عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
راز دل عشاق به هر کس نتوان گفت
این گوهر عشقست بگفتن نتوان سفت
در صومعه یک دم نتوانیم نشستن
بر خاک در میکده صد سال توان خفت
مردانه قدم بر سر مستی بنهادیم
به زین لگدی بر سر هستی نتوان کُفت
گر دست دهد دولت جاوید بیابیم
حاشا که خودی از ره توحید توان رفت
گفتم سر زلفش که مگر مشک خطائی
پیچید به خود زین سخن و نیک برآشفت
جامیست پر از باده و ما مست و خرابیم
هرگز نبرد زاهد مخمور ز ما مُفت
بشنو سخنی سید ما گر سر وقتست
خود خوشتر ازین قول که گفت است و توان گفت
این گوهر عشقست بگفتن نتوان سفت
در صومعه یک دم نتوانیم نشستن
بر خاک در میکده صد سال توان خفت
مردانه قدم بر سر مستی بنهادیم
به زین لگدی بر سر هستی نتوان کُفت
گر دست دهد دولت جاوید بیابیم
حاشا که خودی از ره توحید توان رفت
گفتم سر زلفش که مگر مشک خطائی
پیچید به خود زین سخن و نیک برآشفت
جامیست پر از باده و ما مست و خرابیم
هرگز نبرد زاهد مخمور ز ما مُفت
بشنو سخنی سید ما گر سر وقتست
خود خوشتر ازین قول که گفت است و توان گفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
خواجه گر چه بود عمری بت پرست
حق تجلی کرد و از باطل برست
نعمت الله شاهدی دارد که او
چون خلیل الله همه بتها شکست
لب نهاده بر لب جامم مدام
ذره و خورشید جان مات ویست
هرچه می بیند همه محبوب اوست
دوست می دارد از آن رو هر چه هست
مظهر و مُظهر به نزد ما یکی است
صورت و معنی نگر عالی و پست
تو بیا مطلق پرست ای یار ما
گر مقید می پرستد بت پرست
نکته ای بر گفتهٔ سید مگیر
زانکه عاقل نکته کی گیرد به مست
حق تجلی کرد و از باطل برست
نعمت الله شاهدی دارد که او
چون خلیل الله همه بتها شکست
لب نهاده بر لب جامم مدام
ذره و خورشید جان مات ویست
هرچه می بیند همه محبوب اوست
دوست می دارد از آن رو هر چه هست
مظهر و مُظهر به نزد ما یکی است
صورت و معنی نگر عالی و پست
تو بیا مطلق پرست ای یار ما
گر مقید می پرستد بت پرست
نکته ای بر گفتهٔ سید مگیر
زانکه عاقل نکته کی گیرد به مست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
تن همچو تخت شاهست جان خود یکی امیر است
آن پادشاه بر وی سلطان بی نظیر است
عشق است شاه عادل بر تخت دل نشسته
این عقل کامل ما آن شاه را وزیر است
گشته است بلبل مست نالان به عشق آن گل
در بوستان ما بین گلهای بی نظیر است
سلطان وقت خود را خواهی که بازیابی
بنگر گدای ما را درویشکی فقیر است
هر بی خبر چو داند معشوق عاشقان را
از عشق حق تعالی این جان ما خبیر است
آئینه ایست روشن در وی جمال ساقی
جام جهان نمایم از نور او منیر است
در عین نعمت الله بنگر به چشم معنی
کاین صورت لطیفش بس خوب و دلپذیر است
آن پادشاه بر وی سلطان بی نظیر است
عشق است شاه عادل بر تخت دل نشسته
این عقل کامل ما آن شاه را وزیر است
گشته است بلبل مست نالان به عشق آن گل
در بوستان ما بین گلهای بی نظیر است
سلطان وقت خود را خواهی که بازیابی
بنگر گدای ما را درویشکی فقیر است
هر بی خبر چو داند معشوق عاشقان را
از عشق حق تعالی این جان ما خبیر است
آئینه ایست روشن در وی جمال ساقی
جام جهان نمایم از نور او منیر است
در عین نعمت الله بنگر به چشم معنی
کاین صورت لطیفش بس خوب و دلپذیر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
نور او در جمله اشیاء ظاهر است
ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است
روشنست آئینهٔ عالم تمام
در همه اسما مسما ظاهر است
نور روی اوست ما را در نظر
نور آن منظور زیبا ظاهر است
باطنت از چشم نابینا ولی
ظاهرا بر چشم بینا ظاهر است
در خیال دی و فردا مانده ای
از همه فرد آنکه فردا ظاهر است
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما در عین دریا ظاهر است
نعمة الله ظاهر و باطن بود
باطنش پنهان و پیدا ظاهر است
ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است
روشنست آئینهٔ عالم تمام
در همه اسما مسما ظاهر است
نور روی اوست ما را در نظر
نور آن منظور زیبا ظاهر است
باطنت از چشم نابینا ولی
ظاهرا بر چشم بینا ظاهر است
در خیال دی و فردا مانده ای
از همه فرد آنکه فردا ظاهر است
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما در عین دریا ظاهر است
نعمة الله ظاهر و باطن بود
باطنش پنهان و پیدا ظاهر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
بحر بی پایان ما را آبروئی دیگر است
چشمهٔ آب حیات ما ز جوئی دیگر است
رنگ و بوی این و آن نقش خیالی بیش نیست
یار رندی شو که او را رنگ و بوئی دیگر است
از می خمخانهٔ ما عالمی سرمست شد
نوش کن جامی که این می از سبوئی دیگر است
روی او بینم اگر آئینه بینم صدهزار
روی او در هر یکی گوئی که روئی دیگر است
عاقلان راگفتگوی و عاشقان را های و هو
گفتگو بگذار ما را های و هوئی دیگر است
پردهٔ دیده به آب چشم خود ما شسته ایم
پاک بازانیم و ما را شست و شوئی دیگر است
دیگران از طوع سید زلفها بربسته اند
نعمة الله راز خون عشق طوعی دیگر است
چشمهٔ آب حیات ما ز جوئی دیگر است
رنگ و بوی این و آن نقش خیالی بیش نیست
یار رندی شو که او را رنگ و بوئی دیگر است
از می خمخانهٔ ما عالمی سرمست شد
نوش کن جامی که این می از سبوئی دیگر است
روی او بینم اگر آئینه بینم صدهزار
روی او در هر یکی گوئی که روئی دیگر است
عاقلان راگفتگوی و عاشقان را های و هو
گفتگو بگذار ما را های و هوئی دیگر است
پردهٔ دیده به آب چشم خود ما شسته ایم
پاک بازانیم و ما را شست و شوئی دیگر است
دیگران از طوع سید زلفها بربسته اند
نعمة الله راز خون عشق طوعی دیگر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
نعمت الله از این و آن بگذشت
وز خیالات انس و جان بگذشت
عمر او بود همچو آب حیات
خوش روان آمد و روان بگذشت
نود و چهار سال عمر وی است
گوئیا آن به یک زمان بگذشت
نوجوانی مجو تو از پیری
فکر دیگر بکن که آن بگذشت
چه کنی نقش با خیال محال
تو بخوابی و کاروان بگذشت
عاقل ار نام و ار نشان جوید
عاشق از نام و از نشان بگذشت
زنده دل باشد آنکه پیش از مرگ
همچو سید از این جهان بگذشت
وز خیالات انس و جان بگذشت
عمر او بود همچو آب حیات
خوش روان آمد و روان بگذشت
نود و چهار سال عمر وی است
گوئیا آن به یک زمان بگذشت
نوجوانی مجو تو از پیری
فکر دیگر بکن که آن بگذشت
چه کنی نقش با خیال محال
تو بخوابی و کاروان بگذشت
عاقل ار نام و ار نشان جوید
عاشق از نام و از نشان بگذشت
زنده دل باشد آنکه پیش از مرگ
همچو سید از این جهان بگذشت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
دل ما از منی و ما بگذشت
پا نهاد از سر هوا بگذشت
مدتی دُرد درد دل نوشید
عاقبت درد و هم دوا بگذشت
از وجود و عدم خلاصی یافت
از فنا نیز وز فنا بگذشت
ای که گوئی که ابتدا چه بود
ابتدا چیست انتها بگذشت
نقش غیری خیال می بستم
خواب بود آن خیال ما بگذشت
نود و پنج سال عمر عزیز
همه در دین مصطفی بگذشت
نعمت الله یگانه ای داند
که یگانه ز دو سرا بگذشت
پا نهاد از سر هوا بگذشت
مدتی دُرد درد دل نوشید
عاقبت درد و هم دوا بگذشت
از وجود و عدم خلاصی یافت
از فنا نیز وز فنا بگذشت
ای که گوئی که ابتدا چه بود
ابتدا چیست انتها بگذشت
نقش غیری خیال می بستم
خواب بود آن خیال ما بگذشت
نود و پنج سال عمر عزیز
همه در دین مصطفی بگذشت
نعمت الله یگانه ای داند
که یگانه ز دو سرا بگذشت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
آفتاب خوشی هویدا گشت
شب نهان شد چو روز پیدا گشت
چشم ما قطره قطره آب بریخت
جو به جو شد روان و دریا گشت
در هزار آینه یکی بنمود
یک مسمی هزار اسما گشت
غیر دلبر نیافت این دل ما
گرچه در جستجو به هرجا گشت
در خرابات می کند دستان
هرکه در عشق بی سر و پا گشت
او که عالم مسخر او بود
خود بیامد مسخر ما گشت
رند مستی نیافت همچون ما
طالب ارچه به زیر و بالا گشت
عقل می گشت گرد میخانه
دید مستی ما ز در واگشت
نعمت الله چون ظهوری کرد
صورت و معنئی مهیا گشت
شب نهان شد چو روز پیدا گشت
چشم ما قطره قطره آب بریخت
جو به جو شد روان و دریا گشت
در هزار آینه یکی بنمود
یک مسمی هزار اسما گشت
غیر دلبر نیافت این دل ما
گرچه در جستجو به هرجا گشت
در خرابات می کند دستان
هرکه در عشق بی سر و پا گشت
او که عالم مسخر او بود
خود بیامد مسخر ما گشت
رند مستی نیافت همچون ما
طالب ارچه به زیر و بالا گشت
عقل می گشت گرد میخانه
دید مستی ما ز در واگشت
نعمت الله چون ظهوری کرد
صورت و معنئی مهیا گشت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
همه عالم تن است و جان عشق است
جان و جانان عاشقان عشق است
عشق هم صورتست و هم معنی
آشکارا و هم نهان عشق است
در میان آی و در کنارش گیر
خوش کناری که در میان عشقست
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
هرچه هستیم این زمان عشق است
عمر جاوید خوش بُود با عشق
غرض از عمر جاودان عشق است
عاشقانه در آ درین مجلس
گر تو را عشق آن چنان عشق است
نعمت الله چو نور پیدا شد
نظری کن ببین که آن عشق است
جان و جانان عاشقان عشق است
عشق هم صورتست و هم معنی
آشکارا و هم نهان عشق است
در میان آی و در کنارش گیر
خوش کناری که در میان عشقست
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
هرچه هستیم این زمان عشق است
عمر جاوید خوش بُود با عشق
غرض از عمر جاودان عشق است
عاشقانه در آ درین مجلس
گر تو را عشق آن چنان عشق است
نعمت الله چو نور پیدا شد
نظری کن ببین که آن عشق است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
مرغ صحرائی به دریا مایل است
مرغ آبی هم به دریا مایل است
ما نه دریائیم و دریا عین ماست
هر که او با ماست با ما مایل است
ترک راهمت به ترکستان کشد
خاطر هندو به مأوا مایل است
نفس خواجه خواجه را آرد به زیر
گرچه روح او به بالا مایل است
گر سنائی سوی غزنی میرود
بوعلی سینا به سینا مایل است
رند اگر می می خورد عیبش مکن
کو به اصل خویش گویا مایل است
نعمت الله عاشقانه روز و شب
با جناب حق تعالی مایل است
مرغ آبی هم به دریا مایل است
ما نه دریائیم و دریا عین ماست
هر که او با ماست با ما مایل است
ترک راهمت به ترکستان کشد
خاطر هندو به مأوا مایل است
نفس خواجه خواجه را آرد به زیر
گرچه روح او به بالا مایل است
گر سنائی سوی غزنی میرود
بوعلی سینا به سینا مایل است
رند اگر می می خورد عیبش مکن
کو به اصل خویش گویا مایل است
نعمت الله عاشقانه روز و شب
با جناب حق تعالی مایل است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
رند سرمست فارغ البال است
بی غم از قال و ایمن از حال است
نی که موجود ثانیش خوانند
بر الف نزد عارفان دال است
سر فدا کن چه قدر زر باشد
خرقه چو بود که مال پامال است
خواجه گر راه میکده گم کرد
مرد هادی نگر که او ضال است
هرچه بر عقل مشکلست ای یار
حلَش از عشق جو گر اشکال است
عشق مشاطه ایست تا دانی
بلکه صاحب تمیز و دلال است
عقل کل در بیان سید ما
دم فرو بسته گوئیا لال است
بی غم از قال و ایمن از حال است
نی که موجود ثانیش خوانند
بر الف نزد عارفان دال است
سر فدا کن چه قدر زر باشد
خرقه چو بود که مال پامال است
خواجه گر راه میکده گم کرد
مرد هادی نگر که او ضال است
هرچه بر عقل مشکلست ای یار
حلَش از عشق جو گر اشکال است
عشق مشاطه ایست تا دانی
بلکه صاحب تمیز و دلال است
عقل کل در بیان سید ما
دم فرو بسته گوئیا لال است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
درد ار داری دوا همان است
درد ار نوشی شفا همان است
با جام می ار دمی برآری
دانی که حیات ما همان است
عمریست که مبتلای دردیم
خود راحت مبتلا همان است
فانی از خود فنا همین است
باقی به خدا بقا همان است
در آینه همه نظر کن
می بین همه را لقا همان است
ما جام جهان نمای عشقیم
این جام جهان نما همان است
گر صورت سیدم دگر شد
اما به خدا خدا همان است
درد ار نوشی شفا همان است
با جام می ار دمی برآری
دانی که حیات ما همان است
عمریست که مبتلای دردیم
خود راحت مبتلا همان است
فانی از خود فنا همین است
باقی به خدا بقا همان است
در آینه همه نظر کن
می بین همه را لقا همان است
ما جام جهان نمای عشقیم
این جام جهان نما همان است
گر صورت سیدم دگر شد
اما به خدا خدا همان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
ای که گوئی که ماهتاب آنست
باطنش بین که آفتاب آنست
می عشقش به ذوق می نوشیم
نزد رندان ما شراب آنست
هر خیالی که نقش می بندی
در خیالی خیال خواب آنست
ای که گوئی مرا حجاب نماند
آن غلط کرده ای حجاب آنست
گر بپرسند آب حیوان چیست
بوسه ده بر لبش جواب آنست
عقل اول که هست ام کتاب
بشنو خوش بخوان کتاب آنست
نعمت الله خدا به ما بخشد
نعمت خوب بی حساب آنست
باطنش بین که آفتاب آنست
می عشقش به ذوق می نوشیم
نزد رندان ما شراب آنست
هر خیالی که نقش می بندی
در خیالی خیال خواب آنست
ای که گوئی مرا حجاب نماند
آن غلط کرده ای حجاب آنست
گر بپرسند آب حیوان چیست
بوسه ده بر لبش جواب آنست
عقل اول که هست ام کتاب
بشنو خوش بخوان کتاب آنست
نعمت الله خدا به ما بخشد
نعمت خوب بی حساب آنست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
عالم بدن است و عشق جان است
جان است که در بدن روان است
عشقست که عاشق است و معشوق
عشق است که عین این و آن است
عشق است که نور دیدهٔ ماست
چون نور به چشم ما عیان است
بنشسته به تخت دل چو شاهی
عشق است که پادشه نشان است
عشق است که زنده دل از آنیم
عشق است که جان جاودان است
عاشق چو غلام و عشق سلطان
عشق است که شاه عاشقان است
عشق است که عقل بندهٔ اوست
عشق است که سید زمان است
جان است که در بدن روان است
عشقست که عاشق است و معشوق
عشق است که عین این و آن است
عشق است که نور دیدهٔ ماست
چون نور به چشم ما عیان است
بنشسته به تخت دل چو شاهی
عشق است که پادشه نشان است
عشق است که زنده دل از آنیم
عشق است که جان جاودان است
عاشق چو غلام و عشق سلطان
عشق است که شاه عاشقان است
عشق است که عقل بندهٔ اوست
عشق است که سید زمان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
جانست که در بدن روانست
عالم بدن است و عشق جانست
تن زنده به جان و جان به جانان
دریاب که قول عاشقانست
با صورت و معنئی که او راست
چه جای معانی و بیانست
عشقست که عاشقان و معشوق
عشق ار داری همین همانست
خورشید به ماه رو نموده
هر ذره که بینی آن چنانست
در آینهٔ وجود عالم
آن نور به چشم ما عیانست
سید شاه است و بنده بنده
او سید پادشه نشانست
عالم بدن است و عشق جانست
تن زنده به جان و جان به جانان
دریاب که قول عاشقانست
با صورت و معنئی که او راست
چه جای معانی و بیانست
عشقست که عاشقان و معشوق
عشق ار داری همین همانست
خورشید به ماه رو نموده
هر ذره که بینی آن چنانست
در آینهٔ وجود عالم
آن نور به چشم ما عیانست
سید شاه است و بنده بنده
او سید پادشه نشانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
عالم بدنست و عشق جانست
جانست که در بدن روانست
عشقست که عاشقست و معشوق
عشقست که عین این و آنست
عشقست که نور دیدهٔ ماست
چون نور به چشم ما عیانست
بنشسته به تخت دل چو شاهی
عشقست که پادشه نشانست
عشقست که زنده دل از آنیم
عشقست که جان جاودانست
عاشق چو غلام و عشق سلطان
عشقست که شاه عاشقانست
عشقست که عقل بندهٔ اوست
عشقست که سید زمانست
جانست که در بدن روانست
عشقست که عاشقست و معشوق
عشقست که عین این و آنست
عشقست که نور دیدهٔ ماست
چون نور به چشم ما عیانست
بنشسته به تخت دل چو شاهی
عشقست که پادشه نشانست
عشقست که زنده دل از آنیم
عشقست که جان جاودانست
عاشق چو غلام و عشق سلطان
عشقست که شاه عاشقانست
عشقست که عقل بندهٔ اوست
عشقست که سید زمانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
در آینهٔ عالم تمثال صفات اوست
از روی مسمی بین آن اسم که ذات اوست
سِری که تو را گفتم با عقل مگو ای دل
این راز درون ما بیرون ز جهات اوست
دیریست پر از صورت ترسا بچه ای در وی
هر نقش که می بینی معنی منات اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
جامیست وجود ما باده ز صفات اوست
در دامن درد آویز گر طالب دریائی
زیرا که دل مسکین این درد نجات اوست
گر کشته شوم در عشق از مرگ نیندیشم
خود مردهٔ درد او زنده به حیات اوست
تکبیر فنا گفتن بر هر چه سوی الله است
در مذهب این سید آغاز صلات اوست
از روی مسمی بین آن اسم که ذات اوست
سِری که تو را گفتم با عقل مگو ای دل
این راز درون ما بیرون ز جهات اوست
دیریست پر از صورت ترسا بچه ای در وی
هر نقش که می بینی معنی منات اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
جامیست وجود ما باده ز صفات اوست
در دامن درد آویز گر طالب دریائی
زیرا که دل مسکین این درد نجات اوست
گر کشته شوم در عشق از مرگ نیندیشم
خود مردهٔ درد او زنده به حیات اوست
تکبیر فنا گفتن بر هر چه سوی الله است
در مذهب این سید آغاز صلات اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
در هر چه نظر کردیم نقشی ز خیال اوست
در آینهٔ عالم تمثال جمال اوست
گر آب حیات ماست در چشمهٔ حیوان است
می نوش که نوشت باد ، کان عین زلال اوست
هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
ناقص نبود حاشا کامل به کمال اوست
با ذات غنی او عالم همه درویشند
سلطان و گدا یکسان ، جائی که جلال اوست
دل رفت سوی دریا ما در پی دل رفتیم
از عقل مجو ما را بیرون ز خیال اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
مخمور نمی گنجد اینجا چه مجال اوست
گر ساقی سرمستان جامی دهدت بستان
زیرا که می سید از کسب حلال اوست
در آینهٔ عالم تمثال جمال اوست
گر آب حیات ماست در چشمهٔ حیوان است
می نوش که نوشت باد ، کان عین زلال اوست
هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
ناقص نبود حاشا کامل به کمال اوست
با ذات غنی او عالم همه درویشند
سلطان و گدا یکسان ، جائی که جلال اوست
دل رفت سوی دریا ما در پی دل رفتیم
از عقل مجو ما را بیرون ز خیال اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
مخمور نمی گنجد اینجا چه مجال اوست
گر ساقی سرمستان جامی دهدت بستان
زیرا که می سید از کسب حلال اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
بنده ایم و عابد و معبود اوست
بلکه معدومیم ما موجود اوست
گر کسی راهست مقصودی دگر
عارفان را از همه مقصود اوست
جود او بخشید عالم را وجود
نیک دریابش که عین جود اوست
این و آن نقش خیالی بیش نیست
آنکه هست و باشد و هم بود اوست
سر نهاده پیش او بر خاک راه
ساجدیم و حضرت مسجود اوست
حکم میخانه به ما انعام کرد
آنکه ما را این عطا فرمود اوست
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
نزد یاران عاقبت محمود اوست
بلکه معدومیم ما موجود اوست
گر کسی راهست مقصودی دگر
عارفان را از همه مقصود اوست
جود او بخشید عالم را وجود
نیک دریابش که عین جود اوست
این و آن نقش خیالی بیش نیست
آنکه هست و باشد و هم بود اوست
سر نهاده پیش او بر خاک راه
ساجدیم و حضرت مسجود اوست
حکم میخانه به ما انعام کرد
آنکه ما را این عطا فرمود اوست
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
نزد یاران عاقبت محمود اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم عالم به چشم ما نکوست
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
عاشق و معشوق با هم روبروست
هر خیالی را که دیده نقش بست
دوست می دارم که می بینم به دوست
عشق سرمست است و فارغ از همه
عقل مخمور است و هم درگفتگو است
این عجب بنگر که آن مطلوب ما
طالبست و روز و شب در جستجوست
غیر اگر دیگر نمی آید به چشم
هرچه می بینیم میگوئیم اوست
سید و بنده به نزد ما یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست
لاجرم عالم به چشم ما نکوست
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
عاشق و معشوق با هم روبروست
هر خیالی را که دیده نقش بست
دوست می دارم که می بینم به دوست
عشق سرمست است و فارغ از همه
عقل مخمور است و هم درگفتگو است
این عجب بنگر که آن مطلوب ما
طالبست و روز و شب در جستجوست
غیر اگر دیگر نمی آید به چشم
هرچه می بینیم میگوئیم اوست
سید و بنده به نزد ما یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست