عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
مران به عنف خدا را ز آستانه مرا
مکش به تیغ جدایی به هر بهانه مرا
نخست طایر گلزار قدسیان بودیم
محبت تو جدا کرد از آشیانه مرا
مقیم صومعه بودم به عالم لاهوت
کشید عشق به کوی شراب خانه مرا
چه حکمت است که صیاد کارخانه ی غیب
ز زلف و خال تو بنهاد دام و دانه مرا
کرانه می‌کنی از من کجا روا باشد
بکشت محنت این درد بی کرانه مرا
مرا میانه غم بر کرانه می‌مانی
گناه چیست ندانم در این میانه مرا
ز لعل خود به صبوحی خمار من بشکن
که در سر است خمار می شبانه مرا
زمانی ای دل غمدیده با زمانه بساز
زمان زمان بنوازد مگر زمانه مرا
فسون ابن حسامم به توبه می‌خواند
به گوش در نرود هرگز این فسانه مرا
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ای کعبه ی جان خاک سر کوی تو ما را
محراب دل اندر خم ابروی تو ما را
هر بار که پای از سر کوی تو کشم باز
پابست کند باز سر موی تو ما را
در راه تو خون دل عشاق سبیل است
گو چشم تو خون ریز به یرغوی تو ما را
جز نقش تو در دیده خیالی که در آید
از سر ببرد نرگس جادوی تو ما را
در مملکت حسن ز هر وجه که خوب است
در چشم نیاید به جز از روی تو ما را
زان روی که از سلسله ی اهل جنونیم
زنجیر کند حلقه ی گیسوی تو ما را
افتاده ی چشم سیهت ابن حسام است
زان روز که افتاده نظر سوی تو ما را
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
مهوَّسان ز پی خاطر مهوَّس ما
به ذکر دوست مزیّن کنید مجلس ما
خیال آن رخ رشک پری و غیرت حور
برون نمی‌رود از سینهٔ مسَوَّس ما
نهال قامت و چشم تو باغبان چون دید
برفت -گفت- طراوت ز سرو و نرگس ما
به مجلسی که تو باشی چراغ گو بنشین
بس است شمع خیال تو در مجالس ما
به جای بادهٔ گرم زهر می‌دهی نوش است
به شرط آن که تو باشی امیر مجلس ما
ز کنه وصف تو ابن حسام دور افتاد
کجا رسد به تو اندیشهٔ مهندس ما
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
ای غافل از بلای دل مبتلای ما
جز مبتلا کسی نرسد در بلای ما
ممکن نباشد از سر کوی تو رفتنم
آری مقیّدست به زلف تو پای ما
حجاج اگر به کعبه بیت الحرم روند
ابروی توست قبله حاجت روای ما
ما معتکف به کوی توایم از سر صفا
موقوف آنکه سعی کنی بر صفای ما
دانم که درد عشق نباشد دوا پذیر
زحمت مکش طبیب ز بهر دوای ما
روز ازل که شادی و غم قسم کرده اند
شادی جان ما که غم آمد عطای ما
ابن حسام را ز دعا وصل تست امید
یا رب قرین کنی به اجابت دعای ما
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
ای کعبه تحقیق سر کوی تو ما را
محراب دعا قبله ابروی تو ما را
آن زلف کمند افکن و آن غمزه خونریز
بستند و بکشتند به یرغوی تو ما را
هرچند ز بیراه به راه آوَرَدَم دل
از ره ببرد غمزه جادوی تو ما را
من معتقد پیر مغانم که در این راه
ارشاد طریقت بکند سوی تو ما را
از ظلمت گیسوی تو بیرون نتوان رفت
گر مشعله داری نکند روی تو ما را
دی چشم تو با غمزه به تاراج دل آمد
بردند سراسیمه به انجوی تو ما را
بر پای دل ابن حسام است کمندی
زان طرّه که بسته است به یک موی تو ما را
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
ای غمزه تیز کرده به قصد هلاک ما
بر باد داده آتش عشق تو خاک ما
صد دل فدای چاک گریبان و دامنت
آخر بپرس حال دل چاک چاک ما
آتش گرفت سینه ز سوز درون من
اندیشه کن ز سوز دل دردناک ما
همچون بنفشه سر بدر آرم به پای بوس
سرو تو گر کند گذری بر مغاک ما
ساقی بیار کوزه و پر کن که روزگار
روزی بود که کوزه بسازد ز خاک ما
ترسم که آه ابن حسام آتشین کند
آیینهٔ ضمیر مصفّای پاک ما
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
روی تو چشم خیره کند آفتاب را
موی تو خون کند جگر مشک ناب را
تا ماه در حجاب خجالت فرو رود
از آفتاب چهره برافکن نقاب را
خوی بر گل عذار تو ماند بدان که ابر
بر برگ گل فشانده ز شبنم گلاب را
کردم سؤال بوسه اشارت به غمزه گفت:
ما بنده‌ایم غمزهٔ حاضر جواب را
تا دامنت غبار نگیرد ز گرد راه
بر خاک راه می‌زنم از دیده آب را
خواهم که با خیال تو شبها به سر برم
خود می‌برد خیال تو از دیده خواب را
نرگس به دور چشم تو اندر خمار ماند
در سر ز جام لعل تو دارد شراب را
بلبل به نغمه‌های دلاویز بر چمن
گوید دعای خسرو مالک رقاب را
ابن حسام و درگه دولت مآب شاه
یارب خلل مباد ز چرخ آن مآب را
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
نهان که می‌کند این درد آشکارهٔ ما
که راست چاره که از دست رفت چارهٔ ما
هزار کوه بلا بر دلم فرود آمد
زهی تحمّل سنگین دل چو خارهٔ ما
نگار ما به کنار آمد و کناره گرفت
فغان ز حسرت این درد بی کنارهٔ ما
ستاره خون بچکاند به چشم اگر بیند
که در محاق نهان شد رخ ستارهٔ ما
اگر به کوه رسد کوه پاره پاره شود
حکایت جگر داغ پاره پارهٔ ما
اگر شراره کشد آتش درون دلم
به آفتاب رساند ضرر شرارهٔ ما
چه قطره‌های سرشک چو شیر خون آلود
که ریخت دیدهٔ ما بهر شیرخوارهٔ ما
جگر به خون دل آلوده کرد قصّابم
چه گوشت بود که آویخت از قنارهٔ ما
مگر که ابروی او در نظر مه نو بود
که من بدیدم و غایب شد از نظارهٔ ما
ز رهگذار امل بهتر آنکه برخیزم
که بر ممّر اجل باز شد گدارهٔ ما
به جان عاریتی دل مبند ابن حسام
که می‌رسد ز عقب صاحب استعارهٔ ما
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
نَسیِم الوَرد یَذکُرنِی حَبِیب ِ
و یُحَیینی بصَوتِ العَندَلیبِ
طَبیبِ العِشقِ دَاوا کُل َّ داءٍ
فَکَیفَ و زادَنی دائی طَبِیبِ
یُفارقُنِی الرَّقِیبُ عَنِ الَّفیقِ
فَقارب بَینَنا یا ذالرَقِیبِ
لِیَومِ الهَجرِ لِی یَومٌ عَصِیبٌ
و إنَّی خِفتُ مِن یومٍ عَصِیِبِ
فُؤادٍ غابَ یا سلمایَ عَنِیّ
فإذ یَاتِیک أحسِن بالغَریبِ
نَصیبی بالهَوا نَصَب وداءٌ
أصَبنا ما أصَبنا یا نَصیبِ
ببعدِ الهَجرِ إنی إذ امُوتُ
فَقُربُالوَصلِ أرجُو عَنقَریبِ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
ای ز خطت غالیه پر مشک ناب
آینه دار رخ تو آفتاب
تا رخ تو رونق مه بشکند
برشکن آن طّره مشگین ناب
با رخ تو مهر ندارد فروغ
ذره نیارد بر خورشید تاب
دوش مرا خیل خیالت ببرد
صبر و قرار از دل و از دیده خواب
مردمک دیده کند دم به دم
روی من از اشک ملَّون خضاب
دیده میندیش ز طوفان غم
مردم آبی نشکوهد ز آب
خاک درت مسکن ابن حسام
کوی تواش درگه دولت مآب
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
پوشد ز زشک یلمق تو اطلس آفتاب
پیش رخ تو ذره بود واپس آفتاب
جز زلف تو که سجد کند آفتاب را
در دور حسن تو نپرستد کس آفتاب
گر آفتاب تیره شود با کمال نور
یک لمعه از لقای تو ما را بس آفتاب
گفتم مگر به سر رسدم آفتاب وصل
در طالعه نبود بدین سدرس آفتاب
گر مهر طلعت تو بر ابن حسام تافت
شاید که تافت بر سمن و بر خس آفتاب
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
ای جمال تو مرا شمع شب افروز امشب
شمع گو مشعله داری ز تو آموز امشب
شمع را تاب تو چون نیست از آن می سوزد
گو چو پروانه درین سوز همی سوز امشب
امشب از شمع رخت مجلس ما روشن شد
شمع گو چهر دلفروز میفروز امشب
شبم از طلعت زیبای تو امشب روزست
کاش تا روز قیامت نشود روز امشب
پاره‌ای بردل صد پاره ما دوخت ز وصل
سوزن ناوک آن غمزه دلدوز امشب
لب لعل تو به کام دل من داد بداد
بر مراد دل از اینم شده پیروز امشب
شب اگر حادثه زاید چه عجب ابن حسام
به علی رغم جهان عیش بیندوز امشب
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
خوشتر ز آستان تو ما را مقام نیست
کوی تو کم ز روضهٔ دارالسلام نیست
گفتم که خاک راه توام ملتفت نشد
بیچاره من که اینقدرم احترام نیست
گفتم بیا که از غم لعل تو سوختم
گفت این طمع به غیر تمنای خام نیست
آیینهٔ وجود که زنگار غم گرفت
ساقی صفاش جز به می لعل فام نیست
می ده که محتسب نکند منع شرب ما
آری به بزم ساقی ما می حرام نیست
صوفی که منع باده صافی همی کند
او را خبر ز لذت شرب مدام نیست
کردم به سرو نسبت قدش به غمزه گفت
ای بی بصر خموش که او را خرام نیست
اندوه یار و درد فراق و غم دیار
آخر ببین که بر دل ما زین کدام نیست
هستند بندگان و غلامان تو را بسی
یک بندهٔ مطیع چو ابن حسام نیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
حقّا که به حسن تو ملک نیست
گفتم به یقین و هیچ شک نیست
شوری ز لب تو در جهان است
کامروز لبی بدان نمک نیست
در خون و رگ من است مهرت
بی مهر تو هیچ خون و رگ نیست
چشمان تو قلب دل شکستند
رو غمزه که حاجت کمک نیست
بی خط و سجل تو را غلامم
حاجت به قباله و به صکّ نیست
در گردن من که گردن من
او را ز غلامی تو فک نیست
چون ابن حسام مبتلایی
در زیر کبودی فلک نیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
حسنت که آفتاب تجلی از او گرفت
یک جلوه کرد و مملکت دل فرو گرفت
یک تار از آن دو سنبل پرچین به چین رسید
از زلف مشک بوی تو در مشک بو گرفت
دل اعتکاف کوی تو دارد بر او مگیر
مرغ حریم کعبه نباشد برو گرفت
این آهوی رمیده که اندر کمند تست
او را مران که با سگ کوی تو خو گرفت
گفتم سخن ز کوی تو گویم به خنده گفت
بگذار گفت و گو که جهان گفت و گو گرفت
مه با عذار یار برابر همی نمود
زلفش به شیوه شد طرف روی او گرفت
سر تا به پای هستی ابن حسام سوخت
آه این چه آتش است که ناگه درو گرفت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
هر جفایی که ممکن است ازوست
من تحمل کنم ولی نه نکوست
گر دلم میل جانب او کرد
میل دلها همه به جانب اوست
بوی زلف تو همدم بادست
که نسیم بهار غالیه بوست
روی کردی به سوی گل زان روی
گل ز شادی نگنجد اندر پوست
خجل از قد و عارض تو به باغ
سرو آزاد و لاله خود روست
در خم زلف همچو چوگانت
دل مسکین شکسته همچون گوست
با جفا نیک خو کن ابن حسام
چاره این است کان صنم بدخوست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
سنبل تر دمیده بر گل دوست
بوی گل می‌دمد ز سنبل دوست
باد عنبر شمیم می‌گذرد
یافت بویی مگر ز کاکل دوست
هر تجمل که هست در خورشید
ذره ای نیست با تجمل دوست
به جفا از درش نخواهد رفت
دوستان را بود تحمّل دوست
هر کسی راه توشه‌ای بردند
ما برفتیم بر توکل دوست
قصهٔ زلف او دراز مکش
که درازست خود تطاول دوست
این رساله ز شعر ابن حسام
یاد می‌دار از ترسل دوست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
مرا درد تو دایم هم نشین است
غمت پیوسته با جانم قرین است
هوس دارم که در پای تو میرم
تمنای من از دولت همین است
نظر بر پسته تنگ تو دارم
که چشم من به غایت خرده بین است
عذار از دود آه من نگهدار
که آه سوزناکم آتشین است
خیالت بر سواد دیده من
انیس مردم دریا نشین است
نهفته گوشه چشمی به ما کن
که هر گوشه رقیبی در کمین است
سر ابن حسام و خاک کویت
که لطفش خوشتر از ماء معین است
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
ای خوش آن بلبل که گلزاریش هست
خرمّا آن دل که دلداریش هست
خرقه ناموس صوفی برکشید
زان که بر هر موی زنّاریش هست
یوسف حسن تو را در مصر دل
بر سر هر کو خریداریش هست
من نه تنها بسته زلف توام
صد چو من بسته به هر تاریش هست
نرگس مستت چه خوش منظر گلی ست
لیکن اندر هر مژه خاریش هست
بنده ام طوطی گفتار ترا
زانکه الحق طرفه گفتاریش هست
شاد و خندان می رود ابن حسام
غالبا امید دیداریش هست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
دلبری دارم که دل در بند زلف و خال اوست
عاشقانش را شراب از جام مالامال اوست
فتنه آن چشم فتانم که از هر گوشه ای
فتنه ای پر شیوه از دنباله دنبال اوست
حال وصف حسن او بالاترست از ممکنات
هرچه گوید عقل کل جزوی ز وصف الحال اوست
طفل ابجد خوان مکتب خانه اسرار عشق
نکته دان خرده بین رمز قیل و قال اوست
آن تجلی کز جلالت کوه را از جا ببرد
پرتوی از لمعه رخشنده اجلال اوست
دوست گو بنمای رو تا جان بر افشتانم برو
زانکه جان را وقت رحلت چشم استقبال اوست
روی دولت زان بدان خورشید روی آورده ام
کافتاب دولت اندر سایه اقبال اوست
هر کسی را چشم بر منظور و محبوبی دگر
زان میان ما را نظر بر ایلیا و آل اوست
سایه اندازد مگر بر من همایی کز شرف
طایر فرخنده اقبال زیر بال اوست
این مگس بر خوان انعامش کجا یارد نشست
کآسمان چون گرده ای بر سفره افضال اوست
خوش تواند خواند فردا نامه را ابن حسام
زان که نقش نام او بر نامه اعمال اوست