عبارات مورد جستجو در ۵۴۵ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
با من فلک از خشم همی دندان زد
هر زخم که زد چو پتک بر سندان زد
تیری ز قضا راست مرا بر جان زد
دشوار آمد مرا که سخت آسان زد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
در زندان تا کرد مرا گردون پیر
آن موی چو شیر گشت و آن رخ چو زریر
از پای درآورد مرا چرخ اثیر
ای دولت طاهر علی دستم گیر
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای چرخ مدور خسیس بی باک
صد پیرهن وفای من کردی چاک
آزاده هر آنچه بود کردی تو هلاک
از گردش تو کنون چه ترسست و چه باک
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۸
تا کی غم یار و درد فرزند کشم
بیمار فراق خویش و پیوند کشم
تا چشم گشاده ام همی بند کشم
ای چرخ فلک محنت تو چند کشم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۹
هر روز همی فلک به تیری زندم
پیراهن در سیاه قیری زندم
وین بخت همی همچو اسیری زندم
از وی سپری خواهم تیری زندم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۸
آخر نگذاردم فلک چون زاری
آخر بجهد فضل مرا بازاری
آخر بد ماندم جهان گلزاری
عذری خواهد ز من بهر آزاری
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۹
ای چرخ همه کار به پرگار زدی
گر مهر درش مگر به مسمار زدی
ای شب تو ردای خویش بر قار زدی
ای تیغ زدوده صبح زنگار زدی
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
دلم فریفتهٔ آن شمایل عربیست
که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست
خیال لعل لبش در درون سینه من
چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبیست
بکشت فتنهٔ چشمش مرا و می‌بینم
که همچنان نظرش سوی من به بولعجبیست
مرید پیر مغانم که شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیست
مخار پای دل رهروان به خار جفا
که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبیست
مرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
که شوربختی مردم ز راه کم ادبیست
کجاست بانی قصر ارم که ترکیبش
به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبیست
ز جام لم یزلی جرعه‌ای به من دادند
مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبیست
مکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام
که عادت فلک دون پرست منقلبیست
برو به آب قناعت بشوی دست طمع
که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
ما را به جای آب اگر از دیده خون رود
چون رفت جان هرآینه صبر و سکون رود
از گوشه ی جگر نرود داغ او مرا
آری ز سینه داغ جگرگوشه چون رود
سیماب آه من بکند چرخ را سیاه
گر آه من به گنبد سیمابگون رود
برکوه اگر نهند تحمل نیاورد
آنچه از غم تو بر دل زار و زبون رود
تریاک روزگار نباشد دوا رسان
انرا که زهر داغ تو اندر درون رود
چون دل به قوت ملکیّت برد شکیب
صبر از دریچه ی بشریّت برون رود
عقل جنون گرفته فروشد به کوی غم
ترسم که عقل درسرکارجنون رود
هردم زچشم من بچکد اشک لاله رنگ
درچشم کان خیال رخ لاله گون رود
کوروکبود چرخ که از جور روزگار
برمن هر آنچه می رود از چرخ دون رود
ابن حسام از در دولت پناه دوست
بر وعده ی پناهگه آخر برون رود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح ملک اتسز
ای در مصاف رستم دستان روزگار
با باس تو هدر شده دستان روزگار
مقهور دستبرد تو اجرام آسمان
مجبور پای بند تو ارکان روزگار
پیش براق و هم تو هنگام کر و فر
تنگ آمده مسافت میدان روزگار
نقل عطیت تو شکسته بگاه وزن
درهم عمود و کفهٔ میزان روزگار
روی ولیت کعبهٔ تأیید ایزدی
چشم عدوت جعبهٔ پبکان روزگار
در قبهٔ جلال تو تحویل آفتاب
در عرصهٔ کمال تو جولان روزگار
اندک بر بنان تو بسیار مکرمت
پیدا بر بیان تو پنهان روزگار
سیارگان چرخ نهاده چو دایگان
در دولت مراد تو پستان روزگار
از نسج دولت تو خرامنده هر زمان
با گونه گون نوا تن عریان روزگار
در بارگاه حادثه از سفرهٔ عنا
حسرت خورد عدوی تو بر خوان روزگار
تیزست از خصال تو بازار محمدت
کندست با جلال تو دندان روزگار
اندر سداد سیرت و اندر جلال قدر
سلمان عالمی و سلیمان روزگار
گر روزگار سر بکشد از هوای تو
آن را شناس غایت خذلان روزگار
ای طالع تو رایت تمکین مشتری
وی طلعت تو آیت امکان روزگار
آن کس که در سفینهٔ اقبال تو نشست
شد ایمن از بلیت توفان روزگار
دور از تو مدتی من مسکین، نه از خرد
بودم بخوان حادثه مهمان روزگار
گاهی کشیده ضربت دندان مستخف
گاهی چشیده شربت زندان روزگار
اخوان من، که بود بر ایشان امید من
گشتند بر جفای من اخوان روزگار
دل تنگم از جنایت اجرام آسمان
رخ زردم از خیانت اعیان روزگار
با این همه چو من دگری پشت کی نهد
بر مسند کمال در ایوان روزگار
در صد هزار سال بتأثیر آفتاب
لعلی چون من نخیزد از کان روزگار
آثار من ستارهٔ گردون مفخرت
و اخبار من شکوفهٔ بستان روزگار
از فضل من فزوده عدد ذات اختران
وز نثر من گرفته مدد جان روزگار
با این همه فضیلت، از آنجا که راستیست
باشم دریغ در کف احزان روزگار
غبنی بود، اگر بکساد اندر اوفتد
این پربها متاع بد کان روزگار
آخر هم پس از مضرت و حرمان بی قیاس
آید بمن مبرت و احسان روزگار؟
روزی کند سپهر مفوض برای من
تدبیرحل و عقد بدیوان روزگار ؟
گردم بدان صفت که نباشد بشرق و غرب
بی یاد من مجالس اعیان روزگار
تا هست از شرایط سامان آدمی
تا هست بر طبایع بنیان روزگار
بادا بمهر همه میثاق آسمان
بادا بحکم تو همه پیمان روزگار
قسم عدوت محنت انواع حادثات
بخش ولیت نعمت الوان روزگار
این رفته در حدیقهٔ افضال ایزدی
و آن مانده در مفازهٔ حرمان روزگار
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۵ - در حق شمس الدین
شمس دین ، کدخدای خاص ملک
ای درت کعبهٔ عوام و خواص
رأی تو گنج عقل را گنجور
طبع تو بحر فضل را غواص
چرخ در خمت تو با رغبت
دهر در طاعت تو با اخلاص
کان و دریا حسود دست تواند
آری «القاص لایحب القاص»
سرورا ، چرخ شخص من بگداخت
در تف حادثات همچو رصاص
آنچه من دیدم از ازمانه ، ندید
فرع بو طالب از نتیجهٔ عاص
پست ناکشته دیده رنج خمار
مرد ناکشته دیده هول قصاص
ندهد از جفای چرخ مرا
جز کمال عنایت تو خلاص
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۵ - در تغزل
در منزل غم فگنده مفرش ماییم
وز آب دو دیده دل پر آتش ماییم
عالم چو ستم کند ، ستمکش ماییم
دست خوش روزگار ناخوش ماییم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
دارم شبی، که دوزخ از آن شب علامتست
از روز من مپرس، که آن خود قیامتست
یارب! ترحمی، که ز سنگ جفای چرخ
ما دل شکسته ایم و زهر سو ملامتست
بر آستان عشق سر ما بلند شد
وین سر بلندی از قد آن سروقامتست
رفتن ز کوی او کرمی بود از رقیب
این هم که رفت و باز نیامد کرامتست
ثابت قدم فتاده هلالی به راه عشق
او را درین طریق عجب استقامتست!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
بس که خلقی سخن عاشقی من کردند
دوست را با من دل سوخته دشمن کردند
سوختم ز آتش این چرب زبانان، چون شمع
سوز پنهان مرا بر همه روشن کردند
بعد ازین دست من و دامن این سنگدلان
که بآهنگ جفا سنگ بدامن کردند
برضا کوش، هلالی و ز قسمت مخروش
هر کرا هر چه نصیبست معین کردند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
برخیز طبیبا، که دل آزرده ام امروز
بگذار مرا، کز غم او مرده ام امروز
چون برگ خزان چهره من زرد شد از غم
کو آن گل سیراب؟ که پژمرده ام امروز
چون گوشه دامان من از خون شده رنگین
هر گوشه که دامان خود افشرده ام امروز
امروز مرا چون فلک آورد بافغان
من نیز فغان را بفلک برده ام امروز
ای قبله مقصود، ز من روی مگردان
کز هر دو جهان رو بتو آورده ام امروز
بگذار، هلالی، که بصد درد بنالم
کز جور فلک تیر جفا خورده ام امروز
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۴ - الاشعار فی المطایبة الراح مفدمته عنصری گوید
خداوندا همی خواهم که از دل
ترا تا عمر دارم می ستایم
ولیکن از دم جور زمانه
برنجید این دل مانده نمایم
حریف نیم مست امروز ناگه
درآمد بامدادان در سرایم
ندارم باده ، بی زر کم فروشند
ازین غم خون دل شد تیره رایم
مرا گر یک صراحی باده بخشی
کنی شاد این دل انده فزایم
حریفی را از آن یک باده بدهم
به اقبال تو ده بار .........ایم
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
شاه کرده است رای زی پوشنگ
هامراهش میست و ساغر و چنگ
گه شرابی همی خورد بشتاب
گه سماعی همی کند بدرنگ
شادی نو کند بهر منزل
مستی نو کند بهر فرسنگ
سفر اکنون سزد ، که روی زمین
ساخت از گل نجوم هفت اورنگ
جامها پر می است دست بدست
باغها پر گلست رنگ برنگ
از گل و ابر آسمان و زمین
دم طاوس گشت و پشت پلنگ
شاه دین ، از پی تماشا را
اسب را کرد تنگ برزین تنگ
تا بصحرا درون ، ز بهر شکار
خاک رنگین کند ز پیکر رنگ
سبزی کشت بیند از بر ریگ
لالۀ لعل چیند از سرسنگ
من بیچاره را چه باید کرد ؟
که ندارم بخانه دو بز لنگ
گر هزارانه نقد شد ، ورنه
شکر من کند زمانه شرنگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳
به آب توبه فرو شستم آتش صهبا
ز توبه تازه شدم چون گل از نسیم صبا
اسف همی خورم و غصه می کشم شب و روز
که کرده ام به خطا روزگار عمر هبا
نه یک زمان بده ام بی مشقت غربت
نه یک نفس زده ام بی مضرت صهبا
ز شرب خمر چنان ناشکیب چون گویم
چنان مثل که خورشید شیفته ی حربا
نه هیچ راحتم از هم دمی و نه هیچ قرین
نه هیچ لذتی از چاشنی نه هیچ ابا
مدام رفته و خورده مدام با اوباش
همیشه کرده تبرا ز محفل ادبا
گهی به گونه ز بس احتراق صهبا لعل
گهی به چهره ز درد خمار گاه ربا
گهی به کنج خراباتیان گشاده کمر
گهی به پیش کم از خویش رفته بسته قبا
کشیده تیغ زبان بر ملامت مردم
نهاده پنبه به گوش از نصیحت بابا
طلاق داده به یک بار هر دو عالم را
طمع بریده ز چار امهات و هفت آبا
کنون که دارم بلقیس توبه را در بر
چه حاجت است که هدهد خبر دهد ز سبا
توقّعی که به اعمال خیر دارم نیست
جز این که هست تولّای من به آل عبا
نزاریا تو و تسلیم و بنده فرمانی
نه حارثی که کنی از قبول امر ابا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
یک دم به خوش دلی نزدم تا مکابره
زهد و ورع شدند حجاب خرد مرا
باشد کزین مشقت شاقم دهد خلاص
کو مشفقی که شقه به هم بر درد مرا
ساقی مگر به مصقله جام غم زده ای
زنگار زهد خشک ز دل بسترد مرا
زیرِ گِل از عظام رمیم آید الغیاث
بالای خاک بر سر اگر بگذرد مرا
بی احتراق آتشِ می از دبور دی
خون در عروق هم چو جگر بفسرد مرا
آه از ندامت آه که حرمان روزگار
هر شب هزار بار به جان آورد مرا
هرگز گمان که برد که صیّاد اعتبار
بر راه توبه دام بلا گسترد مرا
بر دست او ز توبه کنم توبۀ نصوح
این بار اگر پیاده به قاضی برد مرا
بر من زبان دراز شوند اهل اعتراض
گر محتسب به چشم رضا بنگرد مرا
آخر نزاریا نکنی با خود این قیاس
کآخر زمانه به هر چه می پرورد مرا
وقعت چو بشکنند نگویی که بعد از این
دیگر کس دگر به کسی نشمرد مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون گوش تو در دُر گیرم
قدم هر که سلامی ز تو آرد برِ ما
به وداع آمده ام هان به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره چرا می کندم می دانی
رشک می آیدش از خلوت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف کنند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
به سرت گر همه عالم زبر و زیر شود
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
هر که گوید به سفر رفت نزاری هیهات
گو نزاری به سفر سر نبرد از در ما