عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
عشق بازی چه بلا فکر خطایی بودست!
عشق خود عشق نبودست، بلایی بودست
کاش بینند بی خبران حسن تو را
تا بدانند که ما را چه خدایی بودست
در دیاری که گل روی تو را پروردند
خوش بهاری و فرح بخش هوایی بودست!
عهد کردی که وفا پیشه کنی، جهد بکن
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست
باغ فردوس زمینست که آن جا روزی
سرو گل پیرهنی، تنگ قبایی بودست
بعد مردن به سر تربت من بنویسید
کین عجب سوخته ی بی سرو پایی بودست!
چاره ی درد هلالیست بلای غم عشق
عشق را درد مگویی، که بلایی بودست
عشق خود عشق نبودست، بلایی بودست
کاش بینند بی خبران حسن تو را
تا بدانند که ما را چه خدایی بودست
در دیاری که گل روی تو را پروردند
خوش بهاری و فرح بخش هوایی بودست!
عهد کردی که وفا پیشه کنی، جهد بکن
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست
باغ فردوس زمینست که آن جا روزی
سرو گل پیرهنی، تنگ قبایی بودست
بعد مردن به سر تربت من بنویسید
کین عجب سوخته ی بی سرو پایی بودست!
چاره ی درد هلالیست بلای غم عشق
عشق را درد مگویی، که بلایی بودست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
دل های مردمان به نشاط جهان خوشست
در دل مرا غمیست، که خاطر بآن خوشست
چون نیست خوشدل از تن زارم سگ درش
سگ بهتر از کسی، که باین استخوان خوشست
خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پریست ز مردم نهان خوشست
از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به درد من ناتوان خوشست
سلطان ملک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوشست
ناصح، عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوشست
بر آستان یار هلالی نهاد سر
او را سر نیاز برین آستان خوشست
در دل مرا غمیست، که خاطر بآن خوشست
چون نیست خوشدل از تن زارم سگ درش
سگ بهتر از کسی، که باین استخوان خوشست
خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پریست ز مردم نهان خوشست
از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به درد من ناتوان خوشست
سلطان ملک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوشست
ناصح، عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوشست
بر آستان یار هلالی نهاد سر
او را سر نیاز برین آستان خوشست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
گفتی: بگو که در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال تست، تو را در خیال چیست؟
جانم به لب رسید، چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم، سؤال چیست؟
بی ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟
گفتم: همیشه فکر وصال تو می کنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
دردا! که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست؟
چون حل نمی شود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده ی قیل و قال چیست؟
ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
ما را خیال تست، تو را در خیال چیست؟
جانم به لب رسید، چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم، سؤال چیست؟
بی ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟
گفتم: همیشه فکر وصال تو می کنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
دردا! که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست؟
چون حل نمی شود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده ی قیل و قال چیست؟
ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
شیشه ی می دور ازآن لب های میگون می گریست
تا دل خود را دمی خالی کند، خون می گریست
دوش بر سوز دل من گریه ها می کرد شمع
چشم من آن گریه را می دید و افزون می گریست
آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون می گریست
سیل در هامون، صدا در کوه، میدانی چه بود؟
از غم من کوه می نالید و هامون می گریست
چیست دامان سپهر امروز پر خون از شفق؟
غالبا امشب ز درد عشق گردون می گریست
بر رخ زردم ببین خط های اشک سرخ را
این نشانی هاست کامشب چشم من خون می گریست
شب که می خواندی هلالی را و می راندی به ناز
در درون پیش تو می خندید و بیرون می گریست
تا دل خود را دمی خالی کند، خون می گریست
دوش بر سوز دل من گریه ها می کرد شمع
چشم من آن گریه را می دید و افزون می گریست
آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون می گریست
سیل در هامون، صدا در کوه، میدانی چه بود؟
از غم من کوه می نالید و هامون می گریست
چیست دامان سپهر امروز پر خون از شفق؟
غالبا امشب ز درد عشق گردون می گریست
بر رخ زردم ببین خط های اشک سرخ را
این نشانی هاست کامشب چشم من خون می گریست
شب که می خواندی هلالی را و می راندی به ناز
در درون پیش تو می خندید و بیرون می گریست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست
شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالیست!
هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمی
ما غریبیم و تو بی رحم، غریب احوالیست!
گر فتد مردم چشمم به رخت، روی مپوش
تو همان گیر که بر روی تو این هم خالیست
بر لب چشمه ی نوشین تو آن سبزه ی خط
شکرستان تو را طوطی فارغ بالیست
می روی تند که باز آیم و زارت بکشم
این نه تندیست، که در کشتن من اهمالیست
قرعه ی بندگی خویش به نامم زده ای
این سعادت عجبست! این چه مبارک فالیست!
ماه من سوی هلالی نظری کرد و گذشت
کوکب طالع او را نظر اقبالیست
شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالیست!
هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمی
ما غریبیم و تو بی رحم، غریب احوالیست!
گر فتد مردم چشمم به رخت، روی مپوش
تو همان گیر که بر روی تو این هم خالیست
بر لب چشمه ی نوشین تو آن سبزه ی خط
شکرستان تو را طوطی فارغ بالیست
می روی تند که باز آیم و زارت بکشم
این نه تندیست، که در کشتن من اهمالیست
قرعه ی بندگی خویش به نامم زده ای
این سعادت عجبست! این چه مبارک فالیست!
ماه من سوی هلالی نظری کرد و گذشت
کوکب طالع او را نظر اقبالیست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آن که در زلف پریشانش دل ما جمع بود
جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت
قالب فرسوده ی ما خاک بودی کاشکی!
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
گر دل از دستم به غارت برد، چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
باز گرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
دل به سویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
در دم رفتن هلالی جان به دست دوست داد
نیم جانی داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آن که در زلف پریشانش دل ما جمع بود
جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت
قالب فرسوده ی ما خاک بودی کاشکی!
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
گر دل از دستم به غارت برد، چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
باز گرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
دل به سویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
در دم رفتن هلالی جان به دست دوست داد
نیم جانی داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
کارم از دست شد و دل ز غمت زار افتاد
فکر دل کن، که مرا دست و دل از کار افتاد
بهتر آنست که چون گل نشوی همدم خار
چند روزی که گل حسن تو بی خار افتاد
میرود خون دل از دیده، ولی دل چه کند؟
که مرا این همه از دیده خونبار افتاد
تا ابد پشت بدیوار سلامت ننهد
دردمندی که در آن سایه دیوار افتاد
گر براه غمت افتاد هلالی غم نیست
در ره عشق ازین واقعه بسیار افتاد
فکر دل کن، که مرا دست و دل از کار افتاد
بهتر آنست که چون گل نشوی همدم خار
چند روزی که گل حسن تو بی خار افتاد
میرود خون دل از دیده، ولی دل چه کند؟
که مرا این همه از دیده خونبار افتاد
تا ابد پشت بدیوار سلامت ننهد
دردمندی که در آن سایه دیوار افتاد
گر براه غمت افتاد هلالی غم نیست
در ره عشق ازین واقعه بسیار افتاد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
چو از داغ فراقت شعله حسرت بجان افتد
چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد
سجود آستانت چون میسر نیست میخواهم
که آنجا کشته گردم، تا سرم بر آستان افتد
نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم
کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
براهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی
که از چشمت نگاهی جانب این ناتوان افتد
تن زار مرا هر دم رقیب آزرده می سازد
چنین باشد، بلی، چون چشم سگ بر استخوان افتد
هلالی آن چنان در عاشقی رسوای عالم شد
که پیش از هر سخن افسانه او در میان افتد
چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد
سجود آستانت چون میسر نیست میخواهم
که آنجا کشته گردم، تا سرم بر آستان افتد
نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم
کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
براهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی
که از چشمت نگاهی جانب این ناتوان افتد
تن زار مرا هر دم رقیب آزرده می سازد
چنین باشد، بلی، چون چشم سگ بر استخوان افتد
هلالی آن چنان در عاشقی رسوای عالم شد
که پیش از هر سخن افسانه او در میان افتد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
روز عمرم چند، یارب! چون شب غم بگذرد؟
عمر من کم باد، تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم
گریه من بیند و خندان و خرم بگذرد
مرهمی نه بر دل افگار من، بهر خدا
پیش ازان روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
هر که از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
تا کنون عمر هلالی در غم رویت گذشت
عمر باقی مانده، یارب! هم درین غم بگذرد
عمر من کم باد، تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم
گریه من بیند و خندان و خرم بگذرد
مرهمی نه بر دل افگار من، بهر خدا
پیش ازان روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
هر که از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
تا کنون عمر هلالی در غم رویت گذشت
عمر باقی مانده، یارب! هم درین غم بگذرد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
ماه شهر آشوب من، هر گه به راهی بگذرد
شهر پر غوغا شود، چونان که ماهی بگذرد
روزم از هجران سیه شد، آفتاب من کجاست؟
تا به سویم در چنین روز سیاهی بگذرد
چون به ره می بینمش، بی خود تظلم می کنم
همچو مظلومی که بر وی پادشاهی بگذرد
ای که در عشق بتان لاف صبوری می زنی
صبر کن، تا زین حکایت چند گاهی بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم به راهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آن دم چو ماهی بگذرد
با وجود آنکه آتش زد مرا در جان و دل
دل نمی خواهد که سویش دود آهی بگذرد
ساقیا، لب تشنه مردم، کاش بر من بگذری
وه! چه باشد آب حیوان بر گیاهی بگذرد؟
در صف خوبان، تو در جولان و خلقی در فغان
همچو آن شاهی که با خیل و سپاهی بگذرد
گفت: می خواهم که از پیش هلالی بگذرم
آه! گر ظلمی چنین بر بی گناهی بگذرد!
شهر پر غوغا شود، چونان که ماهی بگذرد
روزم از هجران سیه شد، آفتاب من کجاست؟
تا به سویم در چنین روز سیاهی بگذرد
چون به ره می بینمش، بی خود تظلم می کنم
همچو مظلومی که بر وی پادشاهی بگذرد
ای که در عشق بتان لاف صبوری می زنی
صبر کن، تا زین حکایت چند گاهی بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم به راهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آن دم چو ماهی بگذرد
با وجود آنکه آتش زد مرا در جان و دل
دل نمی خواهد که سویش دود آهی بگذرد
ساقیا، لب تشنه مردم، کاش بر من بگذری
وه! چه باشد آب حیوان بر گیاهی بگذرد؟
در صف خوبان، تو در جولان و خلقی در فغان
همچو آن شاهی که با خیل و سپاهی بگذرد
گفت: می خواهم که از پیش هلالی بگذرم
آه! گر ظلمی چنین بر بی گناهی بگذرد!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
نمی توان بتو شرح بلای هجران کرد
فتاده ام ببلایی، که شرح نتوان کرد
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل
که مرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد
خیال کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟
کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟
جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزه او هر چه کرد پنهان کرد
نیافت لذت ارباب ذوق، بی دردی
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد
هلالی، از دل مجروح من چه می پرسی؟
خرابه ای که تو دیدی فراق ویران کرد
فتاده ام ببلایی، که شرح نتوان کرد
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل
که مرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد
خیال کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟
کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟
جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزه او هر چه کرد پنهان کرد
نیافت لذت ارباب ذوق، بی دردی
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد
هلالی، از دل مجروح من چه می پرسی؟
خرابه ای که تو دیدی فراق ویران کرد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
شب هجران رسید و محنت بسیار پیدا شد
بیا ای بخت، کاری کن، که ما را کار پیدا شد
به کنج عافیت می خواستم کز فتنه بگریزم
بلای عشق ناگه از در و دیوار پیدا شد
جگر خونست، ازان این گریه خونین پدید آمد
دلم زارست، ازآن این ناله های زار پیدا شد
نمی خواهم که خورشید جمالش جلوه گر گردد
در آن منزل که روزی سایه ی اغیار پیدا شد
عزیزان را ز سودای کسی آشفته می بینم
مگر آن یوسف گم گشته در بازار پیدا شد؟
طبیبا، هر که را بیماری هجران فکند از پا
اجل پیش از تو بر بالین آن بیمار پیدا شد
به سویش بگذر، ای باد صبا وزمن بگو آنجا
که در هجرت هلالی را بلا بسیار پیدا شد
بیا ای بخت، کاری کن، که ما را کار پیدا شد
به کنج عافیت می خواستم کز فتنه بگریزم
بلای عشق ناگه از در و دیوار پیدا شد
جگر خونست، ازان این گریه خونین پدید آمد
دلم زارست، ازآن این ناله های زار پیدا شد
نمی خواهم که خورشید جمالش جلوه گر گردد
در آن منزل که روزی سایه ی اغیار پیدا شد
عزیزان را ز سودای کسی آشفته می بینم
مگر آن یوسف گم گشته در بازار پیدا شد؟
طبیبا، هر که را بیماری هجران فکند از پا
اجل پیش از تو بر بالین آن بیمار پیدا شد
به سویش بگذر، ای باد صبا وزمن بگو آنجا
که در هجرت هلالی را بلا بسیار پیدا شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
باز عشق آمد و کار دل ازو مشکل شد
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
خواستم عشق بتان کم شود، افزون گردید
گفتم: آسان شود این کار، بسی مشکل شد
پای هر کس، که به سر منزل عشق تو رسید
آخرالامر سرش خاک همان منزل شد
اشک، چون راز دلم گفت، فتاد از نظرم
با وجودی که به صد خون جگر حاصل شد
آن سهی سرو، که میل دل ما جانب اوست
یارب! از بهر چه سوی دگران مایل شد؟
غم نبود آن که مرادی به تغافل میکشت
غم از آنست که امروز چرا غافل شد؟
شب وصل تو هلالی قدح از دست نداد
مگر از جام لبت بیخود و لایعقل شد؟
اهل عیشند، هلالی، همه رندان، لیکن
زان میان گوشه ی اندوه مرا منزل شد
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
خواستم عشق بتان کم شود، افزون گردید
گفتم: آسان شود این کار، بسی مشکل شد
پای هر کس، که به سر منزل عشق تو رسید
آخرالامر سرش خاک همان منزل شد
اشک، چون راز دلم گفت، فتاد از نظرم
با وجودی که به صد خون جگر حاصل شد
آن سهی سرو، که میل دل ما جانب اوست
یارب! از بهر چه سوی دگران مایل شد؟
غم نبود آن که مرادی به تغافل میکشت
غم از آنست که امروز چرا غافل شد؟
شب وصل تو هلالی قدح از دست نداد
مگر از جام لبت بیخود و لایعقل شد؟
اهل عیشند، هلالی، همه رندان، لیکن
زان میان گوشه ی اندوه مرا منزل شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
اگر سودای عشق اینست، من دیوانه خواهم شد
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من
خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
غم عشق تو را چون گنج در دل کرده ام پنهان
باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
شبی، کز روی آتشناک، مجلس را برافروزی
تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
مرا کنج صلاح و خرقه ی تقوی نمی زیبد
گریبان چاک و رسوا جانب می خانه خواهم شد
به دور آن لب میگون، مجو پیمان زهد از من
سر پیمان ندارم، بر سر پیمانه خواهم شد
هلالی، من نه آن رندم که از مستی شوم بیخود
اگر بیخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من
خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
غم عشق تو را چون گنج در دل کرده ام پنهان
باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
شبی، کز روی آتشناک، مجلس را برافروزی
تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
مرا کنج صلاح و خرقه ی تقوی نمی زیبد
گریبان چاک و رسوا جانب می خانه خواهم شد
به دور آن لب میگون، مجو پیمان زهد از من
سر پیمان ندارم، بر سر پیمانه خواهم شد
هلالی، من نه آن رندم که از مستی شوم بیخود
اگر بیخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
از حال و دل و دیده مپرسید که چون شد؟
خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد
ما بی خبران، چون خبر از خویش نداریم
حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟
دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری
بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت
بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد
کردیم بامید وفا صبر، ولیکن
هر چند که کردیم جفای تو فزون شد
هر قصر امیدی، که برافراخته بودیم
از سیل فراق تو بیک بار نگون شد
در عشق تو گویند: بشد کار هلالی
کاری که مراد دل او بود کنون شد
خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد
ما بی خبران، چون خبر از خویش نداریم
حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟
دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری
بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت
بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد
کردیم بامید وفا صبر، ولیکن
هر چند که کردیم جفای تو فزون شد
هر قصر امیدی، که برافراخته بودیم
از سیل فراق تو بیک بار نگون شد
در عشق تو گویند: بشد کار هلالی
کاری که مراد دل او بود کنون شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
تا سلسله زلف تو زنجیر جنون شد
وابستگی این دل دیوانه فزون شد
شرمنده شد از عکس جمالت مه و خورشید
وز عارض گل رنگ تو دل غنچه خون شد
خون شد دل من، دم بدم، از فرقت دلبر
زان رو ز ره دیده خونبار برون شد
آنجا، که صبا را گذری نیست، که گوید:
حال دل این خسته، بدلدار، که چون شد؟
هر چند قدت، راست، هلالی، چو الف بود
از بار غم دوست، بیک بار، چو نون شد
وابستگی این دل دیوانه فزون شد
شرمنده شد از عکس جمالت مه و خورشید
وز عارض گل رنگ تو دل غنچه خون شد
خون شد دل من، دم بدم، از فرقت دلبر
زان رو ز ره دیده خونبار برون شد
آنجا، که صبا را گذری نیست، که گوید:
حال دل این خسته، بدلدار، که چون شد؟
هر چند قدت، راست، هلالی، چو الف بود
از بار غم دوست، بیک بار، چو نون شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
چو ترک من هوس مجلس شراب کند
هزار عاشق دل خسته را کباب کند
خراب چون نشوم از کرشمهای کسی
که در کرشمه اول جهان خراب کند؟
شدم ز حسرت او در نقاب خاک و هنوز
بخاک من چو رسد روی در نقاب کند
چه طالعست که ناگاه بر سرم روزی
اگر فرشته رحمت رسد عذاب کند؟
تپیدن دل من روز هجر دانی چیست؟
برای دیدن روی تو اضطراب کند
ز خواب چشم گشایی و فتنه انگیزی
تو آفتی، نگذاری که فتنه خواب کند
نمود وعده دیدار و دیدمش در خواب
نگویمش، که مبادا بآن حساب کند
چو سایه روی هلالی بخاک یکسان باد
اگر ز سایه تو رو بآفتاب کند
هزار عاشق دل خسته را کباب کند
خراب چون نشوم از کرشمهای کسی
که در کرشمه اول جهان خراب کند؟
شدم ز حسرت او در نقاب خاک و هنوز
بخاک من چو رسد روی در نقاب کند
چه طالعست که ناگاه بر سرم روزی
اگر فرشته رحمت رسد عذاب کند؟
تپیدن دل من روز هجر دانی چیست؟
برای دیدن روی تو اضطراب کند
ز خواب چشم گشایی و فتنه انگیزی
تو آفتی، نگذاری که فتنه خواب کند
نمود وعده دیدار و دیدمش در خواب
نگویمش، که مبادا بآن حساب کند
چو سایه روی هلالی بخاک یکسان باد
اگر ز سایه تو رو بآفتاب کند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
با من اول آن همه رسم وفاداری چه بود؟
بعد ازان بی موجبی چندین جفاگاری چه بود؟
مرحمت بگذاشتی، تیغ جفا برداشتی
آن محبت ها کجا شد؟ این ستمگاری چه بود؟
مردم چشمم ز آزارت بخون آغشته شد
نور چشم من، بگو: کین مردم آزاری چه بود؟
من نمی گویم که: چندین دشمنی آخر چراست؟
لیک می پرسم که: اول آن همه یاری چه بود؟
زان دو گیسو، گر خدا قید گرفتاران نخواست
این همه ترتیب اسباب گرفتاری چه بود؟
گر نبود، ای شوخ، آهنگ دلازاری ترا
بی جهت با عاشقان آهنگ بیزاری چه بود؟
سوی خود خواندی هلالی را و راندی عاقبت
عزت او را بدل کردن باین خواری چه بود؟
بعد ازان بی موجبی چندین جفاگاری چه بود؟
مرحمت بگذاشتی، تیغ جفا برداشتی
آن محبت ها کجا شد؟ این ستمگاری چه بود؟
مردم چشمم ز آزارت بخون آغشته شد
نور چشم من، بگو: کین مردم آزاری چه بود؟
من نمی گویم که: چندین دشمنی آخر چراست؟
لیک می پرسم که: اول آن همه یاری چه بود؟
زان دو گیسو، گر خدا قید گرفتاران نخواست
این همه ترتیب اسباب گرفتاری چه بود؟
گر نبود، ای شوخ، آهنگ دلازاری ترا
بی جهت با عاشقان آهنگ بیزاری چه بود؟
سوی خود خواندی هلالی را و راندی عاقبت
عزت او را بدل کردن باین خواری چه بود؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
یار اگر مرهم داغ دل محزون نشود
با چنین داغ دلم خون نشود چون نشود؟
جز دل سخت تو خون شد همه دلها ز غمم
دل مگر سنگ بود کز غم من خون نشود
این که با ما ستمت کم نشود باکی نیست
کوشش ما همه اینست که: افزون نشود
گر بسر منزل لیلی گذری، جلوه کنان
نیست ممکن که: ترا بیند و مجنون نشود
بسکه در ناله ام از گردش گردون همه شب
هیچ شب نیست دو صد ناله بگردون نشود
گفته ای: خون تو ریزم، چه سعادت به ازین؟
نیت خیر تو، یارب، که دگرگون نشود
واعظا، ترک هلالی کن و افسانه مخوان
کشته عشق بتان زنده بافسون نشود
با چنین داغ دلم خون نشود چون نشود؟
جز دل سخت تو خون شد همه دلها ز غمم
دل مگر سنگ بود کز غم من خون نشود
این که با ما ستمت کم نشود باکی نیست
کوشش ما همه اینست که: افزون نشود
گر بسر منزل لیلی گذری، جلوه کنان
نیست ممکن که: ترا بیند و مجنون نشود
بسکه در ناله ام از گردش گردون همه شب
هیچ شب نیست دو صد ناله بگردون نشود
گفته ای: خون تو ریزم، چه سعادت به ازین؟
نیت خیر تو، یارب، که دگرگون نشود
واعظا، ترک هلالی کن و افسانه مخوان
کشته عشق بتان زنده بافسون نشود
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
دم آخر، که مرا عمر به سر می آید
گر تو آیی به سرم، عمر دگر می آید
گر نگریم، جگر از درد تو خون می بندد
ور بگریم، ز درون خون جگر می آید
منم آن کوه غم و درد، که سیلاب سرشک
هر دم از دامن من تا به کمر می آید
چون کنم از تو فراموش؟ که روزی صد بار
جلوه حسن تو در پیش نظر می آید
در قفای سپر سینه به جانست دلم
که چرا تیر تو اول به سپر می آید؟
سبزه نو رسته بود خوب ولی خوبترست
سبزه خط تو، هر چند که بر می آید
شب ز فریاد هلالی سگت افغان برداشت
کین چه غوغاست که شب تا به سحر می آید؟
گر تو آیی به سرم، عمر دگر می آید
گر نگریم، جگر از درد تو خون می بندد
ور بگریم، ز درون خون جگر می آید
منم آن کوه غم و درد، که سیلاب سرشک
هر دم از دامن من تا به کمر می آید
چون کنم از تو فراموش؟ که روزی صد بار
جلوه حسن تو در پیش نظر می آید
در قفای سپر سینه به جانست دلم
که چرا تیر تو اول به سپر می آید؟
سبزه نو رسته بود خوب ولی خوبترست
سبزه خط تو، هر چند که بر می آید
شب ز فریاد هلالی سگت افغان برداشت
کین چه غوغاست که شب تا به سحر می آید؟