عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
تا شمع جمال تو بر افروخت به مَجمَع
بنشست شعاع نظر شمع مشعشع
خورشید ز رخسار تو در عین حجابست
تا باز شد از پرتو رخسار تو بُرقع
واعظ فزع روز قیامت که بیان کرد
گر بخت جوان بادی و از عمر تمتع
خاک در آنم که به روبند حواری
هِجرانُکَ ذا مِن فَزع الاَکبَرِ افزَع
در ره به ادب باش وتواضع که به هر گام
خاک در او را به سر ریشه ی مقنع
زاهد نفس سوختگان سرد نباشد
فرقیست به زیر پی و تاجیست مرصّع
هان ابن حسام این دو نفس فرصت ایام
پرهیز که آتش نزنندت به مرقع
برخور ز جوانی و تمتُّع طلب از عمر
در یاب و مکن تکیه برین عمر مودّع
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
بی تو حرامست تماشای باغ
با تو مرا از همه عالم فراغ
ای رخ تو شمع شب افروز من
خوش بنشین تا بنشیند چراغ
شیفته را به ز مُفَرِّح بود
بوی سر زلف تو اندر دماغ
ما به می لعل لبت قانعیم
ساقی مجلس بنه از کف ایاغ
در جگر غنچه ز درد تو خون
بر دل لاله ز جفای تو داغ
سر مکش از گفته ی ابن حسام
از تو پذیرفتن و از ما بلاغ
نکته مگو تا نبود نکته دار
کس ندهد طعمه ی طوطی به زاغ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
غمزه ی تیز ترا سینه ی من شد هدف
خون دلم گو بریز اینت مرا صد شرف
در صف تو عاشقان جامه به خون شسته اند
تا که شود در میان یا که رود پیش صف
دل به کمند تو باز بسته از آن شد که هست
سایه ی موی ترا نور خدا در کنف
غرقه ی بحر عمیق از پی دُردانه ایم
یا برود سر ز دست یا گهر آید به کف
عمر که بی یاد دوست می گذرد عمر نیست
تا نکنی عمر من عمر گرامی تلف
جان ودل عارفان صید کمند تواند
کی بود آخر ترا میل به صید عجف
فتنه نشان می دهند رو به طلب شحنه ای
فتنه نشان تو بس شحنه ی دشت نجف
ابن حسام این سخن وسع بیان تو نیست
اَلهَمَنی مُلهَمٌ عَرَّفَنی مَن عَرف
لؤلؤ نظم خوشاب زاده ی طبع من است
دُرّ گرانمایه را پاک بباید صدف
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
به وقت گل چو به کف برنهی شراب رحیق
بنوش جام مروّق به یاد لعل رفیق
بیار ساقی گلرخ می خمار شکن
به بوی مشک و صفای گلاب و رنگ عقیق
صفای دل می صافیست بار ها گفتم
ولی چه سود که صوفی نمی کند تصدیق
مجاز،قنطره ی راه اهل تحقیق است
هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق
چو یاد لعل تو در خاطرم خطور کند
به نکته خون بچکاند دلم به فکر دقیق
اسیر چاه زنخدان تست یوسف دل
مگر که زلف تواش برکند ز چاه عمیق
به یاد چشم تو چندان گریست ابن حسام
که گشت مردم چشمش در آب دیده غریق
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
ای ملک طراوت به تو زیبنده ولایق
روی تو و گلبرگ طری هر دو مطابق
از طرّه ی تو بوی برد عنبر سارا
وز چهره ی تو رنگ برد برگ شقایق
وصف سر مویی ز میان تو نکردیم
چندانکه نمودیم بسی فکر دقایق
هر تیر که ابروی کمان تو بپیوست
بگشای و بزن بر هدف سینه ی عاشق
زاهد که جز ابروی تو اش قبله ی رازیست
بیچاره نکرده است یکی سجده ی لایق
خواهی که کنی دست بکش در کمر دوست
ای دوست بکش دست تعلُّق ز علایق
تا رنج تو اندر طلب راه مجاز است
کی راه دخندت به سر گنج حقایق
درد دلم از پیر خرابات بپرسید
زیرا که طبیب است درین مسئله حاذق
گر ابن حسامت به سر کوی مغان خواند
تا سر نکشی از سخن مرشد صادق
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
ای قامت بلند تو ما را بلای دل
چون من که دیده ای که بود مبتلای دل
از دست دیده کار دل من به جان رسید
ای دیده ای که چه کردی به جای دل
خون دلم بریخت خیال لب تو دوش
آه از لب توام ندهد خونبهای دل
دل آرزوی لعل تو دارد به بوسه ای
گر وایه ی دلم نرسد از تو وای دل
دوش اندرون غنچه ی دلتنگ خون گرفت
از بس که گفت بلبلش از ماجرای دل
آیا کجا معالجه ی درد دل کنند
کانجا من از طبیب بپرسم دوای دل
ابن حسام مخزن گنج قناعت است
از لطف دوست کلبه ی احزان سرای دل
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
برفتی از نظر و از نظر نرفت خیال
به افتراق مبدّل شد اتفاق وصال
تصوری به صبوری خیال می بندم
زهی تصور باطل زهی خیال محال
به دست باد صبا بوی زلف خود بفرست
مگر به حال خود آید دل پریشان حال
مرا چه سود که دامن ز آب در چینم
که هست دامن من ز آب دیده مالامال
کبوتر حرم صدر سینه یعنی دل
به دام زلف تو آمد به میل دانه ی خال
مرا که صاحب حالم به معرفت بشناس
چرا که معرفه باید به واجبی ذوالحال
درون روزنه ی جان چو آفتاب بتاب
که در هوای تو سر گشته ایم ذره مثال
کمال حسن تو چون برق لُمعه ای بنمود
بسوخت ابن حسام از تجلّیات جمال
مرا رسد که کنم دعوی کمال سخن
از آن جهت که رسانم سخن به حدّ کمال
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
ایا ز تاب جمال تو آفتاب خجل
ز عطر سنبل زلف تو مشک ناب خجل
ز دانه های دهان تو در دهانه ی لعل
در اندرون صدف لؤلؤ خوشاب خجل
نقاب چهره برافکن که پرده دار چمن
ز شرم حسن تو مانده است در نقاب خجل
اگر ز عارض گلگون عرق بیفشانی
ز رنگ و بوی تو گردد گل و گلاب خجل
ز حسن خود ورقی می نگاشت گل در باغ
رخ تو دید و بماند اندر آن کتاب خجل
من از شراب خجالت نمی برم ساقی
بده که کس نشد از کرده ی صواب خجل
مقال ابن حسام ار به تربت حافظ
برند گردد ازین شعر همچو آب خجل
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
بگریست ابر نیسان والوَرد قَد تبَسَّم
خامش چنین چرایی؟والطَّیر قَد ترنَّم
کردند خانه رنگین عینای مِن دمُوعی
از بس که اشک خونین قَد فاضَ مِنهُما دم
دل کی رسد به جانان والحُزن لیسَ فیهِ
دعوی کنی محبَّت والقلب غَیر مُغتَم
ای باد عنبرین بوی یا مرحبا مَجِیک
جانم ترا فدا باد جِئتَ خَیر مَقدم
دل خست غمزه ی او لابدَّ من شفاءٍ
مرهم طلب ز لعلش ای والشِّفاهُ مَرهم
صد چشمه آب در چشم والنَّار فی فؤادی
من غرق آتش و آب یا ویلَنا ترحَّم
بیمار درد عشقم هیهات لَم تَعُدنی
باری چو مرده باشم زرنی ولا تَلَوَّم
راه صفا نپویی هذا طریق جَورٍ
مهر و وفا نجویی انَّی اخاف تَندم
ابن حسام دارد فی العیَنِ عین جارٍ
ای نور چشم فانظُر الیهِ وارحَم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
تَعالِ مَن بِکَ وجدی که من هوای تو دارم
انیس قلب حزینی و جان برای تو دارم
کَفی بِخَدَّک وَردی چه جای لاله ی سیراب
کَذا و ایَّهُ وَردٍ که من به جای تو دارم
وَلی مُنیَ و هَواء طواف کعبه ی کویت
فَجِئتُ یابَک سَعیاً که من صفای تو دارم
إن اِبتَغَیتُ وَفاتی سر از وفات نپیچم
وإن رَضیِتَ بِرَاسی سر رضای تو دارم
وَ اِطَّلَعتُ بِحالی به های های بگریی
کما بِعِشقِکَ اَبکی و های های تو دارم
فَما تَطاوَلَ قلبی حدیث زلف درازت
وَ ما جَری بِدمُوعی ز ماجرای تو دارم
فِداکَ ابنِ حُسامٍ نثار کوی تو جانش
و کَیف اَقصِر عَنها که جان فدای تو دارم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
ما به گلزار عذارت همه در بستانیم
از خیال می لعلت همه سر مستانیم
نیم جانیست که در پای تو انداخته ایم
نیست لایق چه توان کرد تهیدستانیم
چهره بنما که چو صبحم نفسی بیش نماند
کان نفس را ز سر صدق بر آن افشانیم
گر به سودای تو در پای بگردد سر ما
تو مپندار که از پای تو سر گردانیم
ما به امید تو از راه دراز آمده ایم
سر مگردان که چو زلفت همه سرگردانیم
شعله ی آتش دل هستی ما پست کند
گر نه هرلحظه به آب مژه اش بنشانیم
پیشتر زان که فلک داد ز ما بستاند
ساقیا باده که ما داد ازو بستانیم
ما که پیمان وفا با سر زلفت بستیم
به وفای تو که هم بر سر آن پیمانیم
حالیا در صفت حسن تو چون ابن حسام
در کتب خانه ی عشقت ورقی می خوانیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
ما وصال تو به زاری و دعا می طلبیم
دردمندیم و ز لعل تو دوا می طلبیم
همچو حجّاج به احرام درت بسته میان
کعبه ی کوی تو از راه صفا می طلبیم
هر کسی از پی مقصود خود اندر طلبی است
حاصل آنست که ما از تو ترا می طلبیم
دیده هر سو نگران و تو به خلوتگه دل
تو کجایی و ترا ما به کجا می طلبیم
در نسیمی که ز زلف تو دمد موجودست
آنچه از رایحه ی باد صبا می طلبیم
نفحه ی مشک خطا در شکن طرّه ی تست
ما ز چین سر زلفت به خطا می طلبیم
غرض ابن حسام از رخ زیبای تو چیست
غالب آنست که ما صنع خدا می طلبیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ما نیاریم که سوی تو نگاهی بکنیم
تکیه بر لطف تو داریم که گاهی بکنیم
رویت آیینه ی روحست ز ما روی متاب
آه اگر در رخ آن آیینه آهی بکنیم
تکیه بر گردش دور قمری نتوان کرد
رخصتی ده که به روی تو نگاهی بکنیم
هر کجا راه روی روی به راهی دارند
ما هم اندر طلبت روی به راهی بکنیم
بنده وارم به گدایی در خودبپذیر
تا به جان بندگی همچو تو شاهی بکنیم
هاتف غیب چه خوش گفت مرا کابن حسام
عاقبت از کرمت عفو گناهی بکنیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
دوش با زلفت به هم شوریده حالی داشتیم
در سر از سودای ابرویت خیالی داشتم
خط ابروی کجت در چشم من پیوسته بود
راست گویی در نظر شکل هلالی داشتم
گرچه با یاد دهانت عیش بر ما تنگ بود
هر دم از شوق لبت شیرین مقالی داشتم
چند روزی پای بند کلبه ی آب و گلم
من که همچون طایران سدره بالی داشتم
خرّما آن روز کان خورشید بر من تافتی
حبّذا آن شب که با آن مه وصالی داشتم
ای خوشا وقتی که ساقی وقت من خوش داشتی
وز کف او چون می کوثر زلالی داشتم
یاد باد آن روزگار خوش که چون ابن حسام
گاه گاهی بر سر کویت مجالی داشتم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
آن کجا شد کز تو گه گه مرحبایی داشتم
در حریم کعبه ی کویت صفایی داشتم
دی گذشتی و نکردی التفاتی سوی من
خود نگفتی دردمند مبتلایی داشتم
دوش ز آب دیده و از آتش دل تا سحر
در میان آب و آتش ماجرایی داشتم
ناله ی شبگیر و آه سوزناکم نیم شب
این همه رنج و عنا آخر ز جایی داشتم
خوف گردابست و بیم موج و دریای عمیق
یار کشتیبان نگفتی کاشنایی داشتم
دست و پایی بایدم زد کابم از سر در گذشت
دست و پایی می زنم تا دست و پایی داشتم
ای طبیب دردمندان بر سر بالین من
یک قدم نه کز تو امید دوایی داشتم
معتکف در گوشه ی محراب ابروی تو دوش
تا سحر گه دست حاجت بر دعایی داشتم
بر گلستان جمالت دوش چون ابن حسام
همچو بلبل بر چمن برگ و نوایی داشتم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
زلف آشفته همی تابی و من می تابم
آتش چهره میفروز که من در تابم
شب خیال تو به بالین من آمد گفتم
آه کامد به سرم عمر و من اندر خوابم
ما درین بحر به کشتی تو یابیم نجات
کششی کن که به ساحل کشی از گردابم
آن چنان تشنه ی لعل لب سیراب توام
کاب حیوان نتواند که کند سیرابم
طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست
زان جهت سجده کنان معتکف محرابم
به چه باب از در محبوب بگردانم روی
روی فتحی ننمودند ز دیگر بابم
چنبر زلف تو شد سلسله ی ابن حسام
هر طرف می کشد آشفته بدان قلابم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
مرا چه قرب که در انتظار روی تو باشم
همین تمام که بر رهگذار کوی تو باشم
مرا چه حدّ رسیدن بدان وصال همایون
همین بس است که دایم به جست و جوی تو باشم
کنون که جعد سر زلف تو به چنگ نیامد
روا بود که سراسیمه تر ز موی تو باشم
زبان مدام زیاد لب تو شهد نثارست
مگر به وقت شهادت به گفت و گوی تو باشم
در آن نفس که کند جان وداع قالب خاکی
هنوز با دل پر خون در آرزوی تو باشم
به آب دیده گلابی بریز بر کفن من
که تا به روز طهارت به شست و شوی تو باشم
چو چشم ابن حسام از نظر به مرگ ببندند
به چشم دل نگران همچنان به سوی تو باشم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
گفتم از سلسله ی موی تو پرهیز کنم
چون کنم بسته ی آن حلقه ی مشکین رسنم
آتش چهر تو افروخته شد من چو سپند
جای آن هست اگر دیده بر آتش فکنم
جرعه ای یافتم از جام تو در روز ازل
من از آن دور سراسیمه و بی خویشتنم
زاهد از سیل سرشکم به سلامت مگذر
تا در این ورطه ی خوناب نیفتی که منم
ز آتش شوق تو هر جا برم نام لبت
نفس دود برآید به دماغ از دهنم
من که با داغ تو میرم چو سر از کنج لحد
بر کنم زآتش دل سوخته یابی کفنم
روز اول که مرا لطف تو با چندان عیب
بپذیرفت همانم به همان رد مکنم
دلم از غربت دیرین بگرفت ابن حسام
در سر افتاد ز سر باز هوای وطنم
طایر گلشن قدسم به نشیمنگه خاک
عاقبت زین قفس خاکی تن بر شکنم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
روز الست جرعه عشقت چشیده ایم
قالو بلی به گوش ارادت شنیده ایم
ما شاهباز گلشن قدسیم و عمرهاست
با طایران عالم علوی پریده ایم
منزلگه خرابه نه ارامگاه ماست
اینجا مقیِّدیم از آن آرمیده ایم
هر دل هوای دانه و دامی دگر کنند
ما دام زلف و دانه خالت گزیده ایم
زآنجا که از کرام امید کرامت است
ما را عزیز دار که مهمان رسیده ایم
در پرده هوای تو بر کارگاه چشم
نقش خیال روی تو نیکو کشیده ایم
ما را ز دل چه جای شکایت که ما بلا
از دل ندیده ایم که از دیده دیده ایم
ابن حسام را به کمند بلای عشق
بر یاد زلف سرکشت اندر کشیده ایم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
در سر هوس غمزه جادوی تو دارم
پیوسته نظر بر خم ابروی تو دارم
هر موی تو زنجیر من شیفته شاید
کاشفتگی از سلسله موی تو دارم
در حلقه سودازدگان جوی دلم را
کان غمزده را در خم گیسوی تو دارم
مرغان چمن میل بگلزار نمایند
من میل گل خوش نطر روی تو دارم
کوته نظران در طلب حور و قصورند
من روی توجُّه بسر کوی تو دارم
عمریست که از بیم رقیبان تو خود را
مشغول دگر جای و نظر سوی تو دارم
گر طبع مرا شعر بلند ست عجب نیست
آری سخن از قامت دلجوی تو دارم
گر تبغ تو در قصد سر ابن حسام است
فرمای که سر بر خط یرغوی تو دارم