شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
چو روز فرقت آن مه وداع دل کردم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴
اگر نه زلف تو می برد در پناه مرا
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷
لعل لب تو شفاست ما را
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دل را چو نیست جز غم تو همدمی دگر
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
دلم فارغ ز قید کفر و دین است
نهج البلاغه : حکمت ها
ارزش راز دارى و خوشرويى
<strong> وَ قَالَ عليه‌السلام </strong> صَدْرُ اَلْعَاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۰
* گویند بهشتِ عَدْن با حور خوش است،
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۶
بگو ای تازه رو، کم کن ملولی
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱۸ - آمدن خواجه احمد حسن به بلخ
محرّم این سال غرتش‌ سه‌شنبه بود. امیر مسعود، رضی اللّه عنه، این روز از کوشک در عبد الاعلی‌ سوی باغ رفت تا آنجا مقام کند . دیوانها آنجا راست کرده بودند و بسیار بناها زیادت کرده بودند آنجا. و یک سال که آنجا رفتم، دهلیز [و] درگاه و دکانها همه دیگر بود که این پادشاه فرمود، که چنان دانستی در بناها که هیچ مهندس را بکس نشمردی‌ ؛ و اینک سرای نو که بغزنین می‌بینند، مرا گواه بسنده است. و بنشابور شادیاخ‌ را درگاه و میدان نبود هم او کشید بخطّ خویش، سرایی بدان نیکویی و چندین سرایچه‌ها و میدانها تا چنان است که هست. و به بست، دشت چوگان لشکرگاه امیر پدرش، چندان زیادتها فرمود، چنانکه امروز بعضی بر جای است. و این ملک در هر کاری آیتی بود، ایزد، عزّذکره، بر وی رحمت کناد.
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بی تو به گلشنم نکشد دل به باغ هم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۷
بنام پدید آور هست و بود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
بسرم فتاده شوری که ز خود خبر ندارم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲
شاها جمال طبلکی این زن وفاست کو
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱ - هوالعزیز
ای تو مسما و هر دو گیتی اسما
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
کدام سینه که مجروح و دل فگار تو نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶
این چه شمع است که در مجلس مستان برپاست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
مرا گر هجر دل بر آتش است و دیده دریا هم
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱۶ - ترتیب کار دیوان
و حاجب غازی بر دل محمودیان کوهی شد هر چه ناخوش‌تر، و هر روز کارش بر بالا بود و تجمّلی نیکوتر. و نواخت امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خود از حدّ و اندازه بگذشت از نان دادن‌ و زبر همگان نشاندن‌ و بمجلس شراب خواندن‌ و عزیز کردن و با خلعت فاخر بازگردانیدن، هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیار دان‌تر خود مردم‌ نتواند بود، محسودتر و منظورتر گشت‌ و قریب هزار سوار ساخت و فراخور آن تجمّل و آلت. و آخر چون کار بآخر رسید، چشم بد درخورد، که محمودیان از حیلت نمی‌آسودند، تا مرد را بیفگندند و بغزنین آوردند موقوف شده‌ و قصّه‌یی که او را افتاد، بیارم بجای خویش که اکنون وقت نیست. و امیر سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکر پای مردیها او میکرد، تا جمله روی بدو دادند، چنانکه هر روز چون از در کوشک‌ بازگشتی، کوکبه‌یی سخت بزرگ با وی بودی. و محمودیان حیلت می‌ساختند و کسان را فراز میکردند تا از وی معایب و صورتها می‌بنگاشتند، و امیر البتّه نمی‌شنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی- و از وی دریافته‌تر و کریم‌تر و حلیم‌تر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده- تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب میخورد و همه شب خورده بود، بامدادان در صفّه بزرگ بار داد و حاجبان بر رسم رفته‌ پیش رفتند و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب، و می‌نشستند و می‌ایستادند و غازی از در درآمد، و مسافت دور بود تا صفّه، امیر دو حاجب را فرمود که «پذیره سپاه‌سالار روید.» و بهیچ روزگار هیچ سپاه‌سالار را کس آن نواخت یاد نداشت، حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند، و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده، و چون‌ حجّاب‌ بدو رسیدند، سر فرود برد و زمین بوسه داد، و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند. امیر روی سوی او کرد، گفت: «سپاه‌سالار ما را بجای برادر است، و آن خدمت که او کرد ما را بنشابور و تا این غایت، بهیچ حال بر ما فراموش نیست، و بعضی را از آن حق گزارده آمد و بیشتر مانده است که بروزگار گزارده آید. و می‌شنویم [که‌] گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس‌ می‌سازند. و اگر تضریبی‌ کنند تا ترا بما دل‌مشغول گردانند، نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی، که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی.» غازی برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت: چون رأی عالی در باب بنده برین جمله است، بنده از کس باک ندارد. امیر فرمود تا قبای خاصّه آوردند و فراپشت او کردند، برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد. امیر فرمود تا کمر شکاری‌ آوردند مرصّع بجواهر، و وی را پیش خواند و بدست عالی‌ خویش بر میان او بست. او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی‌ که کس مانند آن یاد نداشت.