عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
بس دل‌افروز و دلارام آمدی
خه به نام ایزد به هنگام آمدی
بسکه بودم در پی صید چو تو
آخرم امروز در دام آمدی
کار آن عشرت ز تو اندام یافت
زانکه تو چست و به اندام آمدی
خام خوانندم که توبه بشکنم
چون تو با من با می و جام آمدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
یاد می‌دار کانچه بنمودی
در وفا برخلاف آن بودی
حال من دیده در کشاکش هجر
وصل را هیچ روی ننمودی
ناز تنهات بود عادت و بس
خوش خوش اکنون جفا درافزودی
بوسه‌ای خواستم نبخشیدی
نالها کردم و نبخشودی
وعدهایی دهی بدان دیری
پس پشیمان شوی بدین زودی
راستی باید از لبت خجلم
که بسی خرجهاش فرمودی
خدمت من بدو رسان و بگو
چونی از درد سر برآسودی
انوری این چه شیوهٔ غزلست
که بدان گوی نطق بربودی
دامن از چرخ برکشید سخن
تا تو دامن بدو بیالودی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
بی‌دلم ای یار همچنان که تو دیدی
دیده گهربار همچنان که تو دیدی
در کف عشق تو جان ممتحن من
هست گرفتار همچنان که تو دیدی
وز گل رخسارت ای نگار سمن‌بر
بهرهٔ من خار همچنان که تو دیدی
کوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرست
نالهٔ من زار همچنان که تو دیدی
پرسی و گویی چگونه‌ای تو چه گویم
بی‌دل و بی‌یار همچنان که تو دیدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
بدخوی‌تری مگر خبر داری
کامروز طراوتی دگر داری
یا می‌دانی که با دل و چشمم
پیوند و جمال بیشتر داری
روزی که به دست ناز برخیزی
دانم ز نیاز من خبر داری
در پردهٔ دل چو هم تویی آخر
از راز دلم چه پرده برداری
گویی که از این پست وفادارم
گویم به وفا و عهد اگر داری
بر پای جهی که قصه کوته کن
امشب سرما و دردسر داری
ای آیت حسن جمله در شانت
زین سورت عشوه صد ز بر داری
دشنام دهی که انوری یارب
چون طبع لطیف و شعر تر داری
چتوان گفتن نه اولین داغست
کز طعنه مرا تو در جگر داری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
ما را تو به هر صفت که داری
دل گم نکند ز دوستداری
هردم به وفا یکی هزارم
گرچه به جفا یکی هزاری
هیچت غم هیچ‌کس ندارد
فرخ تو که هیچ غم نداری
عمر از تو زیان و عشوه سودست
معشوقه نیی که روزگاری
پیراهن صبر عاشقان را
شاید که ز غم قبا نداری
گویم که ز دوری تو هستم
دور از تو به صد هزار زاری
گویی که مرا چه کار با آن
احسنت و زهی سپیدکاری
در پای غم تو خرد گشتم
هم سرکشی و بزرگواری
در سر داری مگر که هرگز
دستی به سرم فرو نیاری
خود از تو ندارد انوری چشم
کاین قصه به گوش درگذاری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
گرفتم کز غم من غم نداری
عفاک‌الله دروغی هم نداری
به بند عشوه پایم بسته می‌دار
کز این سرمایه باری کم نداری
به دشنامی که دشمن را بگویند
دلم در دوستی خرم نداری
برو کاندر ستمکاری چو عالم
نظیری در همه عالم نداری
مرا گویی چو زین دستی که هستی
چرا پای دلت محکم نداری
جواب راست چون دانی که تلخ است
لب شیرین چرا بر هم نداری
دلم در دست تست آخر مرا نیز
در این یک ماجرا محرم نداری
بدیدم گرچه درد انوری را
تویی مرهم تو هم مرهم نداری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
یک دم به مراعات دلم گرم نداری
یک ذره مرا حرمت و آزرم نداری
من دوست ندارم که ترا دوست ندارم
تو شرم نداری که ز من شرم نداری
این مرکب بیداد تو توسن چو دل تست
وانرا چو بر خویش چرا نرم نداری
در دفتر تندی و درشتی که همانا
یک سوره برآید که تو آن برم نداری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
با من اندر گرفته‌ای کاری
کان به عمری کند ستمکاری
راستی زشت می‌کنی با من
روی نیکو چنین کند آری
بعد از این هم بکش روا دارم
هیچ ممکن شود که یکباری
روزگارم گلی شکفت از تو
که به عمری چنان نهد خاری
گویمت بوسه‌ای مرا گویی
گفته‌اند این حدیث بسیاری
لیکن ار عشوه بایدت بدهم
نبود یاد کرد خرواری
بوسه در کار تو کنم چه شود
گر برآری به خنده‌ای کاری
چون رخانم سیاه خواهی کرد
سر دندان سپید کن باری
جان به دلال وصل تو دادم
گفتم این را بود خریداری
گفتم ار رایگانکم ندهی
بخرندت به تیز بازاری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
نگفتی کزین پس کنم سازگاری
به نام ایزد الحق نکو قول یاری
بهانه چه جویی کرانه چه گیری
بیا در میان نه به حق هرچه داری
همی گویی انصاف تو بدهم آری
تو معروف باشی به انصاف کاری
همه عذر لنگست کز تو بدیدم
سر ما نداری بهانه چه آری
به انصاف بشنو چنین راست ناید
که دل می‌ربایی و غم می‌گذاری
غم دل چه گویم تو زین کار دوری
به هرزه چه کوبم در خواستگاری
همان به که این دردسر بازدارم
کنم با تو در باقی آن دوستداری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
گرفتم سر به پیمان درنیاری
سر جور و جفا باری چه داری
چو یاران گر به پیغامی نیرزم
به دشنامی چرا یادم نیاری
به غم باری دلم را شاد می‌دار
اگر عادت نداری غمگساری
من از وصلت فقع تا کی گشایم
چو تو نامم به یخ برمی‌نگاری
شمار از وصل تو کی برتوان داشت
تو کس را از شماری کی شماری
ترا گویم که به زین باید این کار
مرا گویی تو باری در چه کاری
تو داری دل که خواهد داد دادم
تویی یار از که خواهم خواست یاری
دل بی‌معنی تو کی گذارد
که این معنی به گوش اندر گذاری
ترا چه در میان غم انوری راست
تو بی‌معنی از این غم برکناری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
جانا اگر به جانت بیابم گران نباشی
جانم مباد اگر به عزیزی چو جان نباشی
هان تا قیاس کار خود از دیگران نگیری
کار تو دیگرست تو چون دیگران نباشی
عشقت به دل خریدم و حقا که سود کردم
جانم به غم بخر که تو هم بر زیان نباشی
چون من شمار هیچ بد و نیک برنگیرم
از کارهای خویش که تو در میان نباشی
ای در میان کار کشیده به یک رهم را
واجب چنان کند که چنین بر کران نباشی
جز هجر تو به گرد جهان داستان نباشد
با دوستان به وصل چو همداستان نباشی
گویی که جز به جان و جان یار کس نباشم
جانا به هرچه باشی جز رایگان نباشی
بخرید انوریت به جان و جهان به شرطی
کز وی نهان و دور چو جان و جهان نباشی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی
بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی
وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت
روزم سیاه کردی دردا که می‌ندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت
بایست طیره‌رویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت
تا خود چه‌گونه باشد احوال این جهانی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
بنامیزد به چشم من چنانی
که نیکوتر ز ماه آسمانی
اگر چون دیده ودل بودیم دی
بیا کامروز چون جان جهانی
به یک دل وصلت ارزانم برآمد
چه می‌گویم به صد جان رایگانی
اگر با من نیی بی‌تو نیم من
عجب هم در میان هم بر کرانی
خیالت رنجه گردد گه گه آخر
تو نیز این ماه‌گر خواهی توانی
ترا بر من به دل باشد که یارم
مرا از تو گذر نبود که جانی
من از تو روی برگشتن ندانم
تو گر برگردی از من آن تو دانی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
گرد ماه از مشک خرمن می‌زنی
واتش اندر خرمن من می‌زنی
پردهٔ شب را بدین دوری چرا
بر فراز روز روشن می‌زنی
من ز سودای تو بر سر می‌زنم
تو نشسته فارغ و تن می‌زنی
ای ببردستی بطراری ز من
من ندانستم که این فن می‌زنی
آستین بشکرده‌ای بر کشتنم
طبل خود در زیر دامن می‌زنی
تیر مژگان را بگو آهسته‌تر
کو نه اندر روی دشمن می‌زنی
بوسه‌ای من بر کف پایت دهم
مدتی آن بر سر من می‌زنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بی‌معنی
چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بی‌معنی
نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم
روا داری که خوانندت جهانی یار بی‌معنی
وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت
مشو غره نگارینا بدان بازار بی‌معنی
همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم
کنون حیران بماندستم از این گفتار بی‌معنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
سر آن داری کامروز مرا شاد کنی
دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی
خانهٔ صبر دلم کز غم تو گشت خراب
زان لب لعل شکربار خود آباد کنی
خاک پای توام و زاتش سودای مرا
برزنی آب و همه انده بر باد کنی
آخرت شرم نیاید که همه عمر مرا
وعدهٔ داد دهی و همه بیداد کنی
شد فراموش مرا راه سلامت ز غمت
چو شود گر به سلامی دل من شاد کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
بی‌گناه از من تبرا می‌کنی
آنچه از خواریست با ما می‌کنی
سهل می‌گیرم خطاکاری تو
ورچه می‌دانم که عمدا می‌کنی
من خود از سودای تو سرگشته‌ام
هر زمان با من چه صفرا می‌کنی
کشتی عمرم شکستست ای عجب
چشمم از خونابه دریا می‌کنی
جان نخواهم برد امروز از غمت
وعدهٔ وصلم به فردا می‌کنی
ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی
شاد باش احسنت زیبا می‌کنی
روی خوب تو ترا پشتی قویست
این دلیریها از آنجا می‌کنی
انوری چون در سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا می‌کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
آخر ای جان جهان با من جفا تا کی کنی
دست عهد از دامن صحبت رها تا کی کنی
چون به جز جور و جفاکاری نداری روز و شب
پس مرا بیغارهٔ مهر و وفا تا کی کنی
باختم در نرد عشقت این جهان و آن جهان
چون همه درباختم با من دغا تا کی کنی
چون کلاه خواجگی یکباره بنهادم ز سر
جان من پیراهن صبرم قبا تا کی کنی
از وفای انوری چون روی گردانیده‌ای
شرم دار از روی او آخر جفا تا کی کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
از من ای جان روی پنهان می‌کنی
تا جهان بر من چو زندان می‌کنی
آشکارا گشت رازم تا ز من
خندهٔ دزدیده پنهان می‌کنی
خون دلهای عزیزان ریختن
گرچه دشوارست آسان می‌کنی
زهره کی دارد به کردن هیچکس
آنچه تو از مکر و دستان می‌کنی
هرچه ممکن گردد از جور و جفا
با دل مسکین من آن می‌کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
باز آهنگ بلایی می‌کنی
قصد جان مبتلایی می‌کنی
با وفاداری که دربند تو شد
هر زمان قصد جفایی می‌کنی
کی شود واقف کسی بر طبع تو
زانکه طرفه شکلهایی می‌کنی
گه گهی گر می‌کنی ما را طلب
آن نه از دل از ریایی می‌کنی
کیمیای وصل تو ناید به دست
زانکه هر دم کیمیایی می‌کنی
هست هم چیزی درین زیر گلیم
یا مرا طال بقایی می‌کنی
گردی از عشاق کشتن شادمان
راست پنداری غزایی می‌کنی