عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۶۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده
                                    
هر زمان گوید که چونی؟ ای دل بیچون شده
دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند
تا ز دست دست او خون دلم جیحون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
چون که کردم رو به بالا، من بدیدم یک مهی
فتنهٔ خورشید گشته، آفت گردون شده
ذرهها اندر هوا و قطرهها در بحرها
در دماغ عاشقانش، باده و افیون شده
واعظ عقل اندرآمد، من نصیحت کردمش
خیز مجلس سرد کردی، ای چو افلاطون شده
پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش
مردگان کهنه بینی عاشق و مجنون شده
                                                                    
                            هر زمان گوید که چونی؟ ای دل بیچون شده
دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند
تا ز دست دست او خون دلم جیحون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
چون که کردم رو به بالا، من بدیدم یک مهی
فتنهٔ خورشید گشته، آفت گردون شده
ذرهها اندر هوا و قطرهها در بحرها
در دماغ عاشقانش، باده و افیون شده
واعظ عقل اندرآمد، من نصیحت کردمش
خیز مجلس سرد کردی، ای چو افلاطون شده
پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش
مردگان کهنه بینی عاشق و مجنون شده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای به میدانهای وحدت، گوی شاهی باخته
                                    
جمله را عریان بدیده، کس تو را نشناخته
عقل کل کژچشم گشته، از کمال غیرتت
وز کژی پنداشته، کو مر تو را انداخته
ای چراغ و چشم عالم، در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
بر درخت جسم، جان نالان شده چون فاخته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
                                                                    
                            جمله را عریان بدیده، کس تو را نشناخته
عقل کل کژچشم گشته، از کمال غیرتت
وز کژی پنداشته، کو مر تو را انداخته
ای چراغ و چشم عالم، در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
بر درخت جسم، جان نالان شده چون فاخته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته؟
                                    
خوش بود این جسمها با جانها آمیخته
این صدفهای دل ما، با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته
روز و شب با هم نشسته، آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
وصل و هجران صلح کرده، کفر ایمان یک شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
گرگ یوسف خلق گشته، گرگی از وی گم شده
بوی پیراهن رسیده، با عما آمیخته
خاک خاکی ترک کرده، تیرگی از وی شده
آب همچون باده با نور صفا آمیخته
شادیا روزی که آن معشوق جانهای لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
مست کرده جمله را زان غمزهٔ مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته
آن در بستهی ابد، بگشاده از مفتاح لطف
قفلهای بیوفایی، با وفا آمیخته
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته
ای خداوند شمس دین فریاد ازین حرف رهی
زان که هر حرفی از این با اژدها آمیخته
یک دمی مهلت دهم تا پست تر گیرم سخن
ز آنک تند است این سخن، با کبریا آمیخته
در ره عشاق حضرت، گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
قطرهٔ زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخهٔ عیسی دولت با وبا آمیخته
خواری آن جا با عزیزی عهد بسته، یک شده
پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته
جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان
گر چه این جا هست جانها با غلا آمیخته
از پی آن جان جان، جانها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان، چون کیمیا آمیخته
آخر دور جهان، با اولش یک سر شده
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته
در سرای بخت رو، یعنی که تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
                                                                    
                            خوش بود این جسمها با جانها آمیخته
این صدفهای دل ما، با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته
روز و شب با هم نشسته، آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
وصل و هجران صلح کرده، کفر ایمان یک شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
گرگ یوسف خلق گشته، گرگی از وی گم شده
بوی پیراهن رسیده، با عما آمیخته
خاک خاکی ترک کرده، تیرگی از وی شده
آب همچون باده با نور صفا آمیخته
شادیا روزی که آن معشوق جانهای لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
مست کرده جمله را زان غمزهٔ مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته
آن در بستهی ابد، بگشاده از مفتاح لطف
قفلهای بیوفایی، با وفا آمیخته
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته
ای خداوند شمس دین فریاد ازین حرف رهی
زان که هر حرفی از این با اژدها آمیخته
یک دمی مهلت دهم تا پست تر گیرم سخن
ز آنک تند است این سخن، با کبریا آمیخته
در ره عشاق حضرت، گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
قطرهٔ زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخهٔ عیسی دولت با وبا آمیخته
خواری آن جا با عزیزی عهد بسته، یک شده
پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته
جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان
گر چه این جا هست جانها با غلا آمیخته
از پی آن جان جان، جانها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان، چون کیمیا آمیخته
آخر دور جهان، با اولش یک سر شده
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته
در سرای بخت رو، یعنی که تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مشنو حیلت خواجه، هله ای دزد شبانه
                                    
به شلولم به شلولم مجه از روزن خانه
بمشو غره پرستش، بمده ریش به دستش
وگرت شاه کند او، که تویی یار یگانه
سوی صحرای عدم رو، به سوی باغ ارم رو
می بیدرد نیابی، تو درین دور زمانه
به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی
به خدا لقمهٔ بازان نخورد هیچ سمانه
بخورم گر نخورم من، بنهد در دهن من
بروم، گر نروم من، کندم گوش کشانه
همه میرند ولیکن، همه میرند به پیشت
همه تیر ای مه مه رو، نپرد سوی نشانه
ز چه افروخت خیالش، رخ خورشید صفت را؟
ز که آموخت خدایا، عجب این فعل و بهانه؟
چو تو را حسن فزون شد، خردم صید جنون شد
چو مرا درد فزون شد، بده آن درد مغانه
چو تو جمعیت جمعی، تو درین جمع چو شمعی
چو درین حلقه نگینی، مجه ای جان زمانه
تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او
تو مگو، تا که بگوید لب آن قند فسانه
                                                                    
                            به شلولم به شلولم مجه از روزن خانه
بمشو غره پرستش، بمده ریش به دستش
وگرت شاه کند او، که تویی یار یگانه
سوی صحرای عدم رو، به سوی باغ ارم رو
می بیدرد نیابی، تو درین دور زمانه
به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی
به خدا لقمهٔ بازان نخورد هیچ سمانه
بخورم گر نخورم من، بنهد در دهن من
بروم، گر نروم من، کندم گوش کشانه
همه میرند ولیکن، همه میرند به پیشت
همه تیر ای مه مه رو، نپرد سوی نشانه
ز چه افروخت خیالش، رخ خورشید صفت را؟
ز که آموخت خدایا، عجب این فعل و بهانه؟
چو تو را حسن فزون شد، خردم صید جنون شد
چو مرا درد فزون شد، بده آن درد مغانه
چو تو جمعیت جمعی، تو درین جمع چو شمعی
چو درین حلقه نگینی، مجه ای جان زمانه
تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او
تو مگو، تا که بگوید لب آن قند فسانه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صنما از آنچ خوردی بهل، اندکی به ما ده
                                    
غم تو به توی ما را، تو به جرعهیی صفا ده
که غم تو خورد ما را، چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا، غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی، که خدا دهد نهانی
بنهان زدست خصمان، تو به دست آشنا ده
بنشان تو جنگها را، بنواز چنگها را
زعراق و از سپاهان، تو به چنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی، دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را، بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس، به برهنگان قبا ده
به نظارهٔ جوانان، بنشستهاند پیران
به می جوان تازه، دو سه پیر را عصا ده
به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری، ز شراب جان عطا ده
                                                                    
                            غم تو به توی ما را، تو به جرعهیی صفا ده
که غم تو خورد ما را، چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا، غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی، که خدا دهد نهانی
بنهان زدست خصمان، تو به دست آشنا ده
بنشان تو جنگها را، بنواز چنگها را
زعراق و از سپاهان، تو به چنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی، دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را، بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس، به برهنگان قبا ده
به نظارهٔ جوانان، بنشستهاند پیران
به می جوان تازه، دو سه پیر را عصا ده
به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری، ز شراب جان عطا ده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
                                    
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبک سارش ده
گمرهش کن، که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همیکرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شدهست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو، بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
                                                                    
                            دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبک سارش ده
گمرهش کن، که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همیکرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شدهست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو، بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صد خمار است و طرب، در نظر آن دیده
                                    
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
صد نشاط است و هوس، در سر آن سرمستی
که رخ خود به کف پاش بود مالیده
عشوه و مکر زمانه، نپذیرد گوشی
که سلام از لب آن یار بود بشنیده
پیچ زلفش چو ندیدی، تو برو معذوری
ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده
نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد
هیچ دیدی تو نیی بینفسی نالیده؟
گر بداند که حریف لب که خواهد شد
کی برنجد ز بریدن، قلم بالیده؟
گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر؟
فرق این بس که تویی فرق مرا خاریده
جرعهٔ کن فیکون بر سر آن خاک بریخت
لب عشاق جهان، خاک تو را لیسیده
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
                                                                    
                            که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
صد نشاط است و هوس، در سر آن سرمستی
که رخ خود به کف پاش بود مالیده
عشوه و مکر زمانه، نپذیرد گوشی
که سلام از لب آن یار بود بشنیده
پیچ زلفش چو ندیدی، تو برو معذوری
ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده
نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد
هیچ دیدی تو نیی بینفسی نالیده؟
گر بداند که حریف لب که خواهد شد
کی برنجد ز بریدن، قلم بالیده؟
گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر؟
فرق این بس که تویی فرق مرا خاریده
جرعهٔ کن فیکون بر سر آن خاک بریخت
لب عشاق جهان، خاک تو را لیسیده
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق تو از بس کشش جان آمده
                                    
کشتگانت شاد و خندان آمده
جان شکرخای است، لیکن از تواش
شکری دیگر به دندان آمده
دوش دیدم صورت دل را چنانک
باز خوش بر دست سلطان آمده
صید کرده جان هر مشتاق را
پر پرخون سوی جانان آمده
جمله جانها سوی تو آید، بود
یک جوی زر جانب کان آمده
گفتمش از عاشقان این خون ز چیست؟
ای تو از عشاق و رندان آمده
گفت خون باشد زبان عاشقی
عشق را خون است برهان آمده
بوی مشک و بوی ریحان، لطف ماست
راست گویم، نور یزدان آمده
درد درد شمس تبریزی مرا
لحظه لحظه گنج درمان آمده
                                                                    
                            کشتگانت شاد و خندان آمده
جان شکرخای است، لیکن از تواش
شکری دیگر به دندان آمده
دوش دیدم صورت دل را چنانک
باز خوش بر دست سلطان آمده
صید کرده جان هر مشتاق را
پر پرخون سوی جانان آمده
جمله جانها سوی تو آید، بود
یک جوی زر جانب کان آمده
گفتمش از عاشقان این خون ز چیست؟
ای تو از عشاق و رندان آمده
گفت خون باشد زبان عاشقی
عشق را خون است برهان آمده
بوی مشک و بوی ریحان، لطف ماست
راست گویم، نور یزدان آمده
درد درد شمس تبریزی مرا
لحظه لحظه گنج درمان آمده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جستهاند دیوانگان از سلسله
                                    
ز آنک برزد بوی جان از سلسله
نعرهها از عاشقان برخاسته
الامان و الامان از سلسله
جان مشتاقان نمیگنجد همی
در زمین و آسمان از سلسله
پیش لیلی میبرم من هر دمی
جان مجنون، ارمغان از سلسله
حلقههای عشق تو در گوش ماست
هوش ما را تو مران از سلسله
فتنه بین کز سلسله انگیختی
فتنه را هم مینشان از سلسله
صد نشان بر پای جان از بند توست
گر چه جان شد بینشان از سلسله
شمس تبریزی مرادم زلف توست
گر چه کردم من بیان از سلسله
                                                                    
                            ز آنک برزد بوی جان از سلسله
نعرهها از عاشقان برخاسته
الامان و الامان از سلسله
جان مشتاقان نمیگنجد همی
در زمین و آسمان از سلسله
پیش لیلی میبرم من هر دمی
جان مجنون، ارمغان از سلسله
حلقههای عشق تو در گوش ماست
هوش ما را تو مران از سلسله
فتنه بین کز سلسله انگیختی
فتنه را هم مینشان از سلسله
صد نشان بر پای جان از بند توست
گر چه جان شد بینشان از سلسله
شمس تبریزی مرادم زلف توست
گر چه کردم من بیان از سلسله
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیغام زاهدان را، کآمد بلای توبه
                                    
با آن جمال و خوبی، آخرچه جای توبه؟
هم زهد برشکسته، هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی، در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی، بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری، با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد، ای بس خطای توبه
در صید چون درآید، بس جان که او رباید
یک تیر غمزهٔ او، صد خون بهای توبه
چون هر سحر خیالش، بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش، صد توتیای توبه
از بادهٔ لب او، مخمور گشته جانها
وان چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده، بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید، ای وای وای توبه
                                                                    
                            با آن جمال و خوبی، آخرچه جای توبه؟
هم زهد برشکسته، هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی، در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی، بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری، با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد، ای بس خطای توبه
در صید چون درآید، بس جان که او رباید
یک تیر غمزهٔ او، صد خون بهای توبه
چون هر سحر خیالش، بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش، صد توتیای توبه
از بادهٔ لب او، مخمور گشته جانها
وان چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده، بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید، ای وای وای توبه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این جا کسی است پنهان، دامان من گرفته
                                    
خود را سپس کشیده، پیشان من گرفته
این جا کسی است پنهان، چون جان و خوش تر از جان
باغی به من نموده، ایوان من گرفته
این جا کسی است پنهان، همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
این جا کسی است پنهان، مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم بندی، چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون، میزان من گرفته
چون گلشکر من و او، در همدگر سرشته
من خوی او گرفته، او آن من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
من خسته گرد عالم، درمان زکس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
تو نیز دل کبابی، درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی، فرمان من گرفته
در بحر ناامیدی، از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری، مرجان من گرفته
بشکن طلسم صورت، بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته
ساقی غیب بینی، پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده، پیمان من گرفته
من دامنش کشیده کی نوح روح دیده
از گریه عالمی بین، طوفان من گرفته
تو تاج ما وآن گه سرهای ما شکسته؟
تو یار غار وآن گه یاران من گرفته؟
گوید ز گریه بگذر، زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته، ریحان من گرفته
یاران دل شکسته، بر صدر دل نشسته
مستان و می پرستان، میدان من گرفته
همچو سگان تازی، میکن شکار، خامش
نی چون سگان عوعو، کهدان من گرفته
تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته
                                                                    
                            خود را سپس کشیده، پیشان من گرفته
این جا کسی است پنهان، چون جان و خوش تر از جان
باغی به من نموده، ایوان من گرفته
این جا کسی است پنهان، همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
این جا کسی است پنهان، مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم بندی، چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون، میزان من گرفته
چون گلشکر من و او، در همدگر سرشته
من خوی او گرفته، او آن من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
من خسته گرد عالم، درمان زکس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
تو نیز دل کبابی، درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی، فرمان من گرفته
در بحر ناامیدی، از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری، مرجان من گرفته
بشکن طلسم صورت، بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته
ساقی غیب بینی، پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده، پیمان من گرفته
من دامنش کشیده کی نوح روح دیده
از گریه عالمی بین، طوفان من گرفته
تو تاج ما وآن گه سرهای ما شکسته؟
تو یار غار وآن گه یاران من گرفته؟
گوید ز گریه بگذر، زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته، ریحان من گرفته
یاران دل شکسته، بر صدر دل نشسته
مستان و می پرستان، میدان من گرفته
همچو سگان تازی، میکن شکار، خامش
نی چون سگان عوعو، کهدان من گرفته
تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
                                    
فردا ازو ببینی صد حور رو گشاده
بنگر به شهوت خود، سادهست و صاف بیرنگ
یک عالمی صنم بین از سادهیی بزاده
زنبور شهد جانت، هر چند ناپدید است
شش خانههای او بین از شهد پر نهاده
اندازهٔ تن تو، خود سه گز است و کمتر
در جان خود تو بنگر، از نه فلک زیاده
تا چند کاسه لیسی؟ این کوزه بر زمین زن
برگیر کاه گل را از روی خنب باده
سجاده آتشین کن، تا سجده صاف گردد
آتش رخی برآید از زیر این سجاده
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
                                                                    
                            فردا ازو ببینی صد حور رو گشاده
بنگر به شهوت خود، سادهست و صاف بیرنگ
یک عالمی صنم بین از سادهیی بزاده
زنبور شهد جانت، هر چند ناپدید است
شش خانههای او بین از شهد پر نهاده
اندازهٔ تن تو، خود سه گز است و کمتر
در جان خود تو بنگر، از نه فلک زیاده
تا چند کاسه لیسی؟ این کوزه بر زمین زن
برگیر کاه گل را از روی خنب باده
سجاده آتشین کن، تا سجده صاف گردد
آتش رخی برآید از زیر این سجاده
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۹۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بازآمد آن مغنی، با چنگ سازکرده
                                    
دروازهٔ بلا را بر عشق باز کرده
بازار یوسفان را از حسن برشکسته
دکان شکران را یک یک فراز کرده
شمشیر درنهاده، سرهای سروران را
وان گاهشان زمعنی، بس سرفراز کرده
خود کشته عاشقان را، در خونشان نشسته
وان گاه بر جنازهی هر یک نماز کرده
آن حلقههای زلفت، حلق که راست روزی؟
ای ما برون حلقه گردن دراز کرده
از بس که نوح عشقت، چون نوح نوحه دارد
کشتی جان ما را دریای راز کرده
ای یک ختن شکسته، ای صد ختن نموده
وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز کرده
بخت ابد نهاده، پای تو را به رخ بر
کت بنده کمینم، وان گه تو ناز کرده
ای خاک پای نازت، سرهای نازنینان
وز بهر ناز تو حق، شکل نیاز کرده
ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز
گاهم چو زر بریده، گاهم چو گاز کرده
                                                                    
                            دروازهٔ بلا را بر عشق باز کرده
بازار یوسفان را از حسن برشکسته
دکان شکران را یک یک فراز کرده
شمشیر درنهاده، سرهای سروران را
وان گاهشان زمعنی، بس سرفراز کرده
خود کشته عاشقان را، در خونشان نشسته
وان گاه بر جنازهی هر یک نماز کرده
آن حلقههای زلفت، حلق که راست روزی؟
ای ما برون حلقه گردن دراز کرده
از بس که نوح عشقت، چون نوح نوحه دارد
کشتی جان ما را دریای راز کرده
ای یک ختن شکسته، ای صد ختن نموده
وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز کرده
بخت ابد نهاده، پای تو را به رخ بر
کت بنده کمینم، وان گه تو ناز کرده
ای خاک پای نازت، سرهای نازنینان
وز بهر ناز تو حق، شکل نیاز کرده
ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز
گاهم چو زر بریده، گاهم چو گاز کرده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای کهربای عشقت، دل را به خود کشیده
                                    
دل رفته، ما پی دل چون بیدلان دویده
دزدیده دل ز حسنت، از عشق جامه واری
تا شحنهٔ فراقت دستان دل بریده
از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
نی را ز نالهٔ من در جان شکر دمیده
در سایههای عشقت، ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جانها تا عرش برپریده
ای شاد مرغزاری، کان جاست ورد و نسرین
از آب عشق رسته، وین آهوان چریده
دیده ندیده خود را، واکنون ز آینهی تو
هر دیده خویشتن را در آینه بدیده
سرنای دولت تو، ای شمس حق تبریز
گوش رباب جانی برتافته شنیده
                                                                    
                            دل رفته، ما پی دل چون بیدلان دویده
دزدیده دل ز حسنت، از عشق جامه واری
تا شحنهٔ فراقت دستان دل بریده
از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
نی را ز نالهٔ من در جان شکر دمیده
در سایههای عشقت، ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جانها تا عرش برپریده
ای شاد مرغزاری، کان جاست ورد و نسرین
از آب عشق رسته، وین آهوان چریده
دیده ندیده خود را، واکنون ز آینهی تو
هر دیده خویشتن را در آینه بدیده
سرنای دولت تو، ای شمس حق تبریز
گوش رباب جانی برتافته شنیده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برجه ز خواب و بنگر، صبحی دگر دمیده
                                    
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
ای جان چرا نشستی؟ وقت می است و مستی
آخر درین کشاکش کس نیست پاکشیده
بهر رضای مستی، برجه، بکوب دستی
دستی، قدح پرستی، پرراوق گزیده
ما را مبین چو مستان، هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان، مخموری دو دیده
نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
آن دیدهاش ندیده، گوشیش ناشنیده
او آب زندگانی میداد رایگانی
از قطره قطرهٔ او فردوس بردمیده
از دوست هر چه گفتم، بیرون پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان؟ گفتار دم بریده
با این همه، دهانم گر رشک او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیییی دریده
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را؟
کی داند آفرین را این جان آفریده؟
با این که می نداند، چون جرعهیی ستاند
مستی خراب گردد، از خویش وارهیده
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را؟
بیرون نجستهیی تو زین چرخهٔ خمیده
                                                                    
                            جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
ای جان چرا نشستی؟ وقت می است و مستی
آخر درین کشاکش کس نیست پاکشیده
بهر رضای مستی، برجه، بکوب دستی
دستی، قدح پرستی، پرراوق گزیده
ما را مبین چو مستان، هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان، مخموری دو دیده
نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
آن دیدهاش ندیده، گوشیش ناشنیده
او آب زندگانی میداد رایگانی
از قطره قطرهٔ او فردوس بردمیده
از دوست هر چه گفتم، بیرون پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان؟ گفتار دم بریده
با این همه، دهانم گر رشک او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیییی دریده
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را؟
کی داند آفرین را این جان آفریده؟
با این که می نداند، چون جرعهیی ستاند
مستی خراب گردد، از خویش وارهیده
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را؟
بیرون نجستهیی تو زین چرخهٔ خمیده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله
                                    
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
افکند در سر من، آنچ از سرم برآرد
نو کرد عشق ما را بادهی هزارساله
می گشت دین و کیشم، من مست وقت خویشم
نی نسیه را شناسم، نی بر کسم حواله
من باغ جان بدادم، چرخشت را خریدم
بر جام می نبشتم این بیع را قباله
ای سخرهٔ زمانه برهم بزن تو خانه
کین کاله بیش ارزد، وان گه چگونه کاله
بربند این دهان را، بگشا دهان جان را
بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله
نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد
سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله
جانهای آسمانی، سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر، پران شده چو ژاله
                                                                    
                            آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
افکند در سر من، آنچ از سرم برآرد
نو کرد عشق ما را بادهی هزارساله
می گشت دین و کیشم، من مست وقت خویشم
نی نسیه را شناسم، نی بر کسم حواله
من باغ جان بدادم، چرخشت را خریدم
بر جام می نبشتم این بیع را قباله
ای سخرهٔ زمانه برهم بزن تو خانه
کین کاله بیش ارزد، وان گه چگونه کاله
بربند این دهان را، بگشا دهان جان را
بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله
نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد
سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله
جانهای آسمانی، سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر، پران شده چو ژاله
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیدم نگار خود را، میگشت گرد خانه
                                    
برداشته ربابی، میزد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، میزد ترانهیی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشهیی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعلهها ازان می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را، میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
                                                                    
                            برداشته ربابی، میزد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، میزد ترانهیی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشهیی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعلهها ازان می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را، میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۹۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای پاک از آب و از گل، پایی درین گلم نه
                                    
بیدست و دل شدستم، دستی برین دلم نه
من آب تیره گشته، درراه خیره گشته
از ره مرا برون بر، در صدر منزلم نه
کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل
شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه
هر حاصلی که دارم، بیحاصلی است بیتو
سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه
خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد؟
زان آتشی که داری، بر شمع قابلم نه
چون رشتهٔ تبم من، با صد گره ز زلفت
همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه
از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل
سحری بکن حلالی، در چاه بابلم نه
گفتی الست، زان دم حامل شدهست جانم
تعویذ کن بلی را، بر جان حاملم نه
کی باشد آن زمانی، کان ابر را برانی
گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه
ای شمس حق تبریز، ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
                                                                    
                            بیدست و دل شدستم، دستی برین دلم نه
من آب تیره گشته، درراه خیره گشته
از ره مرا برون بر، در صدر منزلم نه
کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل
شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه
هر حاصلی که دارم، بیحاصلی است بیتو
سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه
خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد؟
زان آتشی که داری، بر شمع قابلم نه
چون رشتهٔ تبم من، با صد گره ز زلفت
همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه
از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل
سحری بکن حلالی، در چاه بابلم نه
گفتی الست، زان دم حامل شدهست جانم
تعویذ کن بلی را، بر جان حاملم نه
کی باشد آن زمانی، کان ابر را برانی
گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه
ای شمس حق تبریز، ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن دم که دررباید، باد از رخ تو پرده
                                    
زنده شود، بجنبد، هر جا که هست مرده
از جنگ سوی ساز آ، وز ناز و خشم بازآ
ای رختهای خود را از رخت ما نورده
ای بخت و بامرادی، کندر صبوح شادی
آن جام کیقبادی، تو داده، ما بخورده
اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران
صافت چگونه باشد، چون جان فزاست درده
تو آفتاب مایی، از کوه اگر برآیی
چه جوشها برآرد، این عالم فسرده
ای دوش لب گشاده، داد نبات داده
خوش وعدهیی نهاده، ما روزها شمرده
بر باده و بر افیون، عشق تو برفزوده
وز آفتاب و از مه، رویت گرو ببرده
ای شیر هر شکاری، آخر روا نداری
دل را به خرده گیری، سوزیش همچو خرده
گر چه درین جهانم، فتوی نداد جانم
گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده
ای دوست چند گویی، که از چه زردرویی
صفرایی ام، برآرم در شور خویش زرده
کی رغم چشم بد را، آری تو جعد خود را
کین را به تو سپردم، ای دل به ما سپرده
نی با تو اتفاقم، نی صبر در فراقم
ز آسیب این دو حالت، جان میشود فشرده
هم تو بگو که گفتت، کالنقش فی الحجر شد
گفتار ما ز دلها، زو میشود سترده
                                                                    
                            زنده شود، بجنبد، هر جا که هست مرده
از جنگ سوی ساز آ، وز ناز و خشم بازآ
ای رختهای خود را از رخت ما نورده
ای بخت و بامرادی، کندر صبوح شادی
آن جام کیقبادی، تو داده، ما بخورده
اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران
صافت چگونه باشد، چون جان فزاست درده
تو آفتاب مایی، از کوه اگر برآیی
چه جوشها برآرد، این عالم فسرده
ای دوش لب گشاده، داد نبات داده
خوش وعدهیی نهاده، ما روزها شمرده
بر باده و بر افیون، عشق تو برفزوده
وز آفتاب و از مه، رویت گرو ببرده
ای شیر هر شکاری، آخر روا نداری
دل را به خرده گیری، سوزیش همچو خرده
گر چه درین جهانم، فتوی نداد جانم
گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده
ای دوست چند گویی، که از چه زردرویی
صفرایی ام، برآرم در شور خویش زرده
کی رغم چشم بد را، آری تو جعد خود را
کین را به تو سپردم، ای دل به ما سپرده
نی با تو اتفاقم، نی صبر در فراقم
ز آسیب این دو حالت، جان میشود فشرده
هم تو بگو که گفتت، کالنقش فی الحجر شد
گفتار ما ز دلها، زو میشود سترده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای از تو من برسته، ای هم توام بخورده
                                    
هم در تو میگدازم، چون از توام فسرده
گه در کفم فشاری، گه زیر پا به هر غم
زیرا که می نگردد انگور نافشرده
چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی
وان گاه اندک اندک، باز آن طرف ببرده
از روزن تن خود، چون نور بازگردیم
در قرص آفتابی، پاک از گناه و خرده
آن کس که قرص بیند، گوید که گشت زنده
وان کو به روزن آید، گوید فلان بمرده
در جام رنج و شادی، پوشیده اصل ما را
در مغز اصل صافیم، باقی بمانده درده
ای اصل اصل دلها ای شمس حق تبریز
ای صد جگر کبابت، تا چیست قدر گرده
                                                                    
                            هم در تو میگدازم، چون از توام فسرده
گه در کفم فشاری، گه زیر پا به هر غم
زیرا که می نگردد انگور نافشرده
چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی
وان گاه اندک اندک، باز آن طرف ببرده
از روزن تن خود، چون نور بازگردیم
در قرص آفتابی، پاک از گناه و خرده
آن کس که قرص بیند، گوید که گشت زنده
وان کو به روزن آید، گوید فلان بمرده
در جام رنج و شادی، پوشیده اصل ما را
در مغز اصل صافیم، باقی بمانده درده
ای اصل اصل دلها ای شمس حق تبریز
ای صد جگر کبابت، تا چیست قدر گرده
