عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
بی تو خونابه به رخساره فرو می بارم
مرغ و ماهی همه شب خفته و من بیدارم
روزگاریست که بی مدّعیان می خواهم
که شبی بر سرِ کویِ تو به پایان آرم
بی تو فردوس نمی خواهم و طوبا و قصور
از بهشتی که نه آن با تو بود بیزارم
گر به چشمان سیاه اند حواری مشهور
پس من این جا هم از آن چشم حواری دارم
طوبی از رشک شود زرد بدان سرسبزی
که برآید به چمن شاهدِ خوش رفتارم
ور میسّر شودم باز شبِ قدرِ وصال
لب نهم بر لب جانانه و جان بسپارم
بیش ازین نیست دگر طاقتِ هجرانِ تو ام
چند ازین بار کشم صبر نماند این بارم
هرچه از حادثۀ یار برون آید دل
دگر آهنگِ فضولی نکند پندارم
باز ناگاه کند تازه گلی درآبم
که از آن گل نتوانم که دگر سر خارم
آفت ِ جان نزاری دلِ محنت کشِ اوست
وین همه با دلِ او ساختن از ناچارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
ترا به جان و دل از جان و دل وفادارم
که من خود از همه ملکِ جهان ترا دارم
کسی به جایِ تو باشد مرا چه می گویم
نعوذبالله اگر هرگز این روا دارم
سرم به تیغ بباید برید اگر به خطا
ز طوقِ عهدِ تو گردن دمی جدا دارم
به آرزویِ دلم در نمی شود چه کنم
ز پای بوسِ تو دستی که بر دعا دارم
خیال را بفرست ار تو خود نمی آیی
که با خیالِ تو صد گونه ماجرا دارم
به دست بنده دعایی بود خدا داناست
که روز و شب به دعا دست برخدا دارم
عجب دلیست مرا در وفا چنان یکتا
چو سرو اگرچه که قامت ز دل دوتا دارم
به رستخیز که فرزند را وفا نکنند
به جست و جویِ تو جان بر میان وفا دارم
روا ندارم اگر دیده در جهان نگرد
که از خیالِ تو آنی نظر جدا دارم
بریز خونِ نزاری که دولتی ست مرا
که درعوض چو تویی را به خون بها دارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
بمردم ز غم غم گساری ندارم
به جز مغز پالودن و فکر کردن
به دنیا دگر هیچ کاری ندارم
ز من نیست بی کارتر در جهان کس
که با هیچ کس کار و باری ندارم
دلی پای بندِ غمِ عشق دارم
دریغا که آسان گذاری ندارم
به پایِ جلادت پناهی نیابم
به دستِ ارادت نگاری ندارم
ز کرد و کیایی و مال و منالی
جز امیّدی و انتظاری ندارم
چه محصول چون در حصولِ مرادی
به وصل از میانی کناری ندارم
نهادم دلِ خویش بر نامرادی
چو بر وصل و هجر اقتداری ندارم
به پیران سر آشفتگی نیست لایق
ولی چون کنم اختیاری ندارم
همین باز می گو نزاری به زاری
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
چرا چنین شب و روز انتظار می دارم
که چشمِ مرحمتی زان نگار می دارم
به یادِ سیمِ بُنا گوش و عقدِ زیورِ او
همیشه لعل و گهر در کنار می دارم
بسوختم چه کنم گرچه طاقتم برسید
به صد مجاهده صبری به کار می دارم
اگرچه سست رکابم بر اسبِ صبر و قرار
لگام بر سرِ عهد استوار می دارم
چو فاش کرد نهانِ دلم تسلّطِ عشق
سرشک بر مژه زان آشکار می دارم
دلم پر آتش و چشمم پر آب می باشد
ز بس که آرزویِ رویِ یار می دارم
به خواب نیز نمی بینمش که شب تا روز
ز ناوکِ مژه در دیده خار می دارم
اگرچه از منِ مظلوم کس نمی شنود
ولی تظلّمِ خود برقرار می دارم
ز یار هیچ شکایت نمی کنم نی نی
فغان ز بختِ نزاریِ زار می دارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
شب ها همه شب در انتظارم
تا دوست نظر کند به کارم
او حاضرِ وقت و من نبینم
او با من و من خبر ندارم
کس را غمِ روزگارِ من نیست
من خود سرِ این طمع نخارم
زین شور که در جهان فکندی
شوریده شده ست روزگارم
باید که به دوستان رسانم
عمری که به هرزه می گذرانم
زیرا که مهم تر از همه چیز
این است که باز می گزارم
گر پای نمی نهم درین راه
از دست بمی رود نگارم
هر چیز که با من است حالی
فی الجمله به دوست می سپارم
با هم نفسی به آخر الامر
آخر نفسی مگر برآرم
تیمار نمی برد خزانم
غم خوار نمی شود بهارم
هر سال همان که پار دادند
از هفت و شش و سه و چهارم
از پای دراوفتاد عقلم
از دست برفت اختیارم
گر دی بودم نزاری ام روز
بنگر به چه زاریانِ زارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
آخر ای راحت جان جور تو تا چند برم
وز پی وصل تو خوناب جگر چند خورم
چند بر آتش هجران خودم خواهی سوخت
چاره ای کن که گذشت آب فراقت ز سرم
دست من گیر که در پای فراقم کشتی
به ازین بود به اشفاق تو جانا نظرم
در زبان همه مرد و زن شهر افتادم
تا شد از جرعه ی جام تو لب خشک ترم
گر چه هستم همه شب با تو برابر به خیال
روز روز از شرف وصل تو محروم ترم
پای ازین گل که فرو رفت نیاید بر سر
چشم ازان روی که دیدست نبندد دگرم
همه شب بر سر کوی تو زمین می بوسم
از رقیبان تو گر نیست مجال گذرم
در همه عالمم از کوی تو خوشتر جا نیست
جز بدان عالم ازین کوی نباشد سفرم
جان و دل معتکف کوی تواند ار بروم
این سفر نیست که یک هفته گر آیی به برم
گر ز چشمم بروی نقش تو از دل نرود
بل که منظور توی گر به جهان می نگرم
تو به کلی مکن از یاد نزاری فرموش
که مرا تا نفسی هست به فکر تو درم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
گر بنویسم که چون بی تو به سر می برم
دود برآرد قلم از ورق دفترم
جان رسیده به لب بی تو چنین تا به کی
هین که گره می شود بی تونفس دربرم
هر نفسم کز درون بی تو به لب می رسد
نیست دگراعتماد بر نفس دیگرم
عمر گرامی چرا می کنم آخر تلف
چند چنین شب به روز روز به شب می برم
نه ره و رویی پدید نه سر و کاری به برگ
تا شب محنت چنین چند به روز آورم
عمر ندانم که چند پای بدارد چنین
بخت ندانم که کی دست نهد برسرم
بر پی دل در به در بیهده جان می دهم
وز غم تو دم به دم خون جگر می خورم
از لگد سرزنش وز غرض بد کنش
خسته ی هر ضربتم رانده ی هر کشورم
کار نزاری کنون زاری زارست و بس
چون نرسد بعد ازین دست به زور و زرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
منم که برنکنم از آستان یار سرم
اگر به سنگ بکوبند هم چو مار سرم
به دیده چون بخرامد نهم چرا ننهم
به زیر هر قدمش گر بود هزار سرم
بر آستان درش سر نهاده پندارم
که آفتاب گرفته ست در کنار سرم
نگاه نرگس مستش به کیست آه دریغ
که چون بنفشه فروشد درین خمار سرم
چو بر حریر نی ام در کنار گل خفته
دریغ نیست که بالین کند ز خار سرم
به اختیار بدادم ز دست دامن دل
ولی ز دست ندادم به اختیار سرم
گذشت عمرم و عمری گذشت تا مانده ست
برون ز غرفه ی امید ز انتظار سرم
سر عزیز چرا می دهم به دست فنا
نه آخر از در یار است یادگار سرم
نزاری ام نه به زاری چو غافلان دگر
که پای مال کند خوابِ روزگار سرم
اگر چه بی سر و پایم فرو نمی آید
به چار بالش ارکان افتخار سرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
فتاد بر صنمی دی به رهگذر نظرم
کزان جمال ندیدست خوبتر نظرم
دلم ز دست شد و دل برم نشد معلوم
چه فتنه بود که دریافت بر گذر نظرم
چرا به رفتن دل طیره می شوم که هنوز
برفت و باز نیامد از آن نظر نظرم
به یک حساب شکایت نه واجبست از دل
که اعتراض خطا لازم است بر نظرم
گنه ز جانب دل چون نهم که بیچاره
نخواست تا نپسندید پیش تر نظرم
به یک حساب دگر در گناه می آید
اگر چه معترفم من که مختصر نظرم
بمی رود به نخستین نظر نمی باید
که تا چگونه درآید بدان دگر نظرم
صواب نیست برون آمدن ز کنجم اگر
خطاست روی نگو ایستاده در نظرم
اگر چنان چه دل این دل بود نزاری من
ازین بلا دگر آرد بسی به سر نظرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
به زخمِ تیرِ ملامت سپر نیندازم
ز رویِ بازی منگر که عشق می بازم
به غیرِ خانه بر انداز هر بنا که نهم
به هرزه بر گذرِ سیل خانه می سازم
خوش است خانه ی ابرو و تختِ پیشانی
چو شه به تخت و چو لشکر به خانه می نازم
کجاست خانه برافکنده ای که غرفه ی چشم
به رویِ او شود از هر که در جهان بازم
ز پوست رگ ‌رگم ار برکشد به ناحق دوست
چو خانه خانه ی چنگش به لطف بنوازم
دمی چو مُهره ی مِهرم به خانه نیست قرار
چو ماه از پیِ خورشید خانه پردازم
به شش جهات در آوازه ی من است و هنوز
برون نمی رود از کنجِ خانه آوازم
منم که خانهی بازیِ عشق دانم نیک
به بازی ای که کنم خانه ها بر اندازم
حدیث همچو نزاری به رمز می گویم
غریب نیست که فرزندِ خانهی رازم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
فغان از مردمِ چشمم که بیرون می دهد رازم
نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم
به خاطر یاوه می رانم سخن با هر که می گویم
به باطن دوست می بینم نظر با هر که اندازم
چنان مستغرقِ شوقم که بی خود می کند ذوقم
ز بس مشغولیِ خاطر از آن با کس نپردازم
رقیبم گوش می دارد که پیشِ دوست نگذارد
به شمشیر از سرِ کویش ندارد هیچکس بازم
پدر گفت ای نزاری چند بر آتش توان بودن
به وسع و طاقتم چندان که می سوزند می سازم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
چو لطف کردی و برداشتی به اعزازم
قبول کرده‌ای ای دوست رد مکن بازم
مکن ز یار به آزار ترکِ دلداری
چو برگرفتی و بنواختی می اندازم
چنان ضعیف شدم در فراقِ تو که به جهد
ز اندرون به دهان برنیاد آوازم
چنان ز شوقِ تو مستغرقم که از حیرت
دمی ز فکرِ تو با خویشتن نپردازم
مگر موافق رایِ تو نیست می خوردن
که مست می شوم و فاش می شود رازم
چه می کنم نخورم ترکِ دُردِ می کردم
همان به است که با دردِ خویشتن سازم
نزاریِ توام آخر اگر چه هیچ نی‌ام
ولی به قهر مرانم به لطف بنوازم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
نیامدی و من از انتظار می سوزم
در آرزویِ وصال تو زار می سوزم
بر آبِ دیده ی من رحم کن اگر یاری
که من بر آتشِ هجرانِ یار می سوزم
ز بی قراریِ من بر قرار بی خبری
ولی من از غم تو برقرار می سوزم
بسوختم ز فراقِ تو و ندانستم
که از برایِ که بهرِ چه کار می سوزم
ز سوختن خبری نیست همچو شمع مرا
چه اختیار که بی اختیار می سوزم
عجب تر این که به هر انجمن ز غایتِ شوق
ز شمع دورم و پروانه‌وار می سوزم
ز چشمِ مستِ تو محروم عینِ مخمورست
اگر چه مستِ تو ام در خمار می سوزم
تو گُل‌عذاری و من بلبل و تو فارغ از آن
که من بر آتشِ هجران چو خار می سوزم
قسم به آتشِ یاقوتِ آبدارِ لبت
که با دو دیده ی یاقوت‌بار می سوزم
در انتظار نزاریِ زار می گوید
نیامدی و من از انتظار می سوزم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
هم از شکستنِ پیمانِ یار می ترسم
هم از زمانه ی ناپایدار می ترسم
نداد دستِ وفا ور دهد نمی پاید
ز نامساعدیِ روزگار می ترسم
اگر چه من ندهم اختیارِ خویش از دست
ز دست اگر برود اختیار می ترسم
فغان ز دل که نصیحت در او نمی گیرد
ز تنگنایِ دلِ بی قرار می ترسم
بلایِ عشق چو نازل شود براندازد
رسومِ عقل و از آن نا به کار می ترسم
محبّت است و ارادت که متصل نشود
از این دو قاعدهی استوار می ترسم
مرا که بلبلِ گلزارِ عشق می خوانند
چگونه گویم از آسیبِ خار می ترسم
دلم ببردی جانا ز غمزهی چشمت
اگر به جان ندهد زینهار می ترسم
خرد ز غمزهی شوخِ تو می کند پرهیز
چو مست باشد و من از خمار می ترسم
کنارِ وصل به من کرده ای حوالت و هست
در این میان سخنی کز کنار می ترسم
کمندِ زلفِ تو حلقم گرفت و معذورم
اگر ز سلسله دیوانه‌وار می ترسم
تویی مراد سخن در بهشت و دوزخ نیست
به دوستی اگر از نور و نار می ترسم
ز دفع کردنِ بیگانگان نیندیشم
ز آشنا شدنِ انتظار می ترسم
رهت به گریه از آن آب می زنم هموار
که بر دلت ننشیند غبار می ترسم
قرار و صبر و ثبات و شکیب می باید
چو نیست حاصل از این هر چهار می ترسم
اگر در آینهی رویِ تو رسد هیهات
ز دودِ آهِ نزاریِ زار می ترسم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
چنان غمِ تو فرو بست راه بر نفسم
که از حیات اثر نیست بی تو در نفسم
به صد شکنجه برآید چنان ز من نفسی
که اعتماد نباشد بر آن دگر نفسم
ز بس گرانیِ غم چند بار بنشیند
ز عقبه های بدن تا رسد به سر نفسم
به بوسه ای ز دهانِ تو نا رسیده به کام
رسید جان به دهان از لبِ تو هر نفسم
مدام می رود از روزنِ دماغم دود
که بر تنورِ دلم می کند گذر نفسم
ز آفتابِ محبّت چنان دلم شد گرم
که همچو ذرّه کشد در هوا شرر نفسم
به هیچ کس نرسیدی دَمم ز گیرایی
که چون سموم نکردی در او اثر نفسم
به جهد می رسد اکنون ز کنج سینه به حَلق
عجب که در تو نمی گیرد این قدر نفسم
بود که در غلط افتم ز خود که آیا من
همان نزاریِ شیرین دمِ شکَر نفسم
نماند جز رمقی از حیاتِ من دریاب
که منقطع نشود ناگه ای پسر نفسم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
دل ندارم که ز رویِ تو شکیبا باشم
چون کنم چند چنین بی دل و تنها باشم
بی دلان اند که از دوست ندارند شکیب
به همه وجه اگر باشم از آنها باشم
همه شب در طلبِ وصلِ تو چون خامْ طمع
با دلی سوخته در پختنِ سودا باشم
یاربم طاقتِ خورشیدِ جمالت باشد
تا زمانی نگران در تو چو حربا باشم
بویِ اسلام نیاید ز من و رنگِ صلاح
تا پرستند هی آن زلفِ چلیپا باشم
از خردمندی و داناییِ من ناید هیچ
تا من آشفته ی آن قامت و بالا باشم
طمعِ صدرِ سرا پرده ی وصلت هیهات
لایقِ صحبتِ دربان تو آیا باشم
گر به بت خانه فرستی و اشارت رانی
به پرستیدنِ لات و هبل آنجا باشم
ارز حکم تو بگردم من و سرگردانی
به رضایِ تو و رایِ تو روم تا باشم
نقد چون حاصلِ وقت است و مهیّا امروز
پس چرا منتظرِ وعدهی فردا باشم
صیقلِ زنگِ غم آیینه ی دل را هیهات
چون نزاری من از آن مولعِ صهبا باشم
این همه مستی و آشفتگی من زان است
تا خلافِ روشِ زاهدِ رعنا باشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
به اختیار ز روی تو بر ندارم چشم
بدین قرار ز روی تو برندارم چشم
رقیبِ کویِ تو گر دیده های من بخلد
به نوکِ خار ز روی تو برندارم چشم
دمی ز چشم خیالت نمی رود چه عجب
گر آشکار ز روی تو برندارم چشم
وگر به دار برآرند هم چو حلّاجم
فراز دار ز روی تو برندارم چشم
وگر کشیده بود تیغ بر سرم قاتل
به جان سپار ز روی تو برندارم چشم
قیامت آید و محشر کنند و عرض دهند
به روزِ بار ز روی تو برندارم چشم
بدین قدر که شود گل ستانِ عارض تو
بنفشه زار ز روی تو برندارم چشم
خوش است خطّ غبارِ تو گردِ لاله ستان
بدین غبار ز روی تو برندارم چشم
من آن نزاری مستم که پیش نوکِ سنان
به اعتبار ز روی تو برندارم چشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
ای امیدم به تو نومید مکن از خویشم
ناشکیبم ز تو بردار حجاب از پیشم
آرزومندی و بی صبری و مشتاقی و غم
کم نمی گردد و هر دم به تو مایل بیشم
روی شیرین نفسی بی مگسی نادیده
می زنم زار چو فرهاد سری بر تیشم
سر و جان جمله فدای قدمت خواهم کرد
بیش از این دست رِسَم نیست که بس درویشم
مکن از خویش ملولم سر خود کی دارم
هم ز بیگانه ملالم زد و هم از خویشم
به رقیبان که رسانند ز نزاری خبری
که مکوشید به آزار دل بی خویشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
نکرد با سر زلف تو هیچ کار دلم
ببرد در طلب وصل روزگار دلم
بر آتش است درونم چو کوره ی حداد
چگونه بر سر آتش کند قرار دلم
در انتظار خلاصی ز تنگنای وجود
به گردِ سینه برآید هزار بار دلم
چنان که مادر مشفق عزیز فرزندی
غمت به مهر گرفته ست در کنار دلم
چو نیست منزلش اندر خورِ نزول غمت
بود ز روی خیال تو شرم سار دلم
کدام دل، ز کجا دل، که راست دل، کو دل
که از دو دیده برون کردی ای نگار دلم
چو قطره قطره برون شد ز دیده چون گویم
ز من مکابره بر بوده ای بیار دلم
گر اختیار دل از دست پیش ازین رفته ست
کنون ز دست بشد هم چو اختیار دلم
چنان مکن که به حسرت فرو شود جانم
که بس به درد فرو شد به انتظار دلم
چه سود اگرچه بگویی بسی ز بعد وفات
که از وفات نزاری بسوخت زار دلم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
دلم بر آتش هجران بسوخت آه دلم
گرت دلیست مکن قصدِ بی گناه دلم
تنم شده ست چو کاهی به زیر کوه غمت
که پشت پای زده کوه را چو کاه دلم
به هرزه در غم بیهوده می کشد خود را
نکرده عاقبت کار خود نگاه دلم
معلق است به مویی زمانه را گردن
از آن رسن که فرو می برد به چاه دلم
چو رنگِ زلفِ تو دارد ارادتش بپذیر
که خانه کرد در این آرزو سیاه دلم
گرفت در خم زلفت قرار و نگرفته ست
ازین نکوتر هم پشت و هم پناه دلم
بیا که کارد به مغزم رسید و کار به جان
بپرس اگر نه چنین است هان گواه دلم
نزارتر ز نزاری طمع مدار تنم
شکسته تر ز سر زلف خود مخواه دلم