عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۴ - تنبیه
دلا بیدار شو از خواب پندار
که شمشیر اجل را نیست زنهار
امل بگذار، کارد خواب مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
امل را نیست کاری غیر ازین هیچ
که در کار افکند هر لحظه صد پیچ
مناز از دولت و فر همایون
که دیو دهر دارد طبع وارون
کمینه خوی او این است مستیز
که ننشسته ز پا گوید که برخیز
مشو نادان درین ره زانکه عاقل
نشد هرگز چو جاهل از پی دل
از آن کار جهان هرگز نشد راست
که از یک نقطه شد وان هم نه پیداست
به این نقطه دلم کاری ندارد
چرا کین نقطه، پرگاری ندارد
مشو غافل ازین دوران زمانی
که بر یک نقطه می گردد جهانی
مدان دور زمان جز نقطه حال
کزو شد هفته و روز و مه و سال
منه دل خوش بدین دوران که دوران
نه سر پیداست او را و نه پایان
نبرد از گردشش کس ره به جایی
که او را نه سری آمد نه پایی
به دولت دل مگردان شاد ازین بیش
که باشد از پی یک نوش صد نیش
مخند از خنده دوران و بگذر
که در هر خنده صد گریه است مضمر
نزد از کام دل، کس خنده ای رست
که بازش دل نگشت از گریه ها سست
کسی کامی نبرد از چرخ افلاک
که از ناکامیش ننشست بر خاک
مدار از گردش گردون، طمع کام
که می باید شدن زو کام و ناکام
مشو مغرور اگر کامت دهد دور
که در هر کام او پنهانست صد جور
چو خسرو را ز دولت کار شد راست
ز مغروری فتاد اندر کم و کاست
که شمشیر اجل را نیست زنهار
امل بگذار، کارد خواب مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
امل را نیست کاری غیر ازین هیچ
که در کار افکند هر لحظه صد پیچ
مناز از دولت و فر همایون
که دیو دهر دارد طبع وارون
کمینه خوی او این است مستیز
که ننشسته ز پا گوید که برخیز
مشو نادان درین ره زانکه عاقل
نشد هرگز چو جاهل از پی دل
از آن کار جهان هرگز نشد راست
که از یک نقطه شد وان هم نه پیداست
به این نقطه دلم کاری ندارد
چرا کین نقطه، پرگاری ندارد
مشو غافل ازین دوران زمانی
که بر یک نقطه می گردد جهانی
مدان دور زمان جز نقطه حال
کزو شد هفته و روز و مه و سال
منه دل خوش بدین دوران که دوران
نه سر پیداست او را و نه پایان
نبرد از گردشش کس ره به جایی
که او را نه سری آمد نه پایی
به دولت دل مگردان شاد ازین بیش
که باشد از پی یک نوش صد نیش
مخند از خنده دوران و بگذر
که در هر خنده صد گریه است مضمر
نزد از کام دل، کس خنده ای رست
که بازش دل نگشت از گریه ها سست
کسی کامی نبرد از چرخ افلاک
که از ناکامیش ننشست بر خاک
مدار از گردش گردون، طمع کام
که می باید شدن زو کام و ناکام
مشو مغرور اگر کامت دهد دور
که در هر کام او پنهانست صد جور
چو خسرو را ز دولت کار شد راست
ز مغروری فتاد اندر کم و کاست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۵ - نامه نوشتن پیغمبر صلی الله علیه و سلم به پرویز
چنین دادم خبر داننده استاد
که چون خسرو، ز تخت و بخت شد شاد
به تخت کامرانی چون کی و جم
همه ملک جهانش شد مسلم
که ناگه زابطح و یثرب برآمد
لوای رایت نور محمد
ز اسلام و ز دین تازه او
به شرق و غرب شد آوازه او
به هر جا نامه او شد روانه
و زان پر نور شد چشم زمانه
چو آمد نامه اش نزدیک پرویز
ز مغروری شد از خشم و غضب تیز
نکرد اندر رسول او نظاره
ستاد آن نامه را و کرد پاره
چو برگردد ز شخصی دولت ای یار
کند هرچش نباید کرد ناچار
چو از بی دولتی کرد، آن تباهی
ازو برگشت تخت و ملک و شاهی
ببین تا زان، چه اش آمد فرا پیش
فتادش آتشی از خویش بر خویش
بدین خلق بدش، نگذشت یک چند
که شیرویه گرفتش کرد در بند
چه گویم حال آن وارونه شوم
که حال او سراسر هست معلوم
بشخته روی و کوته قد و اشقر
ز سیرت، صورتش صد بار بدتر
نیامد زان شقی جز جور و بیداد
که فرزند چنان از کس مزایاد
پریشان روزگاری ابتری بود
اگر چه بود از مریم، خری بود
مگو شیرویه، نامش روبهی نه
چه شیرویه که روبایی ازو به
چو خسرو شد اسیر بند و زندان
ازان در بند شد شیرین دو چندان
ازو یک دم نمی بودش جدایی
که خوش نبود ز یاران بی وفایی
در آن زندان، نگه داریش می کرد
دلش می داد و غمخواریش می کرد
گهش گفتی مخور غم بشنو از من
که بر کس حال فردا نیست روشن
مکن بی صبری و می کن تحاشی
که بسیار این مثل بشنیده باشی
بسا کس بر سر بیمار بگریست
که مرد او ناخوش و بیمار خوش زیست
بسی بازیچه ها کرده ست ایام
که داند تا چه خواهد شد سرانجام
گهش گفتی مشو ای شاه ناشاد
به جای عیسی از مریم خری زاد
مخوانش گوهر خویش آن بد اختر
که هست او بی شکی فرزند مادر
کسی از بدگهر، نیکی نجوید
زمین شوره سنبل زو نروید
به بند وغصه مرد ار در هلاک است
اگر عمرش بود باقی چه باک است
ورش بر بخت نبود کامرانی
بدل گردد به مرگش زندگانی
مشو دلتنگ ازین نیلی دوایر
چه داند کس که چون خواهد شد آخر
جوابش داد خسرو، گفت غم نیست
چو تو دارم، ز بختم هیچ کم نیست
دل مرد از بلاکی غم پذیرد
که روزی زاید و یک روز میرد
مراد من، تو بودی از دو عالم
چو تو دارم چه باشد خوردنم غم
در این عالم که ملک زندگانی
ندادستند کس را جاودانی
جوانی رفت و پیری شد پدیدار
کشیدم گرم و سرد دهر بسیار
اجل بر کشتن من، گو مکن دیر
که از دوران شدم یکبارگی سیر
ببر گو باد ازین سردابه گردم
که از گرمی او دل سرد کردم
بهشتم گرم و سرد و نیک و بد را
که کردم من به سر دوران خود را
نرنجم زآنچه آن را کشته ام پیش
که شستم عاقبت برکشته خویش
چو خود کردم، مرا تاوان نباشد
بلی خود کرده را درمان نباشد
در آن بند و در آن زندان دلگیر
شنیدم کان شده با همدگر پیر
به هم خود را همی دادند تسکین
گهی او قصه ای گفتی، گهی این
گر این از درد دل و آواز دادی
به لطفی او دل این باز دادی
ور او کردی گران دل از شکایت
سبک کردی دل اینش از حکایت
درین گفت و گزارش هر دو در تب
همی بودند تا شد روزشان شب
چو شب، دیبای کحلی بر سر آورد
زمانه سر به بی مهری برآورد
ز شیرینی ترش شد دهر را چهر
شد اندر چاه مغرب خسرو مهر
فلک درهم شد از خشم پلنگی
سیه شد روی شب، چون موی زنگی
زچشمان ریخت خسرو ساعتی آب
وز آن انده دو چشمش رفت در خواب
دگر زان رنج و زان تاب و از آن دود
دل شیرین زمانی هم بر آسود
فرود آمد ز روزن ناسزایی
چنان کاید فرو ناگه بلایی
فرود آمد روانی تا بر او
نشست از پای اما بر سر او
چنان زد دشنه ای بر پهلوی شاه
که گیتی را برآمد از درون آه
چو خسرو چشم بگشاد و چنان دید
تحمل کرد از آن زخم و نجنبید
نزد دم زان و داد اندر زمان جان
که تا شیرین نگردد با خبر زان
مر او را بود ازین سان، حال و شیرین
به خواب اندر چنین می دید مسکین
که شمع دولتش بی نور گشتی
زچشمش روشنایی درو گشتی
ازین هیبت بجست از خواب و بر خاست
سراسیمه نگه کرد از چپ و راست
چه دید آن شب، که آن را کس مبیناد
بدان روز بدش دشمن نشیناد
تهیگاه شه کشور دریده
طمع از جان به صد حسرت بریده
تنش رنگین ز خون از پای تا فرق
ز سر تا پای در دریای خون غرق
چو شیرین کرد از آن حالت نظاره
گریبان تا به دامن کرد پاره
کشید از ساق موزه خنجری تیز
به خود زد خفت در پهلوی پرویز
نشد زو خاطرش آزرده یک موی
لبش بر لب نهاد و روی بر روی
بدان شد خاطرش یکباره خشنود
در آغوشش گرفت و خوش برآسود
چو برزد خور ز چرخ نیلگون سر
زخون دیده شد روی زمین تر
زمانه بس که خون با خاک آمیخت
کواکب خون شد از چشم فلک ریخت
نمی گویم از آن مرگ و از آن زیست
که کس نشنید از آن حرفی که نگریست
از آن ماتم کزو جانهاست در جوش
جهان را تازه شد مرگ سیاووش
از آن آوازه کافتاد از چپ و راست
فغان از مرد و زن هر گوشه برخاست
چو بشنید این سخن شیرویه شوم
که از حلوای شیرین گشت محروم
برآشفت و به خود پیچید چون مار
بخورد از آن پشیمانی بسیار
کزین اندیشه او شبها نمی خفت
که با شیرین شود بعد از پدر جفت
چه گویم تا مدام از نوک پرگار
چها می سازد این چرخ ستمکار
نمی بینم ز تاثیر ستاره
عجایبهای دوران را شماره
جهان را هست ازین بسیار در جیب
کشیده پرده ای بر روی صد عیب
ز نو هر ساعتی نقشی نگارد
عجایبها بسی در پرده دارد
چو لاله کس نزد زین بوستان سر
که سر تا پا نکرد او را به خون تر
چه داند کس که این خود رای وارون
چها می آورد از پرده بیرون
مدار اندر مدار او مدارا
که نه بهمن ازو ماند و نه دارا
مشو داماد چرخ آبنوسی
که پر دیده ست از این گونه عروسی
مشو غافل ازین دریای پر نیل
که می گرید هنوز از مرگ هابیل
مدار از وی ترحم، چشم قطعا
که پر خون کرد طشت از خون یحیی
عجب مشمر گر این گردنده گردون
سر ایرج نهد پیش فریدون
بزن آبی و زین آتش مزن جوش
که ناحق رفت در خون سیاووش
مکن حیرت، اگر خسرو زبون شد
ببین احوال کیخسرو که چون شد
مگرد از کشتن خسرو پریشان
ببین یک یک همه احوال پیشان
که گاه مرگ، کردند این زمین بوس
چه جمشید و چه ضحاک و چه کاووس
فلک را نیست در گردش جز این کار
که این را بر کشد، آن را کشد خوار
فلک کج رو بود، با او مشو راست
که او را هیچ پا از سر نه پیداست
مکن بد تا توان، از بد بیندیش
که هر کو بد کند بد آیدش پیش
به بد کردن مکن دل خوش، که دوران
جزای بد دهد آخر دو چندان
گرت در زندگی نبود جزایی
دهندت بعد ازین مردن سزایی
مکن دل خوش که بد کردی و مردی
تو پنداری مگر خوردی و بردی
مخور خرمن، مگو کین ده خراب است
که بر هر یک جوی، سالی حساب است
مشو غافل که هر کو برد راهی
جهان نزدش نیرزد برگ کاهی
تو این خرمن که برگ کاه ازو به
درین صحرا همه بر باد برده
مکن از باد و بود دهر دل شاد
که بودش سر به سر باد است بر باد
منه دل بر جهان، زیرا که ایام
نه از بودت اثر ماند نه از نام
جهان با دستگاه و لات و لوتش
خراسانی است وان جفتی بروتش
مکن تا می توان زو هیچ یادی
که نبود زو بروتی بیش و بادی
جهان کش صد هزار آزاد بنده ست
پیازی دان که تو بر توش گنده ست
جهان کز وی نمی برد دلت طمع
بود ریشی برو چندین مگس جمع
چه جای ریش مرداری ست پرگند
رو گرد آمده هر سو سگی چند
نباشد این جهان را مرد در خورد
جوانمردی مجو زین ناجوانمرد
بمان سازش که این ناساز از تو
نداده می ستاند باز از تو
جهان را نیست غیر از رنگ و بویی
زمان را نیست جز گفتی و گویی
مخور نیرنگ چرخ لاجوردی
که رنگ و بویش آرد روی زردی
جهان و هر چه اسباب جهان است
مدان سودش که سر تا پازیان است
درین بیغوله دشت بی سرو پا
که پایانش ز هر سو نیست پیدا
دلا خوش می نهم راهیت در پیش
جهان و هر چه دارد از کم و بیش
به بادش ده که آخر گرد باشد
اگر خود گنج بادآور باشد
جهان را دور کن از خویش و بگذر
بود بانگ دهل از دور خوشتر
مشو بهر جهان بسیار در بند
جهان بگذار و بر ریش جهان خند
بنه بار جهان از دوش و بگذار
که خوشتر می رود مرد سبکبار
نه یک عالم به یک ذلت نیرزد
که صد عالم به یک منت نیرزد
نشین بر اسب ترک و سخت کن تنگ
مکش بار جهان، همچون خر لنگ
بهل دیوی و همجنس ملک شو
مسیحاوار بر چارم فلک شو
مشو ناخوش که عالم را بقا نیست
از آنش نام جز دار فنا نیست
برون کش رخت خود، زین دار فانی
که نبود دار فانی جاودانی
بجه از بازی این چرخ چون برق
که شد قارون و مالش در زمین غرق
شوی آنگه ز ملک جاودان خوش
که سازی تلخ و شیرین جهان خوش
متاع دهر چبود زیب و زینت
مخرکان می برد از دست، دینت
مخور غم، شاه ملک بی غمی باش
نه ای حیوان، در این ره آدمی باش
طمع بگدار و بگدر کان گدایی ست
طمع یکسو نهادن پادشایی ست
برین ده دل منه ای روشنایی
که خوشدل باشد از ده، روستایی
چرا باید به چیزی کرد برداشت
که آخر بایدت بگدشت و بگداشت
چو آخر بایدت رفتن ازین ده
ز اول بار اگر بگداریش به
برون شو زین سرای پر ز آتش
که هرگز، کس نزد در وی دمی خوش
جهان را نیست غیر از طبع وارون
که بارد ز ابر تیغش دم به دم خون
مشو مهمان این وارونه، زنهار
که مهمانی کند، آنگه کشد خوار
منه دل بر جهان زین بیش و اسباب
که اینها نیست غیر از نقش برآب
بهل این خاکدان شاها که بادی ست
که از شاهان منادی بر منادی ست
که گر ملک جهان داری مسلم
بباید رفتنت آخر به صد غم
گرت در سر هوای زندگانی ست
بمیر از خود که عمر جاودانی ست
چرا کز این جهان، آن زنده جان برد
که پیش از مرگ تن از خویشتن مرد
درین عالم که جمشید و فریدون
یکی زو سر نیاوردند بیرون
مگو خسرو شد اندر خاک پیوست
که زیر هر قدم کیخسروی هست
که چون خسرو، ز تخت و بخت شد شاد
به تخت کامرانی چون کی و جم
همه ملک جهانش شد مسلم
که ناگه زابطح و یثرب برآمد
لوای رایت نور محمد
ز اسلام و ز دین تازه او
به شرق و غرب شد آوازه او
به هر جا نامه او شد روانه
و زان پر نور شد چشم زمانه
چو آمد نامه اش نزدیک پرویز
ز مغروری شد از خشم و غضب تیز
نکرد اندر رسول او نظاره
ستاد آن نامه را و کرد پاره
چو برگردد ز شخصی دولت ای یار
کند هرچش نباید کرد ناچار
چو از بی دولتی کرد، آن تباهی
ازو برگشت تخت و ملک و شاهی
ببین تا زان، چه اش آمد فرا پیش
فتادش آتشی از خویش بر خویش
بدین خلق بدش، نگذشت یک چند
که شیرویه گرفتش کرد در بند
چه گویم حال آن وارونه شوم
که حال او سراسر هست معلوم
بشخته روی و کوته قد و اشقر
ز سیرت، صورتش صد بار بدتر
نیامد زان شقی جز جور و بیداد
که فرزند چنان از کس مزایاد
پریشان روزگاری ابتری بود
اگر چه بود از مریم، خری بود
مگو شیرویه، نامش روبهی نه
چه شیرویه که روبایی ازو به
چو خسرو شد اسیر بند و زندان
ازان در بند شد شیرین دو چندان
ازو یک دم نمی بودش جدایی
که خوش نبود ز یاران بی وفایی
در آن زندان، نگه داریش می کرد
دلش می داد و غمخواریش می کرد
گهش گفتی مخور غم بشنو از من
که بر کس حال فردا نیست روشن
مکن بی صبری و می کن تحاشی
که بسیار این مثل بشنیده باشی
بسا کس بر سر بیمار بگریست
که مرد او ناخوش و بیمار خوش زیست
بسی بازیچه ها کرده ست ایام
که داند تا چه خواهد شد سرانجام
گهش گفتی مشو ای شاه ناشاد
به جای عیسی از مریم خری زاد
مخوانش گوهر خویش آن بد اختر
که هست او بی شکی فرزند مادر
کسی از بدگهر، نیکی نجوید
زمین شوره سنبل زو نروید
به بند وغصه مرد ار در هلاک است
اگر عمرش بود باقی چه باک است
ورش بر بخت نبود کامرانی
بدل گردد به مرگش زندگانی
مشو دلتنگ ازین نیلی دوایر
چه داند کس که چون خواهد شد آخر
جوابش داد خسرو، گفت غم نیست
چو تو دارم، ز بختم هیچ کم نیست
دل مرد از بلاکی غم پذیرد
که روزی زاید و یک روز میرد
مراد من، تو بودی از دو عالم
چو تو دارم چه باشد خوردنم غم
در این عالم که ملک زندگانی
ندادستند کس را جاودانی
جوانی رفت و پیری شد پدیدار
کشیدم گرم و سرد دهر بسیار
اجل بر کشتن من، گو مکن دیر
که از دوران شدم یکبارگی سیر
ببر گو باد ازین سردابه گردم
که از گرمی او دل سرد کردم
بهشتم گرم و سرد و نیک و بد را
که کردم من به سر دوران خود را
نرنجم زآنچه آن را کشته ام پیش
که شستم عاقبت برکشته خویش
چو خود کردم، مرا تاوان نباشد
بلی خود کرده را درمان نباشد
در آن بند و در آن زندان دلگیر
شنیدم کان شده با همدگر پیر
به هم خود را همی دادند تسکین
گهی او قصه ای گفتی، گهی این
گر این از درد دل و آواز دادی
به لطفی او دل این باز دادی
ور او کردی گران دل از شکایت
سبک کردی دل اینش از حکایت
درین گفت و گزارش هر دو در تب
همی بودند تا شد روزشان شب
چو شب، دیبای کحلی بر سر آورد
زمانه سر به بی مهری برآورد
ز شیرینی ترش شد دهر را چهر
شد اندر چاه مغرب خسرو مهر
فلک درهم شد از خشم پلنگی
سیه شد روی شب، چون موی زنگی
زچشمان ریخت خسرو ساعتی آب
وز آن انده دو چشمش رفت در خواب
دگر زان رنج و زان تاب و از آن دود
دل شیرین زمانی هم بر آسود
فرود آمد ز روزن ناسزایی
چنان کاید فرو ناگه بلایی
فرود آمد روانی تا بر او
نشست از پای اما بر سر او
چنان زد دشنه ای بر پهلوی شاه
که گیتی را برآمد از درون آه
چو خسرو چشم بگشاد و چنان دید
تحمل کرد از آن زخم و نجنبید
نزد دم زان و داد اندر زمان جان
که تا شیرین نگردد با خبر زان
مر او را بود ازین سان، حال و شیرین
به خواب اندر چنین می دید مسکین
که شمع دولتش بی نور گشتی
زچشمش روشنایی درو گشتی
ازین هیبت بجست از خواب و بر خاست
سراسیمه نگه کرد از چپ و راست
چه دید آن شب، که آن را کس مبیناد
بدان روز بدش دشمن نشیناد
تهیگاه شه کشور دریده
طمع از جان به صد حسرت بریده
تنش رنگین ز خون از پای تا فرق
ز سر تا پای در دریای خون غرق
چو شیرین کرد از آن حالت نظاره
گریبان تا به دامن کرد پاره
کشید از ساق موزه خنجری تیز
به خود زد خفت در پهلوی پرویز
نشد زو خاطرش آزرده یک موی
لبش بر لب نهاد و روی بر روی
بدان شد خاطرش یکباره خشنود
در آغوشش گرفت و خوش برآسود
چو برزد خور ز چرخ نیلگون سر
زخون دیده شد روی زمین تر
زمانه بس که خون با خاک آمیخت
کواکب خون شد از چشم فلک ریخت
نمی گویم از آن مرگ و از آن زیست
که کس نشنید از آن حرفی که نگریست
از آن ماتم کزو جانهاست در جوش
جهان را تازه شد مرگ سیاووش
از آن آوازه کافتاد از چپ و راست
فغان از مرد و زن هر گوشه برخاست
چو بشنید این سخن شیرویه شوم
که از حلوای شیرین گشت محروم
برآشفت و به خود پیچید چون مار
بخورد از آن پشیمانی بسیار
کزین اندیشه او شبها نمی خفت
که با شیرین شود بعد از پدر جفت
چه گویم تا مدام از نوک پرگار
چها می سازد این چرخ ستمکار
نمی بینم ز تاثیر ستاره
عجایبهای دوران را شماره
جهان را هست ازین بسیار در جیب
کشیده پرده ای بر روی صد عیب
ز نو هر ساعتی نقشی نگارد
عجایبها بسی در پرده دارد
چو لاله کس نزد زین بوستان سر
که سر تا پا نکرد او را به خون تر
چه داند کس که این خود رای وارون
چها می آورد از پرده بیرون
مدار اندر مدار او مدارا
که نه بهمن ازو ماند و نه دارا
مشو داماد چرخ آبنوسی
که پر دیده ست از این گونه عروسی
مشو غافل ازین دریای پر نیل
که می گرید هنوز از مرگ هابیل
مدار از وی ترحم، چشم قطعا
که پر خون کرد طشت از خون یحیی
عجب مشمر گر این گردنده گردون
سر ایرج نهد پیش فریدون
بزن آبی و زین آتش مزن جوش
که ناحق رفت در خون سیاووش
مکن حیرت، اگر خسرو زبون شد
ببین احوال کیخسرو که چون شد
مگرد از کشتن خسرو پریشان
ببین یک یک همه احوال پیشان
که گاه مرگ، کردند این زمین بوس
چه جمشید و چه ضحاک و چه کاووس
فلک را نیست در گردش جز این کار
که این را بر کشد، آن را کشد خوار
فلک کج رو بود، با او مشو راست
که او را هیچ پا از سر نه پیداست
مکن بد تا توان، از بد بیندیش
که هر کو بد کند بد آیدش پیش
به بد کردن مکن دل خوش، که دوران
جزای بد دهد آخر دو چندان
گرت در زندگی نبود جزایی
دهندت بعد ازین مردن سزایی
مکن دل خوش که بد کردی و مردی
تو پنداری مگر خوردی و بردی
مخور خرمن، مگو کین ده خراب است
که بر هر یک جوی، سالی حساب است
مشو غافل که هر کو برد راهی
جهان نزدش نیرزد برگ کاهی
تو این خرمن که برگ کاه ازو به
درین صحرا همه بر باد برده
مکن از باد و بود دهر دل شاد
که بودش سر به سر باد است بر باد
منه دل بر جهان، زیرا که ایام
نه از بودت اثر ماند نه از نام
جهان با دستگاه و لات و لوتش
خراسانی است وان جفتی بروتش
مکن تا می توان زو هیچ یادی
که نبود زو بروتی بیش و بادی
جهان کش صد هزار آزاد بنده ست
پیازی دان که تو بر توش گنده ست
جهان کز وی نمی برد دلت طمع
بود ریشی برو چندین مگس جمع
چه جای ریش مرداری ست پرگند
رو گرد آمده هر سو سگی چند
نباشد این جهان را مرد در خورد
جوانمردی مجو زین ناجوانمرد
بمان سازش که این ناساز از تو
نداده می ستاند باز از تو
جهان را نیست غیر از رنگ و بویی
زمان را نیست جز گفتی و گویی
مخور نیرنگ چرخ لاجوردی
که رنگ و بویش آرد روی زردی
جهان و هر چه اسباب جهان است
مدان سودش که سر تا پازیان است
درین بیغوله دشت بی سرو پا
که پایانش ز هر سو نیست پیدا
دلا خوش می نهم راهیت در پیش
جهان و هر چه دارد از کم و بیش
به بادش ده که آخر گرد باشد
اگر خود گنج بادآور باشد
جهان را دور کن از خویش و بگذر
بود بانگ دهل از دور خوشتر
مشو بهر جهان بسیار در بند
جهان بگذار و بر ریش جهان خند
بنه بار جهان از دوش و بگذار
که خوشتر می رود مرد سبکبار
نه یک عالم به یک ذلت نیرزد
که صد عالم به یک منت نیرزد
نشین بر اسب ترک و سخت کن تنگ
مکش بار جهان، همچون خر لنگ
بهل دیوی و همجنس ملک شو
مسیحاوار بر چارم فلک شو
مشو ناخوش که عالم را بقا نیست
از آنش نام جز دار فنا نیست
برون کش رخت خود، زین دار فانی
که نبود دار فانی جاودانی
بجه از بازی این چرخ چون برق
که شد قارون و مالش در زمین غرق
شوی آنگه ز ملک جاودان خوش
که سازی تلخ و شیرین جهان خوش
متاع دهر چبود زیب و زینت
مخرکان می برد از دست، دینت
مخور غم، شاه ملک بی غمی باش
نه ای حیوان، در این ره آدمی باش
طمع بگدار و بگدر کان گدایی ست
طمع یکسو نهادن پادشایی ست
برین ده دل منه ای روشنایی
که خوشدل باشد از ده، روستایی
چرا باید به چیزی کرد برداشت
که آخر بایدت بگدشت و بگداشت
چو آخر بایدت رفتن ازین ده
ز اول بار اگر بگداریش به
برون شو زین سرای پر ز آتش
که هرگز، کس نزد در وی دمی خوش
جهان را نیست غیر از طبع وارون
که بارد ز ابر تیغش دم به دم خون
مشو مهمان این وارونه، زنهار
که مهمانی کند، آنگه کشد خوار
منه دل بر جهان زین بیش و اسباب
که اینها نیست غیر از نقش برآب
بهل این خاکدان شاها که بادی ست
که از شاهان منادی بر منادی ست
که گر ملک جهان داری مسلم
بباید رفتنت آخر به صد غم
گرت در سر هوای زندگانی ست
بمیر از خود که عمر جاودانی ست
چرا کز این جهان، آن زنده جان برد
که پیش از مرگ تن از خویشتن مرد
درین عالم که جمشید و فریدون
یکی زو سر نیاوردند بیرون
مگو خسرو شد اندر خاک پیوست
که زیر هر قدم کیخسروی هست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۷ - گفتار در خاتمت کتاب
سلیمی هان و هان تا چند و تا کی
بهارت با سر آید بگدرد دی
بهار زندگی و ایام شادی
ندانستی که چون بر باد دادی
نشد از عمر هیچت در شماری
نبودت جز خیال و خواب کاری
به دنیا روز و شب افتاده در پیچ
نکردی هیچ فکر آخرت هیچ
چو عمرت روز خود با شب رسانده ست
کنون غافل مشو یک دم که مانده ست
چو دانستی که حاصل از جهان چیست
نباید بعد ازین چون غافلان زیست
ازین دریا که طوفانها ازو خاست
برون کش پا که پایانش نه پیداست
درین وحشت سرای آدمی خوار
که هیچش نزد دانا نیست مقدار
بکش سر، کان سراسر نیست سودا
بنه رو تا بر او هر کس نهد پا
چو کس را در جهان استادگی نیست
به عالم بهتر از افتادگی نیست
چو آخر خاک خواهی شد به خواری
ندیدم هیچ به از خاکساری
مچر در دشت دنیا همچو دابه
که دنیا را دهی دیدم خرابه
کسی کافتاد چون خاک اندرین ده
به بادش ده که خاک راه ازو به
گرفتم کز زمین رفتی بر افلاک
چه خواهد بود کار یک کفی خاک
هوا بگذار تا نبود غباری
که او را نیست غیر از گرد، کاری
منه دل بر هوای نفس، زنهار
که نبود گرد او جز رنج و تیمار
هوا بگذار و بگذر کز بزرگان
شنیدم این سخن کارزد به صد جان
نباشد با هوا هر کس که مرد است
که همراه هوا همواره گرد است
نینگیزد هوا در راه خود مرد
که هر مردی برون ناید ازین گرد
به هم کش بار، کین ره سخت تنگ است
به همت رو که پای عزم لنگ است
مخر چیزی ازین دکان عطار
که دارد داروی بیهوش در کار
بکش دست طمع از کاسه دهر
که در وی نیست غیر از شربت زهر
مجو زین بی مروت هیچ یاری
که باشد در قرارش بی قراری
مکن در رهگدار دهر لنگر
درین ره، توشه ای بردار و بگدر
جهان کان غیر درد و رنج نبود
به غیر از عرصه شطرنج نبود
مکن ضایع بدین شطرنج اوقات
که آخر بازیش برد است یا مات
خوش آن کس کو بدین بازی نتازید
که با او هیچ کس قایم نبازید
مده بازی عمر خویش ازین بیش
به تلخی، مگدران روز و شب خویش
مشو غمگین که عالم جز دمی نیست
ز ملک بی غمی به عالمی نیست
جهان کز وی کسی نشنید جز نام
نبیند کس درو یک لحظه آرام
سخن بشنو ز من تا فرصتت هست
مده در هر چه هستی فرصت از دست
مباش از عشق خالی تا توانی
که عشق آمد حیات جاودانی
مبین جز عشق چیزی کان نه نیکوست
که عالم نیست جز آیینه دوست
مشو چون برف و یخ در ره فسرده
که باشد آدمی بی عشق مرده
طفیل عشق شو گر خود مجازی ست
که عالم خود طفیل عشقبازی ست
برو بر «کل یوم» دیده بگمار
که حق را نیست غیر از عاشقی کار
تو هم گر مرد راهی دیده واکن
برو عاشق شو و کار خدا کن
درین کشور اگر داری تمیزی
مبین جز عاشق و معشوق چیزی
جهان را نیست غیر از عشق موجود
که نبود در جهان جز عشق مقصود
دل من کز طریق عشق دم زد
برین دفتر ازین معنی رقم زد
برای عاشقان از نوک خامه
نوشت از عاشقی این عشق نامه
مبین در وی همین افسانه زنهار
که درج است اندرو صد گونه اسرار
مرا زین می رسد صد گونه دعوی
که هر حرفی ست زان صد بحر معنی
به هر حرفش فرو رو چون سیاهی
که خورشیدی درو بینی کماهی
نگیری مشکلاتش را به آسان
که هر حرفی درو گنجی ست پنهان
ازین نغمه که داود است ازو مست
گرش خوانی زبور پارسی هست
بود هر حرف ازو شاخ گلی راست
که بر وی بلبلی از عشق گویاست
به مجموعی بهشت روزگار است
که هر بیتیش باغی پربهار است
نسیمش هست چون باد بهاری
ز هر یک چشمه اش صد بحر جاری
بدین شعرم که نور ذوالجلال است
به معنی سر به سر سحر حلال است
یقین دانم که تحسینها نمودی
درین دور ار نظامی زنده بودی
مرا امروز ازین فیض الهی
به عالم می رسد دعوی شاهی
که در بستان دوران زین گل نو
دگر ره تازه کردم روح خسرو
درین دعوی نه پنداری مراکم
که هستم من بدین دعوی مسلم
مکن ای مدعی بر شعر من زور
که روشن می شود زو دیده کور
چو گردد مرده زو زنده به معنی
سزد گر خوانیش افسون عیسی
درین عالم که هر روزی ست روزی
بود هر بیت من عالم فروزی
زطعن مدعی کی می هراسم
که من کالای خود را می شناسم
تو را از بحر معنی چون فرج نیست
اگر نشناسیش بر من حرج نیست
من از ناحق که گویی، کی شوم پست
که حق نشناس در عالم بسی هست
سخنهایم که جانها راست محبوب
مبینش بد، که یکسر گفته ام خوب
مگویش بد که هر کو گویدش بد
گواهی می دهد بر کوری خود
بدین درها که هر یک به ز گنج است
ز رشکش خاطر دشمن به رنج است
سزد شاهان اگر بخشند گنجم
که نبود گنج عالم، مزد رنجم
همی کن در در شعرم نگاهی
که هر یک می سزد در گوش شاهی
بود واقع حدیثم نیست این لاف
که خواهد یافت شهرت قاف تا قاف
گدشت از آسمان شعرم یقین است
اگر باور نداری بر زمین است
سلیمی مختفی منشین ازین بیش
به عالم فاش گردان شهرت خویش
چو بلبل برگشا آواز و مهراس
جهان خوشبوی گردان زین گل پارس
به عالم بانگ زین در دری زن
علم بر بام چرخ چنبری زن
به هفت اقلیم عالم سر برافراز
که همچون سعدیی از خاک شیراز
جهان زین شعر نامی تازه گردان
همه عالم پر از آوازه گردان
تفاخر کن بدین اشعار نامی
که کردی تازه زو روح نظامی
حدیث راست را باشد فروغی
به رویم زن اگر گویم دروغی
ور آنها را که گویم هست جایش
ببوس آن را و نه بر دیده هایش
در نظمم مبین ای مدعی خرد
که می دانم که خواهی از حسد مرد
تو را انکار بر این در مکنون
ز دو حالت نخواهد بود بیرون
گرش دانی و کوشی در تباهی
دهی بر حاسدی خود گواهی
وگر نادانی، این باشد مرا سهل
که دانا می کند اعراض از جهل
بدین تقدیر از خویشت گواه است
که کلتا الحالتیت روشنا هست
برو ای مدعی من بعد ازین بیش
مرا بگدار با نیک و بد خویش
مگو با من که این نیک است و آن بد
که من می دانم و نیک و بد خود
من این شیراز کالحق همچو او شهر
عدیلش نیست نه در (بر و نه بحر)
به خوبی رشک فردوس برین است
سوادش نور چشم حور عین است
مصلایش ز جنت خوشتر آمد
که رکن آبادش آب کوثر آمد
ببیند هر که او را دیده باز است
که سروش همچو طوبی سرفراز است
از آن باغش به جنت هست مشهور
که هم غلمان درو بینی و هم حور
گرش خوانی بهشت عدن دان راست
که هم رضوان و هم فردوس آنجاست
کسی کانجا رسد از هفت کشور
ز حیرت گویدش الله اکبر
چنین جایی که مثلش در جهان نیست
مرا اینجا حضوری آنچنان نیست
چنین جایی که آمد رشک گلشن
به هر کس باغ و زندان است بر من
چرا کز من به سر شد روزگاری
که از وی نامدم در دل قراری
روم زینجا که اینجا بودنم بس
چرا کاینجا نداند قدر من کس
رسانیدم در اینجا عمر با شصت
که کس از مهر با من در نپیوست
ز بستانهاش کاید در حسیبی
نگشتم شرمسار از کس به سیبی
زمستانش که گفتن آیدم شرم
نگشت از آتش کس دست من گرم
ز تابستانش اگر مردم به صد تاب
ز کس هرگز ندیدم شربتی آب
تو خود انصاف ده کاینجا چه پایم
که سرما را و گرما را نشایم
مرا گویند یاران سخن دان
که ای در شعر گو برده ز اقران
چو گفتی منبع(و)شیرین و فرهاد
ز مجنون و زلیلی یاد کن یاد
نباید این حدیثت کم گرفتن
که خواهد خمسه ات عالم گرفتن
بلی گفتم بگویم کو مرا بخت
برد زین جایگه روزی دوام رخت
که من اینجایگه قدی ندارم
به خود از گفته خود شرمسارم
روم جایی که بر چشمم نشانند
مرا و شعر من قدرش بدانند
چه باید بردنم زین مردمان جور
که گردون همچو من نارد به صد دور
مرا گر تربیت باشد از آنم
که شعر خویش بر شعری رسانم
اگر چه اندرین شهر زبون گیر
مرا نی شه نوازش کرد نی میر
ولی امید می دارم که ایام
برآرد زین سخن در عالمم نام
پدید آرد مرا گوهر شناسی
کزو بر جان من آمد سپاسی
برافرازم به عالم رفعت او
من افتاده نیم از دولت او
روم این راه اگر چه سنگلاخ است
که اسبم تیز و میدانم فراخ است
من از شعر ار برآید آرزویم
نه خمسه بلکه شهنامه بگویم
من این دعوی اگر دارم نه لاف است
نپنداری که این بر من گزاف است
که پنهان نیست اینک هست موجود
تو برخورشید، گل نتوانی اندود
کسی کو بشنود این شعر رنگین
بود واجب برو صد گونه تحسین
خدایا شعر من کان نور جان است
و زو روشن زمین و آسمان است
به نیکی هر که از وی ناورد یاد
به نفرین زمین و آسمان باد
تم الکتاب بعون الملک الوهاب الموسوم بشیرین و فرهاد فی شهر محرم الحرام سنه ۸۸۶ کتبه!...
بهارت با سر آید بگدرد دی
بهار زندگی و ایام شادی
ندانستی که چون بر باد دادی
نشد از عمر هیچت در شماری
نبودت جز خیال و خواب کاری
به دنیا روز و شب افتاده در پیچ
نکردی هیچ فکر آخرت هیچ
چو عمرت روز خود با شب رسانده ست
کنون غافل مشو یک دم که مانده ست
چو دانستی که حاصل از جهان چیست
نباید بعد ازین چون غافلان زیست
ازین دریا که طوفانها ازو خاست
برون کش پا که پایانش نه پیداست
درین وحشت سرای آدمی خوار
که هیچش نزد دانا نیست مقدار
بکش سر، کان سراسر نیست سودا
بنه رو تا بر او هر کس نهد پا
چو کس را در جهان استادگی نیست
به عالم بهتر از افتادگی نیست
چو آخر خاک خواهی شد به خواری
ندیدم هیچ به از خاکساری
مچر در دشت دنیا همچو دابه
که دنیا را دهی دیدم خرابه
کسی کافتاد چون خاک اندرین ده
به بادش ده که خاک راه ازو به
گرفتم کز زمین رفتی بر افلاک
چه خواهد بود کار یک کفی خاک
هوا بگذار تا نبود غباری
که او را نیست غیر از گرد، کاری
منه دل بر هوای نفس، زنهار
که نبود گرد او جز رنج و تیمار
هوا بگذار و بگذر کز بزرگان
شنیدم این سخن کارزد به صد جان
نباشد با هوا هر کس که مرد است
که همراه هوا همواره گرد است
نینگیزد هوا در راه خود مرد
که هر مردی برون ناید ازین گرد
به هم کش بار، کین ره سخت تنگ است
به همت رو که پای عزم لنگ است
مخر چیزی ازین دکان عطار
که دارد داروی بیهوش در کار
بکش دست طمع از کاسه دهر
که در وی نیست غیر از شربت زهر
مجو زین بی مروت هیچ یاری
که باشد در قرارش بی قراری
مکن در رهگدار دهر لنگر
درین ره، توشه ای بردار و بگدر
جهان کان غیر درد و رنج نبود
به غیر از عرصه شطرنج نبود
مکن ضایع بدین شطرنج اوقات
که آخر بازیش برد است یا مات
خوش آن کس کو بدین بازی نتازید
که با او هیچ کس قایم نبازید
مده بازی عمر خویش ازین بیش
به تلخی، مگدران روز و شب خویش
مشو غمگین که عالم جز دمی نیست
ز ملک بی غمی به عالمی نیست
جهان کز وی کسی نشنید جز نام
نبیند کس درو یک لحظه آرام
سخن بشنو ز من تا فرصتت هست
مده در هر چه هستی فرصت از دست
مباش از عشق خالی تا توانی
که عشق آمد حیات جاودانی
مبین جز عشق چیزی کان نه نیکوست
که عالم نیست جز آیینه دوست
مشو چون برف و یخ در ره فسرده
که باشد آدمی بی عشق مرده
طفیل عشق شو گر خود مجازی ست
که عالم خود طفیل عشقبازی ست
برو بر «کل یوم» دیده بگمار
که حق را نیست غیر از عاشقی کار
تو هم گر مرد راهی دیده واکن
برو عاشق شو و کار خدا کن
درین کشور اگر داری تمیزی
مبین جز عاشق و معشوق چیزی
جهان را نیست غیر از عشق موجود
که نبود در جهان جز عشق مقصود
دل من کز طریق عشق دم زد
برین دفتر ازین معنی رقم زد
برای عاشقان از نوک خامه
نوشت از عاشقی این عشق نامه
مبین در وی همین افسانه زنهار
که درج است اندرو صد گونه اسرار
مرا زین می رسد صد گونه دعوی
که هر حرفی ست زان صد بحر معنی
به هر حرفش فرو رو چون سیاهی
که خورشیدی درو بینی کماهی
نگیری مشکلاتش را به آسان
که هر حرفی درو گنجی ست پنهان
ازین نغمه که داود است ازو مست
گرش خوانی زبور پارسی هست
بود هر حرف ازو شاخ گلی راست
که بر وی بلبلی از عشق گویاست
به مجموعی بهشت روزگار است
که هر بیتیش باغی پربهار است
نسیمش هست چون باد بهاری
ز هر یک چشمه اش صد بحر جاری
بدین شعرم که نور ذوالجلال است
به معنی سر به سر سحر حلال است
یقین دانم که تحسینها نمودی
درین دور ار نظامی زنده بودی
مرا امروز ازین فیض الهی
به عالم می رسد دعوی شاهی
که در بستان دوران زین گل نو
دگر ره تازه کردم روح خسرو
درین دعوی نه پنداری مراکم
که هستم من بدین دعوی مسلم
مکن ای مدعی بر شعر من زور
که روشن می شود زو دیده کور
چو گردد مرده زو زنده به معنی
سزد گر خوانیش افسون عیسی
درین عالم که هر روزی ست روزی
بود هر بیت من عالم فروزی
زطعن مدعی کی می هراسم
که من کالای خود را می شناسم
تو را از بحر معنی چون فرج نیست
اگر نشناسیش بر من حرج نیست
من از ناحق که گویی، کی شوم پست
که حق نشناس در عالم بسی هست
سخنهایم که جانها راست محبوب
مبینش بد، که یکسر گفته ام خوب
مگویش بد که هر کو گویدش بد
گواهی می دهد بر کوری خود
بدین درها که هر یک به ز گنج است
ز رشکش خاطر دشمن به رنج است
سزد شاهان اگر بخشند گنجم
که نبود گنج عالم، مزد رنجم
همی کن در در شعرم نگاهی
که هر یک می سزد در گوش شاهی
بود واقع حدیثم نیست این لاف
که خواهد یافت شهرت قاف تا قاف
گدشت از آسمان شعرم یقین است
اگر باور نداری بر زمین است
سلیمی مختفی منشین ازین بیش
به عالم فاش گردان شهرت خویش
چو بلبل برگشا آواز و مهراس
جهان خوشبوی گردان زین گل پارس
به عالم بانگ زین در دری زن
علم بر بام چرخ چنبری زن
به هفت اقلیم عالم سر برافراز
که همچون سعدیی از خاک شیراز
جهان زین شعر نامی تازه گردان
همه عالم پر از آوازه گردان
تفاخر کن بدین اشعار نامی
که کردی تازه زو روح نظامی
حدیث راست را باشد فروغی
به رویم زن اگر گویم دروغی
ور آنها را که گویم هست جایش
ببوس آن را و نه بر دیده هایش
در نظمم مبین ای مدعی خرد
که می دانم که خواهی از حسد مرد
تو را انکار بر این در مکنون
ز دو حالت نخواهد بود بیرون
گرش دانی و کوشی در تباهی
دهی بر حاسدی خود گواهی
وگر نادانی، این باشد مرا سهل
که دانا می کند اعراض از جهل
بدین تقدیر از خویشت گواه است
که کلتا الحالتیت روشنا هست
برو ای مدعی من بعد ازین بیش
مرا بگدار با نیک و بد خویش
مگو با من که این نیک است و آن بد
که من می دانم و نیک و بد خود
من این شیراز کالحق همچو او شهر
عدیلش نیست نه در (بر و نه بحر)
به خوبی رشک فردوس برین است
سوادش نور چشم حور عین است
مصلایش ز جنت خوشتر آمد
که رکن آبادش آب کوثر آمد
ببیند هر که او را دیده باز است
که سروش همچو طوبی سرفراز است
از آن باغش به جنت هست مشهور
که هم غلمان درو بینی و هم حور
گرش خوانی بهشت عدن دان راست
که هم رضوان و هم فردوس آنجاست
کسی کانجا رسد از هفت کشور
ز حیرت گویدش الله اکبر
چنین جایی که مثلش در جهان نیست
مرا اینجا حضوری آنچنان نیست
چنین جایی که آمد رشک گلشن
به هر کس باغ و زندان است بر من
چرا کز من به سر شد روزگاری
که از وی نامدم در دل قراری
روم زینجا که اینجا بودنم بس
چرا کاینجا نداند قدر من کس
رسانیدم در اینجا عمر با شصت
که کس از مهر با من در نپیوست
ز بستانهاش کاید در حسیبی
نگشتم شرمسار از کس به سیبی
زمستانش که گفتن آیدم شرم
نگشت از آتش کس دست من گرم
ز تابستانش اگر مردم به صد تاب
ز کس هرگز ندیدم شربتی آب
تو خود انصاف ده کاینجا چه پایم
که سرما را و گرما را نشایم
مرا گویند یاران سخن دان
که ای در شعر گو برده ز اقران
چو گفتی منبع(و)شیرین و فرهاد
ز مجنون و زلیلی یاد کن یاد
نباید این حدیثت کم گرفتن
که خواهد خمسه ات عالم گرفتن
بلی گفتم بگویم کو مرا بخت
برد زین جایگه روزی دوام رخت
که من اینجایگه قدی ندارم
به خود از گفته خود شرمسارم
روم جایی که بر چشمم نشانند
مرا و شعر من قدرش بدانند
چه باید بردنم زین مردمان جور
که گردون همچو من نارد به صد دور
مرا گر تربیت باشد از آنم
که شعر خویش بر شعری رسانم
اگر چه اندرین شهر زبون گیر
مرا نی شه نوازش کرد نی میر
ولی امید می دارم که ایام
برآرد زین سخن در عالمم نام
پدید آرد مرا گوهر شناسی
کزو بر جان من آمد سپاسی
برافرازم به عالم رفعت او
من افتاده نیم از دولت او
روم این راه اگر چه سنگلاخ است
که اسبم تیز و میدانم فراخ است
من از شعر ار برآید آرزویم
نه خمسه بلکه شهنامه بگویم
من این دعوی اگر دارم نه لاف است
نپنداری که این بر من گزاف است
که پنهان نیست اینک هست موجود
تو برخورشید، گل نتوانی اندود
کسی کو بشنود این شعر رنگین
بود واجب برو صد گونه تحسین
خدایا شعر من کان نور جان است
و زو روشن زمین و آسمان است
به نیکی هر که از وی ناورد یاد
به نفرین زمین و آسمان باد
تم الکتاب بعون الملک الوهاب الموسوم بشیرین و فرهاد فی شهر محرم الحرام سنه ۸۸۶ کتبه!...
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را
مو به مو بگذاشت زیر بار دل ها شانه را
نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی
گر ز نادانی ملامت می کند، دیوانه را
در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر
خوب معشوق وفاداری بود، پروانه را
جز دل سوراخ سوراخش نبود از دست شیخ
دانه دانه چون شمردم سبحه ی صد دانه را
این بنای داد یارب چیست کز بیداد آن
دادها باشد به گردون محرم و بیگانه را
از در و دیوار این عدلیه بارد ظلم و جور
محو باید کرد یک سر این عدالت خانه را
مو به مو بگذاشت زیر بار دل ها شانه را
نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی
گر ز نادانی ملامت می کند، دیوانه را
در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر
خوب معشوق وفاداری بود، پروانه را
جز دل سوراخ سوراخش نبود از دست شیخ
دانه دانه چون شمردم سبحه ی صد دانه را
این بنای داد یارب چیست کز بیداد آن
دادها باشد به گردون محرم و بیگانه را
از در و دیوار این عدلیه بارد ظلم و جور
محو باید کرد یک سر این عدالت خانه را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بی سر و پایی اگر در چشم خوار آید تو را
دل به دست آرش که یک روزی به کار آید تو را
با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست
دولت آن باشد ز در بی انتظار آید تو را
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
آخر ای ملت به کف کی اختیار آید تو را
پافشاری کن، حقوق زندگان آور به دست
ورنه همچون مرده تا محشر فشار آید تو را
نام جان کندن به شهر مردگان چون زندگیست
همچو من زین زندگانی ننگ و عار آید تو را
تا نسازی دست و دامن را نگار از خون دل
کی به کف بی خون دل دست نگار آید تو را
کیستی ای نوگل خندان که در باغ بهشت
بلبل شوریده دل هر سو هزار آید تو را
کن روان از خون دل جو در کنار خویشتن
تا مگر آن سرو دلجو در کنار آید تو را
فرخی بسپار جان وز انتظار آسوده شو
گر به بالینت نیامد در مزار آید تو را
دل به دست آرش که یک روزی به کار آید تو را
با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست
دولت آن باشد ز در بی انتظار آید تو را
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
آخر ای ملت به کف کی اختیار آید تو را
پافشاری کن، حقوق زندگان آور به دست
ورنه همچون مرده تا محشر فشار آید تو را
نام جان کندن به شهر مردگان چون زندگیست
همچو من زین زندگانی ننگ و عار آید تو را
تا نسازی دست و دامن را نگار از خون دل
کی به کف بی خون دل دست نگار آید تو را
کیستی ای نوگل خندان که در باغ بهشت
بلبل شوریده دل هر سو هزار آید تو را
کن روان از خون دل جو در کنار خویشتن
تا مگر آن سرو دلجو در کنار آید تو را
فرخی بسپار جان وز انتظار آسوده شو
گر به بالینت نیامد در مزار آید تو را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما
تا که آزادی بود دربند در بندیم ما
خوار و زار و بی کس و بی خانمان و دربدر
با وجود این همه غم، شاد و خرسندیم ما
جای ما در گوشه ی صحرا بود مانند کوه
گوشه گیر و سربلند و سخت پیوندیم ما
در گلستان جهان چون غنچه های صبحدم
با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما
مادر ایران نشد از مرد زاییدن عقیم
زان زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما
ارتقای ما میسر می شود با سوختن
بر فراز مجمر گیتی چو اسفندیم ما
گر نمی آمد چنین روزی کجا دانند خلق
در میان همگنان بی مثل و مانندیم ما
کشتی ما را خدایا ناخدا از هم شکست
با وجود آن که کشتی را خداوندیم ما
در جهان کهنه ماند نام ما و فرخی
چون ز ایجاد غزل طرح نو افکندیم ما
تا که آزادی بود دربند در بندیم ما
خوار و زار و بی کس و بی خانمان و دربدر
با وجود این همه غم، شاد و خرسندیم ما
جای ما در گوشه ی صحرا بود مانند کوه
گوشه گیر و سربلند و سخت پیوندیم ما
در گلستان جهان چون غنچه های صبحدم
با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما
مادر ایران نشد از مرد زاییدن عقیم
زان زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما
ارتقای ما میسر می شود با سوختن
بر فراز مجمر گیتی چو اسفندیم ما
گر نمی آمد چنین روزی کجا دانند خلق
در میان همگنان بی مثل و مانندیم ما
کشتی ما را خدایا ناخدا از هم شکست
با وجود آن که کشتی را خداوندیم ما
در جهان کهنه ماند نام ما و فرخی
چون ز ایجاد غزل طرح نو افکندیم ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز بس ای دیده سر کردی شب غم اشکباری را
بروز خویش بنشاندی من و ابر بهاری را
گدا و بینوا و پاکباز و مفلس و مسکین
ندارد کس چو من سرمایه ی بی اعتباری را
چرا چون نافه آهو نگردد خون دل دانا
در آن کشور که پشک ارزان کند مشک تتاری را
غنا با پافشاری کرد ایجاد تهی دستی
خدا ویران نماید خانه ی سرمایه داری را
وکالت چون وزارت شد ردیف نام اشرافی
چه خوب آموختند این قوم علم خر سواری را
ز جور کارفرما کارگر آن سان به خود لرزد
که گردد روبرو کبک دری باز شکاری را
ز بس بی آفتاب عارضت شب را سحر کردم
ز من آموخت اختر، شیوه ی زنده داری را
بروز خویش بنشاندی من و ابر بهاری را
گدا و بینوا و پاکباز و مفلس و مسکین
ندارد کس چو من سرمایه ی بی اعتباری را
چرا چون نافه آهو نگردد خون دل دانا
در آن کشور که پشک ارزان کند مشک تتاری را
غنا با پافشاری کرد ایجاد تهی دستی
خدا ویران نماید خانه ی سرمایه داری را
وکالت چون وزارت شد ردیف نام اشرافی
چه خوب آموختند این قوم علم خر سواری را
ز جور کارفرما کارگر آن سان به خود لرزد
که گردد روبرو کبک دری باز شکاری را
ز بس بی آفتاب عارضت شب را سحر کردم
ز من آموخت اختر، شیوه ی زنده داری را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
به هنگام سیه روزی علم کن قد مردی را
ز خون سرخ فام خود بشوی این رنگ زردی را
نصیب مردم دانا به جز خون جگر نبود
در آن کشور که خلقش کرده عادت هرزه گردی را
ز لیدرهای جمعیت ندیدم غیر خودخواهی
از آن با جبر کردم اختیار اقدام فردی را
کنون تازم چنان بر این مبارزهای نالایق
که تا بیرون کنند از سر هوای هم نبردی را
شبی کز سوز دل شد برق آهم آسمان پیما
چو بخت خود سیه کردم، سپهر لاجوردی را
ز خون سرخ فام خود بشوی این رنگ زردی را
نصیب مردم دانا به جز خون جگر نبود
در آن کشور که خلقش کرده عادت هرزه گردی را
ز لیدرهای جمعیت ندیدم غیر خودخواهی
از آن با جبر کردم اختیار اقدام فردی را
کنون تازم چنان بر این مبارزهای نالایق
که تا بیرون کنند از سر هوای هم نبردی را
شبی کز سوز دل شد برق آهم آسمان پیما
چو بخت خود سیه کردم، سپهر لاجوردی را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما
از داغ تازه سوخت دل لاله گون ما
آن دم به خون دیده نشستیم تا کمر
کان سنگدل ببست کمر را به خون ما
ما جز برای خیر بشر دم نمی زنیم
این است یک نمونه ز راز درون ما
در بزم ما سخن ز خداوند و بنده نیست
دون پیش ماست عالی و عالیست دون ما
ما را به سوی وادی دیوانگی کشید
این عشق خیره سر که بود رهنمون ما
ساقی ز بس که ریخت به ساغر شراب تلخ
لبریز کرد کاسه ی صبر و سکون ما
تا روز مرگ از سر ما دست برنداشت
بخت سیاه سوخته ی واژگون ما
از داغ تازه سوخت دل لاله گون ما
آن دم به خون دیده نشستیم تا کمر
کان سنگدل ببست کمر را به خون ما
ما جز برای خیر بشر دم نمی زنیم
این است یک نمونه ز راز درون ما
در بزم ما سخن ز خداوند و بنده نیست
دون پیش ماست عالی و عالیست دون ما
ما را به سوی وادی دیوانگی کشید
این عشق خیره سر که بود رهنمون ما
ساقی ز بس که ریخت به ساغر شراب تلخ
لبریز کرد کاسه ی صبر و سکون ما
تا روز مرگ از سر ما دست برنداشت
بخت سیاه سوخته ی واژگون ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
با دل آغشته در خون گر چه خاموشیم ما
لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود
زین سبب از نشئه ی آن باده مدهوشیم ما
گر تویی سرمایه دار با وقار تازه چرخ
کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما
همچو زنبور عسل هستیم چون ما لاجرم
هر غنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما
نور یزدان هر مکان، سرتابه پا هستیم چشم
حرف ایمان هر کجا، پاتابه سر گوشیم ما
دوش زیر بار آزادی چه سنگین گشت دوش
تا قیامت زیر بار منت دوشیم ما
حلقه بر گوش تهی دستان بود گر فرخی
جرعه نوش جام رندان خطاپوشیم ما
لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود
زین سبب از نشئه ی آن باده مدهوشیم ما
گر تویی سرمایه دار با وقار تازه چرخ
کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما
همچو زنبور عسل هستیم چون ما لاجرم
هر غنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما
نور یزدان هر مکان، سرتابه پا هستیم چشم
حرف ایمان هر کجا، پاتابه سر گوشیم ما
دوش زیر بار آزادی چه سنگین گشت دوش
تا قیامت زیر بار منت دوشیم ما
حلقه بر گوش تهی دستان بود گر فرخی
جرعه نوش جام رندان خطاپوشیم ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
از بس که غم به سینه من بسته راه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را
دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی
نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را
هر شب ز عشق روی تو ای آفتاب روی
از دود آه تیره کنم روی ماه را
ما را مخوان به کعبه که در کیش اهل دل
معنی یکیست میکده و خانقاه را
بگشای گوش و هوش که در خلوت صبوح
خوش لذتی است، زمزمه ی صبحگاه را
زین بیشتر بریختن خون مردمان
فرصت مباد مردم چشم سیاه را
تو مست خواب غفلتی ای پادشاه حسن
می نشنوی خروش دل داد خواه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را
دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی
نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را
هر شب ز عشق روی تو ای آفتاب روی
از دود آه تیره کنم روی ماه را
ما را مخوان به کعبه که در کیش اهل دل
معنی یکیست میکده و خانقاه را
بگشای گوش و هوش که در خلوت صبوح
خوش لذتی است، زمزمه ی صبحگاه را
زین بیشتر بریختن خون مردمان
فرصت مباد مردم چشم سیاه را
تو مست خواب غفلتی ای پادشاه حسن
می نشنوی خروش دل داد خواه را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
با بتی تا بطی از باده ناب است مرا
گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا
گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین
چشم بر گوشه ی آن چشم خراب است مرا
هست از کثرت جوشیدن دریای جنون
داغ هایی که به دل همچو حباب است مرا
بی مه روی تو، اختر شمرم تا به سحر
شب هجر تو مگر روز حساب است مرا
رنگ خونابه دهد بوی جگر سوختگی
بس که دل ز آتش جور تو کباب است مرا
مایه ی زندگی امروزه دورنگی گر نیست
بی درنگ از چه سوی مرگ شتاب است مرا
چشم من در پی دارایی اسکندر نیست
چشمه ی آب خضر همچو سراب است مرا
نقش هایی که تو در پرده ی گیتی نگری
همه چون واقعه عالم خواب است مرا
چه کنم گر نکنم زندگی طوفانی
چون به یک چشم زدن خانه بر آب است مرا
گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا
گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین
چشم بر گوشه ی آن چشم خراب است مرا
هست از کثرت جوشیدن دریای جنون
داغ هایی که به دل همچو حباب است مرا
بی مه روی تو، اختر شمرم تا به سحر
شب هجر تو مگر روز حساب است مرا
رنگ خونابه دهد بوی جگر سوختگی
بس که دل ز آتش جور تو کباب است مرا
مایه ی زندگی امروزه دورنگی گر نیست
بی درنگ از چه سوی مرگ شتاب است مرا
چشم من در پی دارایی اسکندر نیست
چشمه ی آب خضر همچو سراب است مرا
نقش هایی که تو در پرده ی گیتی نگری
همه چون واقعه عالم خواب است مرا
چه کنم گر نکنم زندگی طوفانی
چون به یک چشم زدن خانه بر آب است مرا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه ی خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را
آن که تا دوش جگر گوشه ی ناپاکی بود
دارد امروز به پاکان سر هم دوشی را
وای بر حافظه ی ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
فرخی گر چه گنه کار و خطاپیشه بود
دارد از لطف تو امید خطاپوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه ی خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را
آن که تا دوش جگر گوشه ی ناپاکی بود
دارد امروز به پاکان سر هم دوشی را
وای بر حافظه ی ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
فرخی گر چه گنه کار و خطاپیشه بود
دارد از لطف تو امید خطاپوشی را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
چون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ
با آن که مرا غیر سر صلح و صفا نیست
از وسوسه ی زاهد سالوس بپرهیز
کانسان که کند جلوه به ظاهر به خفا نیست
بیمار غم عشق تو را تا به قیامت
گر چاره مسیحا کند امید شفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ
با آن که مرا غیر سر صلح و صفا نیست
از وسوسه ی زاهد سالوس بپرهیز
کانسان که کند جلوه به ظاهر به خفا نیست
بیمار غم عشق تو را تا به قیامت
گر چاره مسیحا کند امید شفا نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یک باره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این ها در مسلمانی خدایی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزل خوان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یک باره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این ها در مسلمانی خدایی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزل خوان کرد و رفت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
از قناعت خواجه ی گردون مرا تابنده است
پیش چشمم چشمه ی خورشید کی تابنده است
پر نگردد کاسه ی چشم غنی از حرص و آز
کیسه اش هر چند از مال فقیر آکنده است
حال ماضی سربه سر با ناامیدی ها گذشت
زین سپس تقدیر با پیش آمد آینده است
نیست بیخود گردش این هفت کاخ گردگرد
زانکه هر گردنده را ناچار گرداننده است
با سپر افکندگان مرده ما را کار نیست
جنگ ما همواره با گردن کشان زنده است
با چنین سرمایه ی عزم تزلزل ناپذیر
نامه ی حق گوی طوفان تا ابد پاینده است
پیش چشمم چشمه ی خورشید کی تابنده است
پر نگردد کاسه ی چشم غنی از حرص و آز
کیسه اش هر چند از مال فقیر آکنده است
حال ماضی سربه سر با ناامیدی ها گذشت
زین سپس تقدیر با پیش آمد آینده است
نیست بیخود گردش این هفت کاخ گردگرد
زانکه هر گردنده را ناچار گرداننده است
با سپر افکندگان مرده ما را کار نیست
جنگ ما همواره با گردن کشان زنده است
با چنین سرمایه ی عزم تزلزل ناپذیر
نامه ی حق گوی طوفان تا ابد پاینده است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
جان من تنها نه خوبان را صباحت لازم است
غیر خوبی خوب رویان را ملاحت لازم است
مرد با آزرم را در پیش مردم آب نیست
تا دو نان گیری از این دونان وقاحت لازم است
تا ز دشنامی مگر آن لب نمک پاشی است
بر دل صد پاره ما صد جراحت لازم است
کشت ما را زندگی ای مرگ آخر همتی
کز پس یک عمر زحمت استراحت لازم است
در غزل تنها نیاید دلربایی دل پسند
بلکه غیر از دل ربایی ها فصاحت لازم است
غیر خوبی خوب رویان را ملاحت لازم است
مرد با آزرم را در پیش مردم آب نیست
تا دو نان گیری از این دونان وقاحت لازم است
تا ز دشنامی مگر آن لب نمک پاشی است
بر دل صد پاره ما صد جراحت لازم است
کشت ما را زندگی ای مرگ آخر همتی
کز پس یک عمر زحمت استراحت لازم است
در غزل تنها نیاید دلربایی دل پسند
بلکه غیر از دل ربایی ها فصاحت لازم است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جهان نمای درستی، دل شکستهی ماست
کلید قفل حقیقت زبان بستهی ماست
مگو چه دانهی تسبیح از چه پامالیم
که عیب ما همه از رشته گسسته ماست
دو دسته یکسره در جنگ و تودهی بدبخت
در این مبارزه پامال هر دو دسته ماست
نوید صلح امید آنکه می دهد به بشر
سفیر خوش خبر و پیک پی خجستهی ماست
نه غنچه باز نه گل بو دهد در این گلشن
گواه آن دل تنگ و دماغ خستهی ماست
ز قید و بند جهان فرخی بود آزاد
که رند در به در و از علاقه رستهی ماست
کلید قفل حقیقت زبان بستهی ماست
مگو چه دانهی تسبیح از چه پامالیم
که عیب ما همه از رشته گسسته ماست
دو دسته یکسره در جنگ و تودهی بدبخت
در این مبارزه پامال هر دو دسته ماست
نوید صلح امید آنکه می دهد به بشر
سفیر خوش خبر و پیک پی خجستهی ماست
نه غنچه باز نه گل بو دهد در این گلشن
گواه آن دل تنگ و دماغ خستهی ماست
ز قید و بند جهان فرخی بود آزاد
که رند در به در و از علاقه رستهی ماست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
در غمت کاری که آه آتشینم کرده است
آنقدر دانم که خاکسترنشینم کرده است
دولت وصل تو شیرین لب بر غم آسمان
با گدائی خسرو روی زمینم کرده است
تا برون آرم دمار از آن گروه مار دوش
تربیت همدوش پور آبتینم کرده است
خاک کوی آن بهشتی طلعت غلمان سرشت
بی نیاز از کوثر و خلد برینم کرده است
سوختم از دست غم پا تا بسر در راه عشق
چند گویم آنچنان یا این چنینم کرده است
آنقدر دانم که خاکسترنشینم کرده است
دولت وصل تو شیرین لب بر غم آسمان
با گدائی خسرو روی زمینم کرده است
تا برون آرم دمار از آن گروه مار دوش
تربیت همدوش پور آبتینم کرده است
خاک کوی آن بهشتی طلعت غلمان سرشت
بی نیاز از کوثر و خلد برینم کرده است
سوختم از دست غم پا تا بسر در راه عشق
چند گویم آنچنان یا این چنینم کرده است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست
رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ
چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست
لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل
کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست
آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید
ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست
رندی و مستی و دیوانه گری پیشه من
شوخی و دلبری و پرده دری شیوه تست
خاک بر آن بقا باد که از آتش عشق
یافت خضر دل من آنچه سکندر می جست
خیزد از یزد چو من فرخی استاد سخن
خاست گر عنصری از بلخ و ابوالفتح از بست
رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ
چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست
لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل
کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست
آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید
ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست
رندی و مستی و دیوانه گری پیشه من
شوخی و دلبری و پرده دری شیوه تست
خاک بر آن بقا باد که از آتش عشق
یافت خضر دل من آنچه سکندر می جست
خیزد از یزد چو من فرخی استاد سخن
خاست گر عنصری از بلخ و ابوالفتح از بست