عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
یار ار نمی‌کند به حدیث تو گوش باز
عیبی نباشد، ای دل مسکین، بکوش باز
چون پیش او ز جور بنالی و نشنود
درمانت آن بود که بر آری خروش باز
هر گه که پیش دوست مجال سخن بود
رمزی سبک در افکن و می‌شو خموش باز
ای باد صبح، اگر بر آن بت گذر کنی
گو: آتشم منه، که در آیم به جوش باز
حیران از آن جمال چنانم که بعد ازین
گر زهر می‌دهی نشناسم ز نوش باز
گفتی به دل که: صبر کن، او بی‌قرار شد
دل را خوشست با سخنانت به گوش باز
خواهم بر آستان تو یک شب نهاد سر
آن امشبست گر نبرندم به دوش باز
چون سعی ما به صومعه سودی نمی‌کند
زین پس طواف ما و در می‌فروش باز
گر اوحدی به هوش نیاید شگفت نیست
مست غم تو دیرتر آید به هوش باز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز
ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز
گفته‌ای: بر سر آنم که بگیرم دستت
نقد را باش، که من می‌روم از دست امروز
با چنان دانهٔ خالی که تو بر لب زده‌ای
من بر آنم که ز دامت نتوان جست امروز
رخ گل رنگ تو بس خون که بریزد فردا
دهن تنگ تو بس توبه که بشکست امروز
چشم ترکت همه بر سینهٔ من خواهد زد
هر خدنگی که رها می‌کنی از شست امروز
دل من گر به گلستان نرود معذرست
که بسی خار جفا در جگرم خست امروز
دی چو زلف تو گر آشفته شدم نیست عجب
عجب آنست که چون خاک شوم پست امروز
گر بدانم که تو بر من گذری خواهی کرد
بر سر راه تو چون خاک شوم پست امروز
اوحدی گر به سخن دست فصیحان بربست
شد به زنجیر سر زلف تو پابست امروز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
هر چه گویم من، ای دبیر، امروز
نه به هوشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش
که گرفتارم و اسیر امروز
سالها در کمین نشستم تا
در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت زنان، که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز
پرده بر من مدر، که نتوان دوخت
نظر از یار بی‌نظیر امروز
میل یار قدیم دارد دل
تن ازین غصه، گو: بمیر امروز
اوحدی، جز حدیث دوست مگوی
که جزو نیست در ضمیر امروز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
در وفا داری نکردی آنچه می‌گفتی تو نیز
تا به نوک ناوک هجران دلم سفتی تو نیز
یاد می‌دار که: در خوبی چو دوران تو بود
همچو دوران با من مسکین برآشفتی تو نیز
چون دل ما از دو گیتی روی در روی تو کرد
پشت بر کردی و از ما روی بنهفتی تو نیز
در چنین وقتی که شد بیدار هر جا فتنه‌ای
اعتمادم بر تو بود، ای بخت، چون خفتی تو نیز؟
ای که می‌گویی ز خوبان جهان طاقم به مهر
این کجا گویم که: با بدخواه ما جفتی تو نیز؟
می‌کنی دعوی که: در باغ لطافت گل منم
راست می‌گویی، ولی بی‌خار نشکفتی تو نیز
چون به کین اوحدی دیدی که دشمن چیره شد
خانهٔ دل را ز مهر او فرو رفتی تو نیز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس
می‌نشان جان و دل و آن دل و جان را میپرس
در جهان هم نفسی جز تو ندارد جانم
هر نفس میرو و آن جان جهان را میپرس
زلف او را ز رخ او به کناری می‌کش
غافلش می‌کن و آن چشم و دهان را میپرس
در چمن می‌شو و بر یاد گلش می مینوش
وز چمن می‌رو و آن سرو روان را میپرس
گر چه او را سر مویی خبر از حالم نیست
هر دم آن بی‌خبر موی میان را میپرس
گر چه من پیر شدم در هوس دیدن او
تو گذر می‌کن و آن بخت جوان را میپرس
اوحدی عاشق آن عارض و زلفست، تو نیز
از سر لطف همین را و همان را میپرس
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
نسپردم از خرابی دل خود به چشم مستش
ور زانکه می‌سپردم در حال می‌شکستش
نقاش دوربین را از دست بر نیاید
نقش دگر نهادن پیش نگار دستش
کی در کنارم آید؟ چو زان میان لاغر
در چشم من نیاید غیر از کمر، که بستش
هر کس که دید روزی از دور صورت او
نزدیک دوربینان دورست باز رستش
در سالها نیاید روزی به پرسش ما
ور ساعتی بیاید یک دم بود نشستش
جز روی او نباشد قندیل شب نشینان
جز کوی او نباشد محراب بت پرستش
نی، پای بر نیاورد از دامش اوحدی، کو
سر نیز بر نیاورد از نیستی که هستش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش
ماه را ماند که می‌تابد همی نور از رخش
این پریوش را اگر فردا به فردوس آورند
رخ چو بنماید، خجل گردد بسی حور از رخش
گر به بستان آید آن گل‌چهر با این غنج و ناز
گل بماند در حجاب و غنچه مستور از رخش
آیت نصرة بسی خوانم، که از راه وصال
باز گردد لشکر امید منصور از رخش
همچو من در هجر جانان دور باد از کام دل
آنکه می‌دارد مرا بی‌موجبی دور از رخش
آنچه مقدور من بیچاره بود، از جان و دل
رفت بر باد و نشد یک بوسه مقدور از رخش
دست گیرد اوحدی را بی‌شک، ار دستان او
داستانی باز گوید پیش دستور از رخش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش
مقبل آنست که آیی به مبار کبادش
دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نه‌ای از فریادش
از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش
آدمی باید و حوای دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند بباید زادش
تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش
دوستی را که مه وصال به اندیشهٔ تست
کی توان گفت که: یک روز می‌آور یادش؟
در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا
موج توفان قیامت نکند بنیادش
اوحدی، با غم شیرین‌دهنان زور مکن
کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش
آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد
نکند فایده بر سنگدلان پولادش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش
خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟
به رنگ چهرهٔ او گر نگه کند گل سوری
ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش
چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟
اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش
ز بهر چشم بدانش به نیک خواه بگویم
که: بامداد بخوری بکن ز عود و سپندش
ستمگرا، دل هر کس که مبتلای تو گردد
به عقل باز نیارد دگر نصیحت و پندش
فگنده‌ام دل خود را چو خاک بر سر راهت
که بگذری و مشرف کنی به نعل سمندش
ز دور می‌نگر، ای اوحدی، که دیرتر افتد
به دست کوته ماه میوهٔ درخت بلندش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش
که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش
وجود بیدلان پست از سواد چین زلف او
روان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش
به ایامی نمی‌شاید ز بامی روی او دیدن
خنک چشمی که می‌بیند دمادم روی منظورش!
بهشتی را که میگویند باور میکنم، لیکن
دلم باور نمی‌دارد کزو بهتر بود حورش
سرایی کین چنین یاری درو یابند، صد جنت
غلام سقف مرفوعست و خاک بیت معمورش
به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او
کسی کو انگبین جوید، چه باک از بیم زنبورش؟
ز عشق آن پری بر من چو رحمت میبری زین پس
گرت حلوا به دست افتد بیاور پیش محرورش
کلام اوحدی سریست روحانی، که در عالم
بخواهد ماند جاویدان سواد رق منشورش
ز راز عاشقی دورند و رمز عاشقی غافل
گروهی کندرین معنی نمی‌دارند معذورش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکش
کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش
بر آستانهٔ معشوق اگر دهندت بار
طواف خانه کن و زحمت حجاز مکش
ز ناز کردن او ناله چیست؟ شرمت باد
ترا که گفت: کزو کام جوی و ناز مکش؟
نسیم باد، بده بوی آن نگار و دگر
مرا در آتش اندوه در گداز مکش
ز من به حلقهٔ آن قبلهٔ طراز بگوی
که: بیش بر رخم از خون دل تراز مکش
چو بوسه نمی‌دهی رخ به عاشقان منمای
چو دانه نیست درین عرصه دام باز مکش
ازین سپس که ببینم بخواهمش گفتن
که: پرده بر رخت، ای یار دلنواز مکش
کشیدم آن سر زلف دراز را روزی
به طیره گفت که: اوحدی، دراز مکش
گرت خزینهٔ محمود نیست درست طمع
دلیر در شکن طرهٔ ایاز مکش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
ای رخت خرم و دهانت خوش
وآن نظر کردن نهانت خوش
روش قد نازنینت خوب
شیوهٔ چشم ناتوانت خوش
وصل آن رخ به جان همی طلبم
به رخم در نگر که جانت خوش!
یارب، آن پرده کی براندازی؟
تا ببینیم جاودانت خوش
به دهن میوهٔ بهشتی تو
میوه شیرین و استخوانت خوش
چند گویی: زیان کنی از من؟
سود کی کردم؟ ای زیانت خوش
کی ببینیم تنگ چون کمرت؟
دست خود کرده در میانت خوش
باز ما را دلیست آشفته
با سر زلف دلستانت خوش
اوحدی را شبی ببینی تو
مرده بر خاک آستانت خوش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش
آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش
من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟
زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش
آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش
ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش
ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟
دیدی که: چون شکسته شدی از سال خویش؟
ای بی‌وفا، ز عشق منت گر خبر شود
دانم که شرمسار شوی از فعال خویش
چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر
نقش تو استوار کنم در خیال خویش
جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود
ای بس درودها که فرستد به آل خویش!
ما را به خویش خوان و بر خویش بارده
باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش
ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش
گر در سرای دوست نیابی مجال خویش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش
ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش
صدبار گفته‌ام دل خود را بدین هوس:
کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش
وقتی علاج مردم بیمار کردمی
اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش
باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی
تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟
پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر
بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش
گو: بوسه‌ای بده، لبت ار می‌کشد مرا
باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش
ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست
شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
ز حسن تو پیدا شد آیین عشق
خرد را لبت کرد تلقین عشق
برین رقعه ننهاد شاهی قدم
که ماتش نکردی به فرزین عشق
ازین بیشه شیری نیامد برون
که او را نکشتی به زوبین عشق
ز بهر شکاردل خستگان
بر اسب بلا بسته‌ای زین عشق
کسی با خیالت نخسبد دمی
که بر وی نخوانند یاسین عشق
برین آستان دعوت هیچ کس
نگررد روا جز به آیین عشق
من آن باد را خاک خواهم شدن
که بوی تو می‌آرد از چین عشق
تو ای عالم شهر، اگر عاقلی
سکونت مجوی از مجانین عشق
گر این خلق هر کس به دینی روند
مباد اوحدی را به جز دین عشق
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
ای پیکر خجسته، چه نامی؟ فدیت لک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
خوبان سزد که بر درت آیند سر به سر
وانگاه خاک پای تو بوسند یک به یک
هم ظاهر از دو چشم تو گردیده مردمی
هم روشن از دو لعل تو در دیده مردمک
آدم ز حسن روی تو گر بهره داشتی
از دیدنش به سجده بپرداختی ملک
صورتگران چین اگر آن چهره بنگرند
نقش نگارخانهٔ چین را کنند حک
گر چهرهٔ چو ماه به بامی برآوری
خورشید را ز شرم تو پنهان کند فلک
تنها نه اوحدیست به دام تو مبتلا
کین حال نیز در همه جایست مشترک
گر در وفای من بگمانی، بیازمای
زر خالصست و باک نمی‌دارد از محک
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
که رساند به من شیفتهٔ مسکین حال؟
خبری زان صنم ماهرخ مشکین خال
هر سحر زلف چو شامش، که دلم در کف اوست
در کف باد شمالست، خنک باد شمال!
نیست میلی به من آن را که ز میل رخ اوست
میل در میل ز خون دل من مالامال
دل آشفته بجای کس دیگر بستم
که نه اندیشهٔ قربست و نه امید زوال
شوق بوسیدن دستش اگرم پیش برد
به غلط پای بیرون می‌نهم از صف نعال
پیش ازین دیده به امید وصالی میخفت
باز چندیست که در خواب نرفتم ز خیال
بی‌رخ دوست نگوییم که: ماهی سالیست
کانچه بیدوست گذارند نه ماهست و نه سال
حالتی هست دلم را که نمی‌یارم گفت
به ازین کشف نشاید که کنم صورت حال
صبر فرمودی و فرمان تو مقدورم نیست
مطلب صبر جمیل از من مشتاق جمال
اوحدی، نالهٔ بی‌فایده سودی نکند
دوست چون گوش بر احوال تو کردست مثال
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
نازنین، عیب نباشد، که کند ناز ای دل
او همی سوزدت از عشق و تو می‌ساز ای دل
اگرت میل به خورشید رخش خواهد بود
بر حدیث دگران سایه بینداز ای دل
او به آواز تو چون گوش نخواهد کردن
هیچ سودت نکند ناله به آواز ای دل
چونکه پیوسته دل سوخته میخواهد دوست
گر نه قلبی تو، در آتش رو و بگداز ای دل
با درون تو غمش چون سرخویشی دارد
خانه از مردم بیگانه بپرداز ای دل
چشم آن ترک عجب تیر و کمانی دارد!
پیش آن تیر سپر زود بینداز ای دل
باز بر دست همی گیرد و دل می‌شکرد
گوش می‌دار که: صیدت نکند باز ای دل
اوحدی، بشنو اگر عافیتی می‌خواهی
به چنین روی نکو دیده مکن باز ای دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل
در کوی نیک نامی لختی گذر کن، ای دل
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
زین کار غصه بینی، کار دگر کن، ای دل
زود این درست قلبت رسوا کند به عالم
چست این درست بشکن وین قلب زر کن، ای دل
مستی ز سر فرونه و ز پای کبر بنشین
پس دست وصل با او خوش در کمر کن، ای دل
در باز جان شیرین، تر کن ز خون دو دیده
یعنی که: عشق بازی شیرین و تر کن، ای دل
این جا به دیدهٔ جان بینی جمال او را
گر مرد این حدیثی، آندیده بر کن، ای دل
از خلق بی‌نظیری، گفتی: بیار، گیرم
گر بی‌نظیر خواهی، به زین نظر کن، ای دل
بار طلب چو بستی، بنشین که خسته گشتم
گر پای خسته گردد رفتن بسر کن، ای دل
در خلوت وصالش روزی که بار یابی
بیچاره اوحدی را آنجا خبر کن، ای دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
نه به اندازهٔ خود یار گزیدی، ای دل
تا رسیدی به بلایی که شنیدی، ای دل
سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟
که به زخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل
صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست
بارها گفتم و از من نشنیدی، ای دل
بی‌دلی رفتی و خود را بشکستی، ای تن
ترک سر گفتی و پشتم بخمیدی، ای دل
پیرهن چند کنم پاره ز سودای تو من؟
بس کن این پرده که بر من بدریدی، ای دل
هر دم از غصه جهانی بفروشی بر ما
سر خود گیر، که ما را نخریدی، ای دل
گرد این درد مپوی و سخن درد مگوی
که ازین باغ به جز درد نچیدی، ای دل
گر ز قدش نتوان جست کنار، از لب او
گوشه‌ای گیر، که بسیار دویدی، ای دل
اوحدی در کشد از دست تو دامن روزی
کین فضیحت به سر او تو کشیدی، ای دل