عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم
بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم
در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم
در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم
در آرزوی روی تو از دست برفتیم
واندر طلب وصل تو از پای فتادیم
چون فتنهٔ دیدار تو گشتیم به ناکام
در بندگی روی تو اقرار بدادیم
تا بستهٔ بند اجل خویش نگردیم
از بند غم عشق تو آزاد مبادیم
نی‌نی به اجل هم نرهیم از غم عشقت
با عشق تو میریم که با عشق تو زادیم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
آخر به مراد دل رسیدیم
خود را و ترا به هم بدیدیم
از زلف تو تابها گشادیم
وز لعل تو شربها چشیدیم
بی‌آنکه فراق هم‌نفس بود
با تو نفسی بیارمیدیم
بر دست تو توبها شکستیم
بر تن ز تو جامها دریدیم
ناز تو به طبع دل ببردیم
راز تو به گوش جان شنیدیم
با ما به زبان رسم و عادت
زرقی که فروختی خریدیم
سر بر خط عهد تو نهادیم
خط گرد زمانه درکشیدیم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
ای روی خوب تو سبب زندگانیم
یک روزه وصل تو طرب جاودانیم
جز با جمال تو نبود شادمانیم
جز با وصال تو نبود کامرانیم
بی‌یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم
محسوب نیست آن نفس از زندگانیم
دردی نهانیست مرا از فراق تو
ای شادی تو آفت درد نهانیم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
ای بندهٔ روی تو خداوندان
دیوانهٔ زلف تو خردمندان
بازار جمال روی خوبت را
آراسته رسته رسته دلبندان
در هر پس در مجاوری داری
گریان و در انتظار دل خندان
چندین چه کنی به وعده دربندم
ایام وفا نمی‌کند چندان
گویی مشتاب تا که وقت آید
گر خواهی وگرنه از بن دندان
از خوی بدت شکایتی دارم
کان نیست نشان نیک پیوندان
هجرت به جواب آن پدید آمد
گفت اینت غم انوری سر و سندان
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
عاشقی چیست مبتلا بودن
با غم و محنت آشنا بودن
سپر خنجر بلا گشتن
هدف ناوک قضا بودن
بند معشوق چون به بستت پای
از همه بندها جدا بودن
زیر بار بلای او همه عمر
چون سر زلف او دوتا بودن
آفتاب رخش چو رخ بنمود
پیش او ذرهٔ هوا بودن
به همه محنتی رضا دادن
وز همه دولتی جدا بودن
گر لگدکوب صد جفا باشی
همچنان بر سر وفا بودن
عشق اگر استخوانت آس کند
سنگ زیرین آسیا بودن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن
زایینهٔ دل ما زنگار غم زدودن
زانجا که روی کارست خورشید آسمان را
با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن
بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند
آخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودن
در دولت تو آخر ما را شبی بباید
زلف کژت بسودن قول خوشت شنودن
احسنت والله الحق داری رخان زیبا
کردم ترا مسلم در جمله دل ربودن
گفتی که خون و جانت ما را مباح باشد
فرمان تراست آری نتوان برین فزودن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
آتش ای دلبر مرا بر جان مزن
در دل مسکین من دندان مزن
شرط و پیمان کرده‌ای در دوستی
دوستی کن شرط بر پیمان مزن
هجر و وصلت درد و درمان منست
مردمی کن وصل بر هجران مزن
دیدهٔ بخت مرا گریان مکن
گردن بخت مرا خندان مزن
چشم را گو در رخم خنجر مکش
زلف را گو بر دلم چوگان مزن
پردهٔ یاقوت بر پروین مبند
خیمهٔ سنجاب بر سندان مزن
جان و دل چون هر دو همراه تواند
گر مسلمانی ره ایشان مزن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
شرم دار آخر جفا چندین مکن
قصد آزار من مسکین مکن
پایی از غم در رکاب آورده‌ام
بیش از این اسب جفا را زین مکن
در غم ماه گریبانت مرا
هر شبی دامن پر از پروین مکن
چند گویی یار دیگر می‌کنم
هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
بوسه‌ای خواهم طمع در جان کنی
نقد کردم گیر و هان و هین مکن
چون سبک‌روحی گران کابین مباش
جان شیرین ناز ناشیرین مکن
عشق را گویی فلان را خون بریز
عشق را خون ریختن تلقین مکن
ای پسر عید ترا قربان بسی است
انوری را از میان تعیین مکن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
ایمن ز عارض تو این خط سیاه تو
گویی که به روم آمد از زنگ سپاه تو
بر غبغب چون سیمت از خط سیه گویی
مشک است طرازنده بر طرهٔ ماه تو
تا ابر ترا دیدم بر گرد مه روشن
چون رعد همی نالم هر لحظه ز ماه تو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
ای قبای حسن بر بالای تو
مایهٔ خوبی رخ زیبای تو
یاد زلفت برد آب روی صبر
آتش غم گشت خاک پای تو
صد هزاران دل به غوغا برده‌ای
شهر پر شورست از غوغای تو
هرچه خواهی از ستمکاری بکن
می‌نگردد چرخ جز با رای تو
گر به خدمت کم رسد معذور دار
کز غم تو نیستم پروای تو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
ترک من ای من سگ هندوی تو
دورم از روی تو دور از روی تو
بر لب و چشمت نهادم دین و دل
هر دو بر طاق خم ابروی تو
من به گردت کی رسم چون باد را
آب رویت پی کند در کوی تو
گویی از من بگذران می‌نگزرد
این کمان را هم تو و بازوی تو
نیست یک نیرنگ تو بی‌بوی خون
گر مرا رنگیست در پهلوی تو
روز را رویت به سیلی خواست زد
گرنه دستی برنهادی موی تو
زلف مرزنگوش را دور قبول
با سری شد با سر گیسوی تو
ماهی از خوبی خطا گفتم نه‌ای
پوست سوی اوست مغز از سوی تو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
جرم رهی دوستی روی تو
آفت سودای دلش موی تو
دل نفس عشق تو تنها زند
در همه دلها هوس روی تو
ناوک غمزه مزن آندان که او
کشتهٔ هر غمزدهٔ خوی تو
هست بسی یوسف یعقوب رنگ
پیرهنی کوست درو بوی تو
از در خود عاشق خود را مران
رحم کن انگار سگ کوی تو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
ای مردمان بگویید آرام جان من کو
راحت‌فزای هرکس محنت‌رسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
ای رخت رشک آفتاب شده
آفتاب از رخت به تاب شده
آفتابیست آن دو عارض تو
زلف تو پیش او نقاب شده
زود بینم ز تیر غمزهٔ تو
عالمی سر بسر خراب شده
گرچه هست ای پری‌وش مه‌رو
بتگری را رخت مب شده
هست بر آتش غم هجرت
جگر انوری کباب شده
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
هرگز از دل خبر نداشته‌ای
بر دلم رنج از آن گماشته‌ای
سپر افکنده آسمان تا تو
رایت جور برافراشته‌ای
که خورد بر ز تو که تو هرگز
تخم پیوند کس نکاشته‌ای
همرهی جسته‌ای ز من وانگه
در میان رهم گذاشته‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
سهل می‌گیرم چو با ما کرده‌ای
گرچه می‌گیرم که عمدا کرده‌ای
من خود از سودای تو سرگشته‌ام
هر زمان با من چه صفرا کرده‌ای
کشتی صبرم شکسته از غمت
چشمم از خونابه دریا کرده‌ای
جان نخواهم برد امروز از تو من
وصل را چون وعده فردا کرده‌ای
ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی
شادباش احسنت زیبا کرده‌ای
روی خوبت را بسی پشتی ز موست
این دلیریها از آنجا کرده‌ای
انوری چون در سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا کرده‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
مسکین دلم به داغ جفا ریش کرده‌ای
جور از همه جهان تو به من بیش کرده‌ای
دل ریش شد هنوز جفا می‌کنی بر او
ای پر نمک دلم همه بر ریش کرده‌ای
بر عاشقان جفا کنی ای دوست روز و شب
لیکن ز جمله بر دل ما بیش کرده‌ای
گفتی که از فراق چه رنجت همی رسد
آری قیاس ما ز دل خویش کرده‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
بر مه از عنبر عذار آورده‌ای
بر پرند از مشک مار آورده‌ای
بر حریر از قیر نقش افکنده‌ای
بر گل از سنبل نگار آورده‌ای
هرچه خوبان را به کار آید ز حسن
در خط مشکین به کار آورده‌ای
بیش رخ منمای کاندر کار تن
روح را چون زیر و زار آورده‌ای
دوش می‌کردی حساب عاشقان
انوری ار در شمار آورده‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
همچون سر زلف خود شکستی
آن عهد که با رهی ببستی
بد عهد نخوانمت نگارا
هرچند که عهد من شکستی
کس سیرت و خوی تو نداند
من دانم و دل چنان که هستی
از شاخ وفا گلم ندادی
وز خار جفا دلم بخستی
از هجر تو در خمارم امروز
نایافته‌ای ز وصل هستی
با این همه میل من سوی تو
چون رفتن سیل سوی پستی
از جان من ای عزیز چون جان
کوتاه کن این درازدستی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
یا بدان رخ نظری بایستی
یا از آن لب شکری بایستی
یا مرا در غم و اندیشهٔ او
چون دل او دگری بایستی
نیست از دل خبرم در غم او
از دل او خبری بایستی
مدتی تخم وفا کاشته شد
بجز امید بری بایستی
آخر این تیره شب عیش مرا
سالها شد سحری بایستی
یارب این یارب بی‌فایده چیست
آخر این را اثری بایستی
رشتهٔ صحبت ما را پس از این
به از این پا و سری بایستی
همه بگذاشتم آخر به دلش
انروی را گذری بایستی