محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳
خواجه ابوالقسم هاشمی حکایت کرد که من هفده ساله بودم کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز بطوس آمد و پدرم رئیس طوس بود و مرید شیخ، هر روز به خانقاه استاد ابواحمد آمدی به مجلس شیخ، و مرا با خویشتن آوردی. و مرا چنانک. پس شبی آن زن پیغام فرستاد که من به عروسی میشوم، توگوش دار که تا من چون بازآیم تو را بینم. من بر بام بنشستم و شب دور درکشید و مرا خواب گرفت. من با خویشتن این بیت میگفتم تا درخواب نشوم. بیت: محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۷
خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ بود گفت روزی درویشی مرا نشانده بود تا از حکایتهای شیخ برای او مینوشتم. چون پیش شیخ رسیدم گفت چه کار میکردی؟ گفتم درویشی حکایتی چند خواست از آن شیخ، مینوشتم، شیخ گفت یا عبدالکریم حکایت نویس مباش چنان باش کی از تو حکایت کنند و درین سخن چند فایده است: یکی آنک شیخ بفراست بدانست که خواجه عبدالکریم چه کار میکند، دوم تأدیب او کی چگونه باش، سوم آنک نخواست کی حکایت کرامات او بنویسد و باطراف برند و مشهور شود چنانک دعا گوی در اول کتاب آورده است کی مشایخ کتمان حالات خویش کردهاند. مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
جانا دل من که گنج اسرار خداست محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۹
آوردهاند کی وقتی در میهنه جماعت صوفیان را چند روز بود کی گوشت نبود کی در مطبخ بکار برند و حسن ترتیب آن نداشت وجمع را تقاضای گوشت میبود. روزی شیخ برخاست و جمع در خدمت شیخ برفتند تا از دروازۀ راه مرو بیرون شد و بر بالای زعقل شد که بر سر بیابان مرو هست و بیستاد و توقف کرد آهویی از صحرا پیدا شد و میآمد تا پیش شیخ و در زمین میگشت. شیخ را آب در چشم میآمد و میگفت نباید نباید!. پس شیخ روی بجمع آورد و گفت دانید کی این آهو چه میگوید؟ میگوید آمدهام تا خودفدای اصحابنا کنم تا فراغت دل شما حاصل گردد و ما میگوییم نباید کی بچگان داری و او الحاح میکند. پس شیخ و اصحابنا بگریستند و نعرها زدند و حالتها رفت. پس شیخ آهو را بدکان قصاب فرستاد و حسن را گفت بگو تا بکارد تیز او را بسمل کند تا امشب صوفیان را مرادی حاصل شود حسن بحکم اشارت برفت و کار ساخته گردانید و جماعت بیاسودند از آن گوشت آهو. اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
فصل گل نوروز شد دارد جهان حالی دگر ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۹ - رای زدن امیر با اعیان در باب ترکمانان
چون وزیر این نامهها بخواند، بونصر را گفت: ای خواجه تا اکنون سر و کار با شبانان بود و نگاه باید کرد تا چند دردسر افتاد که هنوز بلاها بپای است. اکنون امیران ولایتگیران آمدند. بسیار فریاد کردم که بطبرستان و گرگان آمدن روی نیست، خداوند فرمان نبرد، مردکی چون عراقی که دست راست خود از چپ نداند مشتی زرق و عشوه پیش داشت و از آن هیچ بنرفت، که محال و باطل بود. ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۳۴ - باز آمدن هزیمتیان
و روز آدینه شش روز مانده از شعبان نامه رسید از غزنین بگذشته شدن بوالقاسم علی نوکی، رحمة اللّه علیه، پدر خواجه بونصر که امروز مشرف مملکت است در همایون روزگار سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه مسعود، رضی اللّه عنهم. و شغل برید که بوالقاسم داشت، امیر، رضی اللّه عنه، درین دو سال بحسین پسر عبد اللّه دبیر داده بود و اشراف غزنین بدل آن ببوالقاسم مفوضّ شد، نه از خیانتی که ظاهر شد، بلکه حسین بریدی بخواست، و پسر صاحب دیوان رسالت امیر محمود، رضی اللّه عنه، بود و بهرات وزارت این خداوند کرده بروزگار پدر. شرم داشت او را اجابت ناکردن، بریدی بدو داد و اشراف که مهمتر بود ببوالقاسم. و من ناچار چنین حالها شرح کنم تا داد مهتران و پیران این خاندان بزرگ داده باشم و حقّ ممالحت که با ایشان دارم بگزارده. سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲ - صدر دنیا و دین
صدر دنیا و دین که خاک درت محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۱
هم حسن مؤدب گفت کی مرا وقتی از جهت صوفیان در نشابور قرضی بسیار برآمده بود و صبر میکردم تا شیخ چه فرماید. روزی نماز بامداد گزارد،گفت ای حسن دوات و پارۀ کاغذ حاضر گردان. گفتم اللّه اکبر. دوات و کاغذ پیش شیخ آوردم، شیخ بنوشت کی: فریدون مشیری : گناه دریا
سرگذشت گل غم
تا در این دهر دیده کردم باز فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدار محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در توحید حضرت باریتعالی و موعظه
نفیر مرغ سحر خوان چو شد بلندنوا اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
عارف اسرار پنهانیم ما جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
دوش آمد و به روز سیاهم نشاند و رفت واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۸
دهد جدایی یاران رفته بر بادم سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - به مناسبت مراسم همسری و آتش بازی سروده است
فرید عالم و زیب جهان و زینت کشور کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
بی روی تو جز بخت نگون کی خسبد؟ عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
من خاک درش به دیده خواهم رفتن شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
بندگی کن که کار نیک آن است
حکایت شمارهٔ ۳
خواجه ابوالقسم هاشمی حکایت کرد که من هفده ساله بودم کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز بطوس آمد و پدرم رئیس طوس بود و مرید شیخ، هر روز به خانقاه استاد ابواحمد آمدی به مجلس شیخ، و مرا با خویشتن آوردی. و مرا چنانک. پس شبی آن زن پیغام فرستاد که من به عروسی میشوم، توگوش دار که تا من چون بازآیم تو را بینم. من بر بام بنشستم و شب دور درکشید و مرا خواب گرفت. من با خویشتن این بیت میگفتم تا درخواب نشوم. بیت: محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۷
خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ بود گفت روزی درویشی مرا نشانده بود تا از حکایتهای شیخ برای او مینوشتم. چون پیش شیخ رسیدم گفت چه کار میکردی؟ گفتم درویشی حکایتی چند خواست از آن شیخ، مینوشتم، شیخ گفت یا عبدالکریم حکایت نویس مباش چنان باش کی از تو حکایت کنند و درین سخن چند فایده است: یکی آنک شیخ بفراست بدانست که خواجه عبدالکریم چه کار میکند، دوم تأدیب او کی چگونه باش، سوم آنک نخواست کی حکایت کرامات او بنویسد و باطراف برند و مشهور شود چنانک دعا گوی در اول کتاب آورده است کی مشایخ کتمان حالات خویش کردهاند. مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
جانا دل من که گنج اسرار خداست محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۹
آوردهاند کی وقتی در میهنه جماعت صوفیان را چند روز بود کی گوشت نبود کی در مطبخ بکار برند و حسن ترتیب آن نداشت وجمع را تقاضای گوشت میبود. روزی شیخ برخاست و جمع در خدمت شیخ برفتند تا از دروازۀ راه مرو بیرون شد و بر بالای زعقل شد که بر سر بیابان مرو هست و بیستاد و توقف کرد آهویی از صحرا پیدا شد و میآمد تا پیش شیخ و در زمین میگشت. شیخ را آب در چشم میآمد و میگفت نباید نباید!. پس شیخ روی بجمع آورد و گفت دانید کی این آهو چه میگوید؟ میگوید آمدهام تا خودفدای اصحابنا کنم تا فراغت دل شما حاصل گردد و ما میگوییم نباید کی بچگان داری و او الحاح میکند. پس شیخ و اصحابنا بگریستند و نعرها زدند و حالتها رفت. پس شیخ آهو را بدکان قصاب فرستاد و حسن را گفت بگو تا بکارد تیز او را بسمل کند تا امشب صوفیان را مرادی حاصل شود حسن بحکم اشارت برفت و کار ساخته گردانید و جماعت بیاسودند از آن گوشت آهو. اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
فصل گل نوروز شد دارد جهان حالی دگر ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۹ - رای زدن امیر با اعیان در باب ترکمانان
چون وزیر این نامهها بخواند، بونصر را گفت: ای خواجه تا اکنون سر و کار با شبانان بود و نگاه باید کرد تا چند دردسر افتاد که هنوز بلاها بپای است. اکنون امیران ولایتگیران آمدند. بسیار فریاد کردم که بطبرستان و گرگان آمدن روی نیست، خداوند فرمان نبرد، مردکی چون عراقی که دست راست خود از چپ نداند مشتی زرق و عشوه پیش داشت و از آن هیچ بنرفت، که محال و باطل بود. ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۳۴ - باز آمدن هزیمتیان
و روز آدینه شش روز مانده از شعبان نامه رسید از غزنین بگذشته شدن بوالقاسم علی نوکی، رحمة اللّه علیه، پدر خواجه بونصر که امروز مشرف مملکت است در همایون روزگار سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه مسعود، رضی اللّه عنهم. و شغل برید که بوالقاسم داشت، امیر، رضی اللّه عنه، درین دو سال بحسین پسر عبد اللّه دبیر داده بود و اشراف غزنین بدل آن ببوالقاسم مفوضّ شد، نه از خیانتی که ظاهر شد، بلکه حسین بریدی بخواست، و پسر صاحب دیوان رسالت امیر محمود، رضی اللّه عنه، بود و بهرات وزارت این خداوند کرده بروزگار پدر. شرم داشت او را اجابت ناکردن، بریدی بدو داد و اشراف که مهمتر بود ببوالقاسم. و من ناچار چنین حالها شرح کنم تا داد مهتران و پیران این خاندان بزرگ داده باشم و حقّ ممالحت که با ایشان دارم بگزارده. سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲ - صدر دنیا و دین
صدر دنیا و دین که خاک درت محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۱
هم حسن مؤدب گفت کی مرا وقتی از جهت صوفیان در نشابور قرضی بسیار برآمده بود و صبر میکردم تا شیخ چه فرماید. روزی نماز بامداد گزارد،گفت ای حسن دوات و پارۀ کاغذ حاضر گردان. گفتم اللّه اکبر. دوات و کاغذ پیش شیخ آوردم، شیخ بنوشت کی: فریدون مشیری : گناه دریا
سرگذشت گل غم
تا در این دهر دیده کردم باز فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدار محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در توحید حضرت باریتعالی و موعظه
نفیر مرغ سحر خوان چو شد بلندنوا اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
عارف اسرار پنهانیم ما جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
دوش آمد و به روز سیاهم نشاند و رفت واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۸
دهد جدایی یاران رفته بر بادم سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - به مناسبت مراسم همسری و آتش بازی سروده است
فرید عالم و زیب جهان و زینت کشور کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
بی روی تو جز بخت نگون کی خسبد؟ عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
من خاک درش به دیده خواهم رفتن شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
بندگی کن که کار نیک آن است