عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۱
دل خانه در این عالم ویرانه نگیرد
قاصد به دیاری که رود، خانه نگیرد
دل خوش کن مردان خرابات بود عشق
از شعر که در کعبه و بتخانه نگیرد
معنی به دلم باز شد، اما به زبانم
این گنج روان، جای به ویرانه نگیرد
بگشا لب میگون، که لب شهد فروشم
آفاق به شیرینی افسانه نگیرد
کم نیست که از توبه پشیمان شده عرفی
گر سبحه میندازد و پیمانه نگیرد
قاصد به دیاری که رود، خانه نگیرد
دل خوش کن مردان خرابات بود عشق
از شعر که در کعبه و بتخانه نگیرد
معنی به دلم باز شد، اما به زبانم
این گنج روان، جای به ویرانه نگیرد
بگشا لب میگون، که لب شهد فروشم
آفاق به شیرینی افسانه نگیرد
کم نیست که از توبه پشیمان شده عرفی
گر سبحه میندازد و پیمانه نگیرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۲
هر کس که در بهار به صحرا برون رود
عیش آن گهی کند که به ذوق جنون رود
عارف به خار و گل چو ببیند به روی دوست
روزی دری گشاید و بیخود درون رود
حربا مجوی، بر اثر عشق رو، که گل
رویش به مطلب است، ولی واژگون رود
سرچشمهٔ تراوش دشنام همت است
هر ماجراکه بر سر دنیای دون رود
دریافتم ز بوی تو عرفی، که بهر گام
صد ره دمی به خانهٔ عرفی زبون رود
عیش آن گهی کند که به ذوق جنون رود
عارف به خار و گل چو ببیند به روی دوست
روزی دری گشاید و بیخود درون رود
حربا مجوی، بر اثر عشق رو، که گل
رویش به مطلب است، ولی واژگون رود
سرچشمهٔ تراوش دشنام همت است
هر ماجراکه بر سر دنیای دون رود
دریافتم ز بوی تو عرفی، که بهر گام
صد ره دمی به خانهٔ عرفی زبون رود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۳
خوبان شهر بین که در این مسکن من اند
گه شمع بزم و گاه گل دامن من اند
آن ها که آهوان حرم را کنند صید
در آرزوی ناوک صید افکن من اند
منمای زاهدا در اهل ندامتم
آنان که رهبرند تو را ، رهزن من اند
امشب که روی خلوتم از شمع روی تست
خورشید و مه وظیفه خور روزن من اند
تا دارم از جمال تو گلشن فروز عشق
طوبی و سدره خار و خس گلخن من اند
عرفی نوای نوحه برآرم ، که اهل درد
لب ها گشاده منتظر شیون من اند
گه شمع بزم و گاه گل دامن من اند
آن ها که آهوان حرم را کنند صید
در آرزوی ناوک صید افکن من اند
منمای زاهدا در اهل ندامتم
آنان که رهبرند تو را ، رهزن من اند
امشب که روی خلوتم از شمع روی تست
خورشید و مه وظیفه خور روزن من اند
تا دارم از جمال تو گلشن فروز عشق
طوبی و سدره خار و خس گلخن من اند
عرفی نوای نوحه برآرم ، که اهل درد
لب ها گشاده منتظر شیون من اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۵
خوش آن که حیرتم از جلوهٔ جمال تو باشد
هجوم گریه ام از بادهٔ وصال تو باشد
چنین که حسن تو را فتنه دوست کرده ، ندانم
برای اهل قیامت ، چه در خیال تو باشد
به وصل چون بگدازد به حسرت تو سزاست
که مانع نگهش هم انفعال تو باشد
ز ضعف خویش هلاکم امید و می ترسم
که زنده مانم و این باعث ملال تو باشد
دم نزع چو ندیدم کسی به حال تو عرفی
مگر کسی که دل از جان کند، حلال تو باشد
هجوم گریه ام از بادهٔ وصال تو باشد
چنین که حسن تو را فتنه دوست کرده ، ندانم
برای اهل قیامت ، چه در خیال تو باشد
به وصل چون بگدازد به حسرت تو سزاست
که مانع نگهش هم انفعال تو باشد
ز ضعف خویش هلاکم امید و می ترسم
که زنده مانم و این باعث ملال تو باشد
دم نزع چو ندیدم کسی به حال تو عرفی
مگر کسی که دل از جان کند، حلال تو باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دلم در عاشقی با زخم زهر آلود می گردد
که از دنبال درد آوارهٔ بهبود می گردد
به مرهم کلفتی نو می شود، هر گه که می بینم
که داغ سینهٔ پروانه آتش سود می گردد
ز طالع تا قیامت برگ غم دارم ، ولی داغم
که گردون در زمان کامرانی بود می گردد
نگاه تلخ کامان دور دار از لعل او ، یارب
که آب زندگی ناگاه زهرآلود می گردد
ندانم از کدامین باده مستی می کند عرفی
که ناکامی طلب در کعبهٔ مقصود می گردد
که از دنبال درد آوارهٔ بهبود می گردد
به مرهم کلفتی نو می شود، هر گه که می بینم
که داغ سینهٔ پروانه آتش سود می گردد
ز طالع تا قیامت برگ غم دارم ، ولی داغم
که گردون در زمان کامرانی بود می گردد
نگاه تلخ کامان دور دار از لعل او ، یارب
که آب زندگی ناگاه زهرآلود می گردد
ندانم از کدامین باده مستی می کند عرفی
که ناکامی طلب در کعبهٔ مقصود می گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۱
بنازم شیشهٔ می را ، که خوش مستانه می گرید
سری خم کرده و در دامن پیمانه می گرید
کسی کش کام دل شدآشنای لذت ماتم
چنان گر نوحه سازی گرید، از افسانه می گرید
دل خود را به آن خوش می کند، حسرت کش دنیا
که با خلق جهان در یک مصیبت خانه می گرید
کسی کز وادی عقل و جنون بیرون کشد خود را
نه در معموره می خندد، نه در ویرانه می گرید
مگر آمیزش پاکیزه دارد مهر محبوبان
که شمع اندر میان خنده و پروانه می گرید
کسی کو شیشه ای خالی کند ، تا پر شود چشمش
اگر با ما کشد ساغر، به یک پیمانه می گرید
جهان درمردن دل ، گریه و سوز است ، عرفی را
که گویی در عزای عاشق جانانه می گرید
سری خم کرده و در دامن پیمانه می گرید
کسی کش کام دل شدآشنای لذت ماتم
چنان گر نوحه سازی گرید، از افسانه می گرید
دل خود را به آن خوش می کند، حسرت کش دنیا
که با خلق جهان در یک مصیبت خانه می گرید
کسی کز وادی عقل و جنون بیرون کشد خود را
نه در معموره می خندد، نه در ویرانه می گرید
مگر آمیزش پاکیزه دارد مهر محبوبان
که شمع اندر میان خنده و پروانه می گرید
کسی کو شیشه ای خالی کند ، تا پر شود چشمش
اگر با ما کشد ساغر، به یک پیمانه می گرید
جهان درمردن دل ، گریه و سوز است ، عرفی را
که گویی در عزای عاشق جانانه می گرید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۳
عشق کو کز دل و دین نام و نشان گم باشد
اهل دل باشم و ایمان ز میان گم باشد
ای خوش آن حسرت دیدار ، که گردد ز دلم
صد حکایت به دهان جمع و زبان گم باشد
ای خوش آن بیخودی و ذوق که بر خوان وصال
راه آمد شد دستم به دهان گم باشد
تا ابد مشهد ما نکهت دل خواهد داشت
بوی گل نیست که در فصل خزان گم باشد
عرفی از روز ازل گم شدهٔ کار خودست
فرصتش کو که به گام دگران گم باشد
اهل دل باشم و ایمان ز میان گم باشد
ای خوش آن حسرت دیدار ، که گردد ز دلم
صد حکایت به دهان جمع و زبان گم باشد
ای خوش آن بیخودی و ذوق که بر خوان وصال
راه آمد شد دستم به دهان گم باشد
تا ابد مشهد ما نکهت دل خواهد داشت
بوی گل نیست که در فصل خزان گم باشد
عرفی از روز ازل گم شدهٔ کار خودست
فرصتش کو که به گام دگران گم باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۸
کسی به دور محبت خمار خم نکشد
که در کشد قدح زهر، درد هم نکشد
تو را عبادت و مارا محبت ای زاهد
بهل که کار به نادانی قلم نکشد
بسوز برهمنا سبحهٔ دیدهٔ ناقوس
که ننگ نسبت ما دیر چون حرم نکشد
چو دود سینهٔ من سایه بان زند فردا
ز آفتاب قیامت کسی الم نکشد
همان به است که عرفی به بزم درویشان
سفال جوید و منت جام جم نکشد
که در کشد قدح زهر، درد هم نکشد
تو را عبادت و مارا محبت ای زاهد
بهل که کار به نادانی قلم نکشد
بسوز برهمنا سبحهٔ دیدهٔ ناقوس
که ننگ نسبت ما دیر چون حرم نکشد
چو دود سینهٔ من سایه بان زند فردا
ز آفتاب قیامت کسی الم نکشد
همان به است که عرفی به بزم درویشان
سفال جوید و منت جام جم نکشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۰
به رغم توبهٔ من چون لبت پیاله بنوشد
به روی گرم تو ساقی، که خون توبه نجوشد
بهای گوهر یوسف، کسی خود او نشناسد
همان به است که او را کسی به او نفروشد
کسی به بندگی آرد، که در شمایل طاعت
در بهشت ببندد و به روی خویش نپوشد
غبار کوچهٔ راحت به دامنش ننشیند
لباس درد تو بر هر که روزگار بپوشد
نگویمت که مزن تیغ جور بر دل عرفی
رضا بده که پس از مرگ در لحد بخروشد
به روی گرم تو ساقی، که خون توبه نجوشد
بهای گوهر یوسف، کسی خود او نشناسد
همان به است که او را کسی به او نفروشد
کسی به بندگی آرد، که در شمایل طاعت
در بهشت ببندد و به روی خویش نپوشد
غبار کوچهٔ راحت به دامنش ننشیند
لباس درد تو بر هر که روزگار بپوشد
نگویمت که مزن تیغ جور بر دل عرفی
رضا بده که پس از مرگ در لحد بخروشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۵
دوش از پیش نظر، چون غمش از دل برود
چه کنم آه، که یک دم ز مقابل برود
تا ابد ناوک کاری خورم و جان ندهم
دشمنی گر نکند بخت، که قاتل برود
چون رود غمزهٔ او تیغ زنان، از دنبال
نیم بسمل عجبی نیست که بسمل برود
به وداع که مرا می بری ای دل، بگذار
گر بمیرم من و جان از پی محمل برود
ننگ آن صید زبونم، که چو در صیدگهی
به غلط کشته شود، ننگ به قاتل برود
چه کنم آه، که یک دم ز مقابل برود
تا ابد ناوک کاری خورم و جان ندهم
دشمنی گر نکند بخت، که قاتل برود
چون رود غمزهٔ او تیغ زنان، از دنبال
نیم بسمل عجبی نیست که بسمل برود
به وداع که مرا می بری ای دل، بگذار
گر بمیرم من و جان از پی محمل برود
ننگ آن صید زبونم، که چو در صیدگهی
به غلط کشته شود، ننگ به قاتل برود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۷
دوش دل آرایش بزمش تمنا کرده بود
دیدهٔ امید را مست تماشا کرده بود
جان ز شرم ناکسی، داخل نمی شد در بدن
در حریم سینه کز اول غمت جا کرده بود
وصل لیلی مطلب مجنون نبود، او را مدام
لذت آوارگی ها، دشت پیما کرده بود
ای طبیب از آه من کون و مکان در آتش است
گر دوا می داشت ، درد من ، مسیحا کرده بود
حسن را، از شیوه ها، گاهی بود، میلی به ناز
ورنه موسی، بی طلب، صد ره تماشا کرده بود
در ملامت صبر کن، عرفی، که آخر فیص عشق
زین چمن گل ها به دامان زلیخا کرده بود
دیدهٔ امید را مست تماشا کرده بود
جان ز شرم ناکسی، داخل نمی شد در بدن
در حریم سینه کز اول غمت جا کرده بود
وصل لیلی مطلب مجنون نبود، او را مدام
لذت آوارگی ها، دشت پیما کرده بود
ای طبیب از آه من کون و مکان در آتش است
گر دوا می داشت ، درد من ، مسیحا کرده بود
حسن را، از شیوه ها، گاهی بود، میلی به ناز
ورنه موسی، بی طلب، صد ره تماشا کرده بود
در ملامت صبر کن، عرفی، که آخر فیص عشق
زین چمن گل ها به دامان زلیخا کرده بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۹
کدام لحظه دلم گرد غم نمی گردد
هلاک درد و فدای الم نمی گردد
گدام زهر بلا درسفال می ریزم
که آب در دهن جام جم نمی گردد
فغان که از خرد و عشق کرده ایم قبول
دو کارخاه که همراه هم نمی گردد
هوای صومعه را نیست نشئهٔ گردی
گه هیچ بندی و مستی علم نمی گردد
هزار جلوهٔ دریغ از دلم که خرمن عشق
به خوشه چینی آئینه کم نمی گردد
چرا رفیق شهیدان نمی شود عرفی
مگر روانه به شهر عدم نمی گردد
هلاک درد و فدای الم نمی گردد
گدام زهر بلا درسفال می ریزم
که آب در دهن جام جم نمی گردد
فغان که از خرد و عشق کرده ایم قبول
دو کارخاه که همراه هم نمی گردد
هوای صومعه را نیست نشئهٔ گردی
گه هیچ بندی و مستی علم نمی گردد
هزار جلوهٔ دریغ از دلم که خرمن عشق
به خوشه چینی آئینه کم نمی گردد
چرا رفیق شهیدان نمی شود عرفی
مگر روانه به شهر عدم نمی گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۳
دل بشد فرزانه و عقل از فسون دلگیر شد
مُلک شوقم را فریبت از پی تعمیر شد
نسبت دل با خودم دیدم، بسی کم مایه بود
بر جنون افزودمش تا قابل زنجیر شد
یافتم تعبیر رنگی چون به بالینم نشست
گر چه استغنای حسنش مانع تغییر شد
کیست تا گوید به شیرین کز هوای جلوه ات
آب چشم کوهکن داخل به جوی شیر شد
گر تو را بی مهر گفتم، شکوه مقصودم نبود
شکر درد خویش گفتم که بی تاثیر شد
بس که تابوتم گرانبار از دل پر حسرت است
خلقی از همراهی تابوت من دلگیر شد
با وجود آن که جرم از جانب عرفی نبود
بی زبانی بین که قایل به صد تقصیر شد
مُلک شوقم را فریبت از پی تعمیر شد
نسبت دل با خودم دیدم، بسی کم مایه بود
بر جنون افزودمش تا قابل زنجیر شد
یافتم تعبیر رنگی چون به بالینم نشست
گر چه استغنای حسنش مانع تغییر شد
کیست تا گوید به شیرین کز هوای جلوه ات
آب چشم کوهکن داخل به جوی شیر شد
گر تو را بی مهر گفتم، شکوه مقصودم نبود
شکر درد خویش گفتم که بی تاثیر شد
بس که تابوتم گرانبار از دل پر حسرت است
خلقی از همراهی تابوت من دلگیر شد
با وجود آن که جرم از جانب عرفی نبود
بی زبانی بین که قایل به صد تقصیر شد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۱
آنجا که بخت بد به تقاضا غلو کند
کاری که یأس هم نکند، آرزو کند
بسا دانه های مهر فشاندیم و خاک شد
تا ریشه در زمین که فرو کند
طالب به کام می رسد ار سعی کامل است
بازش مدار اگر جست و جو کند
داروی عیسی به قدح داشتم ولی
مشفق نداشتم که مرا در گلو کند
غسل شهید عشق به آتش سزد نه آب
چون شعله را به آب کسی شست و شو کند
این بی غمی که با دل عرفی سرشته اند
پر صبر بایدش که به درد تو خو کند
کاری که یأس هم نکند، آرزو کند
بسا دانه های مهر فشاندیم و خاک شد
تا ریشه در زمین که فرو کند
طالب به کام می رسد ار سعی کامل است
بازش مدار اگر جست و جو کند
داروی عیسی به قدح داشتم ولی
مشفق نداشتم که مرا در گلو کند
غسل شهید عشق به آتش سزد نه آب
چون شعله را به آب کسی شست و شو کند
این بی غمی که با دل عرفی سرشته اند
پر صبر بایدش که به درد تو خو کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۴
به جهان چه کار سازم، که به ساختن نیرزد
به کدام ملک تازم، که به تاختن نیرزد
ز سماع هر دو عالم، چه ستانم و چه یابم
که به یافتن نشاید، به شناختن نیرزد
نه تو مرد دلنوازی، نه دل آن قدر که شاید
که گر از نوا بیفتد، به نواختن نیرزد
همه قلب را چه سوزی، بگداز سیم قلبی
که برای سیم خالص، به گداختن نیرزد
به کرشمهٔ تو، عرفی، دل و دین بباخت، لیکن
نه چنان دلی و دینی، که به باختن نیرزد
به کدام ملک تازم، که به تاختن نیرزد
ز سماع هر دو عالم، چه ستانم و چه یابم
که به یافتن نشاید، به شناختن نیرزد
نه تو مرد دلنوازی، نه دل آن قدر که شاید
که گر از نوا بیفتد، به نواختن نیرزد
همه قلب را چه سوزی، بگداز سیم قلبی
که برای سیم خالص، به گداختن نیرزد
به کرشمهٔ تو، عرفی، دل و دین بباخت، لیکن
نه چنان دلی و دینی، که به باختن نیرزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۵
کسی کز فقر جوید کام، درویش کی ماند
دلی که ریش باید، مومیای ریش کی ماند
چو نشتر میخلد پای تمنا در دلم، آری
تمنایی که در دل بشکند، نیش کی ماند
کجا در دل گذارم ناله، وصلش در نظر دارم
کسی کاین صید بیند، ناوکش در کیش کی ماند
تماشای معانی را، اگر چشمی به دست آری
فضولی های عقل اصلاح اندیش کی ماند
ز احسان غم آخر هر سر مویم توانگر شد
کسی کش غم ولی نعمت بود، درویش کی ماند
دلی که ریش باید، مومیای ریش کی ماند
چو نشتر میخلد پای تمنا در دلم، آری
تمنایی که در دل بشکند، نیش کی ماند
کجا در دل گذارم ناله، وصلش در نظر دارم
کسی کاین صید بیند، ناوکش در کیش کی ماند
تماشای معانی را، اگر چشمی به دست آری
فضولی های عقل اصلاح اندیش کی ماند
ز احسان غم آخر هر سر مویم توانگر شد
کسی کش غم ولی نعمت بود، درویش کی ماند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۶
لب حرف شفا گفت، دلِ سوخته تب کرد
این حرف دل آشوب مرا دشمن لب کرد
بلهانه به آفات قدر ساخته بودم
این عقل فضول آمد و تحقیق سبب کرد
غمناک پسین، زین مرو از راه، که ایام
تاراجگر عمر تو را، عیش لقب کرد
با دختر رز عیب نه، و عقد حرام است
ادراک مرا حیرت این نکته عزب کرد
صوفی به کرامات دگر فتنه شد امروز
این طرح فساد است که در پردهٔ شب کرد
هر مسأله کز علم و ادب طرح نمودم
منعم به جواب سخن از اصل ونسب کرد
کوکو زدن فاختهٔ سرو در آغوش
در جامهٔ معشوق مرا گرم طلب کرد
در وصل تو دانم دل عرفی اِلمی داشت
آخر به کنایت، گله از شرم و ادب کرد
این حرف دل آشوب مرا دشمن لب کرد
بلهانه به آفات قدر ساخته بودم
این عقل فضول آمد و تحقیق سبب کرد
غمناک پسین، زین مرو از راه، که ایام
تاراجگر عمر تو را، عیش لقب کرد
با دختر رز عیب نه، و عقد حرام است
ادراک مرا حیرت این نکته عزب کرد
صوفی به کرامات دگر فتنه شد امروز
این طرح فساد است که در پردهٔ شب کرد
هر مسأله کز علم و ادب طرح نمودم
منعم به جواب سخن از اصل ونسب کرد
کوکو زدن فاختهٔ سرو در آغوش
در جامهٔ معشوق مرا گرم طلب کرد
در وصل تو دانم دل عرفی اِلمی داشت
آخر به کنایت، گله از شرم و ادب کرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۹
دگر دلم ز می تازه مست می گردد
ر صیت مستی ام، آوازه مست می گردد
کلید میکده ها را به من دهید، که من
نه آن کنم که به اندازه مست می گردد
خراش نغمه دهد می، گمان مبر که دلم
به شامِ مشعله آوازه مست می گردد
چنان سرشتهٔ کیفیت ام که از نفسم
خمار بیخود و خمیازه مست می گردد
کدام قافله عزم دیار حسن نمود
که فتنه بر در دروازه مست می گردد
از آن شراب که مجنون فشاند بر لیلی
هنوز محمل و جمّازه مست می گردد
خراب زمزمهٔ تازهٔ توام عرفی
عقل از این نفس تازه مست می گردد
ر صیت مستی ام، آوازه مست می گردد
کلید میکده ها را به من دهید، که من
نه آن کنم که به اندازه مست می گردد
خراش نغمه دهد می، گمان مبر که دلم
به شامِ مشعله آوازه مست می گردد
چنان سرشتهٔ کیفیت ام که از نفسم
خمار بیخود و خمیازه مست می گردد
کدام قافله عزم دیار حسن نمود
که فتنه بر در دروازه مست می گردد
از آن شراب که مجنون فشاند بر لیلی
هنوز محمل و جمّازه مست می گردد
خراب زمزمهٔ تازهٔ توام عرفی
عقل از این نفس تازه مست می گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲۲
کو عشق کاز شمایل عقلم جنون چکد
از گریه نوش ریزد و از خنده خون چکد
لب تشنگی ز ریشهٔ چشمم کشد برون
آن قطره های خون که ز ریش درون چکد
خوش دل بدانم ار بچکد خون دل ز چشم
دل خون خویش می خورد، از دیده خون چکد
دل نیست این درد فشان است و خون چکان
دردی ز درد جوشد و خونی ز خون چکد
عرفی نگویمت بچکان خون دل ز چشم
گر ننگ صبر نیست بهل تا برون چکد
از گریه نوش ریزد و از خنده خون چکد
لب تشنگی ز ریشهٔ چشمم کشد برون
آن قطره های خون که ز ریش درون چکد
خوش دل بدانم ار بچکد خون دل ز چشم
دل خون خویش می خورد، از دیده خون چکد
دل نیست این درد فشان است و خون چکان
دردی ز درد جوشد و خونی ز خون چکد
عرفی نگویمت بچکان خون دل ز چشم
گر ننگ صبر نیست بهل تا برون چکد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲۷
تا چند به زنجیر خرد بند توان بود
بی مستی و آشوب جنون چند توان بود
جامی بکشم، تا به کی از اهل خرابات
شرمنده ز نشکستن سوگند توان بود
بی رنگی و دیوانگئی پیش بگیریم
تا چند خود آرای و خردمند توان بود
در ننگ فرورفتم و زین راحت و آرام
دردی نه، بلایی نه، چنین چند توان بود
گر مژدهٔ الماس دما دم برسانند
صد سال به یک زخم تو خرسند توان بود
یعقوب مده دل به جگر گوشهٔ مردم
تا چند اسیر غم فرزند توان بود
بی مستی و آشوب جنون چند توان بود
جامی بکشم، تا به کی از اهل خرابات
شرمنده ز نشکستن سوگند توان بود
بی رنگی و دیوانگئی پیش بگیریم
تا چند خود آرای و خردمند توان بود
در ننگ فرورفتم و زین راحت و آرام
دردی نه، بلایی نه، چنین چند توان بود
گر مژدهٔ الماس دما دم برسانند
صد سال به یک زخم تو خرسند توان بود
یعقوب مده دل به جگر گوشهٔ مردم
تا چند اسیر غم فرزند توان بود