عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۱
ما گل به پاسبان گلستان گذاشتیم
بستان به پرورندهٔ بستان گذاشتیم
می‌آید از گشودن آن بوی منتی
در بسته باغ خلد به رضوان گذاشتیم
در کار ما مضایقه‌ای داشت ناخدا
کشتی به موج و رخت به توفان گذاشتیم
در خود نیافتیم مدارا به اهرمن
بوسیدن بساط سلیمان گذاشتیم
کردیم پا ز دیده به عزم ره حرم
ره بسته بود خار مغیلان گذاشتیم
ظلمت به پیش چشمهٔ حیوان تتق کشید
رفتیم و ذوق چشمه ی حیوان گذاشتیم
وحشی نداشت پای گریز از کمند عشق
او را به بند خانهٔ حرمان گذاشتیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۳
مصلحت دیده چنین صبر که سویش نروم
ننشینم به رهش بر سر کویش نروم
هست خوش مصلحتی لیک دریغا کو تاب
که یک امروز به نظارهٔ رویش نروم
آرزو نام یکی سلسله جنبانم هست
خود به خود من به شکن گیری مویش نروم
سد صلا می‌زند آن چشم و به این جرأت شوق
بر در وصل ز اندیشهٔ خویش نروم
گر توان خواند فسونی که در آیند به دل
هرگز از پیش دل عربده جویش نروم
ساقی ما ز می خاص به بزم آورده است
نیست معلوم که از دست سبویش نروم
وحشی این عشق بد افتاد عجب گر آخر
در سر حسرت رخسار نکویش نروم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۴
نفروخته خود را ز غمت باز خریدیم
آن خط غلامی که ندادیم دریدیم
در دست نداریم به جز خار ملامت
زان دامن گل کز چمن وصل نچیدیم
این راه نه راهیست عنان بازکش ای دل
دیدی که درین یک دو سه منزل چه کشیدیم
مانند سگ هرزه رو صید ندیده
بیهوده دویدیم و چه بیهود دویدیم
وحشی به فریب همه کس می‌روی از راه
بگذار که ما ساده دلی چون تو ندیدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۵
چو خواهم کز ره شوقش دمی بر گرد سر گردم
به نزدیکش روم سد بار و باز از شرم برگردم
من بد روز را آن بخت بیدار از کجا باشد
که در کویش شبی چون پاسبانان تا سحر گردم
دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمی
به خویش آیم دمی سد بار و از خود بیخبر گردم
اگر جز کعبهٔ کوی تو باشد قبله گاه من
الاهی ناامید از سجدهٔ آن خاک در گردم
نه از سوز محبت بی نصیبم همچو پروانه
که در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم
به بزم عیش شبها تا سحر او را چه غم باشد
که بر گرد درش زاری کنان شب تا سحر گردم
به زخم خنجر بیداد او خو کرده‌ام وحشی
نمی‌خواهم که یک دم دور از آن بیدادگر گردم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۶
در آغاز محبت گر وفا کردی چه می‌کردم
دل من برده بنیاد جفا کردی چه می‌کردم
هنوزم مبتلا نا کرده کشت از تیغ استغنا
دلم را گر به لطفی مبتلا کردی چه می‌کردم
نگار آشنا کش دلبر بیگانه سوز من
مرا با خویشتن گر آشنا کردی چه می‌کردم
بجز جور و جفا کردی نکرد آن مه بحمداله
اگر بعد از وفا این کارها کردی چه می‌کردم
شدم آگاه زود از خوی آن بیداد جو وحشی
دلم گر خو به آن شوخ بلا کردی چه می‌کردم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۸
ز کوی آن پری دیوانه رفتم
نکو کردم خردمندانه رفتم
بیا بشنو ز من افسانه ی عشق
که دیگر بر سر افسانه رفتم
ز من باور کند زاهد زهی عقل
که کردم توبه وز میخانه رفتم
سفر کردم ز کوی آشنایی
ز صبر و دین و دل بیگانه رفتم
چه می بود اینکه ساقی داد وحشی
که من از خود به یک پیمانه رفتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۹
خوشست آن مه به اغیار آزمودم
به من خوش نیست بسیار آزمودم
همان خوردم فریب وعدهٔ تو
ترا با آنکه صد بار آزمودم
ز تو گفتم ستمکاری نیاید
ترا نیز ای ستمکار آزمودم
به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم
به من یار است دشمن‌تر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم
کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم
اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۰
از آن تر شد به خون دیده دامانی که من دارم
که با تردامنان یار است جانانی که من دارم
اگر با من چنین ماند پریشان اختلاط من
ازین بدتر شود حال پریشانی که من دارم
ز مردم گر چه می‌پوشم خراش سینهٔ خود را
ولی پیداست از چاک گریبانی که من دارم
کشم تا کی غم هجران اجل گو قصد جانم کن
نمی‌ارزد به چندین دردسر جانی که من دارم
مپرس از من که ویران از چه شد غمخانه‌ات وحشی
جهان ویران کند این چشم گریانی که من دارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۱
انجام حسن او شد پایان عشق من هم
رفت آن نوای بلبل بی برگ شد چمن هم
کرد آنچنان جمالی در کنج خانه ضایع
بر عشق من ستم کرد بر حسن خویشتن هم
بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت
افسرده کرد صحبت بر هم زد انجمن هم
گو مست جام خوبی غافل مشو که دارد
این دست شیشه پرکن، سنگ قدح شکن هم
جان کندن عبث را بر خود کنیم شیرین
یکچند کوه می‌کند بیهوده کوهکن هم
وحشی حدیث تلخست بار درخت حرمان
گویند تلخ کامان زین تلختر سخن هم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۲
دور از چمن وصل یکی مرغ اسیرم
ترسم که شوی غافل و در دام بمیرم
خواهم که شوم از نظر لطف تو غایب
هر چند که پر دردم و بسیار حقیرم
گر آب فراموشی ازین بیشتر آید
ترسم که فرو شوید از آن لوح ضمیرم
جان کرد وداع تن و برخاست که وحشی
بنشین تو که من در قدم موکب میرم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۳
از تندی خوی تو گهی یاد نکردم
کز درد ننالیدم و فریاد نکردم
پیش که رسیدم، که ز اندوه جدائی
نگریستم و حرف تو بنیاد نکردم
با اینهمه بیداد که دیدم ز تو هرگز
دادی نزدم ناله ز بیداد نکردم
گفتی چه کس است این ، چه کسم، آن که ز جورت
جان دادم و آه از دل ناشاد نکردم
وحشی منم آن صید که از پا ننشستم
تا جان هدف ناوک صیاد نکردم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۴
ز کمال ناتوانی به لب آمدست جانم
به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم
به گمان این فکندم تن ناتوان به کویت
که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم
اگر آنکه زهر باشد چو تو نوشخند بخشی
به خدا که خوشتر آید ز حیات جاودانم
ز غم تو می‌گریزم من ازین جهان و ترسم
که همان بلای خاطر شود اندر آن جهانم
نه قرار مانده وحشی ز غمش مرا نه طاقت
اثری نماند از من اگر اینچنین بمانم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۶
منفعل گشت بسی دوش چو مستش دیدم
بوده در مجلس اغیار چنین فهمیدم
صبر رنجیدنم از یار به روزی نکشید
طاقت من چو همین بود چه می رنجیدم
غیر دانست که از مجلس خاصم راندی
شب که با چشم تر از کوی تو بر گردیدم
یاد آن روز که دامان توام بود به دست
می‌زدی خنجر و من پای تو می‌بوسیدم
وحشی از عشق خبر داشت که با صد غم یار
مُرد و حرفی گله آمیز ازو نشنیدم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۷
چون طفل اشک پرده در راز نیستم
از من مپوش راز که غماز نیستم
در انتظار اینکه مگر خواندم شبی
یک شب نشد که گوش بر آواز نیستم
بیخود مرا حکایت او چیست بر زبان
گر در خیال آن بت طناز نیستم
در بزم عشق نرد مرادی نمی‌زدم
زانرو که چون رقیب دغاباز نیستم
گر ترک خانمان نکنم از برای تو
وحشی رند خانه برانداز نیستم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۸
در آن مجلس که او را همدم اغیار می‌دیدم
اگر خود را نمی‌کشتم بسی آزار می‌دیدم
چه بودی گر من بیمار چندان زنده می‌بودم
که او را بر سر بالین خود یکبار می‌دیدم
به من لطفی نداری ورنه می‌کردی صد آزارم
که می‌ماندم بسی تا من ترا بسیار می‌دیدم
به مجلس کاش از من غیر می‌شد آنقدر غافل
که یک ره بر مراد خویش روی یار می‌دیدم
عجب گر زنده ماند شمع سان تا صبحدم وحشی
که امشب ز آتش دل کار او دشوار می‌دیدم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۹
دلی و طاقت صد آه آتشین دارم
همین منم که دل و طاقت چنین دارم
نعوذبالله اگر بگذری به جانب غیر
تو می‌خرامی و من رشک بر زمین دارم
به راندن از تو شکایت کنم خدا مکناد
شکایت ار کنم آزار بیش ازین دارم
محیط جانب من بین و عذر رفته بخواه
که سخت رخش گریزی به زیر زین دارم
مکن تغافل و مگذارم از کمند برون
که صید بیشهٔ بسیار در کمین دارم
بیا بیا که تو از عافیت گریزانی
که من گمان یکی عشق آفرین دارم
کدام صبر و چه طاقت چه دین و دل وحشی
ازو نه صبر و نه طاقت نه دل نه دین دارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۰
در راه عشق با دل شیدا فتاده‌ایم
چندان دویده‌ایم که از پا فتاده‌ایم
عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک
ما در میانهٔ همه رسوا فتاده‌ایم
پشت رقیب را همه قربست و منزلت
مردود درگه تو همین ما فتاده‌ایم
ما بیکسیم و ساکن ویرانهٔ غمت
دیوانه‌های طرفه به یک جا فتاده ایم
وحشی نکرده‌ایم قد از بار فتنه راست
تا در هوای آن قد رعنا فتاده‌ایم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۱
از بهر چه در مجلس جانانه نباشم
گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم
بی موجب از او رنجم و بیوجه کنم صلح
اینها نکنم عاشق دیوانه نباشم
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی
آزار کشم گر ز تو بیگانه نباشم
وحشی صفت از نرگس مخمور تو مستم
زانست که بی نعرهٔ مستانه نباشم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۲
جان رفت و ما به آرزوی دل نمی رسیم
هر چند می‌رویم به منزل نمی‌رسیم
برقیم و بلکه تندتر از برق و رعد نیز
وین طرفه تر که هیچ به محمل نمی‌رسیم
لطف خدا مدد کند از ناخدا چه سود
تا باد شرطه نیست به ساحل نمی‌رسیم
در اصل حل مسأله عشق کس نکرد
یا ما بدین دقیقهٔ مشکل نمی‌رسیم
وحشی نمی‌رسد ز رهی آن سوار تند
کش از ره دگر ز مقابل نمی رسیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۳
برو که با دل پر درد و روی زرد بیایم
اگر چو باد روی تند همچو گرد بیایم
هزار مرحله دورم فکند چرخ ز کویت
به جستجوی تو چون گرد باد فرد بیایم
مکن مکن که پشیمان شوی چو بر سر راهت
به عزم داد دل پر ز داغ و درد بیایم
به سوی ملک عدم گر چه از جفای تو رفتم
اگر به لطف بگویی که باز گرد بیایم
مگو نیامده‌ای سوی ما بگو که چگونه
به صحبتی که مرا کس طلب نکرد، بیایم