عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
چو زلف دوست دلم دایماً پریشانست
دو دیده از غم هجرانش گوهر افشانست
هنوز نرگس مستش میان خواب و خمار
لبش به کام دل شاد باده نوشانست
دلا اگر ز لبش بوسه ای همی دزدی
مرو که ماه رخش بیش از آن درافشانست
به جان رسید دلم از جفای خصم ولی
به دولت تو امید زوال ایشانست
به وصل جان نرسیده هنوز مسکین دل
چو بید از غم هجران او دَر افشانست
دلا ز خویش بلا دیده ای و بیگانه
ولی بلای دل من همه ز خویشانست
گرفت آینه ی روی تو خطی زنگار
مگر ز آه دل تنگ سینه ریشانست
پرستش رخ یارست مذهب دل ما
چرا که در دو جهان قایلم که کیش آنست
من ضعیف، بلا دیده ام ز هجرانت
چرا دو زلف تو چون خاطرم پریشانست
ببرد دل ز جهانی به خطّ و خال سیاه
غبار و فتنه عالم مگر کز ایشانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
بیا که آتش عشقم ز هجر در جانست
بیا که درد دلم را وصال درمانست
صبا برو بر دلبر سلام من برسان
بگو بیا که جهان از غم تو ویرانست
وفا بریدی و عهدم به باد بردادی
طریق عهد شکستن نه کار مردانست
دلا توقّع یاری مدار ازین دوران
که نام عهد نباشد چه جای پیمانست
به درد عشق رخت بر جهان ترّحم کن
که دوست نیست یکی دشمنم فراوانست
چه نیکبخت کسانی که اهل وصل تواند
چو بخت یار نباشد مرا چه تاوانست
اگرچه دشمن بدگو سرآمدست به جور
تو پای دار دلا زآنکه دست ایشانست
اگر جهان همه طوفان بود به دولت دوست
چو نوح هست به دستم چه غم ز طوفانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
سر من در غم سودای تو بی سامانست
درد من در غم هجران تو بی درمانست
دل اگر بردی و بازم ندهی نیست عجب
کار دل سهل بود لیک سخن در جانست
گر به وصلم بنوازی چه شود ای دلبر
سایه ی لطف عمیم تو به بسیارانست
تو به خواب خوش و فارغ ز دل سوختگان
که همه شب به سر کوی تو صد افغانست
بار بسیار از ایام مرا هست به دل
لیک بار غم هجر تو مرا بار آنست
گرچه در پیش دلم عشق تو بس جان سوزست
مشکل آنست که پیشت غم ما آسانست
خبرت نیست نگارا تو که از شدّت هجر
خون دل در غمت از دیده ی ما بارانست
ز جفای تو شدم گرد جهان سرگردان
تو وفا کن که وفا عادت دلدارانست
چه غمت گر چو من و صد نبود در عالم
زآنکه با هجر رخت ساخته، غمخوارانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
آن روی نگویند مگر صورت جانست
و آن چشم نگویند مگر قوت روانست
و آن زلف نباشد مگر آن عنبر سار است
و آن لب نتوان گفت که از دیده نهانست
تشبیه به مه روی تو را چون بتوان کرد
و آن قد دلارای مگر سرو روانست
آنی تو سراسر که همه مایه ی لطفی
در جان من این آتش عشق تو از آنست
عمریست که در حسرت یک لحظه وصالت
خون دلم از دیده ی غمدیده روانست
چون ترک غم عشق تو ای دوست بگویم
تا جان بودم در تن و تا سعی و توانست
مشکل همه اینست که آن دلبر بی مهر
با ما به زبانست و دلش با دگرانست
ای دوست چو بوسیدن پایت نتوانم
از دور دعای منت آخر چه زیانست
بوی سر زلفین توأم مایه روحست
لعل لب شیرین توأم قوّت جانست
ای دل غم ایام بگو چند توان خورد
بسیار مخور غصّه که عالم گذرانست
نومید نشاید که کنی بنده ی خود را
بر لطف تو امّید مرا هر دو جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
مرا تا در تنم پیوند جانست
غم عشقش میان جان نهانست
ز درد هجر آن سرو سمن بوی
سرشک دیده ام بر رخ روانست
دلم بربود و بر خاک ره انداخت
نمی دارد نگاهش مشکل آنست
گذاری گر فتد بر بوستانم
دو چشمم سوی آن سرو روانست
بیا بنشین زمانی دل نشانم
که از مهر توأم در دل نشانست
چه اندازم به پایت جز سری نیست
فدای جان تو روح و روانست
فدا کردم به پایت جان ولیکن
دل بی مهر او با دیگرانست
گلی چون رویش ای بلبل نگویی
که تا خود در کدامین بوستانست
دل مسکین من عمریست کز غم
چنین سرگشته از کار جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
چون دیده به دیدار تو مشتاق ز جانست
ای دیده چرا روی تو از دیده نهانست
گرچه تو ز ما فارغ و ما کشته به هجریم
لیکن همه شب یاد توأم روح و روانست
انصاف ندارد دل سنگین نگارین
کاو با دگران از دل و با مابه زبانست
گر بشنود آهی که کشم از دل محزون
گوید به سر کوی من آخر چه فغانست
هرچند دعا گویمش او روی بتابد
یارب ز دعای منش آخر چه زیانست
از ناله و فریاد چه حاصل دل ما را
چون حال من خسته به پیش تو عیانست
با این همه تا سعی و توانست دلم را
جان می دهد از بهر تو تا او به جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
بخت سرگشته ام نه یار منست
بس ستمکار چون نگار منست
بوی زلف نگار روحانی
مونس جان بیقرار منست
همچو زلفش فتاده ام در پای
سرکش آن سرو جویبار منست
زلف عنبرفشان شبرنگش
بس پریشان چو روزگار منست
صبر فرمود یارم اندر عشق
صبر در عاشقی نه کار منست
عشق با صبر در نیامیزد
ای عزیزان نه اختیار منست
آنکه منعم کند همی در عشق
او نه یار منست بار منست
گفتم از چشم تو جهان مستست
گفت از غایت خمار منست
گر برانی به لفظ نام جهان
در جهان جمله اعتبار منست
گفتم ای سرو دیده منتظرست
گفت شک نیست یار یار منست
بی رخ دوست در چمن باری
گل رنگین به دیده خار منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
آتشی کز غم هجران تو بر جان منست
ز آن شرر در دو جهان ناله و افغان منست
دردم ار هست ز هجر تو نگارا دانم
لب جان بخش بتم مایه ی درمان منست
چون بدیدم سر زلفین تو گفتم ای دل
حال او بین بتر از حال پریشان منست
چاره صبرست مرا در غم هجران چه کنم
دل سرگشته خدا را نه به فرمان منست
دوش همچون مه ده چار برآمد بر بام
گفتم ای دیده ببین آن رخ جانان منست
گفتم از عید رخت چند بعیدم داری
گفت این لاشه بسی عید که قربان منست
گفتمش تا به کیم در غم هجران داری
گفت بسیار کسی بی سر و سامان منست
گفتمش هم نظری کن تو بر احوال جهان
گفت در کوی غمم او ز گدایان منست
از جهان داریت ار نیست ملالی صنما
چه شود گر تو بگویی که جهان زان منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
فاش شد در دو جهان کاو به جهان یار منست
آفت هر دو جهان آن بت عیار منست
در غم و حسرت دیدار تو جانا همه شب
آنچه در خواب نشد دیده ی بیدار منست
سرو در باغ وفا با همه دستان که دروست
کی کجا قامت او چون قد دلدار منست
بی وفایی مکن ای دوست که از جور غمت
کار من راست به کام دل اغیار منست
من بیچاره نزارم ز غمش از چه سبب
آن بت عهدشکن در پی آزار منست
با همه تندی و بدخویی و پیمان شکنی
مونس جان و امید دل افگار منست
هر که ما را دگر از صحبت گل منع کند
نیک دانند که در هر دو جهان خار منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
این رخ دلبند تو ماه تمام منست
خال سیه کار تو دانه و دام منست
روشنی وصل تو نیست چو صبح رخت
زلف پریشان تو تیره چو شام منست
از لب جان بخش تو هست مرا زندگی
مایه ی آب حیات گفت ز جام منست
از تو جدا گشتنم گرچه به ناکام بود
لعل لب شاهدان نیک به کام منست
شهد وصالش نگر در دهن دیگریست
صبر ز هجران تو تلخ به کام منست
من دو جهان را فدا کرده ام و مشکل آن
کان بت دلخواه را ننگ ز نام منست
وز پی آن تندخو گشت بسی دل کنون
آهوی شیرافکنش شکر که رام منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
درد عشقی که ز هجران تو بر جان منست
چون دهم پیش کسی شرح که درمان منست
در فراق گل روی تو فغان می دارم
در دلت گشت که این بلبل بستان منست
سر نهادم به سر راه تو عشقت می گفت
او نه مردیست که اندر خور میدان منست
چون سکندر هوس آب حیاتم می بود
گفت آن قطره ای از چشمه ی حیوان منست
نسبت گل به رخش کردم و لاحول کنان
گفت آری ورقی هم ز گلستان منست
بوی عنبر به مشام من دلخسته رسید
گفتم این بوی خوش از طرّه جانان منست
دل عشّاق که در زلف بتان می بندند
شد یقینم که همه در خم چوگان منست
سالها تا ز غم عشق تو سرگردانم
خود نگفتی که جهان بی سر و سامان منست
خاطرم جمع نشد تا ز برم دور شدی
به غلط گوی که این جمع پریشان منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
عشق تو مرا در دل و جان نقش نگینست
مهر رخ خوب تو بلای دل و دینست
چشم تو خطا کرد که خون دل ما ریخت
الّا نه خطا زان مه خورشید جبینست
دل کار خطا کرد که در زلف تو آویخت
زیرا که در آن زلف سراسر همه چینست
یک دوست ندارم به جهان در غم رویت
دشمن چه توان گفت که یک روی زمینست
در دل بجز از مهر رخ خواب توأم نیست
چشم تو چرا با من بیچاره به کینست
گر وعده ی دیدار ندادی دل ما را
هر وعده که دادی نه چنان بود چنینست
گفتند وفا در دل او نیست نه آن بود
امّید من و عهد تو ای دوست همینست
در کار غم عشق تو کردم دل و دین را
دل رفت و اگر جان برود بنده رهینست
خواهم که شوم خاک سر کوی تو ای دوست
لکن چه کنم دشمن بدخو به کمینست
ما دل به جفاهای جهانی بنهادیم
گر میل تو ای دلبر بدمهر بدینست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
که می گوید که چشمش نرگسینست
که می گوید که زلفش عنبرینست
گیاهی را چه نسبت با دو چشمش
توان کردن دلم زان رو حزینست
دو ابرویش هلال عید خوانند
رخش را چون بگویم یاسمینست
چه نسبت زلف او با مشک و عنبر
که بوی او مرا دنیی و دینست
دو زلفش همچو شب بر روی خورشید
ز سر تا پا هزارش آفرنیست
به وصلم گر نوازد بهتر آنست
صلاح کار ما باری در اینست
مرا گویند ترک عشق او گوی
نمی یارم که یارم نازنینست
ز دل بیرون نیارم کرد مهرش
که عشقش در دلم نقش نگینست
جهان گشتم بسی در عشق رویش
مرا مهر رخ او دل گزینست
جفا بر من بسی کرد آن ستمگر
همانا گردش گردون برینست
نمی سوزد دلش بر حال زارم
چه چاره چونکه آن دل آهنینست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
به سروی راست ماند قامت دوست
سهی سروست؟ یا نی قامت اوست؟
نه سروست و نه بالا و نه بستان
بهشتست آن و طوبی بر لب جوست
دلم بردی و رخ پیچیدی از ما
چنین کی کرد آخر دوست با دوست
خطا کردی جفا کردن به حالم
مکن جانا که بدعهدی نه نیکوست
نصیحت گوی ما گوید مدامم
بگو ترکش که یاری سخت بدخوست
چه گونه ترک آن دلبند گویم
که جانست و حیات جان مرا اوست
جهان خرّم شد از باد بهاری
نمی گنجد ز شادی غنچه در پوست
نمی سوزد دلت بر حال زارم
..........................................وست
دل بیچاره در میدان عشقت
اسیر حلقه ی زلف تو چون گوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
دردم او دادست و درمانم از اوست
چاره ی دردم که جوید غیر دوست
گر کند با من جفا آن بی وفا
بد نباشد هر چه زو آید نکوست
تا توانایی بود جورش به جان
می کشم زو گرچه یاری تندخوست
حال جان پرسیدم از دل عقل گفت
از که می پرسی که سرگردان چه گوست
تاب چوگان دو زلفش می برم
لاجرم افتان و خیزان کو به کوست
گو برو چشم از همه عالم بدوز
هر که میلش سوی یاری خوب روست
گرفتد بر مشک چین چشمش خطاست
هر که را در دست، زلفی مشک بوست
مهر می ورزم به ماهی در زمین
کافتاب آسمانش مهرجوست
من به دست یار دادم اختیار
اعتمادی در جهان ما را بدوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
دل من در خم چوگان دو زلفش چون گوست
که کند چاره ی درد دل ما را جز دوست
رود خون می رود از دیده ی من در غم او
دل سنگین نگارم مگر از آهن و روست
نام و ننگ و دل و دین در سر کارت کردم
دوستان عیب کنندم که فلانی بدخوست
بنشین عمر گرانمایه مکن صرف غمش
جه کنم جان من و عشق فلان سنگ و سبوست
روی مقصود چو در کعبه ی رویت دارم
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
دلبرا خوی بد از روی نکو حیف بود
خوی زشت از رخ خوب ای بت زیبا نه نکوست
در جهان فاش شد و نیست ز عالم خبرش
که فلان شاه جهانست و جهان بنده ی اوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
جانم به لب رسید ز دست جفای دوست
عمر عزیز شد به سر اندر وفای دوست
گر دوست جان طلب کند از من فداش باد
سر چون کشم من ای دل مسکین زرای دوست
در قصد جان من اگر او را رضا بود
خواهم به جان خویشتن اوّل رضای دوست
من دوست خواهم از دو جهان و خیال او
خود در جهان بگو چه بود ماورای دوست
خواهم زبان خویش چو تیغ و سنان که تا
گویم به صبح و شام چو بلبل ثنای دوست
گر در بهشت و روضه مرا وعده ای دهند
با دوست گر بود همه خواهم برای دوست
گر بر دلست جای همه دلبران ولیک
باشد میان مردمک دیده جای دوست
سلطانی جهان اگرم نیست گو مباش
خواهم به خاک کوی که باشم گدای دوست
گرچه نکرد یاد من خسته از کرم
خالی نشد زبان و دلم از دعای دوست
گرچه جفا رو به من ای دل ز مدعی
باید که نشنود به جهان ماجرای دوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
ای کرده دل ز هر دو جهان آرزوی دوست
ما را مراد دنیی و عقبی ست روی دوست
گر دیگران به وصل دلارام زنده اند
دارم حیات هر دو جهان من به بوی دوست
حقّا که من به بوی سر زلف جان دهم
گر آیدم به صبح نسیمی ز سوی دوست
دانی که در فراق رخ تو چگونه ام
آشفته ام به روی دلارا چو موی دوست
چون بیش از این تحمّل دوری نکرد دل
رفتم ز روی شوق زمانی به کوی دوست
تا دوست یک نظر به من مبتلا کند
دزدیده بنگریم به روی نکوی دوست
روزی نظر نکرد به حال دلم ولی
جانم به لب رسید مرا ز آرزوی دوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بر امید آنکه بینم روی دوست
این چنین سرگشته ام در کوی دوست
با غم رویش منم از جان و دل
دایماً پیوسته چون ابروی دوست
جان فدا بادا نسیم صبح را
کاو پیامی می دهد از سوی دوست
همچو یعقوب ستم کش هر زمان
جامه ی جان می درم بر بوی دوست
ای خوشا وقت دل شوریده ام
کاو شب و روزست هم زانوی دوست
جان بدادم در فراقش چون کنم
دل ببردم نرگس جادوی دوست
خوبرویان گرچه بدخویی کنند
من ندیدم در جهان چون خوی دوست
غیر سرگردانیم چون گوی نیست
گر به چوگانم زند بازوی دوست
گر صبا آرد نسیمی سوی ما
از سر زلفین چون شب بوی دوست
هم دماغ جان معطّر گرددم
هم جهان از گلشن گلبوی دوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
خدا بر حال این مسکین گواهست
که از جانت همیشه نیکخواهست
ولی از جور این چرخ سیه کار
به پیش چشم ما عالم سیاهست
بیا کز شوق طاق ابروانت
به غم پیوسته پشت من دوتا هست
غریبان را مکش کز روی فتوی
غریبی بی گنه کشتن گناهست
به چشم تو، که در هجرت شب و روز
نشسته منتظر چشمم به راهست
جدا افتاده از کنعان چو یوسف
دل من در زنخدانت به چاهست
خجالت بایدم بردن ز رویت
چو گویم نسبت رویت به ماهست
ز من پرسی که چونی در غم ما
غمت کوه و تن مسکین چو کاهست
چه می پرسی که همدم در غمت کیست
همه دم همدمم افغان و آهست
ندارم بیش از این در هجر طاقت
ببخشا کز غمت حالم تباهست
به جانت کز جهان بیزار گشتم
خداوند جهان بر من گواهست