عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
در شکار دل ما دام دگر می باید
دانه صید فریبش زشرر می باید
عشق بر مائده غیر از تن بیسر نفشاند
زانکه بر خوان بلا کاسه ز سر می باید
نیست زابنای زمان هر که هنر دشمن نیست
پسرانرا چو نشانی ز پدر می باید
اشک بی لخت جگر نیست غم نان چه خوری
زاد این راه همین دیده تر می باید
کشت امید کسان سبز شد و خوشه رساند
مزرع بخت مرا آب گهر می باید
روشنی از مه و خورشید اگر می خواهی
خانه از کوچه آنزلف بدر می باید
از جفای پدر و سیلی استاد چه سود
هر کرا غربت و سوهان سفر می باید
خانه هستی چون شیشه ساعت خوابست
هر نفس از سر تو زیر و زبر می باید
دیده ها چو خدا شکل صدف داد کلیم
دایم از اشک لبالب ز گهر می باید
دانه صید فریبش زشرر می باید
عشق بر مائده غیر از تن بیسر نفشاند
زانکه بر خوان بلا کاسه ز سر می باید
نیست زابنای زمان هر که هنر دشمن نیست
پسرانرا چو نشانی ز پدر می باید
اشک بی لخت جگر نیست غم نان چه خوری
زاد این راه همین دیده تر می باید
کشت امید کسان سبز شد و خوشه رساند
مزرع بخت مرا آب گهر می باید
روشنی از مه و خورشید اگر می خواهی
خانه از کوچه آنزلف بدر می باید
از جفای پدر و سیلی استاد چه سود
هر کرا غربت و سوهان سفر می باید
خانه هستی چون شیشه ساعت خوابست
هر نفس از سر تو زیر و زبر می باید
دیده ها چو خدا شکل صدف داد کلیم
دایم از اشک لبالب ز گهر می باید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
پرپیچ و تاب و تیره بی امتداد بود
این زندگی که نسخه ای از گردباد بود
دل از سر امید اگر برنخاستی
جا تنگ بر نشستن نقش مراد بود
هر صید کام کز پی او می دوید دل
هر گه بدام آرزو افتاد باد بود
خوش وقت بیغمی و جوانی که داشتیم
صد باعث طرب که یکی طبع شاد بود
از آسمان گشایش کاریکه دیده ام
از شست او خدنگ بلا را گشاد بود
هر عقده غمی که بکارم فلک فکند
مشکل گشاتر از گره اعتقاد بود
از عشق در زمان تو بیگانه گشت حسن
ورنه میان شعله و شمع اتحاد بود
در جام لاله و گل این باغ کرده اند
خونابه غمی که ز دلها زیاد بود
در زیر زنگ حادثه گم شد زمن کلیم
آندل که همچو آینه روشن نهاد بود
این زندگی که نسخه ای از گردباد بود
دل از سر امید اگر برنخاستی
جا تنگ بر نشستن نقش مراد بود
هر صید کام کز پی او می دوید دل
هر گه بدام آرزو افتاد باد بود
خوش وقت بیغمی و جوانی که داشتیم
صد باعث طرب که یکی طبع شاد بود
از آسمان گشایش کاریکه دیده ام
از شست او خدنگ بلا را گشاد بود
هر عقده غمی که بکارم فلک فکند
مشکل گشاتر از گره اعتقاد بود
از عشق در زمان تو بیگانه گشت حسن
ورنه میان شعله و شمع اتحاد بود
در جام لاله و گل این باغ کرده اند
خونابه غمی که ز دلها زیاد بود
در زیر زنگ حادثه گم شد زمن کلیم
آندل که همچو آینه روشن نهاد بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
کی آن صیاد بی پروا پی نخجیر می گردد
که دایم در رهش صد صید از جان سیر می گردد
صبوری چون ز حد بگذشت کاری رو نمی آرد
که دارو کهنه چون گردید بی تأثیر می گردد
خط سبزت عنان اختیار از دست و دل برده
بهارست و دگر دیوانه بی زنجیر می گردد
سراپای وجودم باده شد از حرص میخواری
ولی همچون حبابم چشم و دل کی سیر می گردد
شراب کهنه می نوشم ببزم او چو بنشینم
بمن تا نوبت آید دختر رز پیر می گردد
کلیم آن گردش چشم و نگاه دمیدم کم شد
چو ساقی سرگران افتاد ساغر دیر می گردد
که دایم در رهش صد صید از جان سیر می گردد
صبوری چون ز حد بگذشت کاری رو نمی آرد
که دارو کهنه چون گردید بی تأثیر می گردد
خط سبزت عنان اختیار از دست و دل برده
بهارست و دگر دیوانه بی زنجیر می گردد
سراپای وجودم باده شد از حرص میخواری
ولی همچون حبابم چشم و دل کی سیر می گردد
شراب کهنه می نوشم ببزم او چو بنشینم
بمن تا نوبت آید دختر رز پیر می گردد
کلیم آن گردش چشم و نگاه دمیدم کم شد
چو ساقی سرگران افتاد ساغر دیر می گردد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
گرم ز لطف سیه روز خود خطاب کند
سیاه روزی من کار آفتاب کند
در آب و خاکم نسرشته اند بیمهری
ز رحم آتش من گریه بر کباب کند
رود بسوی کمر طره ات بسر هر دم
برای آنکه ازو کسب پیچ و تاب کند
سراغ چشمه حیوان نمی کنم که مرا
قناعتیست که سیرابم از سراب کند
کسی نمی خورد از وی فریب مستوری
بسر چو دختر رز چادر از سحاب کند
فسردگی بسکون خوب نیست عاشقرا
چو نبض باید پیوسته اضطراب کند
چو شمع خانه زین می شوی زغایت رشک
حنای پای تو خون در دل رکاب کند
فلک خرابه ما را از آن کند تعمیر
که آشیانه صد جغد را خراب کند
کلیم بخت تو آنگاه می شود بیدار
که یار سر بکنارت نهاده خواب کند
سیاه روزی من کار آفتاب کند
در آب و خاکم نسرشته اند بیمهری
ز رحم آتش من گریه بر کباب کند
رود بسوی کمر طره ات بسر هر دم
برای آنکه ازو کسب پیچ و تاب کند
سراغ چشمه حیوان نمی کنم که مرا
قناعتیست که سیرابم از سراب کند
کسی نمی خورد از وی فریب مستوری
بسر چو دختر رز چادر از سحاب کند
فسردگی بسکون خوب نیست عاشقرا
چو نبض باید پیوسته اضطراب کند
چو شمع خانه زین می شوی زغایت رشک
حنای پای تو خون در دل رکاب کند
فلک خرابه ما را از آن کند تعمیر
که آشیانه صد جغد را خراب کند
کلیم بخت تو آنگاه می شود بیدار
که یار سر بکنارت نهاده خواب کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
دل زغمخواران جز آئین جفاکاری ندید
همچو گوش کو زکس در دهر همواری ندید
آبروی اعتبارم دور شد از دوستان
رشته کز گوهر جدا افتاد این خواری ندید
چون شرر زائیدن و مردم بیکدم می شود
هر که خود را بسته قید گرانباری ندید
با وجود آنکه چون ناسور دارد دشمنی
زخم ما یکبار از مرهم سپرداری ندید
در دیار عشق کانجا جغد را فر هماست
بدشگونست آن سری کز سیل معماری ندید
گر جفا بس کرد دوران مهربان ما نشد
بیش ازین در خویش سامان دلازاری ندید
غیر ازین کان دلبر بیمهر را جان سخت کرد
حاصل دیگر کلیم از ناله و زاری ندید
همچو گوش کو زکس در دهر همواری ندید
آبروی اعتبارم دور شد از دوستان
رشته کز گوهر جدا افتاد این خواری ندید
چون شرر زائیدن و مردم بیکدم می شود
هر که خود را بسته قید گرانباری ندید
با وجود آنکه چون ناسور دارد دشمنی
زخم ما یکبار از مرهم سپرداری ندید
در دیار عشق کانجا جغد را فر هماست
بدشگونست آن سری کز سیل معماری ندید
گر جفا بس کرد دوران مهربان ما نشد
بیش ازین در خویش سامان دلازاری ندید
غیر ازین کان دلبر بیمهر را جان سخت کرد
حاصل دیگر کلیم از ناله و زاری ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
تا تو رفتی جان دگر آمیزشی با تن نکرد
عکس در آئینه بیصورت دمی مسکن نکرد
پاک طینت با گرانان سازگاری می کند
آب آهنگ جدائی هرگز از آهن نکرد
مفلسان را کس نمی خواهد، زمینا کن قیاس
تا تهی شد دیگرش کس دست در گردن نکرد
توده خاکستر دلها بگردون تا نرفت
روزگار آئینه خورشید را روشن نکرد
بسکه بی آرامیم در عشق او تأثیر داشت
کینه ام یک لحظه جا در خاطر دشمن نکرد
سبزه گل را که بینی آتش و خاکسترست
چشم یک بین امتیاز گلشن از گلخن نکرد
در گلستان هم دل خرم نباید داشتن
غنچه تا نشکفت کس بیرونش از گلشن نکرد
بسکه با تاریکی شبها کلیم الفت گرفت
خانه روشن از چراغ وادی ایمن نکرد
عکس در آئینه بیصورت دمی مسکن نکرد
پاک طینت با گرانان سازگاری می کند
آب آهنگ جدائی هرگز از آهن نکرد
مفلسان را کس نمی خواهد، زمینا کن قیاس
تا تهی شد دیگرش کس دست در گردن نکرد
توده خاکستر دلها بگردون تا نرفت
روزگار آئینه خورشید را روشن نکرد
بسکه بی آرامیم در عشق او تأثیر داشت
کینه ام یک لحظه جا در خاطر دشمن نکرد
سبزه گل را که بینی آتش و خاکسترست
چشم یک بین امتیاز گلشن از گلخن نکرد
در گلستان هم دل خرم نباید داشتن
غنچه تا نشکفت کس بیرونش از گلشن نکرد
بسکه با تاریکی شبها کلیم الفت گرفت
خانه روشن از چراغ وادی ایمن نکرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
آن رهروان که در پس زانو سفر کنند
پوشیده دیده و ره نادیده سر کنند
هر جا غبار کوی تو باشد عبیر چیست
خاکیست آنکه عطر فروشان بسر کنند
اهل کرم که عزت مهمان شناختند
خجلت کشند گر غمی از دل بدر کنند
یکباره عیبهای جوانی وداع کرد
هنگام کوچ قافله را هم خبر کنند
دوران برات رزق عزیزان نوشته است
بر کشته ایکه سبز ز آب گهر کنند
نازم بتوتیای قناعت که می دهد
بینایئی که از همه قطع نظر کنند
حرف تب فراق ترا عاشقان چو شمع
گر شام سر کنند سحر مختصر کنند
تاب و توان کرسی زانو چه کم شود
باید خیال بیهده از سر بدر کنند
فرزند ماست شعر و بدان فخر می کنم
زان ابلهان نه ایم که فخر از پدر کنند
از لذت تبسم شیرین لبان کلیم
ارباب ذوق جمله نمک در شکر کنند
پوشیده دیده و ره نادیده سر کنند
هر جا غبار کوی تو باشد عبیر چیست
خاکیست آنکه عطر فروشان بسر کنند
اهل کرم که عزت مهمان شناختند
خجلت کشند گر غمی از دل بدر کنند
یکباره عیبهای جوانی وداع کرد
هنگام کوچ قافله را هم خبر کنند
دوران برات رزق عزیزان نوشته است
بر کشته ایکه سبز ز آب گهر کنند
نازم بتوتیای قناعت که می دهد
بینایئی که از همه قطع نظر کنند
حرف تب فراق ترا عاشقان چو شمع
گر شام سر کنند سحر مختصر کنند
تاب و توان کرسی زانو چه کم شود
باید خیال بیهده از سر بدر کنند
فرزند ماست شعر و بدان فخر می کنم
زان ابلهان نه ایم که فخر از پدر کنند
از لذت تبسم شیرین لبان کلیم
ارباب ذوق جمله نمک در شکر کنند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
اجتناب از آهم آن مغرور خود سر می کند
پادشاهست احتراز از گرد لشکر می کند
بر تن غم پرور عاشق نشان بوریا
از برای خط زخمش کار مسطر می کند
ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا
گل بآن نازک تنی از خار بستر می کند
دل زسر قسمتم خون شد که در یک بوستان
این بسر گل می زند آن خاک بر سر می کند
عقل اگر داری بچشم کم مبین دیوانه را
یکتن اقلیم بیابان را مسخر می کند
مقصدی نایاب را در پیش دارد زلف او
از کنار عارضش راه کمر سر می کند
گر بخورشیدش بسنجم زین تلافی می سزد
مدعی را در وفا با من برابر می کند
گر ندامت دارم از شیرین سخن بودن بجاست
این شکر منقار طوطی را بخون تر می کند
دیده بی آب ما دارد کلیم از دل غبار
مفلس آری شکوه دایم از توانگر می کند
پادشاهست احتراز از گرد لشکر می کند
بر تن غم پرور عاشق نشان بوریا
از برای خط زخمش کار مسطر می کند
ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا
گل بآن نازک تنی از خار بستر می کند
دل زسر قسمتم خون شد که در یک بوستان
این بسر گل می زند آن خاک بر سر می کند
عقل اگر داری بچشم کم مبین دیوانه را
یکتن اقلیم بیابان را مسخر می کند
مقصدی نایاب را در پیش دارد زلف او
از کنار عارضش راه کمر سر می کند
گر بخورشیدش بسنجم زین تلافی می سزد
مدعی را در وفا با من برابر می کند
گر ندامت دارم از شیرین سخن بودن بجاست
این شکر منقار طوطی را بخون تر می کند
دیده بی آب ما دارد کلیم از دل غبار
مفلس آری شکوه دایم از توانگر می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
ابر سرمایه گر از چشم تر ما ببرد
لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد
طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم
گو هما سایه دولت ز سر ما ببرد
تیغ بیداد تو چون کشور دل بگشاید
ناوکت مژده این فتح باعضا ببرد
خانه صبر و خرد رفتی و بس نیست که باز
مژه ات نقب بگنجینه دلها ببرد
چشم مست تو حریفیست که گر یابد دست
عکس را از دل آئینه به یغما ببرد
قدر کالای مرا سیل نکو می داند
که اگر نیک و گر بد همه یکجا ببرد
کم مبین خاری ما را که باین بیقدری
سیل از خار و خسم تحفه بدریا ببرد
روغن از مغز قلم می کشد اندیشه من
کز دماغ خردم خشکی سودا ببرد
خاک بادا بسر طاقت و صبر تو کلیم
دردسر چند کسی پیش مسیحا ببرد
لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد
طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم
گو هما سایه دولت ز سر ما ببرد
تیغ بیداد تو چون کشور دل بگشاید
ناوکت مژده این فتح باعضا ببرد
خانه صبر و خرد رفتی و بس نیست که باز
مژه ات نقب بگنجینه دلها ببرد
چشم مست تو حریفیست که گر یابد دست
عکس را از دل آئینه به یغما ببرد
قدر کالای مرا سیل نکو می داند
که اگر نیک و گر بد همه یکجا ببرد
کم مبین خاری ما را که باین بیقدری
سیل از خار و خسم تحفه بدریا ببرد
روغن از مغز قلم می کشد اندیشه من
کز دماغ خردم خشکی سودا ببرد
خاک بادا بسر طاقت و صبر تو کلیم
دردسر چند کسی پیش مسیحا ببرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
نه درین گلشن گلی از آشنائی بو دهد
نه نسیمی غنچه گلهای ما را رو دهد
بیم آن باشد که شادی مرگ کردم چون حباب
گر درین آب و هوایم خنده گاهی رو دهد
چرخ دیگرگون نخواهد شد بدلتنگی ساز
پستی این سقف سر را تکیه بر زانو دهد
در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت
دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد
ناله ای بشنو زبلبل چون بگلشن آمدی
اینقدر بنشین که گل زخمی ز زلفت بو دهد
گردش چشمت چو پیماید بهر کس دور خویش
سرمه را بتوان بخورد هر نصیحت گو دهد
در علاج درد دل ساقی طبیبت بس کلیم
بوسه فرماید غذا، وز باده ات دارو دهد
نه نسیمی غنچه گلهای ما را رو دهد
بیم آن باشد که شادی مرگ کردم چون حباب
گر درین آب و هوایم خنده گاهی رو دهد
چرخ دیگرگون نخواهد شد بدلتنگی ساز
پستی این سقف سر را تکیه بر زانو دهد
در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت
دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد
ناله ای بشنو زبلبل چون بگلشن آمدی
اینقدر بنشین که گل زخمی ز زلفت بو دهد
گردش چشمت چو پیماید بهر کس دور خویش
سرمه را بتوان بخورد هر نصیحت گو دهد
در علاج درد دل ساقی طبیبت بس کلیم
بوسه فرماید غذا، وز باده ات دارو دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
چو قرعه در تن زارم یک استخوان نبود
که پشت و رو زخدنگ جفا نشان نبود
چو چشم فتنه گر خویش نگذرد نفسی
که آن جفا جو در خانه کمان نبود
زفیض دیده پاکم ز آب محرم تر
بگلشنی که درو راه باغبان نبود
نشان گرمروان ره طلب اینست
که گرد نیز بدنبال کاروان نبود
زبخت پست، من آن بلبلم که پروازش
اگر بلند شود تا بآشیان نبود
بهیچ جا سخن از بیوفائیش نگذشت
که خون ز دیده داغ وفا، روان نبود
اگر زخلق نهفتیم راز عشق چه سود
گر آتشست نهان سوختن نهان نبود
سرا تهی چو ز سامان شود ز امن پرست
برای خانه به از فقر پاسبان نبود
بصرفه باده خریدن زیان خویشتن است
که می بکس ندهد نشئه گر گران نبود
کلیم سبحه آنزلف اگر بدست آید
بغیر شکر فلک ورد بر زبان نبود
که پشت و رو زخدنگ جفا نشان نبود
چو چشم فتنه گر خویش نگذرد نفسی
که آن جفا جو در خانه کمان نبود
زفیض دیده پاکم ز آب محرم تر
بگلشنی که درو راه باغبان نبود
نشان گرمروان ره طلب اینست
که گرد نیز بدنبال کاروان نبود
زبخت پست، من آن بلبلم که پروازش
اگر بلند شود تا بآشیان نبود
بهیچ جا سخن از بیوفائیش نگذشت
که خون ز دیده داغ وفا، روان نبود
اگر زخلق نهفتیم راز عشق چه سود
گر آتشست نهان سوختن نهان نبود
سرا تهی چو ز سامان شود ز امن پرست
برای خانه به از فقر پاسبان نبود
بصرفه باده خریدن زیان خویشتن است
که می بکس ندهد نشئه گر گران نبود
کلیم سبحه آنزلف اگر بدست آید
بغیر شکر فلک ورد بر زبان نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
کجاست بخت که تنگش کسی ببر گیرد
نگین لعل لبش نقش بوسه بر گیرد
چنین که صحبت من با زمانه در نگرفت
عجب که بر سر خاکم چراغ در گیرد
بغیر اشک کسی حال دل نمی داند
همیشه طفل ز دیوانگان خبر گیرد
همای تربیت عشق جانور کندش
اگرچه بیضه فولاد زیر پر گیرد
نه آن دهان بشکایت گشاده زخم ستم
که سعی بخیه لبش را بیکدگر گیرد
من آن نیم که کند یار اجتناب از من
همیشه صحبت آتش بشمع در گیرد
بنای خانه آسودگی کلیم نهاد
کزین خرابه همین خشت زیر سر گیرد
نگین لعل لبش نقش بوسه بر گیرد
چنین که صحبت من با زمانه در نگرفت
عجب که بر سر خاکم چراغ در گیرد
بغیر اشک کسی حال دل نمی داند
همیشه طفل ز دیوانگان خبر گیرد
همای تربیت عشق جانور کندش
اگرچه بیضه فولاد زیر پر گیرد
نه آن دهان بشکایت گشاده زخم ستم
که سعی بخیه لبش را بیکدگر گیرد
من آن نیم که کند یار اجتناب از من
همیشه صحبت آتش بشمع در گیرد
بنای خانه آسودگی کلیم نهاد
کزین خرابه همین خشت زیر سر گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
مرغ دلم که روشن ازو چشم دام بود
کشتی باین گناه که بیدانه رام بود
دیدم ز بیقراری خود در ره طلب
آسایشی که قافله را از مقام بود
بگذر ز نام و ننگ که رسوائی آورد
پیوسته روسیاه نگین بهر نام بود
در هند تیره بختی وارون است کار
زان شهد لب همیشه دلم تلخکام بود
هرگز نگشت قابل زخم تو مدعی
پیوسته آب تیغ تو بر وی حرام بود
تا دل نظر بخال تو افکند شد اسیر
مسکین خبر نداشت که این دانه دام بود
زآب سیل تیغ تو قسمت نیافتم
کز تشنگان بر آن لب جو ازدحام بود
امید بوسه ات چه نمک داشت ای کلیم
زان لب که منفعل زجواب سلام بود
کشتی باین گناه که بیدانه رام بود
دیدم ز بیقراری خود در ره طلب
آسایشی که قافله را از مقام بود
بگذر ز نام و ننگ که رسوائی آورد
پیوسته روسیاه نگین بهر نام بود
در هند تیره بختی وارون است کار
زان شهد لب همیشه دلم تلخکام بود
هرگز نگشت قابل زخم تو مدعی
پیوسته آب تیغ تو بر وی حرام بود
تا دل نظر بخال تو افکند شد اسیر
مسکین خبر نداشت که این دانه دام بود
زآب سیل تیغ تو قسمت نیافتم
کز تشنگان بر آن لب جو ازدحام بود
امید بوسه ات چه نمک داشت ای کلیم
زان لب که منفعل زجواب سلام بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
وصلت غبار غم ز دل ما نمی برد
می صیقلست و زنگ ز مینا نمی برد
سرگشتگی بچرخ مرا تا نیاورد
نک گردباد راه بصحرا نمی برد
آخر زدست شوخی طفلان گریختیم
جائیکه اشک پی بسر ما نمی برد
شهرت بهر چه یار شد آفت باو رسید
رشکی دلم بعزلت عنقا نمی برد
زینسانکه از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب که رخت زدیبا نمی برد
ایمن نمی شود ز شبیخون گریه ام
سیلاب تا پناه بدریا نمی برد
بهر عصای راه عدم ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمی برد
مکتوب را زدرد دل از بس گران کنم
گر سیل نامه بر شود آنرا نمی برد
قانون گردباد بود روزگار را
جز خار و خس زمانه ببالا نمی برد
هرگز کلیم آرزوی کام هم نکرد
ناموس فقر را ز تمنا نمی برد
می صیقلست و زنگ ز مینا نمی برد
سرگشتگی بچرخ مرا تا نیاورد
نک گردباد راه بصحرا نمی برد
آخر زدست شوخی طفلان گریختیم
جائیکه اشک پی بسر ما نمی برد
شهرت بهر چه یار شد آفت باو رسید
رشکی دلم بعزلت عنقا نمی برد
زینسانکه از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب که رخت زدیبا نمی برد
ایمن نمی شود ز شبیخون گریه ام
سیلاب تا پناه بدریا نمی برد
بهر عصای راه عدم ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمی برد
مکتوب را زدرد دل از بس گران کنم
گر سیل نامه بر شود آنرا نمی برد
قانون گردباد بود روزگار را
جز خار و خس زمانه ببالا نمی برد
هرگز کلیم آرزوی کام هم نکرد
ناموس فقر را ز تمنا نمی برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
کی تغافل می تواند عاشق بیتاب کرد
چون توان با تشنگی قطع نظر از آب کرد
مو بمو قربان آن ابرو شدم اما هنوز
طاعتی مقبول نتوانم در آن محراب کرد
حیف از اشکم که چون ریگ روان بیحاصلست
شمع از یکقطره نخل شعله را سیراب کرد
با همه دریا کشی مستی نمی دانم که چیست
گریه از بس بیتو آبم در شراب ناب کرد
از پی بیداری شبهای وصل آمد بکار
شرمسار از یاری بختم که چندین خواب کرد
کلبه ویران من خواهد بآبادی رسید
کز پی تعمیر او سیلاب گل در آب کرد
حسن چون دل را برد از ما چه می آید کلیم
بر سر ویرانه نتوان جنگ با سیلاب کرد
چون توان با تشنگی قطع نظر از آب کرد
مو بمو قربان آن ابرو شدم اما هنوز
طاعتی مقبول نتوانم در آن محراب کرد
حیف از اشکم که چون ریگ روان بیحاصلست
شمع از یکقطره نخل شعله را سیراب کرد
با همه دریا کشی مستی نمی دانم که چیست
گریه از بس بیتو آبم در شراب ناب کرد
از پی بیداری شبهای وصل آمد بکار
شرمسار از یاری بختم که چندین خواب کرد
کلبه ویران من خواهد بآبادی رسید
کز پی تعمیر او سیلاب گل در آب کرد
حسن چون دل را برد از ما چه می آید کلیم
بر سر ویرانه نتوان جنگ با سیلاب کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
لبم ز بستگی دل اگر چه وا نشود
چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود
بیک لباس مقید مشو که ساختگیست
اگر گهی به تنت پیرهن قبا نشود
دل ضعیف چنان جذبه قوی دارد
که تیر هیچ بلائی ازو خطا نشود
کلید چاره و تدبیر تا نگردد گم
دری که بسته بروی امید وا نشود
گرفته دامن غم می کشم بخانه دل
که جز بمهمان آرایش سرا نشود
حدیث عشق تو با هیچکس نمی گویم
شرر ز آتش سودای ما جدا نشود
کمند طره او بار یک جهان دل را
نمی تواند برداشت تا دو تا نشود
سعادت ازلی را بکسب نتوان یافت
که زاغ از خورش استخوان هما نشود
چنان مکن که کلیم از در تو پا بکشد
شکسته دل شده باری شکسته پا نشود
چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود
بیک لباس مقید مشو که ساختگیست
اگر گهی به تنت پیرهن قبا نشود
دل ضعیف چنان جذبه قوی دارد
که تیر هیچ بلائی ازو خطا نشود
کلید چاره و تدبیر تا نگردد گم
دری که بسته بروی امید وا نشود
گرفته دامن غم می کشم بخانه دل
که جز بمهمان آرایش سرا نشود
حدیث عشق تو با هیچکس نمی گویم
شرر ز آتش سودای ما جدا نشود
کمند طره او بار یک جهان دل را
نمی تواند برداشت تا دو تا نشود
سعادت ازلی را بکسب نتوان یافت
که زاغ از خورش استخوان هما نشود
چنان مکن که کلیم از در تو پا بکشد
شکسته دل شده باری شکسته پا نشود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
به راه عشق که هرگز به سر نمی آید
به غیر گم شدن از راه بر نمی آید
همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود
که پندگوی به دیوانه بر نمی آید
به است پائی کز وی برآید آبله ای
زدست ما که ازو هیچ بر نمی آید
از آن کمر نتوانم دمی نظر بستن
زنازکی به نظر گرچه در نمی آید
یگانگی که نفاقی در آن میان نبود
درین زمانه زشیر و شکر نمی آید
چو سیل خود خبر خود برم به هر وادی
خبر ز گر مروان پیشتر نمی آید
به روزگار چنان عیب شد سلامت نفس
کم غیر کار شرر از گهر نمی آید
ز دهر دانش و سامان سئوال کردم گفت
که از نهال هنر برگ و بر نمی آید
خیال آن کمر از سر نمی رود چه کنم
که مو ز کاسه ی چینی به در نمی آید
کلیم در دل اگر شعله ای زشوق بود
به سوی لب نفس بی اثر نمی آید
به غیر گم شدن از راه بر نمی آید
همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود
که پندگوی به دیوانه بر نمی آید
به است پائی کز وی برآید آبله ای
زدست ما که ازو هیچ بر نمی آید
از آن کمر نتوانم دمی نظر بستن
زنازکی به نظر گرچه در نمی آید
یگانگی که نفاقی در آن میان نبود
درین زمانه زشیر و شکر نمی آید
چو سیل خود خبر خود برم به هر وادی
خبر ز گر مروان پیشتر نمی آید
به روزگار چنان عیب شد سلامت نفس
کم غیر کار شرر از گهر نمی آید
ز دهر دانش و سامان سئوال کردم گفت
که از نهال هنر برگ و بر نمی آید
خیال آن کمر از سر نمی رود چه کنم
که مو ز کاسه ی چینی به در نمی آید
کلیم در دل اگر شعله ای زشوق بود
به سوی لب نفس بی اثر نمی آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
می نشاط نه جام جهان نما دارد
که کیمیای طرب کاسه ی گدا دارد
به راه شوق چو پرگار پایم از جا رفت
اگر بگردم بر گرد خویش جا دارد
به کیش اهل تجرد نماز نیست درست
به مسجدی که سرانجام بوریا دارد
مباش راست که در خاک و خون بود جانت
به گوش هوش نی تیر این صدا دارد
مآل کار دگر روی کارها دگرست
گیاه نیل همان گونه حنا دارد
در آسیای فلک هیچ رسم نوبت نیست
شکست کار همین از برای ما دارد
سبیل تست اگر خون عاشقان، آبست
ور آتشست خود آتش کجا بها دارد
بلای عشق جفای نصیحتش زیبا است
که خار پاخلش سوزن از قفا دارد
سرشک خانه ی بی تابیم رسانده به آب
به خاک پای تو چشمم امیدها دارد
خوشست با همه آمیزش اندکی پرهیز
حباب خانه ز دریا از آن جدا دارد
علاج ناز طبیبان نمی توان کردن
وگرنه هر مرض مهلکی دوا دارد
ز خار راه ملامت کلیم را چه غمست
که او ز آبله اخگر به زیر پا دارد
که کیمیای طرب کاسه ی گدا دارد
به راه شوق چو پرگار پایم از جا رفت
اگر بگردم بر گرد خویش جا دارد
به کیش اهل تجرد نماز نیست درست
به مسجدی که سرانجام بوریا دارد
مباش راست که در خاک و خون بود جانت
به گوش هوش نی تیر این صدا دارد
مآل کار دگر روی کارها دگرست
گیاه نیل همان گونه حنا دارد
در آسیای فلک هیچ رسم نوبت نیست
شکست کار همین از برای ما دارد
سبیل تست اگر خون عاشقان، آبست
ور آتشست خود آتش کجا بها دارد
بلای عشق جفای نصیحتش زیبا است
که خار پاخلش سوزن از قفا دارد
سرشک خانه ی بی تابیم رسانده به آب
به خاک پای تو چشمم امیدها دارد
خوشست با همه آمیزش اندکی پرهیز
حباب خانه ز دریا از آن جدا دارد
علاج ناز طبیبان نمی توان کردن
وگرنه هر مرض مهلکی دوا دارد
ز خار راه ملامت کلیم را چه غمست
که او ز آبله اخگر به زیر پا دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
هرگز دل عاشق ز هوس رنگ نگیرد
در کشور ما آینه را زنگ نگیرد
در ساغر امید ز بیرنگی عشقست
خونی که لب از خوردن آن رنگ نگیرد
روزی دل از تیغ جفای تو فراخست
زخمی که خورد بخیه برو ننگ نگیرد
از خاک نشینی فقیران خبرش نیست
زانرو که دل شاه ز اورنگ نگیرد
گر ترک جفا می کند از بهر وفا نیست
گه صلح کند تا دلش از جنگ نگیرد
رشکست بر آن سالک مغرور که چون سیل
در ره خبر از منزل و فرسنگ نگیرد
عهدیست که با صبح صفا نیست، ندانم
کائینه خور چون زدمش زنگ نگیرد
زر در کف غیرست و ترازوی تمیزش
خود را چه کند گر طرف سنگ نگیرد
از باده کلیم آینه طبع شود صاف
بگذار که زاهد می گلرنگ نگیرد
در کشور ما آینه را زنگ نگیرد
در ساغر امید ز بیرنگی عشقست
خونی که لب از خوردن آن رنگ نگیرد
روزی دل از تیغ جفای تو فراخست
زخمی که خورد بخیه برو ننگ نگیرد
از خاک نشینی فقیران خبرش نیست
زانرو که دل شاه ز اورنگ نگیرد
گر ترک جفا می کند از بهر وفا نیست
گه صلح کند تا دلش از جنگ نگیرد
رشکست بر آن سالک مغرور که چون سیل
در ره خبر از منزل و فرسنگ نگیرد
عهدیست که با صبح صفا نیست، ندانم
کائینه خور چون زدمش زنگ نگیرد
زر در کف غیرست و ترازوی تمیزش
خود را چه کند گر طرف سنگ نگیرد
از باده کلیم آینه طبع شود صاف
بگذار که زاهد می گلرنگ نگیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
خوش آن زمان که عتاب بهانه ساز نبود
زبان تیغ جفا اینقدر دراز نبود
به روی طوفان روزی که دیده وا کردم
به روی دریا چشم حباب باز نبود
بلند و پست جهان با هم است پس زچه رو
نشیب بخت مرا طالع از فراز نبود
نشسته ایم به خاک سیه ز طبع بلند
سزای آنکه طبیعت زمانه ساز نبود
گهر خزف بود آنجا که گوهری نبود
هنر غریب شد آنجا که امتیاز نبود
مگیر سهل اگر درد عشق یک روز است
کدام روز تب شمع جان گداز نبود
دمی که تخته ی مشق جراحتش بودم
هنوز آن مژه ی شوخ تیغ باز نبود
شکایتی که دل از زلف تابدار تو داشت
کم از شکایت شمع از شب دراز نبود
کلیم نسبت شمع ار به شعله چسبان شد
به تنگ درزی ربط نیاز و ناز نبود
زبان تیغ جفا اینقدر دراز نبود
به روی طوفان روزی که دیده وا کردم
به روی دریا چشم حباب باز نبود
بلند و پست جهان با هم است پس زچه رو
نشیب بخت مرا طالع از فراز نبود
نشسته ایم به خاک سیه ز طبع بلند
سزای آنکه طبیعت زمانه ساز نبود
گهر خزف بود آنجا که گوهری نبود
هنر غریب شد آنجا که امتیاز نبود
مگیر سهل اگر درد عشق یک روز است
کدام روز تب شمع جان گداز نبود
دمی که تخته ی مشق جراحتش بودم
هنوز آن مژه ی شوخ تیغ باز نبود
شکایتی که دل از زلف تابدار تو داشت
کم از شکایت شمع از شب دراز نبود
کلیم نسبت شمع ار به شعله چسبان شد
به تنگ درزی ربط نیاز و ناز نبود