عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
حرف غمت از دهان ما جست
یا آتشی از زبان ما جست
رو جانب دام یا قفس کرد
هر مرغ کز آشیان ما جست
یکیک ز نشان فراتر افتاد
هر تیر که از کمان ما جست
آتش به سپهر زد شراری
کز آه شررفشان ما جست
غیر از که شنید سر عشقت
حرفی مگر از دهان ما جست
ز انسان که خورد نسیم بر گل
تیر تو ز استخوان ما جست
هاتف چو شرارهای که ناگاه
ز آتش جهد از میان ما جست
یا آتشی از زبان ما جست
رو جانب دام یا قفس کرد
هر مرغ کز آشیان ما جست
یکیک ز نشان فراتر افتاد
هر تیر که از کمان ما جست
آتش به سپهر زد شراری
کز آه شررفشان ما جست
غیر از که شنید سر عشقت
حرفی مگر از دهان ما جست
ز انسان که خورد نسیم بر گل
تیر تو ز استخوان ما جست
هاتف چو شرارهای که ناگاه
ز آتش جهد از میان ما جست
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
لبم خموش ز آواز مدعا طلبی است
که مدعا طلبیدن ز یار بیادبی است
حکیم جام جم و آب خضر چون گوید
مراد جام زجاجی و بادهٔ عنبی است
نرنجم ار سخن تلخ گویدم که ز پی
شکرفشان لبش از خندههای زیر لبی است
شب از جفای تو مینالم و چو مینگرم
همان دعای تو با نالههای نیمه شبی است
به یک کرشمهٔ چشم فسونگر تو شود
یکی هلاک یکی زنده این چه بوالعجبی است
برد دل از همه کس نظم او که هاتف را
ملاحت عجمی و فصاحت عربی است
که مدعا طلبیدن ز یار بیادبی است
حکیم جام جم و آب خضر چون گوید
مراد جام زجاجی و بادهٔ عنبی است
نرنجم ار سخن تلخ گویدم که ز پی
شکرفشان لبش از خندههای زیر لبی است
شب از جفای تو مینالم و چو مینگرم
همان دعای تو با نالههای نیمه شبی است
به یک کرشمهٔ چشم فسونگر تو شود
یکی هلاک یکی زنده این چه بوالعجبی است
برد دل از همه کس نظم او که هاتف را
ملاحت عجمی و فصاحت عربی است
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
ای باده ز خون من به جامت
این می به قدح بود مدامت
خونم چو می ار کشی حلالت
می بی من اگر خوری حرامت
مرغان حرم در آشیانها
در آرزوی شکنج دامت
بالای بلند خوش خرامان
افتادهٔ شیوهٔ خرامت
ماه فلکش ز چشم افتاد
دید آنکه چو مه به طرف بامت
نالم که برد بر تو نامم
آن کس که ز من شنید نامت
هر کس به غلامی تو نازد
هاتف به غلامی غلامت
این می به قدح بود مدامت
خونم چو می ار کشی حلالت
می بی من اگر خوری حرامت
مرغان حرم در آشیانها
در آرزوی شکنج دامت
بالای بلند خوش خرامان
افتادهٔ شیوهٔ خرامت
ماه فلکش ز چشم افتاد
دید آنکه چو مه به طرف بامت
نالم که برد بر تو نامم
آن کس که ز من شنید نامت
هر کس به غلامی تو نازد
هاتف به غلامی غلامت
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
چه گویمت که دلم از جدائیت چون است
دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است
تو کردهای دل من خون و تا ز غصه کنی
دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است
نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است
که آفت دل و صبر و قرار مجنون است
ز مور کمترم و میکشم به قوت عشق
به دوش باری، کز حد پیل افزون است
ز من بریدی اگر مهر بیسبب دانم
که این نه کار تو این کار ، کار گردون است
اگر به قامت موزون کشد دل هاتف
نه جرم او که تقاضای طبع موزون است
دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است
تو کردهای دل من خون و تا ز غصه کنی
دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است
نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است
که آفت دل و صبر و قرار مجنون است
ز مور کمترم و میکشم به قوت عشق
به دوش باری، کز حد پیل افزون است
ز من بریدی اگر مهر بیسبب دانم
که این نه کار تو این کار ، کار گردون است
اگر به قامت موزون کشد دل هاتف
نه جرم او که تقاضای طبع موزون است
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
شود از باد تا شمشاد گاهی راست گاهی کج
به جلوه سرو قدت باد گاهی راست گاهی کج
ز بهر کندن خارا برای سجدهٔ شیرین
شدی در بیستون فرهاد گاهی راست گاهی کج
عجب نبود کز آهم قامتش در پیچ و تاب افتد
که گردد شاخ گل از باد، گاهی راست گاهی کج
تو دی میرفتی و هاتف به دنبال تو چون سایه
به خاک راه میافتاد گاهی راست گاهی کج
به جلوه سرو قدت باد گاهی راست گاهی کج
ز بهر کندن خارا برای سجدهٔ شیرین
شدی در بیستون فرهاد گاهی راست گاهی کج
عجب نبود کز آهم قامتش در پیچ و تاب افتد
که گردد شاخ گل از باد، گاهی راست گاهی کج
تو دی میرفتی و هاتف به دنبال تو چون سایه
به خاک راه میافتاد گاهی راست گاهی کج
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
با حریفان چو نشینی و زنی جامی چند
یاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چند
بی تو احوال مرا در دل شبها داند
هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند
باده با مدعیان میکشی و میریزی
خون دل در قدح خون دل آشامی چند
بوسهای چند ز لعل لب تو میطلبم
بشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چند
گرچه در بادیهٔ عشق به منزل نرسی
اینقدر بس که در این راه زنی گامی چند
هاتف سوخته کز سوختگان وحشت داشت
مبتلا گشت به هم صحبتی خامی چند
یاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چند
بی تو احوال مرا در دل شبها داند
هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند
باده با مدعیان میکشی و میریزی
خون دل در قدح خون دل آشامی چند
بوسهای چند ز لعل لب تو میطلبم
بشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چند
گرچه در بادیهٔ عشق به منزل نرسی
اینقدر بس که در این راه زنی گامی چند
هاتف سوخته کز سوختگان وحشت داشت
مبتلا گشت به هم صحبتی خامی چند
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
در پیش بیدلان جان، قدری چنان ندارد
آری کسی که دل داد پروای جان ندارد
پرسی ز من که دارد؟ زان بینشان نشانی
هر کس ازو نشانی دارد نشان ندارد
یک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگز
دیدم تمام هر کس این دارد آن ندارد
بر من نه از ترحم کم کرده یار بیداد
تاب جفا ازین بیش در من گمان ندارد
هاتف غلامی تو خواهد بخر به هیچش
این کار اگر ندارد سودی، زیان ندارد
آری کسی که دل داد پروای جان ندارد
پرسی ز من که دارد؟ زان بینشان نشانی
هر کس ازو نشانی دارد نشان ندارد
یک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگز
دیدم تمام هر کس این دارد آن ندارد
بر من نه از ترحم کم کرده یار بیداد
تاب جفا ازین بیش در من گمان ندارد
هاتف غلامی تو خواهد بخر به هیچش
این کار اگر ندارد سودی، زیان ندارد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند
در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند
آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت
وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند
من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد
در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند
به وفای تو، من دلشده جان خواهم داد
بیوفایی به تو ای مونس جان خواهد ماند
هاتف از جور تو اینک ز جهان خواهد رفت
قصهٔ جور تو با او به جهان خواهد ماند
در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند
آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت
وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند
من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد
در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند
به وفای تو، من دلشده جان خواهم داد
بیوفایی به تو ای مونس جان خواهد ماند
هاتف از جور تو اینک ز جهان خواهد رفت
قصهٔ جور تو با او به جهان خواهد ماند
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود
غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود
آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان
تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود
گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک
آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود
رمضان میکده را بست خدا داند و بس
تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود
پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم
به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود
هاتف اینگونه که دارد هوس مغبچگان
بعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود
غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود
آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان
تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود
گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک
آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود
رمضان میکده را بست خدا داند و بس
تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود
پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم
به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود
هاتف اینگونه که دارد هوس مغبچگان
بعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
بر دست کس افتد چو تو یاری نه و هرگز
در دام کسی چون تو شکاری نه و هرگز
روزم سیه است از غم هجران بود آیا
چون روز سیاهم شب تاری نه و هرگز
در بادیهٔ عشق و ره شوق رساند
آزار به هر پا سر خاری نه و هرگز
گردون ستمگر کند این کار که باشد؟
یاری به مراد دل یاری نه و هرگز
در خاطر هاتف همهٔ عمر گذشته است
جز عشق تو اندیشهٔ کاری نه و هرگز
در دام کسی چون تو شکاری نه و هرگز
روزم سیه است از غم هجران بود آیا
چون روز سیاهم شب تاری نه و هرگز
در بادیهٔ عشق و ره شوق رساند
آزار به هر پا سر خاری نه و هرگز
گردون ستمگر کند این کار که باشد؟
یاری به مراد دل یاری نه و هرگز
در خاطر هاتف همهٔ عمر گذشته است
جز عشق تو اندیشهٔ کاری نه و هرگز
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش
کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش
دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این
اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش
خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم
خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش
بود در بازی عشق بتان، جان باختن، بردن
میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش
به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره
خوشا رندان که در میخانهها دارند کاری خوش
دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف
که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش
کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش
دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این
اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش
خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم
خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش
بود در بازی عشق بتان، جان باختن، بردن
میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش
به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره
خوشا رندان که در میخانهها دارند کاری خوش
دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف
که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
غم عشق نکویان چون کند در سینهای منزل
گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل
دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید
هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل
میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش
تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل
نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی
که میرقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل
در اول عشق مشکلتر ز هر مشکل نمود اما
ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل
به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من
که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل
ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را
حکایتهاست باقی بر در و دیوار آن منزل
گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل
دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید
هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل
میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش
تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل
نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی
که میرقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل
در اول عشق مشکلتر ز هر مشکل نمود اما
ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل
به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من
که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل
ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را
حکایتهاست باقی بر در و دیوار آن منزل
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم
به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم
من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران
که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم
منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر
به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم
چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان
برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم
به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان
که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم
ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من
چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم
شدهام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا
نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم
به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم
من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران
که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم
منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر
به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم
چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان
برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم
به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان
که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم
ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من
چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم
شدهام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا
نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم
آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه تقویی که من در همه عمر بافتم
بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم
از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی
آینهسان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم
یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم
آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه تقویی که من در همه عمر بافتم
بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم
از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی
آینهسان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم
یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
ای گمشده دل کجات جویم
در دام که مبتلات جویم
دیروز چو آفتاب بودی
امروز چو کیمیات جویم
ای مرغ ز آشیان رمیده
در دامگه بلات جویم
ای کشتهٔ غمزهٔ نکویان
از چشم که خونبهات جویم
ای بیمار ز جان گذشته
کز هر که رسم دوات جویم
گاهی به دوات چاره خواهم
گاهی به دعا شفات جویم
کس چارهٔ درد تو نداند
درمان مگر از خدات جویم
هاتف پی دل فتاده رفتی
ای هر جایی کجات جویم
در دام که مبتلات جویم
دیروز چو آفتاب بودی
امروز چو کیمیات جویم
ای مرغ ز آشیان رمیده
در دامگه بلات جویم
ای کشتهٔ غمزهٔ نکویان
از چشم که خونبهات جویم
ای بیمار ز جان گذشته
کز هر که رسم دوات جویم
گاهی به دوات چاره خواهم
گاهی به دعا شفات جویم
کس چارهٔ درد تو نداند
درمان مگر از خدات جویم
هاتف پی دل فتاده رفتی
ای هر جایی کجات جویم
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
گوهرفشان کن آن لب کز شوق جان فشانم
جان پیش آن دو لعل گوهرفشان فشانم
گر بی توام به دامن نقد دو کون ریزند
دامان بینیازی بر این و آن فشانم
خالی نگرددم دل کز بیم او ز دیده
اشکی اگر فشانم باید نهان فشانم
آیا بود که روزی فارغ ز محنت دام
گرد غریبی از بال در آشیان فشانم
سرو روان من کو هاتف که بر سر من
چون پا نهد به پایش نقد روان فشانم
جان پیش آن دو لعل گوهرفشان فشانم
گر بی توام به دامن نقد دو کون ریزند
دامان بینیازی بر این و آن فشانم
خالی نگرددم دل کز بیم او ز دیده
اشکی اگر فشانم باید نهان فشانم
آیا بود که روزی فارغ ز محنت دام
گرد غریبی از بال در آشیان فشانم
سرو روان من کو هاتف که بر سر من
چون پا نهد به پایش نقد روان فشانم
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو
باشدم خرقهای آنهم به خرابات گرو
زاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنت
گو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنو
راز کونین به میخانه شود زان روشن
که فتادهاست به جام از رخ ساقی پرتو
چه کند کوه کن دلشده با غیرت عشق
گر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسرو
هر طرف غول نوا خوان جرس جنبانی است
در ره عشق به هر زمزمه از راه مرو
منزل آنجاست درین بادیه کز پا افتی
در ره عشق همین است غرض از تک و دو
بستگیها به ره عشق و گشایشها هست
بسته شد هاتف اگر کار تو دلتنگ مشو
باشدم خرقهای آنهم به خرابات گرو
زاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنت
گو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنو
راز کونین به میخانه شود زان روشن
که فتادهاست به جام از رخ ساقی پرتو
چه کند کوه کن دلشده با غیرت عشق
گر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسرو
هر طرف غول نوا خوان جرس جنبانی است
در ره عشق به هر زمزمه از راه مرو
منزل آنجاست درین بادیه کز پا افتی
در ره عشق همین است غرض از تک و دو
بستگیها به ره عشق و گشایشها هست
بسته شد هاتف اگر کار تو دلتنگ مشو
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
خوش آنکه نشینیم میان گل و لاله
ماه و تو به کف شیشه و در دست پیاله
در طرف چمن ساقی دوران می عشرت
در ساغر گل کرده و پیمانهٔ لاله
بر سرو و سمن لؤلؤ تر ریخته باران
بر لاله و گل در و گهر بیخته ژاله
وز شوق رخ و قامت تو پیش گل و سرو
بلبل کند افغان به چمن فاخته ناله
ای دلبر گلچهره که مشاطهٔ صنعت
بالای گل از سنبل تر بسته کلاله
آهنگ چمن کن که به کف بهر تو دارد
گل ساغر و نرگس قدح و لاله پیاله
عید است و به عیدی چه شود گر به من زار
یک بوسه کنی زان لب جان بخش حواله
گفتی چه بود کار تو هاتف همهٔ عمر
هر روز دعا گوی توام من همه ساله
ماه و تو به کف شیشه و در دست پیاله
در طرف چمن ساقی دوران می عشرت
در ساغر گل کرده و پیمانهٔ لاله
بر سرو و سمن لؤلؤ تر ریخته باران
بر لاله و گل در و گهر بیخته ژاله
وز شوق رخ و قامت تو پیش گل و سرو
بلبل کند افغان به چمن فاخته ناله
ای دلبر گلچهره که مشاطهٔ صنعت
بالای گل از سنبل تر بسته کلاله
آهنگ چمن کن که به کف بهر تو دارد
گل ساغر و نرگس قدح و لاله پیاله
عید است و به عیدی چه شود گر به من زار
یک بوسه کنی زان لب جان بخش حواله
گفتی چه بود کار تو هاتف همهٔ عمر
هر روز دعا گوی توام من همه ساله