عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
حریف دلکش خوش طبع و ساقی گلرنگ
شراب و شاهد و شمع و شب و چغانه و چنگ
هوای معتدل نو بهار و موصم گل
طراوت چمن دلفریب و دلبر شنگ
نوای نغمه ی عشّاق و ساز پرده ی راست
مده به رغم مخالف چو می توان از چنگ
به صلح کوش که با روزگار عربده جوی
بسی به عربده رفتیم و بر نیامد جنگ
دلم چو شیشه شد و روزگار سنگین دل
کدام شیشه که نشکست روزگار به سنگ
غمت که جای نمی یافت در جهان فراخ
چگونه جای دهم در فضای سینه ی تنگ
گر آه غالیه گونم در آسمان گیرد
عذار آیینه ی اختران بگیرد زنگ
به وصل خویش برآر آرزوی ابن حسام
شتاب عمر گرانمایه بین چه جای درنگ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
رخ زرد از آن روی شویم به اشک
که تا آبرویی بجویم به اشک
از آن مرد خواهم بر آن خاک کوی
که باشد کند شستو شویم به اشک
چو بر کشته ی خویشتن بگذری
بر آور یکی آرزویم به اشک
عبیری برآموی بر من به موی
گلابی بر افشان به رویم به اشک
بر آنم که بر ره نمانم غبار
که سقّای آن خاک کویم به اشک
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
برفتی از نظر و از نظر نرفت خیال
به افتراق مبدّل شد اتفاق وصال
تصوری به صبوری خیال می بندم
زهی تصور باطل زهی خیال محال
به دست باد صبا بوی زلف خود بفرست
مگر به حال خود آید دل پریشان حال
مرا چه سود که دامن ز آب در چینم
که هست دامن من ز آب دیده مالامال
کبوتر حرم صدر سینه یعنی دل
به دام زلف تو آمد به میل دانه ی خال
مرا که صاحب حالم به معرفت بشناس
چرا که معرفه باید به واجبی ذوالحال
درون روزنه ی جان چو آفتاب بتاب
که در هوای تو سر گشته ایم ذره مثال
کمال حسن تو چون برق لُمعه ای بنمود
بسوخت ابن حسام از تجلّیات جمال
مرا رسد که کنم دعوی کمال سخن
از آن جهت که رسانم سخن به حدّ کمال
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
ما به گلزار عذارت همه در بستانیم
از خیال می لعلت همه سر مستانیم
نیم جانیست که در پای تو انداخته ایم
نیست لایق چه توان کرد تهیدستانیم
چهره بنما که چو صبحم نفسی بیش نماند
کان نفس را ز سر صدق بر آن افشانیم
گر به سودای تو در پای بگردد سر ما
تو مپندار که از پای تو سر گردانیم
ما به امید تو از راه دراز آمده ایم
سر مگردان که چو زلفت همه سرگردانیم
شعله ی آتش دل هستی ما پست کند
گر نه هرلحظه به آب مژه اش بنشانیم
پیشتر زان که فلک داد ز ما بستاند
ساقیا باده که ما داد ازو بستانیم
ما که پیمان وفا با سر زلفت بستیم
به وفای تو که هم بر سر آن پیمانیم
حالیا در صفت حسن تو چون ابن حسام
در کتب خانه ی عشقت ورقی می خوانیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
بیا بیا که دل بسته را گشاد دهیم
بیار باده که غم های دل به باد دهیم
غمی که مونس دیرینه بود در دل ما
اگر ز یاد برفت آن غمش به یاد دهیم
به وقت نزع فریدون نگر به سام چه گفت
که وقت شد که قبادی به کیقباد دهیم
روان خفته ی نوشیروان چه می گوید
که بهتر است که انصاف و عدل و داد دهیم
زبان بسته ی طایی به رهروی خوش گفت
که توشه ای بطلب تا که مات زاد دهیم
سروش غیب ندا می کند به ابن حسام
که ناامید چرایی که ما مراد دهیم
همین کرشمه تمامم که دوش ساقی گفت
وظیفه ای است مقرر ترا زیاد دهیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
ما وصال تو به زاری و دعا می طلبیم
دردمندیم و ز لعل تو دوا می طلبیم
همچو حجّاج به احرام درت بسته میان
کعبه ی کوی تو از راه صفا می طلبیم
هر کسی از پی مقصود خود اندر طلبی است
حاصل آنست که ما از تو ترا می طلبیم
دیده هر سو نگران و تو به خلوتگه دل
تو کجایی و ترا ما به کجا می طلبیم
در نسیمی که ز زلف تو دمد موجودست
آنچه از رایحه ی باد صبا می طلبیم
نفحه ی مشک خطا در شکن طرّه ی تست
ما ز چین سر زلفت به خطا می طلبیم
غرض ابن حسام از رخ زیبای تو چیست
غالب آنست که ما صنع خدا می طلبیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
ما نیاریم که وصف تو کماهی بکنیم
شکر الطاف تو ای لطف الهی بکنیم
عذر خواهی قدوم تو گر امکان باشد
به دعای سحر و ورد پگاهی بکنیم
خواهش ار جان عزیزست بفرمای که ما
به دل و دیده و جان آنچه تو خواهی بکنیم
دوش خوش گفت مرا سابقه ی روز ازل
کای بسا لطف که ما نامتناهی بکنیم
نامه ی ابن حسام از چه سیه شد به گناه
ما به آب کرمش محو سیاهی بکنیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ما نیاریم که سوی تو نگاهی بکنیم
تکیه بر لطف تو داریم که گاهی بکنیم
رویت آیینه ی روحست ز ما روی متاب
آه اگر در رخ آن آیینه آهی بکنیم
تکیه بر گردش دور قمری نتوان کرد
رخصتی ده که به روی تو نگاهی بکنیم
هر کجا راه روی روی به راهی دارند
ما هم اندر طلبت روی به راهی بکنیم
بنده وارم به گدایی در خودبپذیر
تا به جان بندگی همچو تو شاهی بکنیم
هاتف غیب چه خوش گفت مرا کابن حسام
عاقبت از کرمت عفو گناهی بکنیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
مقیم میکده و ساکن خراباتم
نه مرد صومعه و سمعه و مقاماتم
مرا به کعبه چه خوانی که طاق ابرویت
بس است روز دعا قبله ی مناجاتم
اگر نه بر سر کویت به طوع سجده کنیم
ملک گناه نویسد به جای طاعاتم
مقرّبان صوامع نشین لاهوتی
کنند ورد سحر نغمه ی مقالاتم
حدیث وجد من افسردگان کجا دانند
فلک به چرخ در آید ز شوق حالاتم
برفت عمر به زهد ریا و سالوسم
کجاست باده که ضایع گذشت اوقاتم
به باده خرقه ی ابن حسام رنگین کن
که دل ملول شد از رنگ زرق و طاماتم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
آن کجا شد کز تو گه گه مرحبایی داشتم
در حریم کعبه ی کویت صفایی داشتم
دی گذشتی و نکردی التفاتی سوی من
خود نگفتی دردمند مبتلایی داشتم
دوش ز آب دیده و از آتش دل تا سحر
در میان آب و آتش ماجرایی داشتم
ناله ی شبگیر و آه سوزناکم نیم شب
این همه رنج و عنا آخر ز جایی داشتم
خوف گردابست و بیم موج و دریای عمیق
یار کشتیبان نگفتی کاشنایی داشتم
دست و پایی بایدم زد کابم از سر در گذشت
دست و پایی می زنم تا دست و پایی داشتم
ای طبیب دردمندان بر سر بالین من
یک قدم نه کز تو امید دوایی داشتم
معتکف در گوشه ی محراب ابروی تو دوش
تا سحر گه دست حاجت بر دعایی داشتم
بر گلستان جمالت دوش چون ابن حسام
همچو بلبل بر چمن برگ و نوایی داشتم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
زلف آشفته همی تابی و من می تابم
آتش چهره میفروز که من در تابم
شب خیال تو به بالین من آمد گفتم
آه کامد به سرم عمر و من اندر خوابم
ما درین بحر به کشتی تو یابیم نجات
کششی کن که به ساحل کشی از گردابم
آن چنان تشنه ی لعل لب سیراب توام
کاب حیوان نتواند که کند سیرابم
طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست
زان جهت سجده کنان معتکف محرابم
به چه باب از در محبوب بگردانم روی
روی فتحی ننمودند ز دیگر بابم
چنبر زلف تو شد سلسله ی ابن حسام
هر طرف می کشد آشفته بدان قلابم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
گفتم از سلسله ی موی تو پرهیز کنم
چون کنم بسته ی آن حلقه ی مشکین رسنم
آتش چهر تو افروخته شد من چو سپند
جای آن هست اگر دیده بر آتش فکنم
جرعه ای یافتم از جام تو در روز ازل
من از آن دور سراسیمه و بی خویشتنم
زاهد از سیل سرشکم به سلامت مگذر
تا در این ورطه ی خوناب نیفتی که منم
ز آتش شوق تو هر جا برم نام لبت
نفس دود برآید به دماغ از دهنم
من که با داغ تو میرم چو سر از کنج لحد
بر کنم زآتش دل سوخته یابی کفنم
روز اول که مرا لطف تو با چندان عیب
بپذیرفت همانم به همان رد مکنم
دلم از غربت دیرین بگرفت ابن حسام
در سر افتاد ز سر باز هوای وطنم
طایر گلشن قدسم به نشیمنگه خاک
عاقبت زین قفس خاکی تن بر شکنم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
روز الست جرعه عشقت چشیده ایم
قالو بلی به گوش ارادت شنیده ایم
ما شاهباز گلشن قدسیم و عمرهاست
با طایران عالم علوی پریده ایم
منزلگه خرابه نه ارامگاه ماست
اینجا مقیِّدیم از آن آرمیده ایم
هر دل هوای دانه و دامی دگر کنند
ما دام زلف و دانه خالت گزیده ایم
زآنجا که از کرام امید کرامت است
ما را عزیز دار که مهمان رسیده ایم
در پرده هوای تو بر کارگاه چشم
نقش خیال روی تو نیکو کشیده ایم
ما را ز دل چه جای شکایت که ما بلا
از دل ندیده ایم که از دیده دیده ایم
ابن حسام را به کمند بلای عشق
بر یاد زلف سرکشت اندر کشیده ایم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
طرفه طوطی ّ شکَّرستانیم
عندلیب هزار دستانیم
طایر آشیان لاهوتیم
تو چه دانی که ما چو مرغانیم
در زوایای قدس معتکفیم
محرم بزم عیش سلطانیم
درد و درمان ما بجوی که ما
گاه دردیم و گاه درمانیم
دیگران گو نبشته برخوانید
زان که ما نا نبشته می خوانیم
جان به ما شاد و ما بجانان شاد
جان جانیم و جان جانانیم
ما چو ابن حسام در رخ دوست
همچو گل تازه روی و خندانیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
بی نیازی تو و ما بهر نیاز آمده ایم
رفته بودیم ز کوی تو و باز آمده ایم
روی دل در طرف زاویه ی تحقیق است
ما بر این رو[ی] نه بر وجه مجاز آمده ایم
دوش الطاف تو چون بنده نوازی می کرد
گفت : باز آی که ما بنده نواز آمده ایم
بی جواز خط تو رفتن ما ممکن نیست
رقعه ای ده که به امید جواز آمده ایم
تا مگر سرو قدت سایه کشد بر سر ما
سر قدم ساخته از راه دراز آمده ایم
بسته احرام ره کعبه اقبال شما
بصفا سعی نموده به حجاز آمده ایم
طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست
نظری کن که بمحراب نمازآمده ایم
مگذاریم به داغ از تو [چو] شمع از سر سوز
غالب آن است که با سوز و گذاز آمده ایم
تا که محمود شود عاقبتت ابن حسام
جان فدا کرده به دیدار ایاز آمده ایم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
رخسار تو بی نقاب دیدن
یک شب نتوان به خواب دیدن
رویی که حجاب آفتاب است
کی شاید بی حجاب دیدن
در دیده ی ما خیال رویت
چون مه بتوان در آب دیدن
در روی تو چشم خیره گردد
نتوان رخ آفتاب دیدن
چشم تو خراب کرده دل را
تا چند توان عتاب دیدن
آخر بتوان بعین رحمت
یکبار بدین خراب دیدن
باریک دقیقه ای ست اینجا
در موی تو پیچ و تاب دیدن
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
ترا که گفت که بر برگ گل کلاله فکن
بنفشه تاب ده و بر رخ چو لاله فکن
به غمزه صید دل عاشقان کن و آنگه
بهانه بر نظر نرگس غزاله فکن
میار باده تلخم که عیش من تلخ است
ز لعل خویش می ناب در پیاله فکن
چو درد نامه عشاق خویشتن خوانی
کرشمه ای کن و چشمی برین رساله فکن
مقال ابن حسام آتشی دل آشوبست
ز دیده آب سرشکی بر بن مقاله فکن
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
بیا و معنی اسرار ما مشاهده کن
حیات جان ز لب یار ما مشاهده کن
طریق بنده نوازی و رسم دلداری
گرت دلیست ز دلدار ما مشاهده کن
به شهر ما بفروشند جان و غم نخرند
بیا و رونق بازار ما مشاهده کن
حدیث عقل نیابند در دفاتر ما
رموز عشق در اشعار ما مشاهده کن
ز مرهمی که رسد لطف دوست بر دل ریش
دوای سینه افگار ما مشاهده کن
هزار دانه که در گوش هوش باید کرد
ز عقد طبع دُرَربار ما مشاهده کن
شکر که طعمه به طوطی دهند ابن حسام
تو از مقاله گفتار ما مشاهده کن
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
گران جانی مکن جانا و بشنو
مکن تکیه برین چرخ سبک رو
میفکن عشرت امشب به فردا
که روز نو بیارد روزی نو
چو نتوان خورد بیش از روزی خویش 
رها کن تا توانی این تک و دو
بقا و ملک اگر پاینده بودی 
که دادی تخت کیخسرو به خسرو
تو چون طبل تهی دایم بفریاد
زمانه می زند طبل روا رو
دلا بیرون شو ار کاری نداری 
برون شو بایدت از خود برون شو
غلام همت آنم که پیشش
نسنجد حشمت دنیا به یک جو
شب ار در زاویه نبود چراغت
بمان تا مشعل ماه افکند ضو
بس است ابن حسام اینک که افتاد
ز مهر ماه رویان بر تو پرتو
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
دل را حضور نیست دمی بی حضور او
خرم دلی که شاد بود با سرور او
پویندگان وادی ایمن توقُّفی
باشد که لمعه ای بدرخشید ز نور او
سالک به اهتمام ارادت وصال یافت
موسی و ذرّه ای ز تجلّی و طور او
درس زبور عشق به عشّاق می دهند
داوود را ترنّم زیر زبور او
آن را که در بهشت لقا وعده کرده اند
او را چه التفات به حور و قصور او
اسرار دنیوی چه متاعیست پر غرور
هان تا مگر نفریبد غرور او
ابن حسام تا نشوی ملتغت به غیر
پرهیز کن ز آتش قهر غیور او