عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۱۱
برخیز نگارا که ز فرمودهٔ خسرو
موزون غزلی چون قد دل جوی تو دارم
نیکوست که در پیش تو خوانم غزل شاه
زیرا که هوای رخ نیکوی تو دارم
بشنو ز من اشعار ملک ناصردین را
کز شوق همین جای به پهلوی تو دارم
« در هر دو جهان آرزوی روی تو دارم
در دست ز محصول جهان موی تو دارم
زاهد به سوی کعبه و راهب به سوی دیر
آری من دیوانه سر کوی تو دارم
گر با تو به فردوس برین جای دهندم
در مجمع فردوس نظر سوی تو دارم
اندیشه ندارد دلم از آتش دوزخ
تا راه در آتشکدهٔ خوی تو دارم
یارب خم گیسوی تو آشفته مبادا
کاشفته دلی در خم گیسوی تو دارم
پیوسته بود منزل من گوشه محراب
وین منزلت از گوشهٔ ابروی تو دارم
در نزد من ارباب کرامت همه ماتند
وین معجزه از نرگس جادوی تو دارم»
شاها غزل شاه، مرا کرده غزل خوان
این فیض من از نطق سخن گوی تو دارم
موزون غزلی چون قد دل جوی تو دارم
نیکوست که در پیش تو خوانم غزل شاه
زیرا که هوای رخ نیکوی تو دارم
بشنو ز من اشعار ملک ناصردین را
کز شوق همین جای به پهلوی تو دارم
« در هر دو جهان آرزوی روی تو دارم
در دست ز محصول جهان موی تو دارم
زاهد به سوی کعبه و راهب به سوی دیر
آری من دیوانه سر کوی تو دارم
گر با تو به فردوس برین جای دهندم
در مجمع فردوس نظر سوی تو دارم
اندیشه ندارد دلم از آتش دوزخ
تا راه در آتشکدهٔ خوی تو دارم
یارب خم گیسوی تو آشفته مبادا
کاشفته دلی در خم گیسوی تو دارم
پیوسته بود منزل من گوشه محراب
وین منزلت از گوشهٔ ابروی تو دارم
در نزد من ارباب کرامت همه ماتند
وین معجزه از نرگس جادوی تو دارم»
شاها غزل شاه، مرا کرده غزل خوان
این فیض من از نطق سخن گوی تو دارم
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۱۲
نشهای داده به من دست از این مطلع شاه
که ننوشیده قدح بی خبر از خویشتنم
دگر دهد باده کنون ساقی سیمین بدنم
توبهٔ پیش به یک جرعهٔ می برشکنم»
تا به پیرانهسرت جام دمادم بخشند
ای جوان باده به من بخش که پیر کهنم
مستی عشق تو را چند نهان باید داشت
بشنود گو همه کس بوی شراب از دهنم
حال پروانهٔ دل سوخته من میدانم
کز ازل شمع رخت سوخت به هر انجمنم
آن که بر کشتن من تیغ کشیدهست تویی
وان که از تیغ تو گردن نکشیدهست منم
آن چنان بر سر کویت به غریبی شادم
که به خاطر نگذشته است خیال وطنم
روز هجرت ز گران جانی خود حیرانم
که نرفتهست چرا جان گرامی ز تنم
رهبری کرد به کوی تو و برد از راهم
عشق هم راه بر من شد و هم راهزنم
تا لبت گفته به من سر سخندانی را
کرده سلطان سخن سنج قبول سخنم
مالک نظم گهربار ملک ناصردین
که ز فیض لب او صاحب در عدنم
خسرو عهد فروغی نظری کرده به من
که ز شیرین سخنی شور به عالم فکنم
که ننوشیده قدح بی خبر از خویشتنم
دگر دهد باده کنون ساقی سیمین بدنم
توبهٔ پیش به یک جرعهٔ می برشکنم»
تا به پیرانهسرت جام دمادم بخشند
ای جوان باده به من بخش که پیر کهنم
مستی عشق تو را چند نهان باید داشت
بشنود گو همه کس بوی شراب از دهنم
حال پروانهٔ دل سوخته من میدانم
کز ازل شمع رخت سوخت به هر انجمنم
آن که بر کشتن من تیغ کشیدهست تویی
وان که از تیغ تو گردن نکشیدهست منم
آن چنان بر سر کویت به غریبی شادم
که به خاطر نگذشته است خیال وطنم
روز هجرت ز گران جانی خود حیرانم
که نرفتهست چرا جان گرامی ز تنم
رهبری کرد به کوی تو و برد از راهم
عشق هم راه بر من شد و هم راهزنم
تا لبت گفته به من سر سخندانی را
کرده سلطان سخن سنج قبول سخنم
مالک نظم گهربار ملک ناصردین
که ز فیض لب او صاحب در عدنم
خسرو عهد فروغی نظری کرده به من
که ز شیرین سخنی شور به عالم فکنم
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۱۳
دوش در میکده با آن صنم قافیهدان
خواندم این مطلع شه را و زدم رطل گران
«برقع از روی برافکن که همه خلق جهان
به یکی روز ببینند دو خورشید عیان»
رخ رخشان بنما، دیدهٔ جان را بفروز
لب میگون بگشا آتش دل را بنشان
مهر خورشید رخت هیچ نگنجد به ضمیر
وصف یاقوت لبت هیچ نیاید به زبان
دلستانی تو ولی از همه دلها به کنار
آفتابی تو ولی از همه ذرات نهان
موی عنبر شکنت سلسلهٔ گردن دل
روی خورشیدوشت شعلهٔ عالم جان
دستم از حلقهٔ مویت همه شب مشک فروش
چشمم از تابش رویت همه روز اشک افشان
راستی جز خم ابروی تو نشنیدم من
که مه نو بکشد بر سر خورشید کمان
من ندیدم ز رخ خوب تو فرخندهتری
جز بلند اختر فرخ ملک ملک ستان
آفتاب فلک جاه ملک ناصردین
که قرینش ملکی نامده در هیچ قران
رفته تا طبع فروغی ز پی مطلع شاه
شعرش افلاک نشین آمد و خورشید نشان
خواندم این مطلع شه را و زدم رطل گران
«برقع از روی برافکن که همه خلق جهان
به یکی روز ببینند دو خورشید عیان»
رخ رخشان بنما، دیدهٔ جان را بفروز
لب میگون بگشا آتش دل را بنشان
مهر خورشید رخت هیچ نگنجد به ضمیر
وصف یاقوت لبت هیچ نیاید به زبان
دلستانی تو ولی از همه دلها به کنار
آفتابی تو ولی از همه ذرات نهان
موی عنبر شکنت سلسلهٔ گردن دل
روی خورشیدوشت شعلهٔ عالم جان
دستم از حلقهٔ مویت همه شب مشک فروش
چشمم از تابش رویت همه روز اشک افشان
راستی جز خم ابروی تو نشنیدم من
که مه نو بکشد بر سر خورشید کمان
من ندیدم ز رخ خوب تو فرخندهتری
جز بلند اختر فرخ ملک ملک ستان
آفتاب فلک جاه ملک ناصردین
که قرینش ملکی نامده در هیچ قران
رفته تا طبع فروغی ز پی مطلع شاه
شعرش افلاک نشین آمد و خورشید نشان
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۱۴
ای خامهٔ مشک افشان چون نامه نگار آیی
این مطلع شاهی را عنوان کتابم کن
« ای ساقی خوش منظر مست می نابم کن
روی چو مهت بنمای بیهوش و خرابم کن»
کیفیت بیداری خون کرد دلم ساقی
برخیز و شرابم ده بنشین و به خوابم کن
هر وقت که می خواران پیمانهٔ می نوشند
از چشم خمارینت سرمست شرابم کن
من زهر فراقت را زین پیش نمینوشم
صهبای وصالم ده، فارغ ز عذابم کن
پیش لب نوشینت تا کی به سؤال آیم
گر بوسه نمیبخشی یک باره جوابم کن
رخساره نشان دادی بی دین و دلم کردی
بگشای خم گیسو بی طاقت و تابم کن
خواهی که در این عالم یک عمر کنم شاهی
در خیل غلامانت یک روز حسابم کن
ترسم که بر خسرو داد از تو برم آخر
شیرین دهنا رحمی بر چشم پرآبم کن
شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید
کز جمله حجابت یک باره خطابم کن
صد بار فروغی من با دل بر خود گفتم
بنواز دلم باری آن گاه عتابم کن
این مطلع شاهی را عنوان کتابم کن
« ای ساقی خوش منظر مست می نابم کن
روی چو مهت بنمای بیهوش و خرابم کن»
کیفیت بیداری خون کرد دلم ساقی
برخیز و شرابم ده بنشین و به خوابم کن
هر وقت که می خواران پیمانهٔ می نوشند
از چشم خمارینت سرمست شرابم کن
من زهر فراقت را زین پیش نمینوشم
صهبای وصالم ده، فارغ ز عذابم کن
پیش لب نوشینت تا کی به سؤال آیم
گر بوسه نمیبخشی یک باره جوابم کن
رخساره نشان دادی بی دین و دلم کردی
بگشای خم گیسو بی طاقت و تابم کن
خواهی که در این عالم یک عمر کنم شاهی
در خیل غلامانت یک روز حسابم کن
ترسم که بر خسرو داد از تو برم آخر
شیرین دهنا رحمی بر چشم پرآبم کن
شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید
کز جمله حجابت یک باره خطابم کن
صد بار فروغی من با دل بر خود گفتم
بنواز دلم باری آن گاه عتابم کن
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۱۵
بشنو ای تازه غزال این غزل تازهٔ شاه
تا شود خوشدلی هر دو جهان حاصل تو
در ازل چون بسرشتند ملایک گل تو
حیف و صد حیف که کردند چو آهن دل تو
همه جایی و ندانیم کجایی ای دوست
هیچ کس پا ننهادهست به سر منزل تو
دل عشاق به امید وصال تو خوش است
ره ندارند به جایی به جز از محفل تو
هر کجا رو کنی ای دوست همه مشتاقان
هم چو مجنون بدوند از عقب محمل تو
دوش پیش دهنت مشکل خود را گفتم
گفت کز تنگی حل می نشود مشکل تو
عقل در چارهٔ سودای تو بی چاره بماند
وقت آن است که دیوانه شود عاقل تو»
تا شود خوشدلی هر دو جهان حاصل تو
در ازل چون بسرشتند ملایک گل تو
حیف و صد حیف که کردند چو آهن دل تو
همه جایی و ندانیم کجایی ای دوست
هیچ کس پا ننهادهست به سر منزل تو
دل عشاق به امید وصال تو خوش است
ره ندارند به جایی به جز از محفل تو
هر کجا رو کنی ای دوست همه مشتاقان
هم چو مجنون بدوند از عقب محمل تو
دوش پیش دهنت مشکل خود را گفتم
گفت کز تنگی حل می نشود مشکل تو
عقل در چارهٔ سودای تو بی چاره بماند
وقت آن است که دیوانه شود عاقل تو»
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۱۶
پنج بیت از شه والاست در این تازه غزل
که بود هوش ربایندهٔ هر دانایی
ای که چون حسن تو نبود به جهان کالایی
چو قد سرو روانت نبود بالایی
تنم آن روح ندارد که تو تیرش بزنی
خونم آن قدر ندارد که تو دست الایی
باغ فردوس نخواهند مقیمان درت
نیست خوشتر ز سر کوی تو دیگر جایی
چهرهٔ هم چو مهت را همه شب زیر نقاب
هر چه پنهان کنی ای دوست به ما پیدایی
تا تو منظور منی دیده فرو دوختهام
که نیفتد نظرم بر رخ هر زیبایی
گر چه روی تو ندیدیم ولی خوشنودیم
که ندیدهست تو را دیدهٔ هر بینایی
لب شیرین تو گویا به حدیث آمد باز
که برآورده بسی شور ز هر شیدایی
دست در زلف رسای تو کسی خواهد زد
که سرش را ننهد بر سر هر سودایی
گر قدم بر سر شعرا نهی ای مه شاید
زان که خوانندهٔ اشعار شه والایی
نکته پرداز سخن سنج ملک ناصر دین
که به تحقیق ندارد سخنش همتایی
خسروا طبع فروغی به همین خرسند است
که سخن سنج و سخندان و سخن آرایی
که بود هوش ربایندهٔ هر دانایی
ای که چون حسن تو نبود به جهان کالایی
چو قد سرو روانت نبود بالایی
تنم آن روح ندارد که تو تیرش بزنی
خونم آن قدر ندارد که تو دست الایی
باغ فردوس نخواهند مقیمان درت
نیست خوشتر ز سر کوی تو دیگر جایی
چهرهٔ هم چو مهت را همه شب زیر نقاب
هر چه پنهان کنی ای دوست به ما پیدایی
تا تو منظور منی دیده فرو دوختهام
که نیفتد نظرم بر رخ هر زیبایی
گر چه روی تو ندیدیم ولی خوشنودیم
که ندیدهست تو را دیدهٔ هر بینایی
لب شیرین تو گویا به حدیث آمد باز
که برآورده بسی شور ز هر شیدایی
دست در زلف رسای تو کسی خواهد زد
که سرش را ننهد بر سر هر سودایی
گر قدم بر سر شعرا نهی ای مه شاید
زان که خوانندهٔ اشعار شه والایی
نکته پرداز سخن سنج ملک ناصر دین
که به تحقیق ندارد سخنش همتایی
خسروا طبع فروغی به همین خرسند است
که سخن سنج و سخندان و سخن آرایی
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
بکشت غمزهٔ آن شوخ بیگناه مرا
فکند سیب زنخدان او به چاه مرا
غلام هندوی خالش شدم ندانستم
کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا
دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی
ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا
هزار بار فتادم به دام دیده و دل
هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا
ز مهر او نتوانم که روی برتابم
ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا
به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده
اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا
عبید از کرم یار بر مدار امید
که لطف شامل او بس امیدگاه مرا
فکند سیب زنخدان او به چاه مرا
غلام هندوی خالش شدم ندانستم
کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا
دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی
ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا
هزار بار فتادم به دام دیده و دل
هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا
ز مهر او نتوانم که روی برتابم
ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا
به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده
اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا
عبید از کرم یار بر مدار امید
که لطف شامل او بس امیدگاه مرا
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا
لبت به خون دل عاشقان خطی دارد
غبار چیست دگر باره در میانهٔ ما
مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه
و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا
کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد
که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما
ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست
که زنگیان سیاهش نمیکنند رها
دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست
بلی همیشه پریشانی آورد سودا
عبید وصف دهان و لب تو میگوید
ببین که فکر چه باریک و نازکست او را
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا
لبت به خون دل عاشقان خطی دارد
غبار چیست دگر باره در میانهٔ ما
مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه
و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا
کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد
که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما
ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست
که زنگیان سیاهش نمیکنند رها
دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست
بلی همیشه پریشانی آورد سودا
عبید وصف دهان و لب تو میگوید
ببین که فکر چه باریک و نازکست او را
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا
غم همنشین من شد و من همنشین غم
تا خود چه ها رسد ز چنین همنشین مرا
زینسان که آتش دل من شعله می زند
تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا
ای دوستان نمی دهد آن زلف بی قرار
تا یک زمان قرار بود بر زمین مرا
از دور دیدمش خردم گفت دور از او
دیوانه می کند خرد دوربین مرا
گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی
خورشید بنده گردد و مه خوشهچین مرا
تا چون عبید بر سر کویش مجاورم
هیچ التفات نیست به خلد برین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا
غم همنشین من شد و من همنشین غم
تا خود چه ها رسد ز چنین همنشین مرا
زینسان که آتش دل من شعله می زند
تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا
ای دوستان نمی دهد آن زلف بی قرار
تا یک زمان قرار بود بر زمین مرا
از دور دیدمش خردم گفت دور از او
دیوانه می کند خرد دوربین مرا
گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی
خورشید بنده گردد و مه خوشهچین مرا
تا چون عبید بر سر کویش مجاورم
هیچ التفات نیست به خلد برین مرا
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
در ما به ناز مینگرد دلربای ما
بیگانهوار میگذرد آشنای ما
بیجرم دوست پای ز ما درکشیده باز
تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما
با هیچ کس شکایت جورش نمی کنم
ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما
ما دل به درد هجر ضروری نهادهایم
زیرا که فارغست طبیب از دوای ما
هردم ز شوق حلقهٔ زنجیر زلف او
دیوانه می شود دل آشفته رای ما
بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین
بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما
شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک
او میکند همیشه خرابی به جای ما
بیگانهوار میگذرد آشنای ما
بیجرم دوست پای ز ما درکشیده باز
تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما
با هیچ کس شکایت جورش نمی کنم
ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما
ما دل به درد هجر ضروری نهادهایم
زیرا که فارغست طبیب از دوای ما
هردم ز شوق حلقهٔ زنجیر زلف او
دیوانه می شود دل آشفته رای ما
بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین
بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما
شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک
او میکند همیشه خرابی به جای ما
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ای خط و خال خوشت مایهٔ سودای ما
ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما
چونکه قدم مینهد شوق تو در ملک جان
صبر برون میجهد از دل شیدای ما
چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند
راه خرابات پرس گر طلبی جای ما
از رخ زیبای تو قبلهگه عام را
کعبهٔ دیگر نباد دلبر ترسای ما
مردم لولی وشیم ما که وسجده کدام
رای هزیمت گرفت عقل سبک رای ما
صوفی افسرده را زحمت ما گو مده
رو تو و محراب زهد ما و چلیپای ما
رطل گرانرا ز دست تا ننهی ای عبید
زانکه روان میبرد عمر سبک پای ما
ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما
چونکه قدم مینهد شوق تو در ملک جان
صبر برون میجهد از دل شیدای ما
چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند
راه خرابات پرس گر طلبی جای ما
از رخ زیبای تو قبلهگه عام را
کعبهٔ دیگر نباد دلبر ترسای ما
مردم لولی وشیم ما که وسجده کدام
رای هزیمت گرفت عقل سبک رای ما
صوفی افسرده را زحمت ما گو مده
رو تو و محراب زهد ما و چلیپای ما
رطل گرانرا ز دست تا ننهی ای عبید
زانکه روان میبرد عمر سبک پای ما
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
میکند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا
میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا
متحیر شدهام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا
هوس در بناگوش تو دارد دل من
قطرهٔ اشگ از آنست چو دردانه مرا
دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا
درد سر میدهد این واعظ و میپندارد
کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا
چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم
تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا
از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا
میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا
متحیر شدهام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا
هوس در بناگوش تو دارد دل من
قطرهٔ اشگ از آنست چو دردانه مرا
دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا
درد سر میدهد این واعظ و میپندارد
کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا
چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم
تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا
از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا
من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا
منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا
صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا
گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا
حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا
من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا
منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا
صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا
گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا
حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم
میکند حلقهٔ زلف تو پریشان ما را
تا به دامان وصالت نرسد دست امید
دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را
در ره کعبهٔ وصل تو ز پا ننشینیم
گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را
ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر
کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را
کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم
میکند حلقهٔ زلف تو پریشان ما را
تا به دامان وصالت نرسد دست امید
دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را
در ره کعبهٔ وصل تو ز پا ننشینیم
گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را
ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر
کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
دارم بتی به چهرهٔ صد ماه و آفتاب
نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب
رعناتر از شمایل نسرین میان باغ
نازندهتر ز سروسهی بر کنار آب
در تاب حیرت از رخ او در چمن سمن
در خوی خجلت از تب او در قدح شراب
شکلی و صد ملاحت و روئی وصد جمال
چشمی وصد کرشمه و لعلی وصد عتاب
خورشید در نقاب خجالت نهان شود
از روی جانفزاش اگر بر فتد نقاب
در حلقههای زلفش جانهای ما اسیر
از چشمهای مستش دلهای ما کباب
فریاد از آن دو سنبل مشکین تابدار
زنهار از آن دو نرگس جادوی نیمخواب
هرگه که زانوئی زند و بادهای دهد
من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حباب
روزیکه با منست من آنروز چون عبید
از عیش بهرهمندم و از عمر کامیاب
نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب
رعناتر از شمایل نسرین میان باغ
نازندهتر ز سروسهی بر کنار آب
در تاب حیرت از رخ او در چمن سمن
در خوی خجلت از تب او در قدح شراب
شکلی و صد ملاحت و روئی وصد جمال
چشمی وصد کرشمه و لعلی وصد عتاب
خورشید در نقاب خجالت نهان شود
از روی جانفزاش اگر بر فتد نقاب
در حلقههای زلفش جانهای ما اسیر
از چشمهای مستش دلهای ما کباب
فریاد از آن دو سنبل مشکین تابدار
زنهار از آن دو نرگس جادوی نیمخواب
هرگه که زانوئی زند و بادهای دهد
من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حباب
روزیکه با منست من آنروز چون عبید
از عیش بهرهمندم و از عمر کامیاب