عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
تا کی آن شوخ نظر بر دگری اندازد؟
کاشکی جانب ما هم نظری اندازد
آه از آن خنجر مژگان، که به هر چشم زدن
چاکها در دل خونین جگری اندازد
بخت بد گر نرساند خبر وصل تو را
باری از مرگ رقیبان خبری اندازد
ای خوش آن عاشق پر ذوق، که از غایت شوق
دست در گردن زرین کمری اندازد
سر گرانست هلالی، قدح باده بیار
تا شود مست و به پای تو سری اندازد
کاشکی جانب ما هم نظری اندازد
آه از آن خنجر مژگان، که به هر چشم زدن
چاکها در دل خونین جگری اندازد
بخت بد گر نرساند خبر وصل تو را
باری از مرگ رقیبان خبری اندازد
ای خوش آن عاشق پر ذوق، که از غایت شوق
دست در گردن زرین کمری اندازد
سر گرانست هلالی، قدح باده بیار
تا شود مست و به پای تو سری اندازد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
می خواهم و کنجی که به جز یار نباشد
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا حبیبست به پهلوی رقیبست
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
بر من که گرفتار توام رحم مفرمای
رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانه ی ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیبست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بی یار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا حبیبست به پهلوی رقیبست
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
بر من که گرفتار توام رحم مفرمای
رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانه ی ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیبست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بی یار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
شب هجران رسید و محنت بسیار پیدا شد
بیا ای بخت، کاری کن، که ما را کار پیدا شد
به کنج عافیت می خواستم کز فتنه بگریزم
بلای عشق ناگه از در و دیوار پیدا شد
جگر خونست، ازان این گریه خونین پدید آمد
دلم زارست، ازآن این ناله های زار پیدا شد
نمی خواهم که خورشید جمالش جلوه گر گردد
در آن منزل که روزی سایه ی اغیار پیدا شد
عزیزان را ز سودای کسی آشفته می بینم
مگر آن یوسف گم گشته در بازار پیدا شد؟
طبیبا، هر که را بیماری هجران فکند از پا
اجل پیش از تو بر بالین آن بیمار پیدا شد
به سویش بگذر، ای باد صبا وزمن بگو آنجا
که در هجرت هلالی را بلا بسیار پیدا شد
بیا ای بخت، کاری کن، که ما را کار پیدا شد
به کنج عافیت می خواستم کز فتنه بگریزم
بلای عشق ناگه از در و دیوار پیدا شد
جگر خونست، ازان این گریه خونین پدید آمد
دلم زارست، ازآن این ناله های زار پیدا شد
نمی خواهم که خورشید جمالش جلوه گر گردد
در آن منزل که روزی سایه ی اغیار پیدا شد
عزیزان را ز سودای کسی آشفته می بینم
مگر آن یوسف گم گشته در بازار پیدا شد؟
طبیبا، هر که را بیماری هجران فکند از پا
اجل پیش از تو بر بالین آن بیمار پیدا شد
به سویش بگذر، ای باد صبا وزمن بگو آنجا
که در هجرت هلالی را بلا بسیار پیدا شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
بر سر بالین طبیب از ناله ی من زار شد
از برای صحت من آمد و بیمار شد
دوش در کنج غم از فریاد دل خوابم نبرد
بلکه از افغان من همسایه هم بیدار شد
صبر می کردم که، درد عشق خوبان کم شود
لیک از داروی تلخ اندوه من بسیار شد
مدعی گویا برای کشتن ما بس نبود
کان مه نامهربان هم رفت و با او یار شد
هر که را سودای زلف آن پری دیوانه کرد
خانمان بر هم زد و رسوای هر بازار شد
من سگت، ای ترک آهو چشم، برقع باز کن
کز برای دیدن روی تو چشمم چار شد
بس که آمد بر سر کویت، هلالی، همچو اشک
از نظر افتاد و در چشم عزیزت خوار شد
از برای صحت من آمد و بیمار شد
دوش در کنج غم از فریاد دل خوابم نبرد
بلکه از افغان من همسایه هم بیدار شد
صبر می کردم که، درد عشق خوبان کم شود
لیک از داروی تلخ اندوه من بسیار شد
مدعی گویا برای کشتن ما بس نبود
کان مه نامهربان هم رفت و با او یار شد
هر که را سودای زلف آن پری دیوانه کرد
خانمان بر هم زد و رسوای هر بازار شد
من سگت، ای ترک آهو چشم، برقع باز کن
کز برای دیدن روی تو چشمم چار شد
بس که آمد بر سر کویت، هلالی، همچو اشک
از نظر افتاد و در چشم عزیزت خوار شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
باز عشق آمد و کار دل ازو مشکل شد
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
خواستم عشق بتان کم شود، افزون گردید
گفتم: آسان شود این کار، بسی مشکل شد
پای هر کس، که به سر منزل عشق تو رسید
آخرالامر سرش خاک همان منزل شد
اشک، چون راز دلم گفت، فتاد از نظرم
با وجودی که به صد خون جگر حاصل شد
آن سهی سرو، که میل دل ما جانب اوست
یارب! از بهر چه سوی دگران مایل شد؟
غم نبود آن که مرادی به تغافل میکشت
غم از آنست که امروز چرا غافل شد؟
شب وصل تو هلالی قدح از دست نداد
مگر از جام لبت بیخود و لایعقل شد؟
اهل عیشند، هلالی، همه رندان، لیکن
زان میان گوشه ی اندوه مرا منزل شد
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
خواستم عشق بتان کم شود، افزون گردید
گفتم: آسان شود این کار، بسی مشکل شد
پای هر کس، که به سر منزل عشق تو رسید
آخرالامر سرش خاک همان منزل شد
اشک، چون راز دلم گفت، فتاد از نظرم
با وجودی که به صد خون جگر حاصل شد
آن سهی سرو، که میل دل ما جانب اوست
یارب! از بهر چه سوی دگران مایل شد؟
غم نبود آن که مرادی به تغافل میکشت
غم از آنست که امروز چرا غافل شد؟
شب وصل تو هلالی قدح از دست نداد
مگر از جام لبت بیخود و لایعقل شد؟
اهل عیشند، هلالی، همه رندان، لیکن
زان میان گوشه ی اندوه مرا منزل شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
اگر سودای عشق اینست، من دیوانه خواهم شد
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من
خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
غم عشق تو را چون گنج در دل کرده ام پنهان
باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
شبی، کز روی آتشناک، مجلس را برافروزی
تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
مرا کنج صلاح و خرقه ی تقوی نمی زیبد
گریبان چاک و رسوا جانب می خانه خواهم شد
به دور آن لب میگون، مجو پیمان زهد از من
سر پیمان ندارم، بر سر پیمانه خواهم شد
هلالی، من نه آن رندم که از مستی شوم بیخود
اگر بیخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من
خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
غم عشق تو را چون گنج در دل کرده ام پنهان
باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
شبی، کز روی آتشناک، مجلس را برافروزی
تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
مرا کنج صلاح و خرقه ی تقوی نمی زیبد
گریبان چاک و رسوا جانب می خانه خواهم شد
به دور آن لب میگون، مجو پیمان زهد از من
سر پیمان ندارم، بر سر پیمانه خواهم شد
هلالی، من نه آن رندم که از مستی شوم بیخود
اگر بیخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
عجب! که رسم وفا هرگز آن پری داند
پری کجا روش آدمی گری داند؟
دلم بعشوه ربود اول و ندانستم
که آخر اینهمه شوخی و دلبری داند
بعاشقان ستم دوست عین مصلحتست
که شاه مصلحت کار لشکری داند
حدیث لعل خود از چشم درفشانم پرس
که قد گوهر سیراب گوهری داند
بناز گفت: هلالی کمینه بنده ماست
زهی سعادت! اگر بنده پروری داند
پری کجا روش آدمی گری داند؟
دلم بعشوه ربود اول و ندانستم
که آخر اینهمه شوخی و دلبری داند
بعاشقان ستم دوست عین مصلحتست
که شاه مصلحت کار لشکری داند
حدیث لعل خود از چشم درفشانم پرس
که قد گوهر سیراب گوهری داند
بناز گفت: هلالی کمینه بنده ماست
زهی سعادت! اگر بنده پروری داند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
خوبرویان، چون بشوخی قصد مرغ دل کنند
اولش سازند صید و آخرش بسمل کنند
یارب، این سنگین دلان را شیوه رحمی بده
تا مراد عاشق بیچاره را حاصل کنند
چون تو سروی برنخیزد، گر چه در باغ بهشت
خاک آدم را بآب زندگانی گل کنند
پیش ما بر روی جانان پرده می دارد رقیب
کاشکی آن پرده را بر روی او حایل کنند
فتنه است آن چشم و او را خواب مستی لایقست
مردم بد مست را آن به که لایعقل کنند
گر بعمری گوید از من با رقیبان یک سخن
صد سخن گویند و از یاد منش غافل کنند
آن مه، از روی کرم، سوی هلالی مایلست
آه! اگر اغیار سوی دیگرش مایل کنند
اولش سازند صید و آخرش بسمل کنند
یارب، این سنگین دلان را شیوه رحمی بده
تا مراد عاشق بیچاره را حاصل کنند
چون تو سروی برنخیزد، گر چه در باغ بهشت
خاک آدم را بآب زندگانی گل کنند
پیش ما بر روی جانان پرده می دارد رقیب
کاشکی آن پرده را بر روی او حایل کنند
فتنه است آن چشم و او را خواب مستی لایقست
مردم بد مست را آن به که لایعقل کنند
گر بعمری گوید از من با رقیبان یک سخن
صد سخن گویند و از یاد منش غافل کنند
آن مه، از روی کرم، سوی هلالی مایلست
آه! اگر اغیار سوی دیگرش مایل کنند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
اگر نه از گل نو رسته بوی یار آید
هوای باغ و تماشای گل چه کار آید؟
بهار میرسد، آهنگ باغ کن، زان پیش
که رفته باشی و بار دگر بهار آید
ز باده سرخوشی خود، زمان زمان، نو کن
چنان مکن که: رود مستی و خمار آید
فتاد کشتی عمرم بموج خیر فراق
امید نیست کزین ورطه بر کنار آید
هزار عاشق دلخسته خاک راه تو باد
ولی مباد که بر دامنت غبار آید
جدا ز لعل تو هر قطره ای ز آب حیات
مرا بدیده چو پیکان آبدار آید
چو بار نیست برین آستان هلالی را
ازین چه سود که روزی هزار بار آید؟
هوای باغ و تماشای گل چه کار آید؟
بهار میرسد، آهنگ باغ کن، زان پیش
که رفته باشی و بار دگر بهار آید
ز باده سرخوشی خود، زمان زمان، نو کن
چنان مکن که: رود مستی و خمار آید
فتاد کشتی عمرم بموج خیر فراق
امید نیست کزین ورطه بر کنار آید
هزار عاشق دلخسته خاک راه تو باد
ولی مباد که بر دامنت غبار آید
جدا ز لعل تو هر قطره ای ز آب حیات
مرا بدیده چو پیکان آبدار آید
چو بار نیست برین آستان هلالی را
ازین چه سود که روزی هزار بار آید؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
چه حاصل گر هزاران گل دمد یا صد بهار آید؟
مرا چون با تو کار افتاده است اینها چه کار آید؟
دلم را باغ و بستان خوش نمیآید، مگر وقتی
که جامی در میان آرند و سروی در کنار آید
چو سوی زلف خوبان رفت، سوی ما نیاید دل
وگر آید سیه روز و پریشان روزگار آید
نمیآیم برون از بیم رسوایی، که میترسم
مرا در پیش مردم گریه بی اختیار آید
پس از عمری، اگر آن طفل بدخو بگذرد سویم
نمی گیرد قراری، تا دل من در قرار آید
فزون از داغ نومیدی بلایی نیست عاشق را
مبادا کین بلا پیش من امیدوار آید
هلالی، چون تو درویشی و آن مه خسرو خوبان
ترا از عشق او فخرست و او را از تو عار آید
مرا چون با تو کار افتاده است اینها چه کار آید؟
دلم را باغ و بستان خوش نمیآید، مگر وقتی
که جامی در میان آرند و سروی در کنار آید
چو سوی زلف خوبان رفت، سوی ما نیاید دل
وگر آید سیه روز و پریشان روزگار آید
نمیآیم برون از بیم رسوایی، که میترسم
مرا در پیش مردم گریه بی اختیار آید
پس از عمری، اگر آن طفل بدخو بگذرد سویم
نمی گیرد قراری، تا دل من در قرار آید
فزون از داغ نومیدی بلایی نیست عاشق را
مبادا کین بلا پیش من امیدوار آید
هلالی، چون تو درویشی و آن مه خسرو خوبان
ترا از عشق او فخرست و او را از تو عار آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
مه من با رقیبان جفا اندیش می آید
ز غوغایی، که می ترسیدم، اینک پیش می آید
چه چشمست این؟ که هر گه جانب من تیز می بینی
ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش می آید
بآن لبهای شیرین وه! چه شورانگیز می خندی؟
که از ذوقش نمک بر سینهای ریش می آید
جمالت را بمیزان نظر هر چند می سنجم
بچشم من رخت از جمله خوبان بیش می آید
مرا این زخمها بر سینه از دست خودست، آری
کسی را هر چه پیش آید ز دست خویش می آید
فلک تاج سعادت می دهد ارباب حشمت را
همین سنگ ملامت بر سر درویش می آید
هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشه دوری
که این اندیشها از عقل دور اندیش می آید
ز غوغایی، که می ترسیدم، اینک پیش می آید
چه چشمست این؟ که هر گه جانب من تیز می بینی
ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش می آید
بآن لبهای شیرین وه! چه شورانگیز می خندی؟
که از ذوقش نمک بر سینهای ریش می آید
جمالت را بمیزان نظر هر چند می سنجم
بچشم من رخت از جمله خوبان بیش می آید
مرا این زخمها بر سینه از دست خودست، آری
کسی را هر چه پیش آید ز دست خویش می آید
فلک تاج سعادت می دهد ارباب حشمت را
همین سنگ ملامت بر سر درویش می آید
هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشه دوری
که این اندیشها از عقل دور اندیش می آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
مرا، چون دیگران، یاد گل و گلشن نمی آید
بغیر از عاشقی کار دگر از من نمی آید
هوس دارم که: دوزم چاک دل از تار گیسویش
ولی چندان گره دارد، که در سوزن نمی آید
تعجب چیست گر من در وصالش فارغم از گل؟
کسی را پیش یوسف یاد پیراهن نمی آید
منور شد بتشریف قدومش خانه چشمم
بلی، جز مردمی از دیده روشن نمی آید
تو بدخویی، که داری قصد جان عاشقان، ور نه
کسی را از برای عاشقی کشتن نمی آید
بجای خاک پایش توتیا جستم، ندانستم
که: کار سرمه از خاکستر گلخن نمی آید
هلالی اشک می بارد، برو دامن کشان مگذر
تعلل چیست؟ چون گردی بران دامن نمی آید
بغیر از عاشقی کار دگر از من نمی آید
هوس دارم که: دوزم چاک دل از تار گیسویش
ولی چندان گره دارد، که در سوزن نمی آید
تعجب چیست گر من در وصالش فارغم از گل؟
کسی را پیش یوسف یاد پیراهن نمی آید
منور شد بتشریف قدومش خانه چشمم
بلی، جز مردمی از دیده روشن نمی آید
تو بدخویی، که داری قصد جان عاشقان، ور نه
کسی را از برای عاشقی کشتن نمی آید
بجای خاک پایش توتیا جستم، ندانستم
که: کار سرمه از خاکستر گلخن نمی آید
هلالی اشک می بارد، برو دامن کشان مگذر
تعلل چیست؟ چون گردی بران دامن نمی آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
دل بدرد آمد و این درد بدرمان نرسید
سر درین کار شد و کار بسامان نرسید
آن جفا پیشه، که بر ناله من رحم نکرد
کافری بود، بفریاد مسلمان نرسید
کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش بسلطان نرسید
وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز بمیدان نرسید
تو چه دانی که: چه حالست مرا در ره عشق؟
چون ترا گردی ازین راه بدامان نرسید
عاقبت دست بدامان رقیب تو زدم
چه کنم؟ دست من او را بگریبان نرسید
عمرها خواست، هلالی، که بخوبان برسد
مرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید
سر درین کار شد و کار بسامان نرسید
آن جفا پیشه، که بر ناله من رحم نکرد
کافری بود، بفریاد مسلمان نرسید
کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش بسلطان نرسید
وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز بمیدان نرسید
تو چه دانی که: چه حالست مرا در ره عشق؟
چون ترا گردی ازین راه بدامان نرسید
عاقبت دست بدامان رقیب تو زدم
چه کنم؟ دست من او را بگریبان نرسید
عمرها خواست، هلالی، که بخوبان برسد
مرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
گر دلم زین گونه آه دم بدم خواهد کشید
آتش پنهان من آخر علم خواهد کشید
زیر کوه غم تن فرسوده کاهی بیش نیست
برگ کاهی چند، یارب! کوه غم خواهد کشید؟
تنگ شد بر عاشق بی خانمان شهر وجود
بعد ازین خود را بصحرای عدم خواهد کشید
نم کشد از آب چشمم خاک هر سر منزلی
اشک اگر اینست بام چرخ نم خواهد کشید
حرف بیدادی، که بیرون آید از کلک قضا
دور چرخ آنرا بنام من رقم خواهد کشید
جرعه نوش بزم رندان را بشارت ده که: او
سالها آب حیات از جام جم خواهد کشید
چون هلالی خاک گشتم بر امید مقدمش
وه! چه دانستم که از خاکم قدم خواهد کشید؟
آتش پنهان من آخر علم خواهد کشید
زیر کوه غم تن فرسوده کاهی بیش نیست
برگ کاهی چند، یارب! کوه غم خواهد کشید؟
تنگ شد بر عاشق بی خانمان شهر وجود
بعد ازین خود را بصحرای عدم خواهد کشید
نم کشد از آب چشمم خاک هر سر منزلی
اشک اگر اینست بام چرخ نم خواهد کشید
حرف بیدادی، که بیرون آید از کلک قضا
دور چرخ آنرا بنام من رقم خواهد کشید
جرعه نوش بزم رندان را بشارت ده که: او
سالها آب حیات از جام جم خواهد کشید
چون هلالی خاک گشتم بر امید مقدمش
وه! چه دانستم که از خاکم قدم خواهد کشید؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
من نمیخواهم که : در کویش مرا بسمل کنید
حیف باشد کان چنان خاکی بخونم گل کنید
چون نخواهم زیست دور از روی او، بهر خدا
تیغ بردارید و پیش او مرا بسمل کنید
بهر قتلم رنجه میدارید دست ناز کش
هم بدست خود مرا قربان آن قاتل کنید
چون بعزم خاک بردارید تابوت مرا
هر قدم، صد جا، بگرد کوی او منزل کنید
تا رخش من بینم و جز من نبیند دیگری
پیش رویش پرده چشم مرا حایل کنید
دل در آن کویست و من بیدل، خدا را، بعد ازین
بگذرید از فکر دل، فکر من بیدل کنید
ای حریفانی، که جا در بزم آن مه کرده اید
تا هلالی هم درآید، رخصتی حاصل کنید
حیف باشد کان چنان خاکی بخونم گل کنید
چون نخواهم زیست دور از روی او، بهر خدا
تیغ بردارید و پیش او مرا بسمل کنید
بهر قتلم رنجه میدارید دست ناز کش
هم بدست خود مرا قربان آن قاتل کنید
چون بعزم خاک بردارید تابوت مرا
هر قدم، صد جا، بگرد کوی او منزل کنید
تا رخش من بینم و جز من نبیند دیگری
پیش رویش پرده چشم مرا حایل کنید
دل در آن کویست و من بیدل، خدا را، بعد ازین
بگذرید از فکر دل، فکر من بیدل کنید
ای حریفانی، که جا در بزم آن مه کرده اید
تا هلالی هم درآید، رخصتی حاصل کنید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
جان خواهم از خدا، نه یکی، بلکه صد هزار
تا صد هزار بار بمیرم برای یار
من زارم و تو زار، دلا، یک نفس بیا
تا هر دو در فراق بنالیم زار زار
از بسکه ریخت گریه خون در کنار من
پر شد ازین کنار، جهان، تا بآن کنار
در روزگار هجر تو روزم سیاه شد
بر روز من ببین که: چها کرد روزگار؟
چون دل اسیر تست، ز کوی خودش مران
دلداریی کن و دل ما را نگاه دار
کام من از دهان تو یک حرف بیش نیست
بهر خدا که: لب بگشا، کام من بر آر
چون خاک شد هلالی مسکین براه تو
خاکش بگرد رفت و شد آن گرد هم غبار
تا صد هزار بار بمیرم برای یار
من زارم و تو زار، دلا، یک نفس بیا
تا هر دو در فراق بنالیم زار زار
از بسکه ریخت گریه خون در کنار من
پر شد ازین کنار، جهان، تا بآن کنار
در روزگار هجر تو روزم سیاه شد
بر روز من ببین که: چها کرد روزگار؟
چون دل اسیر تست، ز کوی خودش مران
دلداریی کن و دل ما را نگاه دار
کام من از دهان تو یک حرف بیش نیست
بهر خدا که: لب بگشا، کام من بر آر
چون خاک شد هلالی مسکین براه تو
خاکش بگرد رفت و شد آن گرد هم غبار
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
جامه گلگون، روی آتشناک از گل پاک تر
جامه آتشناک و رو از جامه آتشناک تر
تا چو گل نازک تنش را دیدم، از جیب قبا
سینه من چاک شد، چون دامن من چاک تر
حیف باشد آنکه: دوزم دیده بر دامان او
زانکه باشد دامنش از دیده من پاک تر
التماس قتل خود کردم، روان، برخاستی
الله، الله! برنخیزد سرو ازین چالاک تر
صد مسلمان از تو در فریاد و باکت هیچ نیست
این چه بی باکیست؟ ای از کافران بی باک تر!
گفته ای: از بهر پابوسم، هلالی، خاک شو
من خود اول خاک بودم، گشتم اکنون خاک تر
جامه آتشناک و رو از جامه آتشناک تر
تا چو گل نازک تنش را دیدم، از جیب قبا
سینه من چاک شد، چون دامن من چاک تر
حیف باشد آنکه: دوزم دیده بر دامان او
زانکه باشد دامنش از دیده من پاک تر
التماس قتل خود کردم، روان، برخاستی
الله، الله! برنخیزد سرو ازین چالاک تر
صد مسلمان از تو در فریاد و باکت هیچ نیست
این چه بی باکیست؟ ای از کافران بی باک تر!
گفته ای: از بهر پابوسم، هلالی، خاک شو
من خود اول خاک بودم، گشتم اکنون خاک تر
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
هر روز در کویش روم، پیدا کنم یار دگر
او را بهانه سازم و آنجا روم بار دگر
کارم همین عشقست و من حیران کار خویشتن
ای کاش، بودی هم مرا، جز عاشقی، کار دگر
من کیستم تا خوش زیم در سایه دیوار او؟
بگذار کز غم جان دهم در زیر دیوار دگر
بیرون مرو، جولان مکن وز ناز قصد جان مکن
انگار مرد از هر طرف صد عاشق زار دگر
در عشق مژگان صنم صحرا نوردی ها کنم
دارم بپا خاری عجب، در پای دل خار دگر
گر داشت روزی پیش ازین بازار یوسف رونقی
دارد متاع حسن تو امروز بازار دگر
غیر از هلالی، ماه من، داری وفاداران بسی
اما نداری، همچو او، یار وفادار دگر
او را بهانه سازم و آنجا روم بار دگر
کارم همین عشقست و من حیران کار خویشتن
ای کاش، بودی هم مرا، جز عاشقی، کار دگر
من کیستم تا خوش زیم در سایه دیوار او؟
بگذار کز غم جان دهم در زیر دیوار دگر
بیرون مرو، جولان مکن وز ناز قصد جان مکن
انگار مرد از هر طرف صد عاشق زار دگر
در عشق مژگان صنم صحرا نوردی ها کنم
دارم بپا خاری عجب، در پای دل خار دگر
گر داشت روزی پیش ازین بازار یوسف رونقی
دارد متاع حسن تو امروز بازار دگر
غیر از هلالی، ماه من، داری وفاداران بسی
اما نداری، همچو او، یار وفادار دگر
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
حاش لله! کز رخت چشم افگنم سوی دگر
خوش نمی آید بجز روی توام روی دگر
تازه گلهای چمن خوشرنگ و خوشبویند، لیک
گل رخ ما رنگ دیگر دارد و بوی دگر
زینت آن روی نیکو خال بس، خط، گو: مباش
حسن او را در نمی باید سر موی دگر
کشتن آمد خوی آن بی رحم وز آنم باک نیست
باک از آن دارم که گیرد غیر ازین خوی دگر
روز محشر، کز جفای نیکوان نالند خلق
باشد آن بدخوی را هر سو دعاگوی دگر
هر کرا خاک سر کوی تو دامن گیر شد
کی بدامانش رسد گرد سر کوی دگر؟
دی چو با آن زلف و رخ سوی هلالی آمدی
رفت آرام و قرارش هر یکی سوی دگر
خوش نمی آید بجز روی توام روی دگر
تازه گلهای چمن خوشرنگ و خوشبویند، لیک
گل رخ ما رنگ دیگر دارد و بوی دگر
زینت آن روی نیکو خال بس، خط، گو: مباش
حسن او را در نمی باید سر موی دگر
کشتن آمد خوی آن بی رحم وز آنم باک نیست
باک از آن دارم که گیرد غیر ازین خوی دگر
روز محشر، کز جفای نیکوان نالند خلق
باشد آن بدخوی را هر سو دعاگوی دگر
هر کرا خاک سر کوی تو دامن گیر شد
کی بدامانش رسد گرد سر کوی دگر؟
دی چو با آن زلف و رخ سوی هلالی آمدی
رفت آرام و قرارش هر یکی سوی دگر