عالم زله بند آن بود دایم
گدا چون هاله قرص شیرمالی در بغل دارد
به شعر عاشقانه طبع او چون مایل افتاده ست
سلیم از ذوق آن کلکم سر و برگ غزل دارد
سوار است و گلستان را سمندش بر کفل دارد
ز دست چشم مست او عجب گر جان توان بردن
که مژگانی به خونریزی چو شمشیر اجل دارد
مرا از اهل مجلس رشک بر فانوس می آید
که هر شب تا به وقت صبح، شمعی در بغل دارد
اگر از می خمی یا شیشه ای یابد چه خواهد شد
دماغ ما که از پیمانه ای بیم خلل دارد
به مخموران ز جام عشرت خود جرعه ای افشان
بنازم آن حریفی را که نقش او شتل دارد
مرا لب تشنه مردن در ره آوارگی خوشتر
که موج آب حیوان نقشی از طول امل دارد
می دولت همه از ساقی ایام می گیرند
سر اسلام خان این نشأه از فیض ازل دارد
چه صرفه می برد دشمن اگر با او در افتاده ست
که آب تیغ او با جوهر آتش جدل دارد
عجب نبود اگر بر حسن لیلی دامن افشاند
که طبع او چو حرف خود عروسی در بغل دارد
اگر صحرا ز همواری چو خلق عارفان باشد
ز خیل و اسب، راه لشکرش کوه و کتل دارد
ز خوان او که عالم زله بند آن بود دایم
گدا چون هاله قرص شیرمالی در بغل دارد
به شعر عاشقانه طبع او چون مایل افتاده ست
سلیم از ذوق آن کلکم سر و برگ غزل دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
روزگار از چمن وصل توام دور افکند
آن سرشکم که مرا از مژه ی حور افکند
چون صبوحی زده از خانه برآمد، خورشید
روشنی را ز حجاب رخ او دور افکند
حسن مغرور چو شمشیر جفا کرد بلند
خویش را شور جنون بر سر منصور افکند
تاب سرپنجه ی اقبال سلیمان داری
دست بتوانی اگر در کمر مور افکند
شب که سر داد دلم آه به سیاره سلیم
آتشی بود که در خانه ی زنبور افکند
آن سرشکم که مرا از مژه ی حور افکند
چون صبوحی زده از خانه برآمد، خورشید
روشنی را ز حجاب رخ او دور افکند
حسن مغرور چو شمشیر جفا کرد بلند
خویش را شور جنون بر سر منصور افکند
تاب سرپنجه ی اقبال سلیمان داری
دست بتوانی اگر در کمر مور افکند
شب که سر داد دلم آه به سیاره سلیم
آتشی بود که در خانه ی زنبور افکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
خورشید از نمود رخت بی نمود شد
آتش زبس که سوخت ز شوق تو، دود شد
از بس که منع دیدن یاران کند مرا
چشم من از تپانچه ی مژگان کبود شد
در طالعم نبود، ازان وصل رو نداد
دوری که قسمت من آواره بود، شد
تأثیر چشم زخم به افسون نمی رود
دود سپند، سرمه ی چشم حسود شد
بر کشتی شکسته ام از بس تپانچه زد
انگشت موج در کف دریا کبود شد
کاری نکرد کوشش و تدبیر ما سلیم
اوقات عمر صرف به گفت و شنود شد
آتش زبس که سوخت ز شوق تو، دود شد
از بس که منع دیدن یاران کند مرا
چشم من از تپانچه ی مژگان کبود شد
در طالعم نبود، ازان وصل رو نداد
دوری که قسمت من آواره بود، شد
تأثیر چشم زخم به افسون نمی رود
دود سپند، سرمه ی چشم حسود شد
بر کشتی شکسته ام از بس تپانچه زد
انگشت موج در کف دریا کبود شد
کاری نکرد کوشش و تدبیر ما سلیم
اوقات عمر صرف به گفت و شنود شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
چون در دلش ز لعل تو اندیشه بگذرد
می چون عرق ز پیرهن شیشه بگذرد
فرهاد را بگو که ز جرم وفای تو
پرویز خود گذشت، اگر تیشه بگذرد
در عشق، موج گریه ام از آسمان گذشت
چون باده جوش زد ز سر شیشه بگذرد
از برق عشق، خشک و تر ما تمام سوخت
گریان همیشه ابر ازین بیشه بگذرد
بگذر ز پستی و به بلندی برآ، که آب
گل می شود به شاخ، چو از ریشه بگذرد
از آه، خفته در دل من اژدها سلیم
سیلاب ازین خرابه به اندیشه بگذرد
می چون عرق ز پیرهن شیشه بگذرد
فرهاد را بگو که ز جرم وفای تو
پرویز خود گذشت، اگر تیشه بگذرد
در عشق، موج گریه ام از آسمان گذشت
چون باده جوش زد ز سر شیشه بگذرد
از برق عشق، خشک و تر ما تمام سوخت
گریان همیشه ابر ازین بیشه بگذرد
بگذر ز پستی و به بلندی برآ، که آب
گل می شود به شاخ، چو از ریشه بگذرد
از آه، خفته در دل من اژدها سلیم
سیلاب ازین خرابه به اندیشه بگذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
به کوی عشق، دل دادخواه می خواهند
چو آفتاب، سر بی کلاه می خواهند
به چشمه خضر سراغم دهد، نمی داند
که تشنگان ذقن، آب چاه می خواهند
ز ناز و غمزه در آن چشم هرچه خواهی هست
ولی چه سود، اسیران نگاه می خواهند
به حال خضر ازین رهروانم آید رحم
که آب می دهد و نان راه می خواهند
دلی چو زاغ طلب کن به عزم گلشن هند
که رونما ز تو مرغ سیاه می خواهند
سلیم داغ نهان فاش کن به دعوی عشق
که منکران محبت گواه می خواهند
چو آفتاب، سر بی کلاه می خواهند
به چشمه خضر سراغم دهد، نمی داند
که تشنگان ذقن، آب چاه می خواهند
ز ناز و غمزه در آن چشم هرچه خواهی هست
ولی چه سود، اسیران نگاه می خواهند
به حال خضر ازین رهروانم آید رحم
که آب می دهد و نان راه می خواهند
دلی چو زاغ طلب کن به عزم گلشن هند
که رونما ز تو مرغ سیاه می خواهند
سلیم داغ نهان فاش کن به دعوی عشق
که منکران محبت گواه می خواهند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
گل ز بویت در گلستان لاف شاهی می زند
لاله از داغ تو بر گل ها سیاهی می زند
بس که بازار گرفتاری ز عشقت گرم شد
مخرغ خود را مضطرب بر دام ماهی می زند
با وجود ناتوانی، عاجز کس نیستیم
شمع ما سیلی به باد صبحگاهی می زند
گوید از سرو چمن، بالای من موزونتر است
حرف های راست با این کج کلاهی می زند
عشق را با تیره بختان التفات دیگر است
برق دایم خویشتن را بر سیاهی می زند
اختیاری نیست کار عشق آن بدخو سلیم
راه دل را چشم او خواهی نخواهی می زند
لاله از داغ تو بر گل ها سیاهی می زند
بس که بازار گرفتاری ز عشقت گرم شد
مخرغ خود را مضطرب بر دام ماهی می زند
با وجود ناتوانی، عاجز کس نیستیم
شمع ما سیلی به باد صبحگاهی می زند
گوید از سرو چمن، بالای من موزونتر است
حرف های راست با این کج کلاهی می زند
عشق را با تیره بختان التفات دیگر است
برق دایم خویشتن را بر سیاهی می زند
اختیاری نیست کار عشق آن بدخو سلیم
راه دل را چشم او خواهی نخواهی می زند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
از عکس رخش که تاب دارد
آیینه گلی در آب دارد
از خال، بیاض گردن او
صد نقطه ی انتخاب دارد
خواهد گردید کشته در عشق
سیماب چه اضطراب دارد؟
گنجایش یک نگه درو نیست
چشم تو ز بس که خواب دارد
از صبح چه غم چراغ ما را
پروانه ی آفتاب دارد
زنهار که از دکان ایام
آتش نخری که آب دارد!
هر چیز ازو سلیم پرسند
کلکم به زبان جواب دارد
آیینه گلی در آب دارد
از خال، بیاض گردن او
صد نقطه ی انتخاب دارد
خواهد گردید کشته در عشق
سیماب چه اضطراب دارد؟
گنجایش یک نگه درو نیست
چشم تو ز بس که خواب دارد
از صبح چه غم چراغ ما را
پروانه ی آفتاب دارد
زنهار که از دکان ایام
آتش نخری که آب دارد!
هر چیز ازو سلیم پرسند
کلکم به زبان جواب دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
خوش آنکه خسته دلان می ز جام ژرف کشند
چو نقطه از دهن تنگ یار، حرف کشند
نمی کشند خجالت ز دوستان هرگز
چو تنگ حوصلگان می به قدر ظرف کشند
به طاق دار کمانی که مانده از منصور
کشند خسته دلان تو و شگرف کشند
خیال حسن سیاهان هند در ایران
چو سرمه ای ست که در چشم، روز برف کشند
چو گل ز شبنم می آن کسان که مست شوند
شراب عشق ترا با کدام ظرف کشند؟
مجوی صرفه ز آزادگان عشق، سلیم
که بار ننگ درم از برای صرف کشند
چو نقطه از دهن تنگ یار، حرف کشند
نمی کشند خجالت ز دوستان هرگز
چو تنگ حوصلگان می به قدر ظرف کشند
به طاق دار کمانی که مانده از منصور
کشند خسته دلان تو و شگرف کشند
خیال حسن سیاهان هند در ایران
چو سرمه ای ست که در چشم، روز برف کشند
چو گل ز شبنم می آن کسان که مست شوند
شراب عشق ترا با کدام ظرف کشند؟
مجوی صرفه ز آزادگان عشق، سلیم
که بار ننگ درم از برای صرف کشند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
عاشق پرشکوه خاموش از تغافل می شود
طوطی از آیینه چون رو دید، بلبل می شود
فارغ از زخم خس و خاریم کز فیض چمن
دامنت ما خود به خود چون غنچه پر گل می شود
دست و پایی زن، که نبود در شمار زندگان
هرکه چون من نقش دیوار توکل می شود
حاصل سرمایه ی خاشاک معلوم است چیست
در گلستانی که سودا با زر گل می شود
عاشقان دارند غوغا در شهادتگاه عشق
فتنه ها در خیل شاهان بر سر پل می شود
بعد مردن، از پریشانی به خاک من سلیم
تخم هر گل را که افشانند، سنبل می شود
طوطی از آیینه چون رو دید، بلبل می شود
فارغ از زخم خس و خاریم کز فیض چمن
دامنت ما خود به خود چون غنچه پر گل می شود
دست و پایی زن، که نبود در شمار زندگان
هرکه چون من نقش دیوار توکل می شود
حاصل سرمایه ی خاشاک معلوم است چیست
در گلستانی که سودا با زر گل می شود
عاشقان دارند غوغا در شهادتگاه عشق
فتنه ها در خیل شاهان بر سر پل می شود
بعد مردن، از پریشانی به خاک من سلیم
تخم هر گل را که افشانند، سنبل می شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
ز می به آب فتادن مرا زیان دارد
شکسته رنگی من بار زعفران دارد
بهار آمد و بی گل شراب نتوان خورد
کلید میکده را نیز باغبان دارد
بود به قصد دلم زلف صیدبند ترا
ز شانه ترکش تیری که در میان دارد
جهان خراب شود گر سری زنم به زمین
جفای چرخ مرا بس که سرگران دارد!
هوای نفس کزو جغد خسته می نالد
هما هم از اثرش درد استخوان دارد
غریب جانوری همچو من ندیده کسی
سلیم گر همه عنقاست، آشیان دارد
شکسته رنگی من بار زعفران دارد
بهار آمد و بی گل شراب نتوان خورد
کلید میکده را نیز باغبان دارد
بود به قصد دلم زلف صیدبند ترا
ز شانه ترکش تیری که در میان دارد
جهان خراب شود گر سری زنم به زمین
جفای چرخ مرا بس که سرگران دارد!
هوای نفس کزو جغد خسته می نالد
هما هم از اثرش درد استخوان دارد
غریب جانوری همچو من ندیده کسی
سلیم گر همه عنقاست، آشیان دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
چو شعله آن گل رویم به روی خار کشید
به جای سرمه به چشمم خط غبار کشید
چه سادگی ست که خال لب تو آخر کار
به گرد خویش چو هندو ز خط حصار کشید
به رهروان جهان ترک آشنایی کرد
ز بس که خضر به راه من انتظار کشید
صبا ز حرف خزان خوش لطیفه ای انگیخت
که گفت با گل و بر گوش شاخسار کشید
ز شغل عشق، خلاصی ندارم ای منصور
مجال کو که توانم سری به دار کشید
سلیم از خط او شورش من افزون شد
جنون زیاده شود چون به نوبهار کشید
به جای سرمه به چشمم خط غبار کشید
چه سادگی ست که خال لب تو آخر کار
به گرد خویش چو هندو ز خط حصار کشید
به رهروان جهان ترک آشنایی کرد
ز بس که خضر به راه من انتظار کشید
صبا ز حرف خزان خوش لطیفه ای انگیخت
که گفت با گل و بر گوش شاخسار کشید
ز شغل عشق، خلاصی ندارم ای منصور
مجال کو که توانم سری به دار کشید
سلیم از خط او شورش من افزون شد
جنون زیاده شود چون به نوبهار کشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
چشم پر افسون او سحرآفرینی می کند
تیر مژگانش ز شوخی دلنشینی می کند
آخر حسن است و کار او به زلف افتاده است
داده خرمن را به باد و خوشه چینی می کند
پیش پای خویش را هرکس نمی بیند چو شمع
لاف باطل می زند گر دوربینی می کند
نعمت فغفور را فیضی که در خاصیت است
کاسه چوبین گدا را چوب چینی می کند
سایه را با خویشتن همره نمی خواهد سلیم
همچو عنقا هرکه او وحدت گزینی می کند
تیر مژگانش ز شوخی دلنشینی می کند
آخر حسن است و کار او به زلف افتاده است
داده خرمن را به باد و خوشه چینی می کند
پیش پای خویش را هرکس نمی بیند چو شمع
لاف باطل می زند گر دوربینی می کند
نعمت فغفور را فیضی که در خاصیت است
کاسه چوبین گدا را چوب چینی می کند
سایه را با خویشتن همره نمی خواهد سلیم
همچو عنقا هرکه او وحدت گزینی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
دلم آسوده شد تا در خم زلفش مکان دارد
چو آن مرغی که بر شاخ بلندی آشیان دارد
ز هجر و وصل می سوزد دلم یارب چه بخت است این
که یاقوت مرا، هم آب و هم آتش زیان دارد
شب وصلم ز رشک غیر همچون روز هجران است
بهار گلشن ما چون حنا رنگ خزان دارد
به کوی عشق او چون می توانم گم کنم خود را؟
که همچون لاله هر عضو من از داغی نشان دارد
ملاحت هرکه می خواهد، به هندش رهنمایی کن
که حسن شورش انگیزش نمک در سرمه دان دارد
درین گلشن مرا رحمی به حال لاله می آید
که داغ بی بقایی چون زر هندوستان دارد
طلبکار دیانت چون کلیدیم اندرین بازار
متاعی را که می جوییم ما، قفل دکان دارد
شکست پیکرم از اشک خونین می شود ظاهر
کزو هر قطره ای چون دانه ی نار استخوان دارد
ز گفتارم سلیم آزرده ای جز خود نمی بینم
اگر خاری درین باغ است، دست باغبان دارد
چو آن مرغی که بر شاخ بلندی آشیان دارد
ز هجر و وصل می سوزد دلم یارب چه بخت است این
که یاقوت مرا، هم آب و هم آتش زیان دارد
شب وصلم ز رشک غیر همچون روز هجران است
بهار گلشن ما چون حنا رنگ خزان دارد
به کوی عشق او چون می توانم گم کنم خود را؟
که همچون لاله هر عضو من از داغی نشان دارد
ملاحت هرکه می خواهد، به هندش رهنمایی کن
که حسن شورش انگیزش نمک در سرمه دان دارد
درین گلشن مرا رحمی به حال لاله می آید
که داغ بی بقایی چون زر هندوستان دارد
طلبکار دیانت چون کلیدیم اندرین بازار
متاعی را که می جوییم ما، قفل دکان دارد
شکست پیکرم از اشک خونین می شود ظاهر
کزو هر قطره ای چون دانه ی نار استخوان دارد
ز گفتارم سلیم آزرده ای جز خود نمی بینم
اگر خاری درین باغ است، دست باغبان دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
وقت آن شد که جنون رخت به صحرا ببرد
دست خود سبزه سوی گردن مینا ببرد
بلبلان جمله هم آواز شوند از مستی
سرو دستی ز پی رقص به بالا ببرد
باخبر باش روی چون به چمن ای زاهد
گربه ی بید مبادا که دلت را ببرد!
دل ما از غم ایام به تنگ است، مگر
صندل سرخ می این دردسر ما ببرد
عشقبازان همه ناموس کش یعقوبیم
نگذاریم کزو صرفه زلیخا ببرد
تا قیامت گل خورشید دمد از خاکش
هرکه از راه تو خاری به کف پا ببرد
دل ما نیست همین بی رخش آشفته سلیم
این خزانی ست که رنگ از گل دیبا ببرد
دست خود سبزه سوی گردن مینا ببرد
بلبلان جمله هم آواز شوند از مستی
سرو دستی ز پی رقص به بالا ببرد
باخبر باش روی چون به چمن ای زاهد
گربه ی بید مبادا که دلت را ببرد!
دل ما از غم ایام به تنگ است، مگر
صندل سرخ می این دردسر ما ببرد
عشقبازان همه ناموس کش یعقوبیم
نگذاریم کزو صرفه زلیخا ببرد
تا قیامت گل خورشید دمد از خاکش
هرکه از راه تو خاری به کف پا ببرد
دل ما نیست همین بی رخش آشفته سلیم
این خزانی ست که رنگ از گل دیبا ببرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
ای به خورشید سیاهی زده از روی سفید
ماه نو را ز رهت گرد بر ابروی سفید
سنبلی تاب به شاخ گل نسرین زده است:
خم گیسوی تو پیچیده به بازوی سفید
نشود هیچ در آیینه ی روشن پنهان
دل چون سنگ تو پیداست ز پهلوی سفید
غیر من کز کمر نازک او بی تابم
نشنیدم که برد دل ز کسی موی سفید!
چه غم از تیرگی بخت، وفا گر داری
خوش بود خال سیه بر طرف روی سفید
عقل و هوش از من بیدل رخ او برد سلیم
از کدامین چمن است این گل خوشبوی سفید؟
ماه نو را ز رهت گرد بر ابروی سفید
سنبلی تاب به شاخ گل نسرین زده است:
خم گیسوی تو پیچیده به بازوی سفید
نشود هیچ در آیینه ی روشن پنهان
دل چون سنگ تو پیداست ز پهلوی سفید
غیر من کز کمر نازک او بی تابم
نشنیدم که برد دل ز کسی موی سفید!
چه غم از تیرگی بخت، وفا گر داری
خوش بود خال سیه بر طرف روی سفید
عقل و هوش از من بیدل رخ او برد سلیم
از کدامین چمن است این گل خوشبوی سفید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
چشم توام ز هوش تهیدست می کند
یک سرمه دان شراب، مرا مست می کند!
منعم مکن که گریه ی مستانه را دلم
چنان که می به جام و سبو هست، می کند
آرام، سازگار اسیران عشق نیست
بلبل فغان به شاخ چو بنشست، می کند
فریاد شد ز خانه ی همسایگان بلند
مطرب ز بس که زمزمه را پست می کند
آن باغبان که همت خود را بلند کرد
دیوار اگر کند به چمن، پست می کند
سوز دلم ز آبله لشکر کشیده است
هرجا که رو نهد چو کف دست می کند
تا کرده اند نسبت او را به گل سلیم
بوی گلم چو مرغ چمن مست می کند
یک سرمه دان شراب، مرا مست می کند!
منعم مکن که گریه ی مستانه را دلم
چنان که می به جام و سبو هست، می کند
آرام، سازگار اسیران عشق نیست
بلبل فغان به شاخ چو بنشست، می کند
فریاد شد ز خانه ی همسایگان بلند
مطرب ز بس که زمزمه را پست می کند
آن باغبان که همت خود را بلند کرد
دیوار اگر کند به چمن، پست می کند
سوز دلم ز آبله لشکر کشیده است
هرجا که رو نهد چو کف دست می کند
تا کرده اند نسبت او را به گل سلیم
بوی گلم چو مرغ چمن مست می کند