عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۴
مدتی شد کز گلستانی جدا افتاده‌ام
عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتاده‌ام
نوبهاری می‌دماند از خاک من گل، وان گذشت
گشته‌ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده‌ام
در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته‌بال
کرده‌ام آهنگ پرواز و بجا افتاده‌ام
گر نمی‌پویم ره دیدار عذرم ظاهر است
بسکه در زنجیر غم ماندم ز پا افتاده‌ام
نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص
سخت در تشویش و محکم در بلا افتاده‌ام
مایهٔ هستی تمامی سوختم بر یاد وصل
مفلسم وحشی به فکر کیمیا افتاده‌ام
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۵
صبرم نماند و نیست دگر تاب فرقتم
خوش بر سر بهانه نشسته‌ست طاقتم
من مرد حملهٔ سپه هجر نیستم
گیرم که استوار بود پای جرأتم
زندان بی در است کدورتسرای هجر
من چون در این طلسم فتادم به حیرتم
جایز نداشته‌ست کسی هجر دائمی
من مفتی مسائل کیش محبتم
وحشی منم مورخ زندانیان هجر
زیرا که دیر سالهٔ زندان حسرتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۶
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و نالهٔ زاری نداشتم
تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آنروز آمدی که نثاری نداشتم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم
در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم
وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۷
آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریهٔ تلخ از جگرسوخته دارم
گفتی تو چه اندوخته‌ای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم
انداخته‌ام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم
در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نوآموخته دارم
وحشی به دل این آتش سوزنده‌ چو فانوس
از پرتو آن شمع برافروخته دارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۸
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم
مگو وقتی دل صد پاره‌ای بودت کجا بردی
کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم
ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سرگذشت من
به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم
ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۹
دیریست که رندانه شرابی نکشیدیم
در گوشهٔ باغی می نابی نکشیدیم
چون سبزه قدم بر لب جویی ننهادیم
چون لاله قدح بر لب آبی نکشیدیم
بر چهره کشیدیم نقاب کفن افسوس
کز چهرهٔ مقصود نقابی نکشیدیم
بسیار عذابی که کشیدیم ولیکن
دشوارتر از هجر عذابی نکشیدیم
وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند
تا پای طلب از همه بابی نکشیدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۱
من که چون شمع از تف دل جانگدازی می‌کنم
گر سرم برداری از تن سرفرازی می‌کنم
با چنین تندی و بی باکی که آن عاشق کشست
آه اگر داند که با او عشقبازی می‌کنم
می‌کشد آنم که خنجر می‌زند وانگه به ناز
باز می پرسد که چون عاشق نوازی می‌کنم
ای عزیزان بار خواهم بست یار من کجاست
حاضرش سازید تا من کار سازی می‌کنم
همچو وحشی نیم بسمل در میان خاک و خون
می‌تپم و آن شوخ پندارد که بازی می‌کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۲
گو جان ستان از من که من تن در بلای او دهم
پیکر به خون اندر کشم جان خونبهای او دهم
بزم فراغ آراست دل کو بی محابا غمزه‌ای
کش من ز راه چشم خود سر در سرای او دهم
جانی به حسرت می‌کنم بهرعیادت گو میا
کی بهر حفظ جان خود تشویش پای او دهم
ماخولیا گر نیست این جویم چرا خونخواره‌ای
کو قصد جان من کند من جان برای او دهم
چون عشق خواهم دشمنی این جان ایمن خفته را
تا باز صد ره هر شبی تغییر جای او دهم
وحشی شکایت تا به کی از روزگار عافیت
ایام رشک عشق کو تا من سزای او دهم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۴
آورده اقبالم دگر تا سجدهٔ این در کنم
شکرانهٔ هر سجده‌ای صد سجدهٔ دیگر کنم
کردم سراپا خویش را چشم از پی طی رهت
کز بهر سجده بر درت خود را تمامی سرکنم
گوگرد احمر کی کند کار غبار راه تو
این کیمیاگر باشدم خاک سیه را زر کنم
تو خوش به دولت خواب کن گر پاسبانی بایدت
من از دعای نیم شب گردون پر از لشکر کنم
خصمت که هست اندر قفس بگذار با آه منش
کو را اگریاقوت شد زین شعله خاکستر کنم
گر توتیایی افکنی در دیده ام از راه خود
از رشک چشم خود نمک در دیدهٔ اخترکنم
بر اوج تختت کاندر او سیمرغ شهپر گم کند
من پشه و از پشه کم کی عرض بال و پرکنم
وحشی چه پیش آرد که آن ایثار راهت را سزد
از مخزن فیضت مگر دامن پر از گوهر کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۵
کاری مکن که رخصت آه سحر دهم
وین تند باد را به چراغ تو سردهم
آبم ز جوی تیغ تغافل مده ، مباد
نخلی شوم که خنجر الماس بردهم
سیلی ز دیده خواهدم آمد دل شبی
اولیتر آنکه من همه کس را خبر دهم
کشتی نوح چیست چو توفان گریه شد
هرتخته زان سفینه به موجی دگر دهم
لرزد دلم که خانه حسنت کند سیاه
گر اندک اختیار به دود جگر دهم
افسردگی بس است که باد خزان شود
آه ار به بوستان جمال تو سر دهم
بیداد کیش من متنبه نمی‌شود
وحشی من این ندای عبث چند در دهم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۷
نه من از تو مهر خواهم نه تو بگذری ز کین هم
نه تر است این مروت نه مراست چشم این هم
چه بهانه ساخت دیگر به هلاک بیگناهان
که تعرض است بر لب گرهیست بر جبین هم
به میان جنگ و صلحت من و دست و آن دعاها
که ز آستین بر آید نه رود به آستین هم
نه همین فلک خجل شد ز کف نیاز عشقم
که ز سجده‌های شوقم شده منفعل زمین هم
برسان ز خرمن خود مددی به بی نصیبان
که نه خرمن تو ماند نه هجوم خوشه چین هم
چه متاع رستگاری بودم ز سجدهٔ بت
که ذخیره‌ای نبردم ز نگاه واپسین هم
ز تو خوش نماست وحشی ره و رسم زهد و رندی
که دلیست حق شناس و نظری خدای بین هم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۸
دل پر حسرت از کوی تو برگردیدم و رفتم
نشد پابوس روزی آستان بوسیدم و رفتم
ز گرد راه خود را بر سر کوی تو افکندم
رخ پر گرد بر خاک درت مالیدم و رفتم
اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود
که آواز درایی از درت نشنیدم و رفتم
نیامد سرو من بیرون که بر گرد سرش گردم
به سان گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم
میسر چون نشد وحشی که بینم خلوت وصلش
به حسرت بر در و دیوار کویش دیدم و رفتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۰
چو دیدم خوار خود را از در آن بیوفا رفتم
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم
بر آن بودم که در راه وفایش عمرها باشم
چو می‌دیدم که ازحد می‌برد جور و جفا رفتم
دلم گر آید از کویش برون آگه کنید او را
که گر خواهد مرا من جانب شهر وفا رفتم
شدم سویش به تکلیف کسان اما پشیمانم
نمی‌بایست رفتن سوی او دیگر چرا رفتم
ز من عشقی بگو دیوانگان عشق را وحشی
که من زنجیر کردم پاره در دارالشفا رفتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۱
در بزم وصل اگر چه همین در میان منم
چون نیک بنگری ز همه بر کران منم
رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن
آری کلیددار در بوستان منم
خار وخس زیاده بر آتش نهاد نیست
گر بوستان حسن ترا باغبان منم
معلوم مهربانی اهل هوس که چیست
بشنو سخن که عاشقم و مهربان منم
ای گل اگر به گفتهٔ وحشی عمل کنی
سد ساله نو بهار خزان را ضمان منم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۲
به دل دیرین بنایی بود کندم
به جای او ز نو طرحی فکندم
خریدارانه چشمی دید سویم
نگفت اما هنوز از چون و چندم
قبولی زان نگه می‌یابم ای بخت
بسوزان بهر چشم بد سپندم
نگهبانان به سوی فتنه و ناز
فریبم می‌دهند و می‌برندم
ره پر تیغ و تیر غمزه پیش است
خداوندا نگه دار از گزندم
برو وحشی تو صید زلف او باش
که من جای دگر سر در کمندم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۳
به استغنات میرم سرو استغنا بلند من
که خوش راضیست از تو جان استغنا پسند من
سرت گردم به رقص آور دلم را گرم سویم بین
که نیک است از برای چشم بد دود سپند من
من این تار نگه را حلقه حلقه می‌کنم اما
شکاری را که من دیدم زیاد است از کمند من
حلاوت بخشیی گاهی به شکر خنده میفرما
به زهر چشم خود مگذار کار زهر خند من
شکاری نیستم کارایش فتراک را شایم
به صید من چه سعی است اینکه دارد صید بند من
مرا بایست کشتن تا نه من رسوا شوم نی او
نصیحت نشنو من گوش اگر می‌کرد پند من
ز وحشی بر در او بدترم بلک از سگ کویم
ازین بدتر شوم اینست اگر بخت نژند من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۴
آمد آمد حسن در رخش غرور انگیختن
اینک اینک عشق می‌آید به شور انگیختن
هر کرا کحل محبت چشم جان روشن نساخت
روز حشرش همچنان خواهند کور انگیختن
پا به حرمت نه در این وادی که موسی حد نداشت
گرد نعلین از تجلیگاه طور انگیختن
رسم بزم ماست دود از دل بر آوردن نخست
سوختن چون عود و از مجمر بخور انگیختن
دست کردن در کمر با عشق کاری سهل نیست
فتنه‌ای نتوان ز بهر خود به زور انگیختن
عرصهٔ عشق و حریف ما چنین منصوبه باز
سخت بازی چیست بازیهای دور انگیختن
خیز و دامن برفشان وحشی که کار دهر نیست
جز غبار فتنه و گرد فتور انگیختن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۵
هست هنوز ماه من چشم و چراغ دیگران
سبزهٔ او هنوز به از گل باغ دیگران
خلق روان به هر طرف بهر سراغ یار من
بیهده من چرا روم بهر سراغ دیگران
رسته گلم ز بام و در جای دگر چرا روم
با گل خود چه می‌کنم سبزهٔ باغ دیگران
من که میسرم شود صافی جام او چرا
در دل خود کنم گره درد ایاغ دیگران
وحشی از او علاج کن سوز درون خویش را
فایده چیست سوختن از تف داغ دیگران
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۶
من اگر این بار رفتم، رفتم آزارم مکن
این تغافل های بیش از پیش در کارم مکن
پای برگشتن نخواهم داشت خواهم رفت و ماند
در تماشاگاه دیگر نقش دیوارم مکن
بنده می‌خواهی ز خدمتکار خود غافل مباش
می‌شود ناگه کسی دیگر خریدارم، مکن
من که مستم مجلست گر هست و میر مجلسی
بزم خود افسرده خواهی کرد هشیارم مکن
عزت سگ هست در کوی تو وحشی خود چه کرد
گر چه عاشق خوار می‌باید، چنین خوارم مکن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۷
ای قامت تو جلوه ده شیوه‌های حسن
در هر کرشمهٔ تو نهان صد ادای حسن
خواهی بدار و خواه بکش ، ناپسند نیست
مستحسن است‌هر چه بود اقتضای حسن
سلطان حسن هر چه کند حکم حکم اوست
بگذار کار حسن به تدبیر و رای حسن
این حسن پنج روز به یوسف وفا نکرد
زنهار اعتماد مکن بر وفای حسن
دانی که گل ز باغ چرا زود می‌رود
یعنی که اندکیست زمان بقای حسن
گویی بزن که حال جهان برقرار نیست
حالا که در رکاب مراد است پای حسن
وحشی من و گدایی خوبان که این گروه
سلطان عالمند ز فر همای حسن