رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ الآیة... روى عن وهب بن منبه قال: اوحى اللَّه عز و جل الى آدم ع أنا اللَّه ذو بکة اهلها جیرتى، و زوارها و فدى و اضیافى و فى کنفى، اعمّره باهل السماء و اهل الارض، یأتونه افواجا شعثا غبرا، یعجّون بالتکبیر عجیجا، و یضجّون بالتلبیة ضجیجا، و شجون الدماء شجا، فمن اعتمره لا یرید غیره، فقد زارنى و ضافنى و وفد الىّ، و نزل بى، و حق لى ان اتحفه بکرامتى، اجعل ذلک البیت و شرفه و ذکره و سناه و مجده لنبى من ولدک یقال له ابراهیم ارفع به قواعده، و اقضى على یدیه عمارته، و انبط له سقایته، و اریه حلّه و حرمه، و اعلمه مشاعره، ثم یعمّره الامم من بعده حتى ینتهى الى نبىّ من ولدک یقال له محمد، هو خاتم النبیین فاجعله من سکّانه و ولاته و حجّابه و سقاته، فمن سأل عنّى یومئذ فانا مع الشعث الغبر الموفین بنذورهم، المقبلین الى ربهم.» معنى حدیث آنست که خداوند بزرگوار کردگار نامبردار بآدم صفى وحى فرستاد، که اى آدم منم خداوند جهان و جهانیان، آفریدگار همگان، پادشاه کامران، منم خداوند بکة، نشینندگان در آن همسایگان منند، و زوّار آن وفد مناند، و مهمانان من اند، و در پناه من اند، باهل آسمان و زمین آبادان دارم و بزرگ گردانم این بقعه، تا از هر سویى و هر قطرى جوک جوک مىآیند مویهاشان از هم بر کرده، و رویها گرد گرفته از رنج راه، تکبیر گویان و لبیک زنان، روى بدان صحراى مبارک نهاده، و بخون قربان زمین آن رنگین کرده، اى آدم! هر که این خانه را زیارت کند، و در آن مخلص بود، وى مهمان منست، و از کسان منست، و از نزدیکان بمن است. سزاى جلال من آنست که وى را گرامى کنم، و با تحفه رحمت و عطاء مغفرت باز گردانم، اى آدم! در فرزندان تو پیغامبریست نام وى ابراهیم، خلیل من و گزیده من، بدست وى بنیاد این خانه بر آرم، و عمارت فرمایم، و شرف آن پیدا کنم، و سقایه آن پدید آرم، و حرم آن را نشان کنم، و پرستش خود در آن وى را بیاموزم. پس از وى جهانیان را فرا عمارت آن دارم، و توقیر و تعظیم آن در دلشان نهم، تا نوبت به محمد عربى رسد، خاتم پیغامبران، و چراغ زمین و آسمان، مولد و منشأ وى گردانم، مهبط وحى منزل کرامت وى کنم، سقایة و نقابة و ولایت آن بدست وى مقرر کنم، وانگه مؤمنانرا از اطراف عالم عشق آن در دل نهم، تا سر و پاى برهنه، ضیاع و اسباب بگذاشته، جان بر کف دست نهاده، مویها از هم بر کرده، رویها گرد گرفته، همى روند و گرد آن خانه طواف میکنند، و از ما آمرزش میخواهند. اى آدم! هر که ترا پرسد از ما که تا با ایشان چکنم؟ گوى که من بعلم با ایشانم، موجود نفس و حاضر دل ایشانم، و آن درد ایشان را درمانم، از دیدههاشان نهانم، اما جانهاى ایشان را عیانم. جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
جرأت می بین که مور ار بادهٔ بی غش زند اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بی جام و شیشه چشم تو خمار بوده است ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۶۱ - محبوب القلوب
دلا تا سیم و زر داری به کیسه کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
درین چمن چو گلی نشنود فغان مرا الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸ - به میدان بردن امام حضرت علی اصغر را به طلب آب و شهادت آن جناب
بفرمود با زینب (ع) غمزده ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۷
هر زمان این زمانه توسن ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۵
حسامش را لقب داده ست نصرت سهراب سپهری : شرق اندوه
شیطان هم
از خانه بدر ، از کوچه برون، تنهایی ما سوی خدا می رفت. عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۶
دلبر صنمی دارم شکر لب و مرمر بر صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
بی کسی را کعبه مقصود می دانیم ما محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
بر در درج قفل زدم یک چندی فخرالدین عراقی : فصل نهم
مثنوی
ای خوش و فارغ، از غم ما پرس امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰ - تتبع خواجه
باده صافست و خرابات صفایی دارد جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۴ - در رثاء بر اهل بیت اطهر سلام الله علیهم
ای فلک تو با نیکان دایم ازچه ای بدخواه فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۵
رخ تو آتش و زلف تو دود است صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۷
جگر پاره اگر مایده خوانم شد بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۸
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کردهام صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۷ - الخرقه
تو را گر هست ذوقی از تصوف عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۱۷
عشق راکب مرکب جانست اگرچه جان متصرف عالم ارکان است دل محل صفات عشق شود بدین نسبت عشق غیبی بود چون نفس او بحجب عزت خود محتجب است ذات و صفات او یک نقطه بیش نیست اگر عشق را تعلق بعالم حدوث بودی او را با اوصاف او تکثر بودی نه وحدت و اگر بقدم متعلق بودی وصف او زاید بودی بر ذات اما نه ذات بودی نه غیر ذات و او یک نقطه است بدین نسبت نه با عاشق آمیزد و نه در معشوق همانا معنی رابطۀ اوست که چون یکی بکشد دیگری بجنباند و این معنی در بیان نگنجد، ای برادر عشق نه معشوق است و نه عاشق با آنکه هم خود معشوق است و هم عاشق اگر نسبت بحدوث دارد نه عاشق است و نه معشوق واسطه است میان هر دو و اگر نسبت بقدم دارد هم عاشق است و هم معشوق و هم عشق.
۳۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ الآیة... روى عن وهب بن منبه قال: اوحى اللَّه عز و جل الى آدم ع أنا اللَّه ذو بکة اهلها جیرتى، و زوارها و فدى و اضیافى و فى کنفى، اعمّره باهل السماء و اهل الارض، یأتونه افواجا شعثا غبرا، یعجّون بالتکبیر عجیجا، و یضجّون بالتلبیة ضجیجا، و شجون الدماء شجا، فمن اعتمره لا یرید غیره، فقد زارنى و ضافنى و وفد الىّ، و نزل بى، و حق لى ان اتحفه بکرامتى، اجعل ذلک البیت و شرفه و ذکره و سناه و مجده لنبى من ولدک یقال له ابراهیم ارفع به قواعده، و اقضى على یدیه عمارته، و انبط له سقایته، و اریه حلّه و حرمه، و اعلمه مشاعره، ثم یعمّره الامم من بعده حتى ینتهى الى نبىّ من ولدک یقال له محمد، هو خاتم النبیین فاجعله من سکّانه و ولاته و حجّابه و سقاته، فمن سأل عنّى یومئذ فانا مع الشعث الغبر الموفین بنذورهم، المقبلین الى ربهم.» معنى حدیث آنست که خداوند بزرگوار کردگار نامبردار بآدم صفى وحى فرستاد، که اى آدم منم خداوند جهان و جهانیان، آفریدگار همگان، پادشاه کامران، منم خداوند بکة، نشینندگان در آن همسایگان منند، و زوّار آن وفد مناند، و مهمانان من اند، و در پناه من اند، باهل آسمان و زمین آبادان دارم و بزرگ گردانم این بقعه، تا از هر سویى و هر قطرى جوک جوک مىآیند مویهاشان از هم بر کرده، و رویها گرد گرفته از رنج راه، تکبیر گویان و لبیک زنان، روى بدان صحراى مبارک نهاده، و بخون قربان زمین آن رنگین کرده، اى آدم! هر که این خانه را زیارت کند، و در آن مخلص بود، وى مهمان منست، و از کسان منست، و از نزدیکان بمن است. سزاى جلال من آنست که وى را گرامى کنم، و با تحفه رحمت و عطاء مغفرت باز گردانم، اى آدم! در فرزندان تو پیغامبریست نام وى ابراهیم، خلیل من و گزیده من، بدست وى بنیاد این خانه بر آرم، و عمارت فرمایم، و شرف آن پیدا کنم، و سقایه آن پدید آرم، و حرم آن را نشان کنم، و پرستش خود در آن وى را بیاموزم. پس از وى جهانیان را فرا عمارت آن دارم، و توقیر و تعظیم آن در دلشان نهم، تا نوبت به محمد عربى رسد، خاتم پیغامبران، و چراغ زمین و آسمان، مولد و منشأ وى گردانم، مهبط وحى منزل کرامت وى کنم، سقایة و نقابة و ولایت آن بدست وى مقرر کنم، وانگه مؤمنانرا از اطراف عالم عشق آن در دل نهم، تا سر و پاى برهنه، ضیاع و اسباب بگذاشته، جان بر کف دست نهاده، مویها از هم بر کرده، رویها گرد گرفته، همى روند و گرد آن خانه طواف میکنند، و از ما آمرزش میخواهند. اى آدم! هر که ترا پرسد از ما که تا با ایشان چکنم؟ گوى که من بعلم با ایشانم، موجود نفس و حاضر دل ایشانم، و آن درد ایشان را درمانم، از دیدههاشان نهانم، اما جانهاى ایشان را عیانم. جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
جرأت می بین که مور ار بادهٔ بی غش زند اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بی جام و شیشه چشم تو خمار بوده است ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۶۱ - محبوب القلوب
دلا تا سیم و زر داری به کیسه کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
درین چمن چو گلی نشنود فغان مرا الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸ - به میدان بردن امام حضرت علی اصغر را به طلب آب و شهادت آن جناب
بفرمود با زینب (ع) غمزده ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۷
هر زمان این زمانه توسن ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۵
حسامش را لقب داده ست نصرت سهراب سپهری : شرق اندوه
شیطان هم
از خانه بدر ، از کوچه برون، تنهایی ما سوی خدا می رفت. عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۶
دلبر صنمی دارم شکر لب و مرمر بر صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
بی کسی را کعبه مقصود می دانیم ما محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
بر در درج قفل زدم یک چندی فخرالدین عراقی : فصل نهم
مثنوی
ای خوش و فارغ، از غم ما پرس امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰ - تتبع خواجه
باده صافست و خرابات صفایی دارد جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۴ - در رثاء بر اهل بیت اطهر سلام الله علیهم
ای فلک تو با نیکان دایم ازچه ای بدخواه فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۵
رخ تو آتش و زلف تو دود است صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۷
جگر پاره اگر مایده خوانم شد بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۸
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کردهام صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۷ - الخرقه
تو را گر هست ذوقی از تصوف عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۱۷
عشق راکب مرکب جانست اگرچه جان متصرف عالم ارکان است دل محل صفات عشق شود بدین نسبت عشق غیبی بود چون نفس او بحجب عزت خود محتجب است ذات و صفات او یک نقطه بیش نیست اگر عشق را تعلق بعالم حدوث بودی او را با اوصاف او تکثر بودی نه وحدت و اگر بقدم متعلق بودی وصف او زاید بودی بر ذات اما نه ذات بودی نه غیر ذات و او یک نقطه است بدین نسبت نه با عاشق آمیزد و نه در معشوق همانا معنی رابطۀ اوست که چون یکی بکشد دیگری بجنباند و این معنی در بیان نگنجد، ای برادر عشق نه معشوق است و نه عاشق با آنکه هم خود معشوق است و هم عاشق اگر نسبت بحدوث دارد نه عاشق است و نه معشوق واسطه است میان هر دو و اگر نسبت بقدم دارد هم عاشق است و هم معشوق و هم عشق.