عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
عشق اگر باز گرفتی ز گریبانم چنگ
خونِ دل برمژه از دیده نبودی آونگ
رنگ پوشیدم و هم رنگ نمی شد با من
هم بینداختمش نه منم اکنون و نه رنگ
تا دل و دیده نخواهند و نبینند به کس
کلبۀ کنج گرفتم ز فضایِ دلِ تنگ
خود نه من بودم و نه دیده و نه دل بر کار
عشق در خانه و من با دل و با دیده به جنگ
مردمان وعظ مگویید و ملامت مکنید
که محال است برون بردن ازین آینه زنگ
من خود از بحرِ ملامت به کناری برسم
که به دم در نتوانند کشیدم چو نهنگ
برو ای عاجز و در گوشۀ مسجد بنشین
که رهِ کویِ خرابات صراط است و تو لنگ
زاهدان گوشه نشینی به ضرورت کردند
تا نگویی به خرابات نکردند آهنگ
پیشِ محراب نشینند که نامحرم را
ره نباشد که درآید ز پسِ پردۀ چنگ
پردۀ ما مدر ای عاقل و تشنیع مزن
تو برو شیشۀ خود نیک نگه دار ز سنگ
تا کسی را به نزاری چه توقّع باشد
که نه اندیشۀ نامش بود و نه غمِ ننگ
خونِ دل برمژه از دیده نبودی آونگ
رنگ پوشیدم و هم رنگ نمی شد با من
هم بینداختمش نه منم اکنون و نه رنگ
تا دل و دیده نخواهند و نبینند به کس
کلبۀ کنج گرفتم ز فضایِ دلِ تنگ
خود نه من بودم و نه دیده و نه دل بر کار
عشق در خانه و من با دل و با دیده به جنگ
مردمان وعظ مگویید و ملامت مکنید
که محال است برون بردن ازین آینه زنگ
من خود از بحرِ ملامت به کناری برسم
که به دم در نتوانند کشیدم چو نهنگ
برو ای عاجز و در گوشۀ مسجد بنشین
که رهِ کویِ خرابات صراط است و تو لنگ
زاهدان گوشه نشینی به ضرورت کردند
تا نگویی به خرابات نکردند آهنگ
پیشِ محراب نشینند که نامحرم را
ره نباشد که درآید ز پسِ پردۀ چنگ
پردۀ ما مدر ای عاقل و تشنیع مزن
تو برو شیشۀ خود نیک نگه دار ز سنگ
تا کسی را به نزاری چه توقّع باشد
که نه اندیشۀ نامش بود و نه غمِ ننگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
تو ملامت مکن ای مدّعی اینک سر و سنگ
چه تفاوت کند آن را که نه نام است و نه ننگ
این نه آن آتشِ تیزست که بنشاند آب
وین نه آن آهنِ سخت است که بگدازد زنگ
برنگردیم به سنگ از درِ آن سیم اندام
می بیارید که ما توبه شکستیم به سنگ
ای که چشمانِ چو آهویِ تو کشته ست مرا
تا کی از دستِ رقیبت که بلاییست پلنگ
گو بکن جور که در خاطرِ ما مهر نه کین
گو بزن تیغ که از جانبِ ما صلح نه جنگ
تا به گوشت رسد از بادِ صبا زمزمه ای
همه شب نالۀ من تیز گرفته ست آهنگ
این بلایی ست نه بالا و قیامت نه قبا
که نه بر قامت سروست و نه بر قدّ خدنگ
ای خوش آن شب که به خلوت بنشینیم به هم
تو قدح بر کف و من در سرِ زلفت زده چنگ
در فراقت به شکایت غزلی می گویم
زار چون زیر و تو با زاریِ من ساخته چنگ
آن محال است که گویند نزاری کرده ست
تو به از مطرب و می یا کند از شاهدِ شنگ
چه تفاوت کند آن را که نه نام است و نه ننگ
این نه آن آتشِ تیزست که بنشاند آب
وین نه آن آهنِ سخت است که بگدازد زنگ
برنگردیم به سنگ از درِ آن سیم اندام
می بیارید که ما توبه شکستیم به سنگ
ای که چشمانِ چو آهویِ تو کشته ست مرا
تا کی از دستِ رقیبت که بلاییست پلنگ
گو بکن جور که در خاطرِ ما مهر نه کین
گو بزن تیغ که از جانبِ ما صلح نه جنگ
تا به گوشت رسد از بادِ صبا زمزمه ای
همه شب نالۀ من تیز گرفته ست آهنگ
این بلایی ست نه بالا و قیامت نه قبا
که نه بر قامت سروست و نه بر قدّ خدنگ
ای خوش آن شب که به خلوت بنشینیم به هم
تو قدح بر کف و من در سرِ زلفت زده چنگ
در فراقت به شکایت غزلی می گویم
زار چون زیر و تو با زاریِ من ساخته چنگ
آن محال است که گویند نزاری کرده ست
تو به از مطرب و می یا کند از شاهدِ شنگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
گذشت عمرِ گرامی در انتظارِ وصال
دریغ صحبتِ یاران و روزگارِ وصال
دریغ نیست دلم در عذابِ هجر دریغ
که جز دریغ نمانده ست یادگارِ وصال
شد آن زمانه که در پای مال بود فراق
کنون به دستِ فراق است اختیارِ وصال
دو مشکل است میانِ دو خصم رویاروی
که بخت یارِ فراق است و جهد یارِ وصال
عذابِ محشرِ هجران قیامتی دگرست
نه خلق را به قیامت بود قرارِ وصال
چه روز بود که هجران سیاه کرد چو شب
جهانِ روشن بر چشمم از غبارِ وصال
به صد زبان به زمانی هزار شکر کنم
اگر به خواب ببینم دمی کنارِ وصال
چو احتمال نمی دارم انتقامِ فراق
چه گونه در نگریزم به زینهارِ وصال
نزاریا به قضایِ فراق راضی باش
که جز شرابِ رضا نشکند خمارِ وصال
دریغ صحبتِ یاران و روزگارِ وصال
دریغ نیست دلم در عذابِ هجر دریغ
که جز دریغ نمانده ست یادگارِ وصال
شد آن زمانه که در پای مال بود فراق
کنون به دستِ فراق است اختیارِ وصال
دو مشکل است میانِ دو خصم رویاروی
که بخت یارِ فراق است و جهد یارِ وصال
عذابِ محشرِ هجران قیامتی دگرست
نه خلق را به قیامت بود قرارِ وصال
چه روز بود که هجران سیاه کرد چو شب
جهانِ روشن بر چشمم از غبارِ وصال
به صد زبان به زمانی هزار شکر کنم
اگر به خواب ببینم دمی کنارِ وصال
چو احتمال نمی دارم انتقامِ فراق
چه گونه در نگریزم به زینهارِ وصال
نزاریا به قضایِ فراق راضی باش
که جز شرابِ رضا نشکند خمارِ وصال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
گر برون آیی و برقع بگشایی ز جمال
از تو گیرند قیامت همه خلق استدلال
گر نهی بر رهِ اسلام ز زلفت دامی
عالمی خلق در افتند چو کافر به ضلال
بر فشان عطفِ عرق چین و بهل تا گیرد
نفسِ روحِ خدا رایحۀ بادِ شمال
از تو عشّاق یکی جان نبرند ار تو تویی
خو مگر باز کند غمزۀ مستت ز قتال
رحمت آرد مگر ای دیده ی پر خون بگری
چاره ای نیست دگر ای دلِ پر درد بنال
دورم از غایتِ تعجیل و مسافت نزدیک
چون بود بسته دهن تشنه بر اطرافِ زلال
گر شکایت کنم از دوست ادب نیست که هست
همه شب در برِ من خفته و لیکن به خیال
این همه تفرقه زان است که کم تر کردیم
شکرِ جمعیّتِ احباب در ایّامِ وصال
صفحه ی سیمِ ورق جدولِ تقویم شود
گر در آرم به قلم شمّه ای از صورتِ حال
صبر مفتاحِ نجات است نزاری خوش باش
اخترِ طالعت آخر به درآید ز زوال
تا نفس را حرکت باشد و دل را قوّت
درِ امید زدن را بود امکان و مجال
از تو گیرند قیامت همه خلق استدلال
گر نهی بر رهِ اسلام ز زلفت دامی
عالمی خلق در افتند چو کافر به ضلال
بر فشان عطفِ عرق چین و بهل تا گیرد
نفسِ روحِ خدا رایحۀ بادِ شمال
از تو عشّاق یکی جان نبرند ار تو تویی
خو مگر باز کند غمزۀ مستت ز قتال
رحمت آرد مگر ای دیده ی پر خون بگری
چاره ای نیست دگر ای دلِ پر درد بنال
دورم از غایتِ تعجیل و مسافت نزدیک
چون بود بسته دهن تشنه بر اطرافِ زلال
گر شکایت کنم از دوست ادب نیست که هست
همه شب در برِ من خفته و لیکن به خیال
این همه تفرقه زان است که کم تر کردیم
شکرِ جمعیّتِ احباب در ایّامِ وصال
صفحه ی سیمِ ورق جدولِ تقویم شود
گر در آرم به قلم شمّه ای از صورتِ حال
صبر مفتاحِ نجات است نزاری خوش باش
اخترِ طالعت آخر به درآید ز زوال
تا نفس را حرکت باشد و دل را قوّت
درِ امید زدن را بود امکان و مجال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
کجا شدی که فراتر نمی شوی ز مقابل
چه غایبی که چنین حاضری به شکل و شمایل
درونِ خانۀ چشمی کدام حاضر و غایب
مقیمِ سینۀ تنگی کدام خارج و داخل
به تن جدایم و جانم به خدمتِ تو ملازم
به شخص دورم و دستم به گردنِ تو حمایل
ملازمِ تو وجودم نه حاضرست و نه غایب
مصاحبِ تو دلم در مراحل است و منازل
مگر به بحرِ فراقت به بادبانِ تضرّع
رسد هر آینه این کشتیِ امید به ساحل
وگرنه درد و دریغا که روزگارِ گرامی
به هرزه می گذرد وز دریغ و درد چه حاصل
چه حاجت است که من حالِ خویش بازنمایم
سرشک دیده بگوید که روشن است دلایل
ز دستِ عشق همه عمر هیچ کار نکردم
که لایق است و پسندیده پیشِ مردمِ عاقل
مرادِ طالبِ او در مشاهده ست وگرنه
به یک نظر متصرّف کند مجاهده باطل
بهانه در رهِ مجنون محبّت است و از آن جا
غرض تفرّجِ لیلیست در طوافِ قبایل
نزاریا تو و شوریدگی و رندی و مستی
که خویِ عشق به دیوانگیست راغب و مایل
گمان مبر که دگر باره عقل گِردِ تو گردد
وگر به شعبده بر گردنش نهند سلاسل
چه غایبی که چنین حاضری به شکل و شمایل
درونِ خانۀ چشمی کدام حاضر و غایب
مقیمِ سینۀ تنگی کدام خارج و داخل
به تن جدایم و جانم به خدمتِ تو ملازم
به شخص دورم و دستم به گردنِ تو حمایل
ملازمِ تو وجودم نه حاضرست و نه غایب
مصاحبِ تو دلم در مراحل است و منازل
مگر به بحرِ فراقت به بادبانِ تضرّع
رسد هر آینه این کشتیِ امید به ساحل
وگرنه درد و دریغا که روزگارِ گرامی
به هرزه می گذرد وز دریغ و درد چه حاصل
چه حاجت است که من حالِ خویش بازنمایم
سرشک دیده بگوید که روشن است دلایل
ز دستِ عشق همه عمر هیچ کار نکردم
که لایق است و پسندیده پیشِ مردمِ عاقل
مرادِ طالبِ او در مشاهده ست وگرنه
به یک نظر متصرّف کند مجاهده باطل
بهانه در رهِ مجنون محبّت است و از آن جا
غرض تفرّجِ لیلیست در طوافِ قبایل
نزاریا تو و شوریدگی و رندی و مستی
که خویِ عشق به دیوانگیست راغب و مایل
گمان مبر که دگر باره عقل گِردِ تو گردد
وگر به شعبده بر گردنش نهند سلاسل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
تویی که بر تو نباشد مرا نظیر و بدل
منم که از تو نگردم جدا به تیغِ اجل
بیا که در همه عالم به مهربانیِ ما
کسی دو عاشقِ صادق دگر نبیند بَل
که خود ز شفقتِ ما تا هزار سالِ دگر
میانِ خلقِ جهان عاشقان زنند مثل
هنوز رویِ تو نادیده آشنا بودیم
تو خود حواله ی ما بوده ای به حکمِ ازل
به چشمِ عشقِ دلت برگزیده ایم نخست
به مهرِ جانِ خودت پروریده ایم اوّل
امید و بیمِ من از دوزخ و بهشت تویی
وگر نه آن چه خطر دارد این یکی چه محل
بهشتِ جانِ نزاری تویی و خوش تر از آن
نیافرید بهشتی خدای عّزَوجَلّ
منم که از تو نگردم جدا به تیغِ اجل
بیا که در همه عالم به مهربانیِ ما
کسی دو عاشقِ صادق دگر نبیند بَل
که خود ز شفقتِ ما تا هزار سالِ دگر
میانِ خلقِ جهان عاشقان زنند مثل
هنوز رویِ تو نادیده آشنا بودیم
تو خود حواله ی ما بوده ای به حکمِ ازل
به چشمِ عشقِ دلت برگزیده ایم نخست
به مهرِ جانِ خودت پروریده ایم اوّل
امید و بیمِ من از دوزخ و بهشت تویی
وگر نه آن چه خطر دارد این یکی چه محل
بهشتِ جانِ نزاری تویی و خوش تر از آن
نیافرید بهشتی خدای عّزَوجَلّ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
هیهات اگر به دستِ من استی زمامِ دل
هرگز نبردمی دگر از غصّه نامِ دل
بسیار دست و پای زدم در خلاصِ جان
رویِ خلاص نیست به حیلت ز دامِ دل
از بدوِ کون اگر غم و دل توأمان نبُد
پس بی غم از چه نیست زمانی مقام دل
بادِ صبا میانِ من و دوست محرم است
جز او به دوستان که رساند پیامِ دل
ای یادِ صبح عرضه کن از لطفِ بی دریغ
در بندگیِ حضرتِ جانان سلامِ دل
گو جایِ مهرِ توست اگر نه نکردمی
چندین مبالغت ز پیِ احترامِ دل
عمرم بدین امید به سر شد که عاقبت
روزی رسم مگر ز دهانت به کامِ دل
می بود پیش ازین و کنون می کنم غذا
از خون که تا به لب برسیده ست جامِ دل
چندین نزاریا چه خوری غصّه از رقیب
آری به روزگار کشند انتقامِ دل
هرگز نبردمی دگر از غصّه نامِ دل
بسیار دست و پای زدم در خلاصِ جان
رویِ خلاص نیست به حیلت ز دامِ دل
از بدوِ کون اگر غم و دل توأمان نبُد
پس بی غم از چه نیست زمانی مقام دل
بادِ صبا میانِ من و دوست محرم است
جز او به دوستان که رساند پیامِ دل
ای یادِ صبح عرضه کن از لطفِ بی دریغ
در بندگیِ حضرتِ جانان سلامِ دل
گو جایِ مهرِ توست اگر نه نکردمی
چندین مبالغت ز پیِ احترامِ دل
عمرم بدین امید به سر شد که عاقبت
روزی رسم مگر ز دهانت به کامِ دل
می بود پیش ازین و کنون می کنم غذا
از خون که تا به لب برسیده ست جامِ دل
چندین نزاریا چه خوری غصّه از رقیب
آری به روزگار کشند انتقامِ دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
ای دل آخر نشدی سیر ز محنت ای دل
به سرِ کویِ بلا بیش مکن سر منزل
چند گویی ز دهان و لب و چشم و خط و خال
چند گویی ز ختا و ختن و چین و چگل
می زنم سر به سر از دستِ تو با دیو و بلیس
می روم در به در از کرده ی تو خوار و خجل
منزلم بر سرِ آتش بود و از گریه
سیلِ خون می رودم در عقب از هر محمل
چشم در پیش و سر افکنده بمانم از چه
از بس انکار به هر انجمن و هر محفل
در مقاماتِ تحیّر ز پسِ استخلاص
گاه مصروعم و گه مسرع و گه مستعجل
از پیِ خونِ تو هر جا که رسیدم در حال
به گواهیِ من افعالِ تو کردند سجل
نیم جان دارم و گر نیز برآنی که ز تن
قطعِ پیوند کنی دست فرو کن بگسل
من به هر چیز که کردی بحلت کردم و رفت
آن تو دانی و نزاری که کند یا نه بحل
چند گویم ز دل و جان، من و تسلیم و گر
دولتم دست دهد پای بر آرم از گل
به سرِ کویِ بلا بیش مکن سر منزل
چند گویی ز دهان و لب و چشم و خط و خال
چند گویی ز ختا و ختن و چین و چگل
می زنم سر به سر از دستِ تو با دیو و بلیس
می روم در به در از کرده ی تو خوار و خجل
منزلم بر سرِ آتش بود و از گریه
سیلِ خون می رودم در عقب از هر محمل
چشم در پیش و سر افکنده بمانم از چه
از بس انکار به هر انجمن و هر محفل
در مقاماتِ تحیّر ز پسِ استخلاص
گاه مصروعم و گه مسرع و گه مستعجل
از پیِ خونِ تو هر جا که رسیدم در حال
به گواهیِ من افعالِ تو کردند سجل
نیم جان دارم و گر نیز برآنی که ز تن
قطعِ پیوند کنی دست فرو کن بگسل
من به هر چیز که کردی بحلت کردم و رفت
آن تو دانی و نزاری که کند یا نه بحل
چند گویم ز دل و جان، من و تسلیم و گر
دولتم دست دهد پای بر آرم از گل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
از تُتُق آمد برون خاتونِ گل
حلقه باید کرد پیرامونِ گل
لیلیِ باغ از نقاب آمد برون
صبح دَم بَرنَجد شد مجنونِ گل
ابرِ تر دامن به عمدا می کند
گریه ها بر خندۀ موزونِ گل
باد برهم می زند از نازکی
هر سحرگه اطلس و اکسونِ گل
حبّذا مشّاطه ی قوسِ قزح
تا بدانی عکسِ بوقلمونِ گل
با دلِ من مانَد و با رویِ دوست
اندرونِ لاله و بیرونِ گل
وِردِ بلبل در فراقِ وَرد چیست
ای دریغا حسنِ روزافزونِ گل
می به شادی نوش کن ای نیک بخت
بر مبارک طلعتِ میمونِ گل
ظلم باشد آبِ رز بر من حرام
بس گلابی بی وبال از خونِ گل
شد نزاری فتنه ی مُل هم چنانک
بلبل شوریده سر مفتونِ گل
زهره گو بنواز عود و بازگوی
این نشیطِ نغز بر قانونِ گل
حلقه باید کرد پیرامونِ گل
لیلیِ باغ از نقاب آمد برون
صبح دَم بَرنَجد شد مجنونِ گل
ابرِ تر دامن به عمدا می کند
گریه ها بر خندۀ موزونِ گل
باد برهم می زند از نازکی
هر سحرگه اطلس و اکسونِ گل
حبّذا مشّاطه ی قوسِ قزح
تا بدانی عکسِ بوقلمونِ گل
با دلِ من مانَد و با رویِ دوست
اندرونِ لاله و بیرونِ گل
وِردِ بلبل در فراقِ وَرد چیست
ای دریغا حسنِ روزافزونِ گل
می به شادی نوش کن ای نیک بخت
بر مبارک طلعتِ میمونِ گل
ظلم باشد آبِ رز بر من حرام
بس گلابی بی وبال از خونِ گل
شد نزاری فتنه ی مُل هم چنانک
بلبل شوریده سر مفتونِ گل
زهره گو بنواز عود و بازگوی
این نشیطِ نغز بر قانونِ گل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
اگر دورم از تو به آب و به گِل
ولی با تو باشم به جان و به دل
ز مبدایِ فطرت برفته ست حکم
از آن اتّصالم به تو متّصل
نه آن اتّصال است ما را به تو
که دورِ زمانش کند منفصل
من آن مهربانم که از مهرِ دوست
ز من مهرِ گردون بماند خجل
به چشمی که رویِ تو بیند کسی
به رویی دگر چون شود مشتغل
به چشمت که نایند در چشمِ من
همه خوب رویانِ چین و چگل
به دعوی نگویم که من نیستم
از آن بی وفایانِ پیمان گسل
قرینِ ثباتم ولی مضطرب
طفیلِ سلوکم و لیکن مُقِل
تحمّل کسی می کند بارِ عشق
که دایم بود چون شتر محتمل
تفاخر کسی را رسد در سلوک
که مأمورِ امرست هم چون اِبل
نزاری ز اندازه بیرون مشو
نه غالی نه قاصر بلی معتدل
نزاری اگر وحدتت آرزوست
طمع بگسل از کثرتِ جان و دل
ولی با تو باشم به جان و به دل
ز مبدایِ فطرت برفته ست حکم
از آن اتّصالم به تو متّصل
نه آن اتّصال است ما را به تو
که دورِ زمانش کند منفصل
من آن مهربانم که از مهرِ دوست
ز من مهرِ گردون بماند خجل
به چشمی که رویِ تو بیند کسی
به رویی دگر چون شود مشتغل
به چشمت که نایند در چشمِ من
همه خوب رویانِ چین و چگل
به دعوی نگویم که من نیستم
از آن بی وفایانِ پیمان گسل
قرینِ ثباتم ولی مضطرب
طفیلِ سلوکم و لیکن مُقِل
تحمّل کسی می کند بارِ عشق
که دایم بود چون شتر محتمل
تفاخر کسی را رسد در سلوک
که مأمورِ امرست هم چون اِبل
نزاری ز اندازه بیرون مشو
نه غالی نه قاصر بلی معتدل
نزاری اگر وحدتت آرزوست
طمع بگسل از کثرتِ جان و دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
نگسلم از دوست امیدِ وصول
باک ندارم ز رقیبِ فضول
عاقل اگر عیب کند گو بکن
شیفته کی کرد نصیحت قبول
از اثرِ پرتوِ خورشیدِ عشق
خیره بماندند نفوس و عقول
فارغم از فرطِ غلویِ عموم
ایمنم از خوفِ غرورِ جهول
طبع به جز کژ نکند بی نمک
رقص به جز بد نکند بی اصول
خانه راو باش تهی کن که شاه
می رسد و می کند آن جا نزول
دوست درآید همه بیرون شوند
زیرِ اُحُد چند توان بُد حمول
تو ز من آزادی و من بنده ام
من به تو مشتاق و تو از من ملول
حکمِ تو بر جانِ نزاری رواست
بندۀ مطواع نجوید عدول
از سرِ جیحون نتوان بازجَست
عبره توان کرد و لیکن به پول
باک ندارم ز رقیبِ فضول
عاقل اگر عیب کند گو بکن
شیفته کی کرد نصیحت قبول
از اثرِ پرتوِ خورشیدِ عشق
خیره بماندند نفوس و عقول
فارغم از فرطِ غلویِ عموم
ایمنم از خوفِ غرورِ جهول
طبع به جز کژ نکند بی نمک
رقص به جز بد نکند بی اصول
خانه راو باش تهی کن که شاه
می رسد و می کند آن جا نزول
دوست درآید همه بیرون شوند
زیرِ اُحُد چند توان بُد حمول
تو ز من آزادی و من بنده ام
من به تو مشتاق و تو از من ملول
حکمِ تو بر جانِ نزاری رواست
بندۀ مطواع نجوید عدول
از سرِ جیحون نتوان بازجَست
عبره توان کرد و لیکن به پول
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
بر بویِ وفایی که ندیدم ز تو نا اهل
افسوس جفایی که کشیدم ز تو نا اهل
جز غصّه و بی داد نخوردم ز تو بی رحم
جز زهرِ ملامت نچشیدم ز تو نا اهل
بس تن که به خواری بنهادم ز تو ناجنس
بس دستِ تغیّر که گزیدم ز تو نا اهل
یا رب چه بلاها که کشیدم ز تو ظالم
یا رب چه جفاها که شنیدم ز تو نا اهل
گفتی ز من است این که به جایی نرسیدی
الحق به کمالی نرسیدم ز تو نا اهل
دیگر نبرم نامِ تو وز تو نکنم یاد
پیوندِ محبّت ببریدم ز تو نا اهل
تو هم بحلی گر نکنی یاد نزاری
بس دم که به افسوس خریدم ز تو نا اهل
افسوس جفایی که کشیدم ز تو نا اهل
جز غصّه و بی داد نخوردم ز تو بی رحم
جز زهرِ ملامت نچشیدم ز تو نا اهل
بس تن که به خواری بنهادم ز تو ناجنس
بس دستِ تغیّر که گزیدم ز تو نا اهل
یا رب چه بلاها که کشیدم ز تو ظالم
یا رب چه جفاها که شنیدم ز تو نا اهل
گفتی ز من است این که به جایی نرسیدی
الحق به کمالی نرسیدم ز تو نا اهل
دیگر نبرم نامِ تو وز تو نکنم یاد
پیوندِ محبّت ببریدم ز تو نا اهل
تو هم بحلی گر نکنی یاد نزاری
بس دم که به افسوس خریدم ز تو نا اهل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
ز وصلِ تو نفسی بهره بر نداشته ام
بیا بیا که به تو این نظر نداشته ام
شبی به روز نیاورده ام ز فرقتِ تو
که هر دو دیده به خوناب تر نداشته ام
ز حسرتِ شکرت چون مگس دمی نزدم
که هر دو دست به بالایِ سر نداشته ام
تو فارغ از من و بر من شبی به روز نشد
که نالۀ دل و سوزِ جگر نداشته ام
ز عشقِ من همه آفاق را خبر شد و من
ز عشق و عاشقیِ خود خبر نداشته ام
ارادتم به تو بوده ست و در محبّت تو
غمِ بلای قضا و قدر نداشته ام
درین دیار زیارت گهی نمی دانم
که من نرفته ام و دست بر نداشته ام
غمِ نزاریِ مسکین بخور که در همه عمر
به جز غمِ خیر و شر نداشته ام
بیا بیا که به تو این نظر نداشته ام
شبی به روز نیاورده ام ز فرقتِ تو
که هر دو دیده به خوناب تر نداشته ام
ز حسرتِ شکرت چون مگس دمی نزدم
که هر دو دست به بالایِ سر نداشته ام
تو فارغ از من و بر من شبی به روز نشد
که نالۀ دل و سوزِ جگر نداشته ام
ز عشقِ من همه آفاق را خبر شد و من
ز عشق و عاشقیِ خود خبر نداشته ام
ارادتم به تو بوده ست و در محبّت تو
غمِ بلای قضا و قدر نداشته ام
درین دیار زیارت گهی نمی دانم
که من نرفته ام و دست بر نداشته ام
غمِ نزاریِ مسکین بخور که در همه عمر
به جز غمِ خیر و شر نداشته ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
دوستان در کارِ خود حیران و مشکل مانده ام
چند کوشم چون کنم بی یار و بی دل مانده ام
منتظر در منزلِ حیرت به امّیدِ نجات
چشم بر در، دست بر سر، پای در گل مانده ام
چاره تسلیم است و بس امّیدِ استخلاص نیست
سهل پندارند و محکم در سلاسل مانده ام
قلزمِ هجران و من بر تختۀ خوف و رجا
در میانِ موج بر امّیدِ ساحل مانده ام
با که می گویم که قدرِ ساحلِ بحرِ فراق
من شناسم من که در گردابِ هایل مانده ام
گو رفیقان رخت بر بندید زین منزل که من
در میانِ خاک و خون چون مرغِ بسمل مانده ام
دوست بر دیوانگی تسلیم فرموده ست و من
عاجزِ مشتی ملامت گویِ غافل مانده ام
ساقیا از دورِ من پیمانه ای تخفیف کن
کز دو چشمِ پر خُمارش مستِ باطل مانده ام
دیدۀ خفّاش تابِ مهرِ خورشید آورد
نه ولیکن چون کنم چون در مقابل مانده ام
نیست از تشویشِ حسنت هیچ پروایم به کس
لاجرم حیرانِ این شکل و شمایل مانده ام
گر نزاری از غمِ هجران بنالد باک نیست
در فراقِ گل به زاری چون عنادل مانده ام
چند کوشم چون کنم بی یار و بی دل مانده ام
منتظر در منزلِ حیرت به امّیدِ نجات
چشم بر در، دست بر سر، پای در گل مانده ام
چاره تسلیم است و بس امّیدِ استخلاص نیست
سهل پندارند و محکم در سلاسل مانده ام
قلزمِ هجران و من بر تختۀ خوف و رجا
در میانِ موج بر امّیدِ ساحل مانده ام
با که می گویم که قدرِ ساحلِ بحرِ فراق
من شناسم من که در گردابِ هایل مانده ام
گو رفیقان رخت بر بندید زین منزل که من
در میانِ خاک و خون چون مرغِ بسمل مانده ام
دوست بر دیوانگی تسلیم فرموده ست و من
عاجزِ مشتی ملامت گویِ غافل مانده ام
ساقیا از دورِ من پیمانه ای تخفیف کن
کز دو چشمِ پر خُمارش مستِ باطل مانده ام
دیدۀ خفّاش تابِ مهرِ خورشید آورد
نه ولیکن چون کنم چون در مقابل مانده ام
نیست از تشویشِ حسنت هیچ پروایم به کس
لاجرم حیرانِ این شکل و شمایل مانده ام
گر نزاری از غمِ هجران بنالد باک نیست
در فراقِ گل به زاری چون عنادل مانده ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
تا فراقت دیده ام خون می چکاند دیده ام
بر کَن از سر دیده ام گر جز خیالت دیده ام
رحم کن بر من که بی رویت ز پا افتاده ام
سر مپیچ از من که چون زلفت به سر گردیده ام
بارها پیشت ز غربت نامه ها بنوشته ام
و اندرین مدّت سلامی از کسی نشنیده ام
یادِ من بر خاطرت نگذشت تا باز آمدم
بر من ار بادی گذر کرد از تو وا پرسیده ام
بر تو آسان است از من پرس کاندر هر شبی
تا به روز آورده ام سد ره به خون غلتیده ام
چون دلت بر من نبخشاید که من با عجزِ خویش
نیم جانی داشتم از غم به غم بخشیده ام
گر قبولم می کنی ورنه چه گویم حاکمی
کارِ من عشق است باری من ترا بگزیده ام
پیش ازین بودم نزاری بعد ازین آن نیستم
تا به تو پیوسته ام از خویشتن ببریده ام
بر لبم کس خنده یی هرگز ندید الّا مگر
در میان گریه بر احوال خود خندیده ام
بر کَن از سر دیده ام گر جز خیالت دیده ام
رحم کن بر من که بی رویت ز پا افتاده ام
سر مپیچ از من که چون زلفت به سر گردیده ام
بارها پیشت ز غربت نامه ها بنوشته ام
و اندرین مدّت سلامی از کسی نشنیده ام
یادِ من بر خاطرت نگذشت تا باز آمدم
بر من ار بادی گذر کرد از تو وا پرسیده ام
بر تو آسان است از من پرس کاندر هر شبی
تا به روز آورده ام سد ره به خون غلتیده ام
چون دلت بر من نبخشاید که من با عجزِ خویش
نیم جانی داشتم از غم به غم بخشیده ام
گر قبولم می کنی ورنه چه گویم حاکمی
کارِ من عشق است باری من ترا بگزیده ام
پیش ازین بودم نزاری بعد ازین آن نیستم
تا به تو پیوسته ام از خویشتن ببریده ام
بر لبم کس خنده یی هرگز ندید الّا مگر
در میان گریه بر احوال خود خندیده ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
گر یک نفس از تو می شکیبم
از معتقدان مکن حسیبم
بختم به وصالِ تو بشارت
می آرد و من نمی فریبم
در ساخته ام به نارِ سینه
چون دست نمی رسد به سیبم
خون کرد جگر شبِ فراقت
چون روزِ قیامت از نهیبم
بر ماه مپوش طرفِ برقع
خود زلف تو بس بود حجیبم
ای چشمۀ آفتابِ روشن
حربا صفت از تو ناشکیبم
من خاکِ توم غباربردار
مگذار چو آب سر به شیبم
بیزاری و آن گه از نزاری
هیهات مکش بدین عتیبم
تو حاکمی ار عنان بپیچی
من زنده و مرده در رکیبم
از معتقدان مکن حسیبم
بختم به وصالِ تو بشارت
می آرد و من نمی فریبم
در ساخته ام به نارِ سینه
چون دست نمی رسد به سیبم
خون کرد جگر شبِ فراقت
چون روزِ قیامت از نهیبم
بر ماه مپوش طرفِ برقع
خود زلف تو بس بود حجیبم
ای چشمۀ آفتابِ روشن
حربا صفت از تو ناشکیبم
من خاکِ توم غباربردار
مگذار چو آب سر به شیبم
بیزاری و آن گه از نزاری
هیهات مکش بدین عتیبم
تو حاکمی ار عنان بپیچی
من زنده و مرده در رکیبم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
چو بر یادِ لبش در مسکراتم
خضر بر چشمۀ آبِ حیاتم
اگر در مسکراتم وجد باشد
وگر در وجد باشد مسکراتم
به وجهی بت پرستم زان که دایم
خیالِ او بود عزّی ولاتم
همین تا دم زنم خیلِ خیالش
فرو گیرند حالی شش جهاتم
هم از مبدایِ فطرت باز دادند
به حسنِ اهتمامِ عشق ذاتم
مگر هم عشق بردارد حجابم
که محجوب است عقلِ بی ثباتم
فرود آرد به منزل گاهِ دردم
بیندازد ز گردن سیّئاتم
وگرنه در میان بیم و امّید
که بیرون آورد زین مشکلاتم
تویی هم خود حجابِ خود نزاری
به دعوی قطره چون گوید فراتم
خضر بر چشمۀ آبِ حیاتم
اگر در مسکراتم وجد باشد
وگر در وجد باشد مسکراتم
به وجهی بت پرستم زان که دایم
خیالِ او بود عزّی ولاتم
همین تا دم زنم خیلِ خیالش
فرو گیرند حالی شش جهاتم
هم از مبدایِ فطرت باز دادند
به حسنِ اهتمامِ عشق ذاتم
مگر هم عشق بردارد حجابم
که محجوب است عقلِ بی ثباتم
فرود آرد به منزل گاهِ دردم
بیندازد ز گردن سیّئاتم
وگرنه در میان بیم و امّید
که بیرون آورد زین مشکلاتم
تویی هم خود حجابِ خود نزاری
به دعوی قطره چون گوید فراتم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
نمی شود به حیل با تو در کمر دستم
مگر که چون کمرت پر شود به زر دستم
نه زر که در قدمت ریزم و نه بازویِ آن
که زور پنجه بود بر تو از زبر دستم
به فقرِ من منگر یک نظر به حالم کن
که خاک زر شود از دولتِ تو در دستم
به افتخار نهد سر زمانه بر پایم
اگر رسد به سرِ زلفت ای پسر دستم
کتابِ حسن تو وقتی نوشتمی بخطی
چنان که بوسه دهد تیرِ چرخ بر دستم
کنون ز شیوۀ خطّ تو شرم می دارم
که بر قلم نهد انگشت ها دگر دستم
به دامنت نزنم دست از آن که آلوده ست
علی الدّوام به خونابۀ جگر دستم
طمع نمی برم از وصل و چشم می دارم
که در مراد شود با تو در کمر دستم
حذر ز نالۀ زارِ نزاری و مپسند
بر آسمان همه شب از تو تا سحر دستم
مهل که غرق شوم بس که بر لب آمد آب
اگر چنان که نگیری درین خط دستم
مگر که چون کمرت پر شود به زر دستم
نه زر که در قدمت ریزم و نه بازویِ آن
که زور پنجه بود بر تو از زبر دستم
به فقرِ من منگر یک نظر به حالم کن
که خاک زر شود از دولتِ تو در دستم
به افتخار نهد سر زمانه بر پایم
اگر رسد به سرِ زلفت ای پسر دستم
کتابِ حسن تو وقتی نوشتمی بخطی
چنان که بوسه دهد تیرِ چرخ بر دستم
کنون ز شیوۀ خطّ تو شرم می دارم
که بر قلم نهد انگشت ها دگر دستم
به دامنت نزنم دست از آن که آلوده ست
علی الدّوام به خونابۀ جگر دستم
طمع نمی برم از وصل و چشم می دارم
که در مراد شود با تو در کمر دستم
حذر ز نالۀ زارِ نزاری و مپسند
بر آسمان همه شب از تو تا سحر دستم
مهل که غرق شوم بس که بر لب آمد آب
اگر چنان که نگیری درین خط دستم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
دوش بس خوش روزگاری داشتم
تا سحر در بر نگاری داشتم
تا برآمد الصلات از پشتِ بام
دست در بوس و کناری داشتم
بر جمالش از لبِ می گونِ او
می شکستم گر خماری داشتم
خوش بود تنگِ شکر در بر شگرف
راستی فربه شکاری داشتم
بوسه ها کردم غنیمت بی شمار
گرچه یک یک را شماری داشتم
بوده ام بر خرمنِ گل خفته لیک
از نگهبانانش خاری داشتم
چون گرفتم در کنارش از میان
رفت بیرون گر غباری داشتم
هم شبی خوش روز کردم عاقبت
از پیِ آنک انتظاری داشتم
با نزاری گفت فردا بازگوی
دوش بس خوش روزگاری داشتم
تا سحر در بر نگاری داشتم
تا برآمد الصلات از پشتِ بام
دست در بوس و کناری داشتم
بر جمالش از لبِ می گونِ او
می شکستم گر خماری داشتم
خوش بود تنگِ شکر در بر شگرف
راستی فربه شکاری داشتم
بوسه ها کردم غنیمت بی شمار
گرچه یک یک را شماری داشتم
بوده ام بر خرمنِ گل خفته لیک
از نگهبانانش خاری داشتم
چون گرفتم در کنارش از میان
رفت بیرون گر غباری داشتم
هم شبی خوش روز کردم عاقبت
از پیِ آنک انتظاری داشتم
با نزاری گفت فردا بازگوی
دوش بس خوش روزگاری داشتم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
شبِ وداع که جانانه را کنار گرفتم
به بر گرفته میانش ازو کنار گرفتم
سرم ز بادۀ دوشینه مست بود ولیکن
همین که روز شد از هجرِ او خمار گرفتم
شبی چو دوش و چو امشب شبِ بهشت و جهنّم
ز روزگار هنوز امشب اعتبار گرفتم
تو آن مبین که شبی بهره از مشاهدۀ او
پس از مجاهدۀ چند روزگار گرفتم
قیاس کن که برون کرده از بهشتِ برینم
به اختیار چنین ترکِ اختیار گرفتم
به رمز گفت ز هجران من بدیع نماید
که جان بری و همین نکته یادگار گرفتم
چو یار گفت سفر کن نزاریا به ضرورت
چه کردمی ره غربت به اضطرار گرفتم
چو نیک می نگرم راست گفت یارِ عزیزم
حدیثِ دوست تصوّر مکن که خوار گرفتم
به بر گرفته میانش ازو کنار گرفتم
سرم ز بادۀ دوشینه مست بود ولیکن
همین که روز شد از هجرِ او خمار گرفتم
شبی چو دوش و چو امشب شبِ بهشت و جهنّم
ز روزگار هنوز امشب اعتبار گرفتم
تو آن مبین که شبی بهره از مشاهدۀ او
پس از مجاهدۀ چند روزگار گرفتم
قیاس کن که برون کرده از بهشتِ برینم
به اختیار چنین ترکِ اختیار گرفتم
به رمز گفت ز هجران من بدیع نماید
که جان بری و همین نکته یادگار گرفتم
چو یار گفت سفر کن نزاریا به ضرورت
چه کردمی ره غربت به اضطرار گرفتم
چو نیک می نگرم راست گفت یارِ عزیزم
حدیثِ دوست تصوّر مکن که خوار گرفتم