عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
با یکدم وصلت غم عالم نتوان گفت
صد ساله سخن باتو بیکدم نتوان گفت
ما وصل نجوییم و غم هجر تو خواهیم
وز نازکی خوی تو این هم نتوان گفت
با زخم تو خاموشم و زخمی دگرست این
کاحوال دل ریش بمرهم نتوان گفت
بسیار دهان تو کم از ذره بود لیک
در روی نکویان سخن کم نتوان گفت
هر کس که سگ یار نشد گرچه فرشته است
در مذهب ما هرگزش آدم نتوان گفت
ای من سگ آن گوشه نشین کو قدم از دیر
بیرون ننهاد و خبرش هم نتوان گفت
ساقی قدحی بخش و مترس از غم ایام
کانجا که تو باشی سخن از غم نتوان گفت
پیش تو هزار آینه جم به یکی جو
با چشمه خورشید ز شبنم نتوان گفت
ترسا بچه یی قاتل اهلی است که از ناز
با او سخن از عیسی مریم نتوان گفت
صد ساله سخن باتو بیکدم نتوان گفت
ما وصل نجوییم و غم هجر تو خواهیم
وز نازکی خوی تو این هم نتوان گفت
با زخم تو خاموشم و زخمی دگرست این
کاحوال دل ریش بمرهم نتوان گفت
بسیار دهان تو کم از ذره بود لیک
در روی نکویان سخن کم نتوان گفت
هر کس که سگ یار نشد گرچه فرشته است
در مذهب ما هرگزش آدم نتوان گفت
ای من سگ آن گوشه نشین کو قدم از دیر
بیرون ننهاد و خبرش هم نتوان گفت
ساقی قدحی بخش و مترس از غم ایام
کانجا که تو باشی سخن از غم نتوان گفت
پیش تو هزار آینه جم به یکی جو
با چشمه خورشید ز شبنم نتوان گفت
ترسا بچه یی قاتل اهلی است که از ناز
با او سخن از عیسی مریم نتوان گفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
هوا خوش است و مرا بی رخ تو دل خوش نیست
هوای خوش چکند هرکه خاطرش خوش نیست
گل جمال تو شد تا چراغ بزم افروز
چو لاله نیست دلی کز غمت در آتش نیست
اگر پری طلبم چون تو آدمی نبود
در آدمی نگرم چون تو کس پریوش نیست
بپوش بهر خدا زلف همچو ز نارت
که نیست هیچ مسلمان کزو مشوش نیست
بسر نرفت بهاری که بی تو اهلی را
خزان چهره بخون جگر منقش نیست
هوای خوش چکند هرکه خاطرش خوش نیست
گل جمال تو شد تا چراغ بزم افروز
چو لاله نیست دلی کز غمت در آتش نیست
اگر پری طلبم چون تو آدمی نبود
در آدمی نگرم چون تو کس پریوش نیست
بپوش بهر خدا زلف همچو ز نارت
که نیست هیچ مسلمان کزو مشوش نیست
بسر نرفت بهاری که بی تو اهلی را
خزان چهره بخون جگر منقش نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
گر تن شکسته دوا جز هلاک نیست
دل با تو گر درست بود هیچ باک نیست
هرکس که از غم تو غباریش بر دل است
گویا هنوز آینه اش با تو پاک نیست
آزار ما رقیب بشمشیر میکند
شمشیر ما بجز نفسی دردناک نیست
یوسف هم از ملامت عشق است جامه چاک
پیراهنی کجاست که از عشق چاک نیست
اهلی درین سراچه غم خرمی مجوی
کاین سبزه مراد درین آب و خاک نیست
دل با تو گر درست بود هیچ باک نیست
هرکس که از غم تو غباریش بر دل است
گویا هنوز آینه اش با تو پاک نیست
آزار ما رقیب بشمشیر میکند
شمشیر ما بجز نفسی دردناک نیست
یوسف هم از ملامت عشق است جامه چاک
پیراهنی کجاست که از عشق چاک نیست
اهلی درین سراچه غم خرمی مجوی
کاین سبزه مراد درین آب و خاک نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ساقیا بی لب لعلت می ناب اینهمه نیست
گرنه ذوق تو بود شوق شراب اینهمه نیست
گنج مستی طلبی عالم هستی بگذار
زانکه این عالم پرشور خراب اینهمه نیست
جز دل خسته که با جور و ستم خوی گرفت
هیچ کسرا ستم و جور تو تاب اینهمه نیست
غرض از دود دلم بوی محبت باشد
ورنه مستان ترا میل کباب اینهمه نیست
اهلی سوخته خون گریه اگر کرد چه عیب
چکند در جگر سوخته آب اینهمه نیست
گرنه ذوق تو بود شوق شراب اینهمه نیست
گنج مستی طلبی عالم هستی بگذار
زانکه این عالم پرشور خراب اینهمه نیست
جز دل خسته که با جور و ستم خوی گرفت
هیچ کسرا ستم و جور تو تاب اینهمه نیست
غرض از دود دلم بوی محبت باشد
ورنه مستان ترا میل کباب اینهمه نیست
اهلی سوخته خون گریه اگر کرد چه عیب
چکند در جگر سوخته آب اینهمه نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
نه که در کوی تو جز من دگری گمره نیست
هیچکس ز آمدن و رفتن خود آگه نیست
سر نتابم زدر میکده تاخاک شوم
که سری نیست که خاک ره این درگه نیست
نخل مقصود من سوخته کوته دست
خوش بلندست ولی دست دعا کوته نیست
زاهد از میکده مارا سوی مسجد طلبید
دلق آلوده ما لایق بیت الله نیست
نیست حاجت بنصیحت که مرو از در دوست
کاین چنین اهلی دلسوخته هم ابله نیست
هیچکس ز آمدن و رفتن خود آگه نیست
سر نتابم زدر میکده تاخاک شوم
که سری نیست که خاک ره این درگه نیست
نخل مقصود من سوخته کوته دست
خوش بلندست ولی دست دعا کوته نیست
زاهد از میکده مارا سوی مسجد طلبید
دلق آلوده ما لایق بیت الله نیست
نیست حاجت بنصیحت که مرو از در دوست
کاین چنین اهلی دلسوخته هم ابله نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
گر کشد خصم بزور از کف من دامن دوست
چکند با کشش دل که میانمن و اوست
غایت مهر و وفا داری من می بیند
ناز او با من از آن است نه از تندی خوست
با که گویم غم بدخویی آن مایه لطف
که ببخت من شوریده چنین عربده جوست
ایکه سر تا قدمت جمله نکو می بینم
اینکه باما بسر جور و جفایی نه نکوست
صوت بلبل نبود غیر دعا گویی گل
گوش کن ناله اهلی و مگو بیهده گوست
چکند با کشش دل که میانمن و اوست
غایت مهر و وفا داری من می بیند
ناز او با من از آن است نه از تندی خوست
با که گویم غم بدخویی آن مایه لطف
که ببخت من شوریده چنین عربده جوست
ایکه سر تا قدمت جمله نکو می بینم
اینکه باما بسر جور و جفایی نه نکوست
صوت بلبل نبود غیر دعا گویی گل
گوش کن ناله اهلی و مگو بیهده گوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یافت از یوسف پدر بویی اگر رویش نیافت
یوسف من آنچنان گمشد که کس بویش نیافت
خاک شو گر مهر ازو داری کز آن خورشید رخ
هرکه خاک ره نشد یکذره ره سویش نیافت
کشته او از محبت تا کسی چون من نشد
معجز عیسی ز سحر چشم جادویش نیافت
جان شیرینم فدایش کرد و هرگر جان من
یک نظر بی زهر چشم از تلخی خویش نیافت
عمر اهلی گرچه در پای سگانش صرف شد
مردمی در هیچکس غیر از سگ کویش نیافت
یوسف من آنچنان گمشد که کس بویش نیافت
خاک شو گر مهر ازو داری کز آن خورشید رخ
هرکه خاک ره نشد یکذره ره سویش نیافت
کشته او از محبت تا کسی چون من نشد
معجز عیسی ز سحر چشم جادویش نیافت
جان شیرینم فدایش کرد و هرگر جان من
یک نظر بی زهر چشم از تلخی خویش نیافت
عمر اهلی گرچه در پای سگانش صرف شد
مردمی در هیچکس غیر از سگ کویش نیافت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
هر صورتی که هست ز حسنت نشانه ایست
این حسن صورت تو عجب کارخانه ایست
دور از بهشت روی تو در دوزخ غمم
هر موی من ز آتش عشقت زبانه ایست
در بارگاه عشق هزار آستانه است
صد جبرییل خادم هر آستانه ایست
خوبان مدام صید می و نقل می شوند
آه این شراب و نقل عجب آب و دانه ایست
در بحر عشق هرکه در افتاد جان نبرد
باور مکن که عشق بتانرا کرانه ایست
دورست راه دین و ره کفر دورتر
اهلی طریق عشق گزین کاین میانه ایست
این حسن صورت تو عجب کارخانه ایست
دور از بهشت روی تو در دوزخ غمم
هر موی من ز آتش عشقت زبانه ایست
در بارگاه عشق هزار آستانه است
صد جبرییل خادم هر آستانه ایست
خوبان مدام صید می و نقل می شوند
آه این شراب و نقل عجب آب و دانه ایست
در بحر عشق هرکه در افتاد جان نبرد
باور مکن که عشق بتانرا کرانه ایست
دورست راه دین و ره کفر دورتر
اهلی طریق عشق گزین کاین میانه ایست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
بازم ز هر طرف مه رخساره کسی است
دل با کسی و دیده بنظاره کسی است
آسوده گشتم از همه عالم ولی دلم
آواره است و هر نفس آواره کسی است
آهسته رو که در ره خوبان بخاک و خون
مرغی که میطپد دل بیچاره کسی است
هرکس وسیله اجلش حالتی بود
مارا وسیله غمزه خونخواره کسی است
اهلی بگو بخواجه که ما کیمیاگریم
ما را چه احتیاج بمس پاره کسی است
دل با کسی و دیده بنظاره کسی است
آسوده گشتم از همه عالم ولی دلم
آواره است و هر نفس آواره کسی است
آهسته رو که در ره خوبان بخاک و خون
مرغی که میطپد دل بیچاره کسی است
هرکس وسیله اجلش حالتی بود
مارا وسیله غمزه خونخواره کسی است
اهلی بگو بخواجه که ما کیمیاگریم
ما را چه احتیاج بمس پاره کسی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
از بسکه جان به تشنه لبی درد کرده است
آب حیات بر دل من سرد کرده است
امروز یافتم که چه درد از میان خلق
مجنون و شان گمشده را فرد کرده است
گیرم که نیست ناله ام از غم نه عاقبت
دردی است در دلم که رخم زرد کرده است
فریاد از آن غزاله مشکین که بوی او
ماراچو باد صبح جهانگرد کرده است
اهلی بکنج صومعه سلطان وقت بود
عشقش گدای میکده پرورد کرده است
آب حیات بر دل من سرد کرده است
امروز یافتم که چه درد از میان خلق
مجنون و شان گمشده را فرد کرده است
گیرم که نیست ناله ام از غم نه عاقبت
دردی است در دلم که رخم زرد کرده است
فریاد از آن غزاله مشکین که بوی او
ماراچو باد صبح جهانگرد کرده است
اهلی بکنج صومعه سلطان وقت بود
عشقش گدای میکده پرورد کرده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
مگو که ماه رخ او ز گلرخان بگذشت
که این ستاره ز خورشید آسمان بگذشت
فدای دست و کمانش شوم که صید از ذوق
خبر نداشت که تیرش ز استخوان بگذشت
برون کشید مرا مو کشان ز حلقه ذکر
بهای و هوی صبوحی که سر خوشان بگذشت
من از کجا و وصال از کجا چه حرف است این
بخود نبودم و حرفیم بر زبان بگذشت
نهان چگونه اند از تو حال دل اهلی
کنون که پرده بر افتاد و کار از آن بگذشت
که این ستاره ز خورشید آسمان بگذشت
فدای دست و کمانش شوم که صید از ذوق
خبر نداشت که تیرش ز استخوان بگذشت
برون کشید مرا مو کشان ز حلقه ذکر
بهای و هوی صبوحی که سر خوشان بگذشت
من از کجا و وصال از کجا چه حرف است این
بخود نبودم و حرفیم بر زبان بگذشت
نهان چگونه اند از تو حال دل اهلی
کنون که پرده بر افتاد و کار از آن بگذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
کشته تیرت که ازوی استخوانها مانده است
گرچه خود رفت از میان اما نشانها مانده است
حسرت درد تو با من ماند و جان و دل نماند
شکر ایزد گرچه آنها رفت اینها مانده است
گر پرد بر خاک ما مرغ هوا گردد کباب
بسکه در خاکستر ما سوز جانها مانده است
تا ابد عشق من و حسن تو ماند در میان
زانکه در هر گوشه از ما داستانها مانده است
گر نماند از بار محنت اهلی مجنون صفت
باری از عشق تو نامش بر زبانها مانده است
گرچه خود رفت از میان اما نشانها مانده است
حسرت درد تو با من ماند و جان و دل نماند
شکر ایزد گرچه آنها رفت اینها مانده است
گر پرد بر خاک ما مرغ هوا گردد کباب
بسکه در خاکستر ما سوز جانها مانده است
تا ابد عشق من و حسن تو ماند در میان
زانکه در هر گوشه از ما داستانها مانده است
گر نماند از بار محنت اهلی مجنون صفت
باری از عشق تو نامش بر زبانها مانده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هیچت ز خون ما غم روز جواب نیست
گویا که خون اهل نظر در حساب نیست
در راه مهر خاک تنم ذره ذره گشت
یکذره رحم در دلت ای آفتاب نیست
اشکم نیافت بوی وفا تا دلم نسوخت
هر شبنمی که میچکد از گل گلاب نیست
ای مرغ بسمل از پی جان چند میطپی
تسلیم شو که حاجت هیچ اضطراب نیست
شاید که یار بگذرد از خشم ای اجل
مشتاب یکنفس که محل شتاب نیست
اهلی بدیده خواب ندارد ز خار غم
در دیده یی که خار بود جای خواب نیست
گویا که خون اهل نظر در حساب نیست
در راه مهر خاک تنم ذره ذره گشت
یکذره رحم در دلت ای آفتاب نیست
اشکم نیافت بوی وفا تا دلم نسوخت
هر شبنمی که میچکد از گل گلاب نیست
ای مرغ بسمل از پی جان چند میطپی
تسلیم شو که حاجت هیچ اضطراب نیست
شاید که یار بگذرد از خشم ای اجل
مشتاب یکنفس که محل شتاب نیست
اهلی بدیده خواب ندارد ز خار غم
در دیده یی که خار بود جای خواب نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
دل که خونم خورد ای حور نه پنداری ازوست
او که جا در دل من ساخته خونخواریی ازوست
تهمت وصل کشم زانکه ز بس بندگیم
خلق را در حق من چشم وفاداری ازوست
ایکه دستم بدهان می نهی از باب فغان
بر دل چاک نهم دست که این زاری ازوست
وه که بیمار چنانم که زمن یار کنار
کرد با آنکه مرا اینهمه بیماری ازوست
طمع خام به بینید که با دست تهی
اهلی سوخته دل را هوس یاری ازوست
او که جا در دل من ساخته خونخواریی ازوست
تهمت وصل کشم زانکه ز بس بندگیم
خلق را در حق من چشم وفاداری ازوست
ایکه دستم بدهان می نهی از باب فغان
بر دل چاک نهم دست که این زاری ازوست
وه که بیمار چنانم که زمن یار کنار
کرد با آنکه مرا اینهمه بیماری ازوست
طمع خام به بینید که با دست تهی
اهلی سوخته دل را هوس یاری ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
در سوختنم آنکه بر افروختن آموخت
شمعی است که پروانه ازو سوختن آموخت
آنروز که تعلیم نظر کرد مرا عشق
اول ز رخ غیر نظر دوختن آموخت
دل سوختن آموخت چو پروانه بعاشق
آنکس که بدان شمع برافروختن آموخت
بلبل ز سرشک از غم گل دانه فشان است
مورست که حرصش همه اندوختن آموخت
از فیض ازل علم نظر بازی اهلی
فنی است که بی زحمت آموختن آموخت
شمعی است که پروانه ازو سوختن آموخت
آنروز که تعلیم نظر کرد مرا عشق
اول ز رخ غیر نظر دوختن آموخت
دل سوختن آموخت چو پروانه بعاشق
آنکس که بدان شمع برافروختن آموخت
بلبل ز سرشک از غم گل دانه فشان است
مورست که حرصش همه اندوختن آموخت
از فیض ازل علم نظر بازی اهلی
فنی است که بی زحمت آموختن آموخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
گفتی چمن بوقت گل ای همنفس خوش است
وقت تو خوش که مرغ مرا با قفس خوش است
بی روی دوست گشت گلستان چه فایده
گلبانگ مرغ و باد صبا یکنفس خوش است
ای عندلیب هر که بود با گل است خوش
صاحب نظر کسی است که با خار و خس خوش است
حسرت خورم ز میوه نخل بلند یار
دستم نمیرسد چکنم دسترس خوش است
اهلی هوس بمی ز هوای بتان کند
پیر است و همچنان بهوی و هوس خوش است
وقت تو خوش که مرغ مرا با قفس خوش است
بی روی دوست گشت گلستان چه فایده
گلبانگ مرغ و باد صبا یکنفس خوش است
ای عندلیب هر که بود با گل است خوش
صاحب نظر کسی است که با خار و خس خوش است
حسرت خورم ز میوه نخل بلند یار
دستم نمیرسد چکنم دسترس خوش است
اهلی هوس بمی ز هوای بتان کند
پیر است و همچنان بهوی و هوس خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مریز بی گنهم خون که جست و جویی
قیامتی و سیوالی و گفت و گویی هست
بزیر پای تو صد سر ز آرزو خاک است
بیا که در ما سرما نیز آرزویی هست
گمان مبر که به بیداری و جگر خواری
میان ما و سگت فرق جز بمویی هست
بخاک جرعه چه ریزی بروی من میریز
ز خاک اگر چه کمم آخر آبرویی هست
تویی که در خم چوگان چو ماه چاردهت
بهر کناره میدان شکسته گویی هست
بغیر من که چو خار از گل تو محرومم
بقدر خود همه را از تو رنگ و بویی هست
بکوی میکده دردی کشان خوشحالیم
خوشیم تا قدری باده در سبویی هست
هنوز با همه آلوده دامنی اهلی
ز ابر رحمت آن یار شست و شویی هست
قیامتی و سیوالی و گفت و گویی هست
بزیر پای تو صد سر ز آرزو خاک است
بیا که در ما سرما نیز آرزویی هست
گمان مبر که به بیداری و جگر خواری
میان ما و سگت فرق جز بمویی هست
بخاک جرعه چه ریزی بروی من میریز
ز خاک اگر چه کمم آخر آبرویی هست
تویی که در خم چوگان چو ماه چاردهت
بهر کناره میدان شکسته گویی هست
بغیر من که چو خار از گل تو محرومم
بقدر خود همه را از تو رنگ و بویی هست
بکوی میکده دردی کشان خوشحالیم
خوشیم تا قدری باده در سبویی هست
هنوز با همه آلوده دامنی اهلی
ز ابر رحمت آن یار شست و شویی هست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
کدام زخم که بر من ز دلستانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
آتشی دردل من شمع رخت درزده است
که بهر مو زتنم درد دلی سر زده است
از پریشانیم ایشوخ چه پرسی که فراق
همچو رلف تو مرا کار بهم بر زده است
نامه شوق تو هر مرغ که آورده بمن
پای در خون دلم همچو کبوتر زده است
نفس باد صبا تا خبری از تو رساند
هر نفس در دل من آتش دیگر زده است
یک نفس سایه فکن بر سرم ای فر همای
کز هوای تو بسی مرغ دلم پر زده است
زر رخساره اهلی برواج است ز عشق
خاصه کز مهر و وفا سکه بر آن زر زده است
که بهر مو زتنم درد دلی سر زده است
از پریشانیم ایشوخ چه پرسی که فراق
همچو رلف تو مرا کار بهم بر زده است
نامه شوق تو هر مرغ که آورده بمن
پای در خون دلم همچو کبوتر زده است
نفس باد صبا تا خبری از تو رساند
هر نفس در دل من آتش دیگر زده است
یک نفس سایه فکن بر سرم ای فر همای
کز هوای تو بسی مرغ دلم پر زده است
زر رخساره اهلی برواج است ز عشق
خاصه کز مهر و وفا سکه بر آن زر زده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
در ره عشق از خضر هم زندگی واماندگی است
پیش صاحب مشربان مردن حیات و زندگی است
قصه طوطی شنیدی مردنست آزادیت
تا نمردی گردنت در زیر طوق بندگی است
چون صراحی جز مسکینی نکردی سربلند
سربلندی پیش ما مسکینی وا افکندگی است
عالمی در اشک باشد غرقه و ما خشک لب
کشت ما خشک است و عالم غرقه در بارندگی است
گل هزارش عاشق است اما از آن روی چو مه
صد هزارش انفعال و خجلت و شرمندگی است
در سر کوی تو اهلی عاشق درمانده است
گر بسوی کعبه رو میآرد از درماندگی است
پیش صاحب مشربان مردن حیات و زندگی است
قصه طوطی شنیدی مردنست آزادیت
تا نمردی گردنت در زیر طوق بندگی است
چون صراحی جز مسکینی نکردی سربلند
سربلندی پیش ما مسکینی وا افکندگی است
عالمی در اشک باشد غرقه و ما خشک لب
کشت ما خشک است و عالم غرقه در بارندگی است
گل هزارش عاشق است اما از آن روی چو مه
صد هزارش انفعال و خجلت و شرمندگی است
در سر کوی تو اهلی عاشق درمانده است
گر بسوی کعبه رو میآرد از درماندگی است