محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۸
پدر من نورالدین منور گفت کی از خواجه بوالفتح شنیدم کی روزی شیخ بوسعید بر دکان مشهد مجلس می‌گفت، در میان سخن گفت نسیمی می‌وزد از خلد برین، و آن جزدر قدم درویشان نیست و به سخنی مشغول شد. دیگر بار گفت نسیمی می‌وزد و آن جز در قدم درویشان نتواند بود. سدیگر بار گفت. خواجه حسن مؤدب و عبدالکریم برخاستند. دانستند کی درویشان می‌رسند قصد کردند تا بسر دیه روند، شیخ اشارت کرد بسوی راست، ایشان بر اشارت شیخ رفتند. درویشان می‌آمدند از سوی شهر مرو، چون جمع ایشان را بدیدند معانقه کردند و باز گشتند چون به خدمت شیخ آمدند گفت پای افزار ایشان بیارید حسن پای افراز ایشان بخدمت شیخ آورد شیخ بستد و بر زبر سر خودبداشت و گفت:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۹
جلوه گر در پرده آمد آفتاب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۰
ای دل نخوری محنت و اندوه که چندت
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۹
شیخ گفت: التصوف بالتلقین کالبناء علی السرقین، پس گفت هذا الامر لایخاط علی احد بالابرة ولایشد علیه بالخیط.
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۹
ای برادر، گر ره صورت روی
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
اندر آثار است که موسی گفت، علیه السّلام: «الهی دُلَّنی عَلی عَمَلٍ اذا عَمِلْتُ رضیتَ عَنّی.» فقال: «إنّک لاتُطیقُ ذلک یا موسی.» فَخَرَّ موسی علیه السّلام ساجداً مُتَضرِّعاً. فأوْحَی اللّهُ إلیه: «یا ابنَ عمرانَ، إِنَّ رِضائی فی رِضاکَ بِقضائی.»
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۶
هم خواجه عمادالدین محمد گفت کی از جد خویش استاد ابوبکر نوقانی شنیدم کی گفت روزی شیخ بوسعید و من نشسته بودیم در مسجد شیخ در میهنه، جوانی درآمد از ختن و گفت مهتر میهنه کدامست؟ شیخ اشارت به خواجه حمویه کرد. آن جوان گفت اسلام عرضه کن، خواجه حمویه به شیخ گفت که اسلامش عرضه کن. من گفتم چندین توقف نکنید از بندش بیرون آرید. شیخ مرا گفت اسلامش عرضه کن. من اسلامش عرضه کردم. آن جوان مسلمان شد. پس من اورا گفتم کی این چه حالت است؟ گفت ما دو برادر بودیم از ختن به بازرگانی می‌شدیم به طبرستان، شبی من بخواب دیدم کی مرا گفتندی برخیز و سوی میهنه رو و بر دست مهین میهنه مسلمان شو. من از خواب بیدار شدم و درین اندیشه می‌بودم چون ازین سوی آب آمدیم دلم از تجارت و طلب دنیا سرد شد و این حدیث در دل من کار کرد و مسلمانی در دل من شیرین شد و مرا روشن گشت کی آن خواب حقّ بوده است. برادر را گفتم تودانی با مال و من بترک همه بگفتم می‌آمدم تا پیش شما و مسلمان شدم. شیخ روی بمن کرد و گفت ما را از سر دانشمندی حسبت کردی، غرامت آن اورا قرآن چندانی بیاموز کی نمازش درست باشد. من آن جوان را تا سورۀ والضُّحی درآموختم و چون خواجه حمویه بخانه شد هرچ پوشیده داشت جمله پیش شیخ فرستاد و گفت تطهیر آن جوان کنید. شیخ حسن را گفت تا آن را بفروخت و درویشان را دعوت کردند و آن جوان را تطهیر دادند و از جملۀ نیک مردان شد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۴ - هزیمت لشکر کرمان
ذکر احوال کرمان و هزیمت آن لشکر که آنجا مرتّب بود
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۷
فقیا بفیکا تفز بالعلا
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ستاره کور
ناتوان گذشته ام ز کوچه ها، نیمه جان رسیده ام به نیمه راه،
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۸ - در بیان آنکه ملک الموت آئینه صافی است که هر کس روی خود در او می‌بیند اگر دیو است دیوش می‌بیند و اگر فرشته است فرشته الی مالانهایه
ملک الموت چون بر او آید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
جور ز حد ببر مگو جور زیاد میشود
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۳
الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۱۰
شیخ گفت ما مجلس بی علم کنیم ودعوت بی سیم.
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸۹
در برون رفتن ز بزم زندگی کاهل مشو
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۶ - حکایت از تاریخ دهقان در صعوبت صحبت احمقان
رقم کرده با نوک کلک دبیر
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۲
خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمة اللّه علیه که آخرین باز آمدن بمیهنه شیخ را از نشابور ازینجا خاست که از مریدان شیخ دو کس با یکدیگر صداع کردند و شیخ را عادت چنان بودی که اگر میان دو کس نقاری بودی شیخ خاموش می‌بودی تا ایشان سینها بپرداختندی، بعد از آن کلمۀ بگفتی و میان ایشان فراهم آوردی. چون برآن قرار کلمۀ بگفت شیخ در میان ایشان، آن صلح فراهم آمد و مدتی بود کی فرزندان و نبیرگان شیخ خرد و بزرگ همه در نشابور بودند و می‌خواستند کی بامیهنه آیند.، شیخ بوطاهر را گفت برخیز و شغل کودکان راست کن که ما را دل تنگ شد تا بمیهنه شویم. بوطاهر برخاست و همۀ شغلهای ایشان راست گردانید وچهل درازگوش و چهل تنبلیت بجهت چهل درویش، تا هر درویشی با یک تنبلیت بود وگوش با آن دارد و هشت درویش را بفرمود تا از راه خبری بشیخ می‌آرند. و اهل نشابور مددها کردند و گفتند ما شیخ را این ساعت بهتر توانیم دید که فرزندان و اشغال رفته‌اند. آن روز که ایشان را روانه کرد بر اسب نشست، فرجی در پشت کرده و مزدوجۀ بر سر نهاده، تا بدر دروازۀ بیامد و آنجا مقام کرد تا یک یک تنبلیت پیش او می‌گذرانیدند و گفتی این از آن کیست و راکب تنبلیت را وصیت کردی کی زینهار چگونه باشی، تا همه بروی بگذشتند.. خواجه بوالفتح گفت من در قدر هژده سالگی بودم، بخدمت شیخ آمدم، شیخ گفت تنبلیت تو کدام است؟ گفتم من پیاده خواهم رفتن. پس شیخ گفت والده را از ما سلام برسان و بگوی که فرزندان را عزیز می‌دار که ما روز چهلم را با شما باشیم ان شاء اللّه. من روی خویش را بر پشت پای شیخ مالیدم و برفتم. خواجه بوالفتح گفت تا این غایت صاحب واقعه من بودم، چون شیخ بمیهنه آمد باقی این حکایت را از خادمان خاص شیخ شنیدم. خواجه بوالفتح گفت پدرم خواجه بوطاهر با ما نیامد و از وداع با شیخ بازگشت و بشهر نشابور آمد. چون بخانقاه رسید آن روز مجلس نگفت، دیگر روز به مجلس بنشست و فرزندان شیخ بر تخت شیخ بر دست راست بنشستندی و شیخ را سنت چنان بودی که از خانه به آفتاب بیرون آمدی. این روز شیخ بیرون آمد، چشمش بر جای فرزندان افتاد، گفت اولادنا اکبادنا فرزندان جگرگوشگان ما اند ما جای ایشان بی‌حضور ایشان نمی‌توانیم دید. بوطاهر را قرضی افتاده است، آن وام او باز باید داد تا ما بر اثر ایشان برویم اهل نشابور ازین دل تنگ شدند و غیبت شیخ نمی‌خواستند، پس تدبیر وام بساختند و ترتیب راه بکردند. شیخ هم برآن میعاد که نهاده بود می‌بایست که بازخواند، وامها باز داده شد و شغلها راست کرده آمد. چون همه برگها راست کرد و عزیمت رفتن درست گردانید، جملۀ بزرگان و ایمه و درویشان شهر نشابور به شفاعت آمدند،هیچ فایده حاصل نیامد. چون برفتن نزدیک شد شیخ محمد جوینی و استاد امام اسمعیل صابونی هر دو بشفاعت آمدند شیخ در برابر در خانقاه بر تخت نشسته بود سلام گفتند، شیخ یکی را برین دست و یکی را بران دست نشاند و هر سه سر را فراهم بردند و بسیار اسرار بگفتند شیخ گفت آری اینجا نیازمندانند و آنجا نیازمندان‌اند ما خویشتن را تسلیم کرده‌ایم تا دست که چرب‌تر آید. گفتند ای شیخ از هرگونه کی هست میهنه بس مختصر جاییست، ما را ترا بمیهنه می دریغ آید. شیخ گفت ما را شما را بدین جهان و بدان جهان می دریغ آید ایشان خجل شدند. شیخ شغلها راست کرد و برفت و درآن وقت کی اسب شیخ زین کردند بر در خانقاه دکانی بود، شیخ بیرون آمد، برین دکان بیستاد و مقیمان خانقاه را گفت ما این بقعه را چنانک یافتیم هم چنان بگذاشتیم و هیچ تصرف نکردیم آنگاه این بیت را گفت:
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱ - النوبة الثالثة
«الم» التّخاطب بالحروف المفردة سنّة الاحباب فى سنن المحارب فهو سرّ الحبیب مع الحبیب، بحیث لا یطّلع علیه الرّقیب.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۵
هم خواجه امام عمادالدین محمد گفت کی یک روز شیخ بوسعید مجلس می‌گفت، خواجه امام حسن سمرقندی درآمد و سخن شیخ بشنود، با خود اندیشه کرد که این چه سخن است که می‌گوید؟ در حال شیخ روی بوی کرد و گفت پانزده بار صحیح از برخواندۀ آخرین خبر در صحیح کدامست؟ فروماند، یادش نیامد. شیخ گفت کَلِمَّتان خَفِیفَتان عَلَی اللِّسانِ ثَقیلَتان فِی المیزان حبِیبَتان اِلَی الرحمنِ سُبحانَ اللّه وَبِحَمدِه سُبْحانَ اللّه العظِیم. خواجه امام حسن خجل شد و بشکست چون بیرون آمد گفت پانزده بار صحیح از بر کرده‌ام، هرچند کوشیدم این خبر یادم نیامد.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۵۸
آنگاه گفت تا کسی صفاء معاملت خود بیند می‌گوید انت و انا،چون نظرش بفضل و رحمت وی افتاد به جملگی گوید انت، انت آنگه بندگیش حقّیقت گردد.